فکر می کنم هممون کم و بیش با مشکلات دختر مهربون اشنایی داریم :
وقتی از دعواشون به حد جنون اذیت میشم
مشکل من در مشورت با خانواده در مورد خواستگار
حس هایی که با هر بار خواستگاری به وجود میان
خودش فکر میکنه اولین و اخرین و بزرگترین مشکلش نوع خاص شخصیت و رفتار پدرشه
تقریبا تمام مشکلاتش رو هم ناشی از همین موضوع میدونه!
(نمی خوام قضاوتی بکنم باید بیشتر بحث کنیم)
اما احساس کردم می خواد حرف بزنه ولی جرات درد دل کردن رو نداره
چون حتی اینجا هم همه ازش انتظار دارن که سریع ، درست و منطقی تصمیم بگیره
چون انگار قرار بود همه چی درست بشه اما نشد
چون حس میکنه خیلی بدموقع مورد امتحان واقع شده ، وقتی واقعا انتظارش رو نداشته
وقتی فکر میکرده زمان دادن پاداش همه سختی های چند ساله اش فرارسیده
فکر کردم باید فضایی فراهم بشه تا بتونه با ارامش در مورد خودش و احساسش و به خصوص خدا بنویسه
قرار نیست اه و ناله کنه
قرار نیست داد و فریاد کنه
قرار نیست از کسی شکایت کنه
فقط می خواد بنویسه تا بتونه با ارمش بیشتری فکر کنه
علاقه مندی ها (Bookmarks)