سلام.
من نمیدونم چه مرگمه؟!!!! خیلی لوس و ننرم؟!!! مرض دارم؟!!!! خوشی زده زیر دلم؟!!!!!!!!
الکی الکی و بی دلیل بحث راه میندازم. الکی الکی و بی دلیل اقدام به خودکشی میکنم.
من چرا آدم نمیشم؟
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام.
من نمیدونم چه مرگمه؟!!!! خیلی لوس و ننرم؟!!! مرض دارم؟!!!! خوشی زده زیر دلم؟!!!!!!!!
الکی الکی و بی دلیل بحث راه میندازم. الکی الکی و بی دلیل اقدام به خودکشی میکنم.
من چرا آدم نمیشم؟
سلام پو عزیز
خوبی خانومی؟
چی شده عزیزم؟
چه خبر شده؟کارپیدا کردی؟
خودکشی واسه چی خانوم؟؟؟؟؟؟
با کی بحث راه میندازی؟
هزینه عملت رو جور کردی؟
خوش به حالت که داد بی داد می تونی بکنی. من از موش بودن و خفه شدن خسته شدم!!
اما در مورد خودکشی. حتما روانپزشک برو. اینجا هم اشتراک ازاد بگیر.
:328:هر کی تا خوب خوب نشه از تالار همدردی فاصله بگیره کارش به بدتر از اینا هم میرسه باز وضعیت تو بهتره ....به خدا .....:311:
شیطون قرار بود جواب پست شیدا گرامی بدی از خصوصیات خواستگاریکه تو آب نمک خوابوندی بگی تا بچه ها راهنماییت کنند ... رفتی ......
نفس کش شدی ؟؟؟؟؟ رو خودت تیزی میکشی ؟؟؟؟؟؟ خب لااقل به ما بگو به جرمی ؟؟؟؟؟
حرف من در این پست اینه
پوو بی رو درواسی در آغاز این تاپیک یه حرف بهت میزنم . خواه به رنج خواه عمل کن ......:97:
هزار بار دیگه تا پیک بزنی رو خودت کار نکنی در خودت در افکارت در نگرشت به زندگی در ایمانت در ثانیه های زندگیت تغییر ایجاد نکنیییییییییی از این بدتر میشی که بهتر نمیشییییییی ........
اینو از دلم میگم هر کی تو این تالار برا هرکی پست میذاره همدردی میکنه از وقتش از جونش مایه میذاره و دوست داره طرف در پایان تاپیکش تسکین پیدا کرده باشه مشکلش حل شده باشه و یا در مسیر درست قدم برداره ....و تاپیک تکراری نزنه ....
من دستمزد این عزیزان در این میبینم ...:203:
من به صراحت مشکل شما رو در نبود هدف در زندگی میدونم ........ هیچیت نیست به همه چیز هم اشراف کامل داری خودت بهتر از همه میدونی چی برات خوبه چی برات بده ولی هدف نداری ....
در مورد نظام ارزشی در خودت تحقیق کن چند هدف برای خودت از بین علایقت از بین رویا هات از بین ارزوهات تعین کن ببین کدوم هدف میتونه هدف عملیاتی (شدنی) و کدوم هدف غیر عملیاتیه .. بعد سه هدف در نظر بگیر که جنبه عملیاتی داره براش زمان بندی کن برای رسیدن به اون
هدف کوتاه مدت ........
هدف میان مدت ........
هدف بلند مدت ........
تعریف هدف : فرایندی است که تک تک روز های تک تک لحظه های تورا تعیین میکند .......
چون هدف نداری پوچی نا امیدی .....
پووو نگو من چرا باید فلان کار یا فلان هدف برم من که قرار شوهر کنم .. حتی در این روند ازدواج هم بکنی نباید دست از اهدافت برداری و همسرت باید در راستای اهداف تو با تو ازدواج کند و تو را در رسیدن به اهدافت یاری کند ...اینو جدی گفتم ...
نکته : ازدواج نمیتونه جزو اهداف یه خانم و یا یه آقا باشه . در این خصوص میشه مقدمات تهیه کرد ولی اصل ازدواج دست خداست ....
اگه هدف داشته باشی میگی بذار اول به هدفم برسم بعد خودکشی میکنم .... این برمیگرده به نظام ارزشی درونت
اینا که گفتم از خودم نبودا از یه رونشناس بود در نیم حد مدیر خودمون .... من دارم همین مسیر طی میکنم ...امتحان کن ...
نکته آخر پووو نگی هدفی ندارماااا یا من علاقه و یا آرزویی ندارم ...چون از این حرفا زیاد ازت شنیدم . اگه تکرار کردی . چیز مهمی نیست اصلا نگران نشو .... فقط کمک لازم داری و کمی هم ذوق و منطق و مثبت نگری و ارزش گذاری به خودت ...
نخواستی همکاری کنی وقت هدر نده یه پیراهن سفید پیدا کن تنت کن از داداشات بخواه آستیناشو بکشن پشتت گره بدن . وقت شام غذا بذارن دهنت وقت ناهار ناهار ... اونوق تازه هدفت مشخص میشه آزادی دستات
آزادی ذهنت آزادی زندگیت ........
پووو این پست در ازای اون داستان چند قسمتی بود که برام به اشتراک گذاشتی ....عذر میخوام .موفق باشی
عیدتم مبارک :72:
اینجا قبلا اشتراک آزاد گرفتم و دو تا مشکل رو مطرح کردم. به هیچکدوم پاسخی داده نشد.
- - - Updated - - -
جناب پارسا... سال جدید شما هم مبارک.
خیلی وقتا شده که از به اشتراک گذاشتن داستانهام با دیگران خیلی به خودم فحش داده ام.
حتما باید به داداشم بگم همین کاری رو که گفتید انجام بده و اونقدر بزنه توی سر و کله و صورتم و بگه تو دیگه غلط نکن برای هر کی و ناکسی داستان بگو. شاید ادب شدم.
جواب ندادن؟ یا جواب متناسب ندادن؟ اگ جواب ندادن و تاپیکت رو ندیدن حداقل از تماس با ما بگو رسیدگی کنن پاسخت رو بدن
ببین واسه خودکشی. واقعا اقدام به خودکشی کردی؟؟ اگه اره حتما باید تحت نظر و راهنمایی روانپزشک خوب باشی
حتی واسه افکار خودکشی هم می گن باید رفت روانپزشک
بقیه مشکلاتی ک حس میکنی چی هستن؟ همونایی که جمع میشن باعث میشن بخوای نباشی. میشه کلمه ای و تیتری بنویسیشون؟
مسایلت رو پیدا کن ببین چی هستن. خوشی و لوسی نیستن. مطمن باش.
یکیشو جواب ندادن. یکی دیگشو فقط گفتن برو روانشناس بالینی.
بله. اقدام کردم.یکی دو تا روانپزشک تو شهرمون میشناسم.اگه تا هفته دیگه حوصلم شد میرم. گرچه من هنوزم دارم سیتالوپرام مصرف میکنم. فکر کنم برام فایده ای نداشته.
میخوام نباشم. چون:
1- واقعا هدفی ندارم.
2- حوصله ی هیچی رو ندارم.
3- به آدم ها بدبینم و حتی وقتی باهام مهربونن حس میکنم دارن مسخرم میکنن.
4- نمیدونم چه مرگمه که مثلا میرم فرم برای کار پر میکنم و بعد که زنگ میزنن بیا مصاحبه نمیرم. یه کار دیگه هم روز اولشو رفتم و از روز دوم نرفتم. نمیدونم چرا. نمیدونم.
5- همین که نمیدونم چه مرگمه.
6- تیکه ها و نیش و کنایه های خانوادم.
7- تحت نظر بودنم
8- کلا از خودم و همه چی بدم اومدن.
باور کنید نمیدونم چمه.
1- واقعا هدفی ندارم. -------- همین هدف نداشتن
2- حوصله ی هیچی رو ندارم. --------- هدف نداشتن
3- به آدم ها بدبینم و حتی وقتی باهام مهربونن حس میکنم دارن مسخرم میکنن. --------- اعتماد ب نفس
4- نمیدونم چه مرگمه که مثلا میرم فرم برای کار پر میکنم و بعد که زنگ میزنن بیا مصاحبه نمیرم. یه کار دیگه هم روز اولشو رفتم و از روز دوم نرفتم. نمیدونم چرا. نمیدونم.
5- همین که نمیدونم چه مرگمه.
6- تیکه ها و نیش و کنایه های خانوادم. ------------ اعتماد ب نفس
7- تحت نظر بودنم
8- کلا از خودم و همه چی بدم اومدن. ------- خودت رو دوست نداری. در نتیجه هیچی دوست نداری.
( من بعضی روزا حالم بد بود از خودم بدم میومد. دیگه از همه چی و همه کس هم بدم میومد وقتی از خودم بدم میومد. و وقتی هم ادم بدخلقه بیشتر ادما باهاش بد خلقی می کنن طبیعتا و بازم حال ادم بدتر میشه. البته من که حالم در حد بد اومدن از خودم بشه دیگه تهشه!!!! هر کی هم باهام بد حلقی کنه برام اثر نداره!)
تا اینجا به نظرم باید روی اعتماد به نفست کار کنی و یه کارهایی رو بخوای بکنی که بشن اهداف کوتاه مدت یا میان مدت. برای هدف بلند مدت هم فکر کن یکی دو تا پیدا کن
بقیه اش رو نمی دونم فعلا ب جی مربوط میشن.
اگه می تونی بیشتر توضیح بده. ببین به جی مربوط میشن
قرصت رو نمیشناسم
ولی وقتی خودکشی حتی فکرش هم داری باید بری روانپزشک اما روانپزشک خوب
اگه گفتن روانشناس بری خوب برو. نیست توی شهری که زندگی می کنی؟
اونی که جواب ندادن رو حتما ندیدن. از تماس با ما درخواست کن رسیدگی کنن و جوابتو بدن. حتما بررسی می کنن
در هدف یابی که خیلی خیلی مشکل دارم.
خودمو هم دوست ندارم. بله.
اعتماد به نفس هم ...نمیدونم. شاید ندارم. ولی به نظر خودم اعتماد به نفسم بد نیست. به نظر خودم به دیگران اعتماد ندارم.
http://www.hamdardi.net/thread-32597.html
http://www.hamdardi.net/thread-37525.html
http://www.hamdardi.net/thread-33663.html
http://www.hamdardi.net/thread-37952.html
http://www.hamdardi.net/thread-28267.html
- - - Updated - - -
از بقیه می ترسی؟ یعنی جی دقیقا به بقیه ادما اعتماد نداری؟
. خوبه .. تخیلیه خوبی بود .. حالا میشه تو این بستر دنبال انگیزه بود دنبال راهی برای برون رفت از حالت فعلی . هدف تاپیکت هم همینه مگه نه ؟؟؟
خب این رفتارت مثلا نسبت به من کاملا با روحیه ایی که الان داری کاملا طبیعیه .............:grief:. مطلب خوندی ولی بدون انگیزه و بیشتر توش دنبال بهانه ای برای فرار بودی ... . فرار از خودت ....
دوست دارم یه بار دیگه پست بخونی ولی این دفعه با دیدی مثبت و بدور از هر گونه منفی بافی و منفی برداشت کردن ....
تو اون بالا کلکسیونی از چرا ها داری .به نظر خودت باید با این چرا ها چه کرد ؟ فرار کرد ... هرکس خواست به هر نحوی تو رو به جواب ها برسونه باید با تندی و خودزنی( "به داداشام میگم منو بزنند" ) طرف از یاری رسوندن منصرف کرد .
روی صحبت من با تو نیست پوو با شیطان درونته که داره دوست گرامی منو با خودش به قعر نا امیدی و یاس میبره و تحمل حرفهای آدمهای مثل من و بقیه رو نداره ؟........:305:. ولی من هستم ......
میخوام خود کشی کنم . چون:
1- واقعا هدفی ندارم.؟ .. اتفاقا هدف داری . تا حالا شده با خودت بگی کاش میشد ؟ کاش الان ؟ کاش برمیگشتم به گذشته ؟ کاش لوبیا سحر آمیز داشتم ؟ کاش و ای کاش ؟ ..................
2- حوصله ی هیچی رو ندارم.؟ چون انگیزه نداری ... چوون برای اندک انگیزه ای که در وجودت مونده ارزش نمیذاری ....
3- به آدم ها بدبینم و حتی وقتی باهام مهربونن حس میکنم دارن مسخرم میکنن.؟ درست مثل جوابی که در بالا به پارسا دادی پست اول بد خوندی بد برداشت کردی بد دیدی ... اون حرفی که در مورد لباس سفید بهت زدم یه طنز مشاوره ای بود برای هدف پیدا کردن ... برای ارزش گذاشتن به خودت ... مثل نوزادیکه هیچ هدفی نداره ولی خوردن و رشد نمو ناخواسته بزرگترین هدفشه و از ساده ترین ابزار مثل گریه کردن برای این هدف استفاده میکنه حاضره انقدر گریه کنه تا هلاک بشه .... ولی به هدفش برسه .... اون طنز بهت گفتم چون از پیش میدونستم میگی من هیچ هدفی ندارم برا همین خواستم از نوزادی شروع کنی از اول ........... قصد من جسارت نبود ... ولی همون برداشت منفی تو باعث شد کل پست نادید بگیری ...
4- نمیدونم چه مرگمه که مثلا میرم فرم برای کار پر میکنم و بعد که زنگ میزنن بیا مصاحبه نمیرم. یه کار دیگه هم روز اولشو رفتم و از روز دوم نرفتم. نمیدونم چرا. نمیدونم.؟ تکراریه . چون برا کاریکه میخوای انجام بدی هدفی نداری . مثلا نمیدونی برا برطرف کردن اوقات خالیت میخوای بری سرکار یا برا کسب درآمد . یا مثلا برا پیشرفت شخصی میخوای بری سرکار یا از مقدمات ازدواج و تو اجتماع بودن ..... کدومش ؟؟؟؟ کدومش در نظام ارزشی تو برات با ارزش تره ؟؟؟؟؟؟
5- همین که نمیدونم چه مرگمه.؟ خودتو باور نداری همین ..... اعتماد به نفستو از دست دادی . اجازه دادی یاس نا امیدی بهت غلبه کنه ..".نمیخوایی که بخوایی "
6- تیکه ها و نیش و کنایه های خانوادم.؟ میدونی علتش چیه ؟ اونا متوجه مشکلت شدن ولی بلد نیستن کمکت کنند همین ولی میشه از تیکه کنایه هاشون استفاده مثبت کرد . چطوری ؟ مثلا بهت میگن تو عرضه نداری ؟
(عذر میخوام البته ).خب میشه بجای ناراحت شدن پاسخ داد چطور ؟ عرضه داشتن درچی میبینی البته خیلی راحت و با آرامش . منظورم به طور کل میشه در آینه خانواده موارد انگیزشی خوبی پیدا کرد . مواردی که میشه تغیییرشون داد و تیکه کنایه های اونارو تبدیل به تحسین و افتخار کرد . میشه برای بقیه الگو شد ....." ببین خواهرت پو چه دختر زرنگیه".
7- تحت نظر بودنم؟ از طرف کی ؟ خانوادت یا خودت ؟ این حمایت که باعث ناراحتیت شده در چه حدیه ؟ .چرا فکر میکنی آزاد نیستی؟
پوو عذر میخوام دیدی یه نفر میخواد یه کار مثلا خارج عرف انجام بده فکر میکنه همه دارن نگاهش میکنندهمه مواظبشن ؟ با شرایطی که داری فکر نمیکنم بد باشه ولی اگه تاکید داری بگو تا رهنمایی کنیم.
8- کلا از خودم و همه چی بدم اومدن.با این شرایط بایدم از خودت بدت بیاد چون زاتن اونی نیستی که خودت میخوایی . از همه چی بدت میاد چون برات کارایی مفید ندارن و به نوعی تو نخواستی که برات مفید باشن حتی اشخاص.
مثلا اگه یه ویزیتور ساده در یه شرکت سطح پایین میبودی و کار و تلاش تو باعث بالارفتن سطح شرکت و نام و برند شرکت میشد و پله های ترقی در سطح معاونت و یا حتی مدیریت طی میکردی بازهم همین نظر داشتی ؟ اگه از یه مدرس شاگرد خونگی به مدیریت یه آموزشگاه کنکوری تراز اول تو شهرتون تبدیل میشدی چطور ؟
پوو سلام : من اصلا ناراحت نشدم ... میدونم شرایط خوبی نداری . ... میدونی پوو دکتر رفتن . دوز دارو بالا بردن و اقسام مختلف دارو در این ضمینه هیچ کدوم نمیتونند ذهن تو رو تغییر بدن دارو ها معجزه نمیکنند .... تغییر افکار و رفتار زوری نیست خواستنیه باید بخوایی .
اول ایمان به خدا دوم ایمان به خودت بهترین داروی آرامش بخش میتونه باشه اینکه به خودت بگی "به امید خدا من میتونم" با یاری خدا من میتونم تغییر کنم "
خب من برات یه هدف انتخاب میکنم . هدفی که داری براش وقت میذاری و برات مهمه . هدفت این باشه که از این حالت خارج شی . دنیا رو رنگی ببینی . کاری کنی که از دیدن خودت لذت ببری اطرافیانت بهت افتخار کنند . در کل خودتو بشناسی پتانسیل های درونتو کشف کنی .... سعی کنی به اونا جهت بدی .....
به مطالب و پست های دیگر عزیزان که برات زحمت میکشن فکر کن . دنبال تسکین موقت نباش . کتابها و سی دی های انگیزشی بگیر و استفاده کن .... نرو مشاوره بگو من نا امیدم بگو چطور هدف داشته باشم چطور در هدفم ثابت قدم باشم ..... بگو برای داشتن انگیزه و هدف قرصی هست بده .........
دوست بد تو پارسا
سلام.
مینوش جان.ممنونم.فقط تاپیک اول رو فعلا مطالعه کردم. جالب بود.
آقا پارسا معذرت میخوام. اعصاب نداشتم بد حرف زدم. ببخشید.
اگر بخوام صادقانه بگم میشه این:
نیاز شدید به رابطه عاطفی با کسی دارم. و این فقدان اعصابمو خرد میکنه.
سعی میکنم این رو با ارتباط با دوستان هم جنس جبران کنم.یا مثلا با ارتباط با خواهر و برادرهام. خواهرام رفتارشون خوبه. ولی برادرام اکثر مواقع پرخاشگر هستند.دوستام هم واقعا خیلی بی معرفتن. من خودم آدم خاکی هستم و خودمو برای کسی نمیگیرم ولی دوستام ظاهرا چون مدرک تحصیلیشون بالاتر رفته یا ازدواج کرده اند کلا عوض شده اند و تحویل نمیگیرند.اگر هم من زنگ نزنم عمرا یه سراغ نمیگیرند. خب من هم دیگه ناخودآگاه فاصله میگیرم چون احساس آویزون بودن بهم دست میده.
کل دخترهای فامیل حتی اونهایی که سه چهار سال از من کوچکتر بوده اند هم ازدواج کرده اند و چندتاشون بچه دارند. و همین روال رو اونها هم داشتند. البته ایرادی نمیگیرم. بالاخره چه دوستام چه دخترهای فتمیل از مجردی خارج شده اند و فازشون تغییر کرده و شاید باید هم اینطور بوده باشه. ولی خب امسال عید احساس تنهایی خاصی داشتم. فقط دلخوشیم دخترخاله ی 17 ساله ام بود.
راستش سر کار هم که رفتم همه پرسنل خانم بودند و همه خب سن هاشون خیلی خیلی بالاتر از من بود و همه دوسه تا بچه داشتند و حرف برای هم زیاد داشتند. با اینکه منم سعی میکردم تو جمعشون باشم و وقتی تعریف میکنند من هم عکس العمل نشون بدم و مثلا بخندم. ولی خب احساس تنهایی زیادی داشتم.
البته باز هم رفتم همونجا و دارم کار رو ادامه میدم.
ولی واقعا درست میگید جناب پارسا. من حتی نمیدونم از این کار چی میخوام.شاید فقط به خاطر آبروی خواهرم.
خواهرم قبل از بارداریش همونجا کار میکرده و سفارش منو هم کرده بود. کاریه که اصلا من هیچ گونه اطلاعات و مهارتی و علاقه ای بهش ندارم. ولی خب به خاطر اینکه خواهرم رو زده بوده و حالا اونها قبول کرده اند نمیشه نرم.
راستش بامبول اون روز هم سر همین شد. روز اول رفتم. دیدم اصلل این کار کار من نیست. فرداش گفتم من نمیخوام برم. مامان شروع کرد و با لحن فوق العاده بدی گفت تو فقط میخوای آبرو ریزی کنی و آبروی خواهرتو ببری.تو فامیل فقط بلدی بگی دنبال کار هستی و گیر نمیاری. چرا نمیگی کار هست و من نمیرم؟ ما دیگه نون تو رو نمیدیم و برو خودت نون در بیار و نشستی من و بابات خرجتو بدیم و برو از دخترای مردم یاد بگیر و مگه فلانی نبود فلان کارو کرد و مگه اون یکی نبودذ فلان جور بود و ....
و من هیچی نمیگفتم و سکوت کرده بودم.
مامان هم یک دم میگفت. در ادامه هم گفت فکر کردی من نمیدونم دردت چی بود هی اصرار میکردی بریم خونه خاله بریم خونه خاله؟تو که چشمت هنوز دنبال اون علی و شعور نداری زن و بچه داره چرا اصرار میکنی بریم خونشون.(!!!!!!!!!!!1 به خداوندی خدا. به هرچی میپرستید قسم اگه من اصلا حرفی زده باشم در مورد اینکه بریم خونه خاله. خاله اینا خودشون یه روز ناهار دعوتمون کرده بودن و خود مامان اینا دعوت رو قبول کرده بودن. اصلا هم خبر نداشتیم علی اومده و اونجاست. از طرفی اتفاقا من با اینکه علی هم بود ولی اون روز اتفاقا خیلی هم عادی برخورد کردم و کلی هم تو جمع گفتم و خندیدم)
مامان هم همچنان داشت ادامه میداد که تو مایه آبروریزی هستی و دیگه ما خرجتو نمیدیم و ....
من هم دیگه زد به سرم بلند شدم رفتم تیغ برداشتم و رفتم تو حموم . که برادرم اومد و یک ساعت کتک بارم کرد. بعدم یک ساعتی بعدشم رفتم هرچی قرص دستم اومد خوردم.
چون واقعا دیگع تحمل این مقایسه ها و سرکوفت ها و قضاوتها و تحقیرها رو ندارم.
احتمالا شما هم مثل دیگران میگید تو خیلی لوس و ننری و گرنه چیزی نشده بوده.
بله من هیچ وقت اعتمادی حتی به همدردی های دیگران ندارم. چون میدونم در اوج همدردی و دلداری دادنشون هم باز ته دلشون میگن تو خیلی لوس و ننری.
از همدردی ها و دلسوزی های ظاهری دیگران واقعا خسته ام. از دوستی های دروغین و الکی و ظاهری همه خسته ام.
ببین واقعا می خواستی بمیری؟ یا اینکه نمایش بود؟ منظورم این نیست اینجا جواب بدی. واسه خودت جواب بده. اگه واقعا می خوای بمیری حتما برو روانپزشک بازم. و ورانشناس هر چی. زندگی خودته. سالهات از دستت بره که فایده ای نداره. پس بجنب به خودت برس حتما.
نمی دونم واسه جی حالت بده اما شاید خیلی هم الان مهم نباشه. یه کم بهتر شو بعد بهش فکر کن الان مهم اینه که حالت خوب نبست و باید خوب شی.
مدیر همدردی یه راهنمایی خیلی مفید کردن یعنی برام مفید بود شاید واسه توهم باشه
اینکه کارهایی کنی که خوشحالت کنه و بهت احساس خوب بده.
مثلا به ادما کمک کن
یا گل بخر واسه خودت
لباس های خوشگل بخر
شال رنگی رنگی بخر
نذار حالت دغون شه بعد دنبال راه حل بگردی
قبلش با کارهایی که حس بهتری بهت می دن خودت رو روی حس معمولی نگه دار
ورزش هم خوبه
اون روز واقعا میخواستم دیگه نباشم.
الان هم نمیدونم چرا هستم.
- - - Updated - - -
کلا زندگیم پوچه. خالیه. مشکل خاصی شاید نباشه. اما احساس پوچی میکنم.
انگار درونم طلب یه غم و درد ازم داره.
اسم تایپیکتو عوض کن و بزن پو و منطق او بهتر نیست؟ این جوری فکر کنی چیزی ازت کم میشه دختر جان؟؟؟؟؟
باور کن تو بر اساس یه منطق داری این جوری زندگی میگذرونی. پیش یه روانشناس درست و حسابی برو بذار روشنت کنه. بذار ذهنت رو برات معنی کنه.
گفتی هدف
ببین هدف زندگی که نباید مثلا کندن کوه یا گرفتن جایزه ی نویل باشه که. یا ماهی 150میلیون تومان درآمد (البته آرزو بر جوانان عیب نیست :) ).
مثلا هدف زندگی من یادگیریه. معنا و زیبایی هم جز لذت های زندگی منه. خوب حالا به نظر تو همین لذت یادگیری چقدر به من انگیزه ی زندگی داده؟
100 درصد و شایدم بیشتر.
فکر میکنی هدف مردم چیه؟
پو فکر میکنی دیگران مسخره ات میکنن؟
من بهت پیشنهاد میکنم که علت مسخره کردن رو پیدا کنی. اصلا میدونی و به این فکر کردی که چرا آدما یکی دیگه رومسخره میکنن؟
فکر میکنی همه ی آدما دنیا رو همون طور میبینن و همون طور حس میکنن که تو درک میکنی؟
تا حالا به این فکر کردی که کلا چند تا شخصیت داریم؟ احساسی منطقی شکست خورده یا .... میدونستی هر شخصیتی درک خودش رو داره؟ میدونستی هر شخصیتی نمیتونه مثل تو فکر
کنه؟
فکر میکنی چه شخصیتی دیگران رو مسخره میکنه؟ فکر میکنی چه شخصیتی از اینکه دیگران مسخره اش کنن ناراحت میشه؟
پو فکر میکنی انسان کاملی هستی که میخوای زندگی تو تموم کنی؟
یعنی هیچ چیز تو دنیا وجود نداره که پو رو شده لحظه ای به این فکر بندازه که چه جالب!!!
خوب اطرافتو نگاه کن همه چیزها رو یاد گرفتی و همه ی کارارو انجام دادی یا نه هنوز هم کاری مونده که تا حالا امتحانش نکرده باشی؟
هرچی نوشتم پرید
نگران نباش ...... تو اینبار موفق میشی ...
شکوه مشاوره خویه ....... برمیگردم .... فعلا
اگه بخوام بگم چی بهم لذت میده میتونم بگم گریه غمخواری همدردی و کمک به دیگران...و شاید مطالعه علوم.
ولی پول در آوردن، خوش گذروندن، خرید کردن، آرایش کردن،و همه ی چیزایی که دیگران رو خوشحال میکنم کسلم میکنه.
پو آدم باید برا چیزی یا برچیزی گریه کنه ؟؟؟؟؟؟ آدما حتی میتونند اشک شوق هم بریزند ؟؟؟؟
همدردی و غم خواری ...... نه خانم اینجا همدردی و غمخواری نیست اینجا به نوعی راهنمایی و رانندگی یا بهتر بگم راهنمای و زندگیه .........
ما غمخوار نمیشیم ما راهنما میشیم برای زندگی بهتر حالا چه به درست چه به غلط که مشاورن مراقب ما هستند ...
کمک کردن ...... پشتوانه میخواد ......... اگه کمک مالی بخوایی بکنی کارتت باید پر باشه از پول کمک عاطفی بخوایی بکنی باید قلبت پر از عاطفه باشه پر از مهر پر از امید ..........
چیزهایی که کسلت میکنه خوبا ولی برای تو تکراری شدن برا همین برات جذابیت ندارن .....
تا امروز از چه رنگی خوشت میاومد شال سرمه ای خب دیگه نپوش شال جیغ بردار .......دوستانت محل خریدت نوع خریدت نو آرایشت رو تغییر بده شاید داری تغییر سلیقه میدی ... امتحان کن ......
خوب داری جلو میری عالیه ......
ولی یادت باشه نباید بگی نمیشه باید امتحان کنی ........ .......
پووو از این تاپیک معمولی رد نشو سعیتو بکن ..........
خووووب تموم شد رفت!!!
چرا روانشناسی نمیخونی؟ حداقل امتحان که میتونی بکنی؟ آکادمیکم نشد برا خوت بخون.
سنت که زیاد نیست خودتم که شاغل نیستی. نوشتارتم داره نشون میده که میتونی یه مشاور مدرسه ی خوب باشی. من جای تو بودم میرفتم سراغش.
پو همیشه یه برنامه برای اونچه که دوست داری بذار.
ببین هیچ وقت و هیچ وقت و هییییچ وقت خودت و علایقت رو با علاقه و کارهای دیگران مقایسه نکن. تفکر تو متفاوته. کسی نمیتونه بگه کی بهتره و کدوم علاقه درست تره.
تو اون کسی نیستی که میتونه خودشو با دیگران مقایسه کنه. پو تو فعلا توانایی شو نداری. اون دختر گردن کلفت و سبیل درازشم نمیتونه و ممکنه کم بیاره تو این بازی.
یه نگاه خیلی ساده به تو :
اساس شخصیت تو بر مبنای کمک به دیگران تشکیل شده. اولا دختری دوما یه دختری که تو ایران بزرگ شده سوما یه دختری که تو ایران و تو یه خانواده ی ایرانی بزرگ شده پس تو هم مثل
اکثر دخترا ممکنه تو درونت انگار فیتیله ای روشن باشه که وقتی دیگری نیاز به کمک داشت شعله ور بشه و وقتی قرار باشه برای خودت کاری بکنی انگار کلا خاموش شده. نه انگیزه ای نه
انرژی ای نه قدرتی.
خوب این شد یه بخش اصلی از شخصیت تو البته اونچه که خودت فکر میکنی. حالا با این شخصیت چیکار میشه کرد؟؟؟بستگی به خودت داره.
این شخصیت کاملا قابل تغییره و میتونی بعد یه مدت مثلا دو ساله با اراده پا بذاری رو تفکراتت اما اگه دوست نداری تغییرش بدی خوب تغییرش نده اما ناراضی نباش و قدرشو بدون. چه
جوری؟؟؟
ببین یکی ریاضیش خوبه یکی زبانش یکی ذهن تخیلیش قویه و یکی هم مثل تو کمک به دیگرانش!!! در واقع شرایط فعلی تو همپای استعداده.این یه واقعیت از وجود توئه.
تو فکر کردی همه ی آدما همدردی و کمک به دیگران براشون مثل توئه؟ یه عده هستن که اصلا نمیتونن همچین چیزی رو درک کنن.
آدمایی مثل تو باید برن روانشناسی یا پرستاری یا پزشکی بخونن اونوقت هم خودشون تو زندگی احساس رضایت فوق العاده خواهند داشت هم جامعه از داشتن چنین افرادی نفع خواهد برد.
چون دقیقا جایی ستن که باید باشن.
بهش فکر کن.
سلام
فکر نکنم استعداد مشاوره دادن داشته باشم. توی همدردی که نتونستم موفق باشم. با کلی ذوق می اومدم همدردی برای کمکی کردن به دیگران.فکر میکردم بتونم ولی عملا موفق نبودم.
اتفاقا الان مشغول کاری هستم که با خون و آمپول و دارو و این چیزا زیاد در ارتباطه. هیچ ربطی هم به رشته ام نداره. ولی واقعا علاقه ای بهش ندارم. فقط جرات نمیکنم بگم این شغلو دوست ندارم و نمیرم.
.
.
.
.
امروز به شدت احساس بی عرضگی و دست پا چلفتی بودن دارم.....
شاید واقعا مشکل اعتماد به نفس دارم و مینوش درست بگه.
.
.
.
.
آقا پارسا....
من از این تغییرها زیاد ایجاد کرده ام. شاید به عنوان یه تنوع یک تغییر حال ایجاد کنند. ولی شوق زندگی بهم نمیدن خب. امتحان کرده ام.
Pooh ........
الان پست اقدام به خودکشی را خوندم. عزیزم این چه کاریه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اتفاقا با این کارت مامانت اینا بیشتر حساس شدند و فکر کردند شاید حرفشون درست باشه. تو نباید این قدر ضعیف و اشتباه عکس العمل نشون می دادی.
یکی از بهترین نعمتها پدر و مادر خوب و خانواده سالم هست.
و یکی از بدترین مشکلات که عواقبش تا همیشه با آدم هست، خانواده خوب نداشتنه.
متاسفم که مادرت و برادرت و پدرت اونطور که تو پستهات و تاپیکهات گفتی باهات درست برخورد نکردند.
زمان علاقه ات به علی و مسائل مربوط به اون راهنمای خوبی نبودند. زمان تربیتت روی یه سری مسائل کلیدی و مهم خوب کار نکردند
با این که از نظر تحصیلات و درآمد در سطح خوبی هستند، اما از نظر انرژی و تلاشی که باید برای شما می ذاشتند شاید بشه گفت در جاهای حساس خیلی خوب عمل نکردند.
اینها را گفتم که بدونی نمی خوام الکی بهت بگم نه همه چیز خوبه و مشکل از تو هست.
ولی باز همین پدر و مادر در حد توانشون زمان بیماریت و کنار اومدن با مشکل عاطفیت خوب کنارت موندن و ازت مراقبت کردند.
و خیلی جاهای دیگه حتما پدر و مادر خوبی بودند.
شاید در این مورد از ندانستن بوده، نه از نخواستن.
شما هم با رفتارهات خسته شون می کنی، درمونده شون می کنی.
برادرت می آد برای نجات دادن شما از خودکشی، کتکت می زنه. هر کسی می دونه این رفتار درست نیست.
ولی این کتک از فشار و دردی هست که از تصور کار شما و این که خدای نکرده موفق شده بودی، بهش اومده.
اینقدر به چیزایی که دوست نداری فکر نکن.
نمی دونم چقدر برات امکان داره که کار مورد نظر و مورد علاقه ات را پیدا کنی.
ولی اگر امکانش نیست باید همین را برای خودت دوست داشتنی کنی. تحملش کنی.
خیلیها هستند که کارشون را دوست ندارند. گاهی کارت را دوست نداری، گاهی همکارت، مدیرت، درآمدت و ...
کار کردن همینه. سخته.
کم پیش می آد که همه چیز تو محیط کار اوکی باشه. ولی می شه توش جنبه های خوب پیدا کرد و نکات مثبت. می شه از یه جای کار انرژی گرفت.
ببین می تونی ساعت کارت را کمتر کنی؟
نیمه وقت بری.
با درآمدت برو دنبال علایقت تا یه کم آرومتر و امیدوارتر بشی.
ورزش برو. به خودت برس. شاد باش.
دنبال افزایش مهارتهات واسه وارد شدن به کار مورد نظرت باش
اگه آموزش خاصی لازمه برو ببین یا حتی داوطلبانه با جایی که دوست داری شاغل بشی همکاری کن
نصف روز هم مثل خیلی از آدمهای دیگه که عاشق کارشون نیستند و کار می کنند که زندگیشون را اداره کنند، کار کن.
اگر چه من مطمئنم اگه خوب نگاه کنی توی همون محیط کار هم می شه علایق و دلگرمیهایی داشت.
با شرایطی که من از تاپیکهات سراغ دارم کارت را ول نکنی بهتره.
مگر این که از نظر روحی دیدن بیمار یا خون یا ... (درست نفهمیدم کجا کار می کنی) اذیتت کنه. از نظر روحی اگر تضعیف می شی بهتره نری.
با همون درآمد واسه زندگیت برنامه بریز.
این مشکل تنهایی هم که گفتی همه ما به نوعی داریم.
دوران مدرسه و خوشی دانشگاه گذشت. هر کس می ره دنبال زندگیش.
دیگه نمی شه دوستانی مث دوران مدرسه داشت.
دوستی های بقیه هم همینطوره. فکر نکن الان بقیه ما ده پانزده تا دوست جون جونی داریم که هفته ای سه بار مهمونی می دیم و پارک و سینما می ریم.
یکی ماموریت می گیره می ره شهر دیگه
یکی ازدواج می کنه ارتباطش کم می شه
یکی کارش زیاده
یکی خانواده اش مشکلاتی دارند ودرگیرشون می شه
یکی از ایران می ره
دوستی ها سطحی و در حد دورهمی های معمولیه.
دوستهای واقعی را گاهی می بینی یکسال شده ندیدی. تو وایبر و ... ارتباطت را حفظ کن.
روابطت را مدیریت کن.
ولی دنبال این نباش که دوستی بخواد تنهاییهات را پر کنه.
انشاله حالت که بهتر بشه و سرحال بشی، ازدواج می کنی و با خانواده و بچه های خودت سرت اینقدر شلوغ می شه که دیگه دوستات بهت بگن بی معرفت !!:203:
می دونم راه حلی ندادم و راهنمایی نکردم.
دوست داشتم باهات حرف بزنم.:72:
سلام.
ممنون شیدا جان.
دوستای من همون زنگ و پیام هم نمیدن. چه برسه به دور همی های سطحی.
گرچه من سعی کرده ام با تماس تلفنی و اس ام اس ارتباطم رو حفظ کنم. ولی خوب وقتی کم محلی میبینم خب منم دیگه نمیتونم بیشتر خودمو سبک کنم.
ببینید...تا 4-5 سال پیش من دقیقا میدونستم کی تم و چی میخوام و چه چیزایی برام معنی دارن.
من از توجه به خانواده ام، از فداکاری برای عزیزانم، از کمک کردن به دیگران، از تحصیل توی یه رشته ای مثل رشته خودم، از خانه داری و مدیریت خونه، از آشپزی، از نماز و عبادت، از نظافت، از آگاهی در مورد مسائل سیاسی و اجتماعی که در دنیا میگذره، از نوشتن، از شعر خوندن، از موسیقی سنتی خودمون و موسیقی کلاسیک غربی، از مطالعه کتابهای معروف از نویسندگان بزرگ، از سر در آوردن از هنر و سبک های هنری و نقاشها، از مطالعه زندگی نامه ها، از مطالعه تاریخ، مطالعه ی قران و مفاتیح، از نذر و نیاز و دعا کردن، از ارتباط با بچه ها و بچه داری و بازی با بچه ها و یاد دادن شعر و نقاشی و ... بهشون، از آواز خوندن، از تعریف کردن خاطرات و بگو بخند،از تدریس، از همدلی و غمخواری، از تماشای مسابقات ورزشی، از گوش کردن اخبار ورزشی و خوندن روزنامه های ورزشی، از پی گیری بازی ها و نتایج مسابقات تیم های مورد علاقم،از یاد گیری زبان های خارجی، از قلاب بافی، از رسیدگی به بابا وقتی از سرکار می اومد و از اینکه به گنجشکا و ماهی ها غذا بدم، به گلها آب بدم و .... احساس زندگی میکردم و خوشم می اومد و به خاطر چیزهایی که بودم به خودم افتخار میکردم. خیلی زیاد.
واقعا نمیدونم چم شده.هیچ کدوم دیگه برام جذابیتی ندارن. نمیدونم چون خورد تو ذوقم و سرخورده شدم اینطوری شدم؟یا چون آرزوهامو دست نیافتنی دیدم و انگیزه ام برای تلاش از بین رفت؟ یا چون خیلی استرس پایندمو داشتم و خواستم از استرسش راحت شم زدم به دنده بی خیالی...و کم کم کرخت شدم؟ یا چون شکست عاطفی گذشته خیلی بهم فشار آورد و خواستم برای فراموش کردن گذشته ام هرچی که اثری از خاطره ای از او توش بود رو کنار بذارم؟ یا چون از خوب بودن های خودم بدم اومد؟ یا چون خواستم بد باشم که دیگه کسی نتونه اذیتم کنه؟ یا چون تصمیم گرفتم خودم هم شروع به خودزنی کنم تا دیگه تحقیرهای دیگران اذیتم نکنه؟
البته دلیلش هر کدوم که باشه مهم نیست. میدونم این مهمه که الان چطوری خودمو جمع کنم.
کارم الان نیمه وقته. حقوقش هم نسبت به ساعت کاریش بد نیست. البته الان هنوز حالت کار آموزی دارم و تا دو ماه خبری از حقوق نخواهد بود. ولی مساله اینه که کارش رو دوست ندارم. البته یه مهارته خودش. و خوبه که ادم بلدش باشه. و از طرف دیگه خیلی ناراحتم که اصلا ربطی به رشته خودم نداره.
البته چیزی که وقتی حالم خوبه خیلی دوستش دارم و وقتی هم حالم بده فکر کردن بهش بهم یکم انرژی میده، پیگیری رشته خودمه.
من میدونم رشته خودم هیچ گونه بازار کاری در ایران نداره. هیچ جای پیشرفتی در ایران نداره. ولی واقعا وقتی میرم رشته های دیگه رو یه مطالعه ای میکنم به این نتیجه میرسم که رشته خودم واقعا یه چیز دیگست. و هیچی مثل همین رشته یا رشته هایی تو همین سبک نمیتونه درونمو ارضا کنه. با اینکه دیگران خیلی سرزنشم میکنن که چرا رفتی این رشته و به درد نخوره و خاک تو سرت با این رشته انتخاب کردنت و تو حیف بودی و ....
ولی به این نتیجه رسیدم که دوستش دارم.
شاید اگه بتونم تحصیلمو تو همین رشته ادامه بدم، اونقدر برام لذت بخش باشه که کار توی یه رشته غیر مرتبط که بهش علاقه ای ندارم هم بتونه برام فقط هدف کسب در آمد داشته باشه و قابل تحمل باشه.
کارهای خونه و خونه داری و مهمون داری وو مراقبت از خواهرزاده هامو هنوز هم دوست دارم و بهم احساس ارزشمندی میده گاهی. اما فقط وقتی که مسئولیت همش با خودم باشه و کمکی نداشته باشم.
ولی مشکلی که دارم اینه که زمان های انگیزه داشتنم خیلی خیلی کوتاهه. در حد نهایتا دو سه ساعت. و باز ناگهان یاس و بی حالی و بی انگیزگی و احساسات منفی بهم غلبه میکنه.
با سلام
چرا نمیرید نزد یک روانشناس بالینی تا تشخیص وضعیت بده و راه درمان نشون بده ؟؟؟؟
به نظر میرسه علائم افسردگی داری ... با رفتن نزد روانشناس کمک بزرگی در حق خودت خواهی داشت
موفق باشی
این می تونه یه فرصت خوب برای تو باشه، که خودت یه کاری رو راه بندازی. اما احتمالا لازمه ش اینه که بتونی از زوایای دیگری (علاوه بر زاویه دید رشته ی خودت) به مسائل نگاه کنی.
این هدف می تونه جان تازه ای به زندگیت بده.
===
یه مطلب دیگه اینکه،
تو یه تغییری کردی، نمی دونم حواست بهش هست یا نه. قبلا خیلی سخت می شد باهات ارتباط برقرار کرد، خیلی خشک بودی، الان خیلی راحت تر فهمیده می شی.
گاهی تغییراتمون در جهت خواستمون نیست (برای خودم پیش اومده) و زندگیمون از مسیری که انتخاب کردیم، منحرف می شه. اما می بینی دقیقا همون مسیر ناخواسته، مسیر درستی بوده و ما رو به چیزهایی رسونده که از وجودشون اطلاع نداشتیم که بخوایم برای رسیدن بهشون برنامه ریزی کنیم.
در واقع ما مسیر زندگیمون رو براساس افق دیدمون انتخاب می کنیم، اما خب، ما همه چی رو که نمی بینیم، گاهی همون چیزهایی که ما ندیدیمشون، ما رو انتخاب می کنن...
خب... بذاریم گاهی هم انتخاب بشیم.
اونوقت پو میگه من دوستی ندارم هم صحبت ندارم ... به خدا به ندرت دیدم شیدا گرامی انقدر با کسی صحبت کنه ..... ممنون .........
پووو وقتی دبیرستانی بودی وقتی دانشگاهی بودی اصلا وقتی بچه بودی چه آرزو هایی داشتی دوست داشتی فردا چی داشته باشی چیکاره باشی .....
تو میگی من علاقه ندارم به این کار در مقابل به چی علاقه داری ....... حتی اگه از نظر تو محالم هست میخوام بدونم ......
میخوام باهم برسیش کنیم......
میدونی چرا تغییرات نتونستند حالتو تغییر بدن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چون تو سعی نکردی از درون تغییر کنی فقط سعی کردی ظاهرتو تغییر بدی ..
پوووو دوست من تو باید از پایه و از دل تغییر کنی ...تو یه عادت بد بینی به همه چیز پیدا کردی اول باید اینو تغییر بدی ...همه چی خوب ببینی همه چی به فال نیک بگیری ..
تو امروز یه دختر تحصیل کرده آزادی تو اجتماع حقوقت با مردها یکی خواهد بود . تو خونه هم همینطور . آزادی هم که داری ....تنها مسافرت میری سر کار میری .... خانواده خوبی هم داری .... درسته بعضی جاها گیر میدن ولی این برا همه هست فقط تو نیستیکه ..... خوبه سرت تو تالار داری میبینی بعضی خانوادها با دختر هاشون چه رفتارهایی دارن.....
من میگم بیا از یه جا شروع کنیم .... کار فعلیتو به هر دلیلی نگهش دار .... اگه جدیدا به رشته ای علاقمند شدی بگو تا موقیعت تحصیلیشو بسنجیم .... کی بود بهت گفتم پزشکی هسته ای بخون ... گفتی نمیشه یا علاقه ندارم درست خاطرم نیست ولی خب اینهمه رشته خوب مهم اینکه تو بهش علاقه داشته باشی ... میدونی حتی به نظر من آینده شغلی اون رشته هم مهم نیست مهم علاقه درونیته ...
از طرف دیکه تو مشاغلی که بهت حس خوبی میده یا در موقعیت بهتری از هر لحاظیکه تو توش حس خوبی داشته باشی و از بودن در اون محیط و اون شغل لذت ببری (در اینجا باز هم پولش مهم نیست )...مهم فراهم کردن آرامش در اون شغل ...پس شرکت کن ... مصاحبه هاشو جدی بگیر و براش تلاش کن .....
پوو باید از یه جا شروع کرد حرف زدن و عمل نکردن بیشتر آدمو غرق میکنه ... به تاپیکت یه کیسه خون تزریق کن ... +a ....چند سی سی آدرانالین هم بد نیست ....... ( شغل خوبی داریهااا قدر بدون)
تنبلی و آیه یاس نخونی ها .... حرف دلتو بزن ........ذوق به خرج بده .... وقت تغییره... وقت تغییره....
اما خلع دوستی رو هم میتونی با ورزش های گروهی مثل باشگاه والیبال فوتسال کوهپیمایی ورزشهای صبح گاهی پارکها با دوستان جدید پر کنیی ...
دوست دارم کمی تو نوشتهات انرژی ببینم ...................تا با کمک خودت و دوستان اینجا به سمت روشنایی حرکت کنیم ..
یه چیز دیگه .... یادته وقتی از مشهد اومدی چه حسی داشتی؟ خوب یادمه که گفتی با اینکه چند سال بود مشهد نرفته بودم ولی برام جذابیت و اون حس واقعی نداشت .....وقتی تو این حرفها رو میزدی من متوجه عشق علاقه زاتی تو به خدا و ایمانت شدم که با اون حرفها به نوعی داشتی از عذاب درونی روحی خودتو تخلیه میکردی ......
بله درسته تو زات پاک و خوبی داری ولی بعضی مسایل باعث شده تا یکمی به اایمانت سرد بشی ازت چیز زیادی نمیخوام فقط میخوام تو دعای 40 شب بانو زندگی موفق شرکت کنی و یه ذکر هرروز تکرار کنی ......
خب پس اسمتو تو لیست ببینماااا
پووووو به حرف شونه چپت نکن ...............منتظرم........
امروز تقریبا همه تاپیکای شمارو خوندم،
به جرئت میتونم بگم اون تغییری رو که میشل میگه منم احساس میکنم،
حداقل در پست اخیرت.
سعی کن همیشه همینجوری پست بذاری،
وقتی حالت خوب نیست، وقتی عصبی هستی، وقتی استرس داری پست نذار.
یه جوری پست بذار که بشه تحلیلش کرد، چون شما که فقط دنبال همدردی نیستی، راه حل هم میخوای.
این قسمتش خیلی عالیه:
میخوام بگم کسی که لذت های اینچنینی رو درک میکنه و حالا حالش خوب نیست، قطعا پتانسیل بالایی داره برای اینکه دوباره به وضعیت عادی برگرده.
موفق باشی
سلام.
من الان دارم از ذوق میمیرم. مدتها بود...سالها بود هیچی اینقدر خوشحالم نکرده بود.
یکی از همکلاسیهای دانشگاه بعد از چند سال که از هم خبر نداشتیم زنگ زد و برای عروسیش دعوتم کرده و گفت از همکلاسی های دوران دانشگاه و بچه های خوابگاه هرکی رو تونسته دعوت کرده و حدود یه بیست نفری گفتن میان.
آخخخ جوووووووووون. اینقدر هیجان زده ام که قراره دوستامو بعد از شش سال ببینم و دور هم جمع شیم.
واااااایییییییی خدا کنه بهونه ای بشه تا رفت و آمدهامون با هم دوباره شکل بگیره و ادامه پیدا کنه.
تازه کلی هاشون ارشد و دکتری گرفتن. برم ببینمشون فکر کنم حسابی انگیزه درس هم پیدا کنم.
یعنب من از خوشحالی دارم بال در میارم.
انرژی گرفتم در حد تیم ملی.
حالا چی کارا دارم؟؟
باید برم براش کادو تهیه کنم. و.....میگماااا حالا چی بپوشم؟؟؟ معضل همیشگی...تا باشه از این معضلا باشه.
راستی یه سری هم باید برم آرایشگاه....
آخ جووون.... این چند روز کلی کار دارم پس (-:
- - - Updated - - -
الان حس دوران دبیرستان رو دارم که از مدرسه می اومدم و دنبال مامان تا یک ساعت راه میرفتم و ریز به ریز اتفاقات مدرسه رو تعریف میکردم و از هیجان بابلا و پایین میپریدم.
واااااای خدایاااا شکرت.
خوشحالم که خوشحالی و انگیزه پیدا کردی
میبینی چقدر راحت و آسون میشه از اتفاقای کوچولو شاد شد و انرژی مثبت هم خودت بگیری هم به دنیای اطرافت این انرژی رو پراکنده کنی و دیگران رو شاد و خوشحال کنی
حتی از یه لبخند کوچولو هم میشه کلی انرژی گرفت و شاد بود
امیدوارم لحظه لحظه زندگیت پراز سلامتی و شادی باشه و دیگه از انرژی منفی و منفی بافی هم خبری نباشه
هر روز شب میشه و شبم روز میشه
میتونی با خوبی روز رو به پایان ببری ، میتونی با ناراحتی و غم و غصه و افسردگی روز رو به پایان ببری
پس بخند تا دنیا بهت بخنده
یاحق
دوست عزیز شروع دوباره ی زندگیتون رو تبریک میگم http://yoursmiles.org/msmile/fun/m0111.gif
منتظر قدم های بعدیتون هستیم ...
از راهکارهای داده شده ی دوستان هم استفاده کنید .
:323: خدایا شکرت ....چی شد بخت همکلاسی پو باز شدو یاد پو تالار ما افتاد نمیدونم ....فقط میدونم هیچ کارت بی حکمت نیست . هیچ بنده ایی را فراموش نمیکنی... حتی وقتی ما فراموشت میکنیم........
ازت ممنونم خدا جون هزار تا لایک داری....همیشه راهکارهای تو بی مقدمه است همیشه سورپاریزهاتو غافل گیر کننده است ....
میدونم براش خوب نوشتی ...و این یه مقدمه و یه آغاز بود براش . پس تنهاش نذار ... مهرشو در لایقش قرار بده تا خندهاش همیشگی باشه گریه هاش اشک شوق باشه ....
پوووو سلام ... خوشحالم بیدار شدی داشتی کابوس میدیدی .....:311:...
پو اجازه نده افکار دلسرد کننده سراغت بیاد تا نشستی به فکر افکار سرد کننده جاتو تغییر بده خودتو مشغول کاری کن ابرهای سیاه بالاسرتو پاک کن روابرهای سفید نقاشی تازه بکش ...........
ارتباطت با دوستانت حفظ کن .... تو مهمونی از کابوس هات تعریف نکن ..... خاطرات تلخ چند سال پیش برا دوستانت بازگو نکن دلیلی نداره هر کسی بدونه...... راز دار باش . مثبت نگری و خوب بینی از دوستانت یاد بگیر ... از حس بد حسادت تو مهمونی دوری کن ..... توکلتو به خدا کن... موفق باشی.......
یا امام رضا .... از توجه و عنایتت در حق خواهرم پووو ممنونم...:72:
سلام.
ممنون از همگی....به خصوص نادیا خانم اسمان ابی و جناب پارسا.
جناب پارسا ممنون اگه رفته اید مشهد و برام دعا کرده اید...
هنوز چند روز دیگه تا جشن عروسی دوستم مونده و من همچنان هیجان زده ام.
راستی... توی کارم هم پیشرفتم خوب بوده. یکی از پرسنل هست که 17 سال سابقه کار داره. میگه تو این 17 سال کارآموز ندیدم به سرعت تو راه بیفته. (:
میگم.... یه ترسی افتاده تو وجودم. اینکه نکنه چون مشغول کار شدم مثلا دیگه بی خیال درس بشم؟
دلم نمیخواد همین بمونم.
دلم میخواد ادامه بدم درسمو.
راستی 5 شنبه داداشم توی حیاط بود و داشت به باغچه ها میرسید. منم رفتم پیشش و گلها رو نشونم داد. منم دستشو گرفته بودم. بعدم ازش معذرتخواهی کردم و کلی محکم بغلم کرد و گفت تو باید منو ببخشی.
راستشو بخواید من داداشمو خیلی خیلی دوست دارم.
دعا کنید وقتایی که از سربازی میاد و پیش ماست من تو فاز منفی و افسردگی نباشم. چون اونم بالاخره به امید نشاط و رفع خستگی میاد خونه.دلم میخواد وقتی میاد بهش خوش بگذره...وقتایی که تو همه یا همین دفعه که دیدم توی ده روز چقدر آب شده داشتم دق میکردم.
میگمااا....اینا خودشون آرزو نیستن؟
آره، چرا که نه.
سلامتی روان و ذهن از زیباترین و نیک ترین آرزوهاست. چون وقتی سالم باشیم، می تونیم چیزهایی رو ببینیم که الان نمی تونیم. و چون نمی تونیم ببینیم، نمی تونیم بخوایم.
با یه ذهن و روح سالم، می تونیم حقیقت رو درک کنیم، نگرش و جهان بینی سالم پیدا می کنیم، و می تونیم راه درست رو تشخیص بدیم. خواسته هامون سالم می شه، و خیلی چیزهای دیگه.
برطرف کردن افسردگی، نه تنها در جهت سلامتیه، بلکه همینطور که گفتی، در جهت خیرخواهی برای خونواده هامون هم هست. چون هیچ چیز بیشتر از غم و اندوه عزیزانشون اونها رو رنج نمی ده. رنجی که کاری هم از دستشون برنمیاد برای برطرف کردنش. و این احساس ناتوانی، تبدیل می شه به ناامیدی و پرخاشگری و رفتارهاییکه مثلا از مادرت تعریف کردی.
برادرت هرقدر هم تو سربازی اذیت بشه، می دونه که این تموم می شه. می دونه می تونه مقاومت کنه و موفق بشه. اما وقتی رنج تو رو ببینه، سخت ترشه، چون عملا کار چندانی هم ازش بر نمیاد.
خب... حالا این آرزو رو تبدیل کن به "هدف". تا بتونی براش برنامه ریزی کنی و قدم به قدم بهش نزدیک بشی.:72:
پووووو:104::104:
میگماااا پوو خودتی ؟؟؟؟؟؟
مشهد کجا بود .... خدا قسمت کنه ... من نرفتم ... این همون قدمهایی بود که خودت نا امیدانه تو حرمش برداشتی و امروز اون بهت توجه کرده ...منظورم این بود ....
دعا من که نه همه برات دعا کردن ....بگذریم.................................. ........
جمله پر رنگ میشل گرامی خوندی .... پارسا بمیره برگرد بالا همین الان یه بار دیگه بخون .....
درسته میشه آرزو هارو تبدیل به هدف کرد .... به نوعی برگشتیم به همون خونه اول ... که تا هدف نباشه زندگی پوچ میشه....
پووو از برادرت سوال کن در لحظات سخت خدمت وظیفه به چه چیزهایی فکر میکنه ...؟؟؟؟؟؟؟
به آبپاشی گل های حیاط ؟؟؟؟ به خواهرش ؟؟؟ به خانوادش ؟؟؟ به آینده اش ؟؟؟ یا دوسته..........؟؟؟؟؟
به قول میشل چه عواملی باعث میشه تا اون شرایط سخت تحمل کنه.....؟؟؟؟
پووو آرزو ها همون هدف هات هستند ... همون عواملی که میتونند تو رو به خوشبختی برسونند ... کمی بهشون فکر کنی به راه های رسیدن بهشون توجهکنی متوجه میشی دور از دست رس نیستند ....
فاز منفی .؟؟؟؟؟ :102: ... اصلا وجود نداره .... اصلا منتظرش نباش .... برا خودت پیشبینیش نکن...:81:... حتی برا کمبود محبت و عاطفه درونیت هم به دروغ و کاذب خودتو به مریضی نزن ....تو امروز با گرفتن دست برادرت با شادی خانواده ات تونستی لبریز از محبت بشی... پس چرا یاس و ناخوشی
پووو قدر تک تک لحظه لحظه های زندگیتو بدون .... قدر تک تک روزهای عمرتو بدون ......
تو با پیشرفت در کارت موفق شدی اعتماد به نفستو در محل کارت پیدا کنی .. ازت تعریف کنند ....خودتو دست کم نگیر... تو همونی هستی که همه دختر های شهرتون به جایگاه تو حسرت میخورند .. آرزو میکنند جای تو باشند ...
برای درس و پیشرفتت برنامه ریزی لازمه ولی برای عشق ورزیدن به خانوادت و خودت زمان معنایی نداره ..این خودتی که داری برای خوشی و ناخوشی بازه زمانی تعریف میکنی......
حرف آخر : تا در دلت احساس خوشبختی نکنی و این خوشبختی دایمیش نکنی خوشبختی سراغت نمیاد .....
یه همسر خوب سراغ یه دختر در هم آمیخته و آشفته هرگز نخواهد رفت.... هرگز..... و امروز همه چشمانشون بازه.....توسط خواهرانشون توسط دوستانت .....
پوو اینو به همه میگم برات تکرار میکنم .... پستهای دوستانتو در همین تاپیک باز خونی کن ... حتی پستهای خودتو ... الان که بهتری حتما میتونی معایب برطرف کنیییییییی ...
عروسی بهت خوش بگذره ......... موفق باشی....
پوو پست خواهرم مصباح الهدی تو حال . احوال بخون ....خیلی عمیق و زیباست ... تو هم به خودت هموم قول ها رو بدی حله ... :72:
سلام.
جدا چرا کسی منو دوست نداره؟
سلام.
حدود سه سال پیش به یک پزشک مراجعه کرده بودم.که استاد دانشگاه خیلی معتبری هم هست. که بعدش با وجود اینکه 20 سال ز من بزرگر بود و یه دختر هم سن و سال خودم داشت بهم پبشنهاد ازدواج داده بود که من هم خیلی بد برخورد کردم. جدا از این بحث خیلی اصرار داشت که به من کمک کنه. حتی شماره بابامو پیدا کرده بود و به بابا پیام داده بود که قصد کمک به منو داره و میخواد زیر نظر بابا منو درمان کنه. که من به محض اینکه فهمیدم چنین کاری کرده رفتم سر گوشی بابا و پیامشو پاک کردم که بابا نبینه.
اون روز که قرص خورده بودم نمیدونم چرا بعد از دو سه سال بهش پیام دادم و گفتم که قرص خورده ام.میدونم کار احمقانه ای بوده.
راستش اصلا فکر نمیکردم براش اهمیتی داشته باشه. اما او زنگ زده بود و خودشو معرفی کرده بوده و گفته بوده پو کجاست؟ گفته بودن ذفته ت اتاق و درو بسته. او هم بیشتر مطمئن میه که من واقعا قرص خورده ام و به مامان و بابا میگه که پو پیام داده و گفته قرص خورده و سفارش میکنه که بهم به زور هم که شده روغن زیتون و تا میتونن شیر بدن تا قرصایی که خوردم برگرده و ....
بعد هم با بابا و صحبت کرده بوده و کاملا خودش و سنش و اینکه یه دختر داره و ...رو گفته بوده و اجازه گرفته بوده که به من نزدیکتر بشه و اجازه بدن رفت و آمد داشته باشیم و بتونه زیر نظر خانوادم روش درمانیش رو اجرا کنه. و گفته بود هیچ هزینه ای هم بابت درمان نمیخواد.
من باز هم برخورد بدی کردم. او هم میگفت من الان دستم برای کمک و چیزهایی که میتونم به تو بدم به سمتت درازه و توقع هیچ چیزی هم در برابرش ازت ندارم.
پریشبا هم زنگ زد و گفت به همراه یک همکار روانکاوش میخواد بیاد خونه ی ما برای انجام یک روش درمانی به نام سایمنتولوژی.
همون شب هم مجبورم کرد پشت تلفن سوره حمد رو بخونم. که من راستش بعد از شاید حدود دو سال و نیمی که نماز و خدا رو کنار گذاشتم مجبور شدم سوره حمد رو بخونم. و ذاستش موقع خوندنش یک چیز سخت توی قلبم یکم ترک خورد و گریه ام گرفت....
مامان و بابا راضی اند که درمان رو باهاش پیگیری کنم.
اما خودم نمیدونم اینکارو انجام بدم یا نه.
شما چی فکر میکنید؟
خوب پس یکی دوستت داره.
قبلا هم یه خواستگار داشتی دیگه که دوستت داشت.
پس نگی دوستت نداره کسی. خونوادت هم به فکرت هستن. وقتی حالت بده رهات نکردن.
ناشکر نباش. اینهمه ادم که دوستت دارن
سلام عزیزم خوبی؟
این روزا بهتری؟
این نظره منه
این اقا علم کافی برای اینکار داره و به اندازه کافی خانمها رو می شناسه و میزان درد و تنهایی شما رو حس میکنه. من فکر میکنم که با توجه به ابزارهایی که در دست داره و اتفاقا اقرار خودش مبنی بر تمایل نسبت به شما تلاشهاشون خیلی هم بی غرض نیست. چون میدونه معمولا خانمها احساساتی هستند و مدتی ارتباط و نیکی و مهربانی ممکنه وابستگی براشون بیاره و جدایی واسشون سخت بشه
این نجواهای درونیت رو جدی بگیر. اگر پدر و مادر متوجه پیشنهادش بشن قطعا باهاش برخورد میکنن.
روانشناس کم نیست. واسه خودت دغدغه ذهنی ایجاد نکن.
یادته دیدن دوستات چقدر خوشحالت کرده بود؟ چرا رو به سمت فعالیتهایی نمیاری که خوشحالت کنه. واسه شروع خوبه
سلام.
راستش من خودم اصلا تمایلی ندارم میگم نه.
ولی مامان و بابا اصرار میکنن. وقتی هم گفتم نمیخوام او درمانم کنه میگن تو همیشه همینطوری هستی و حرف هیچ کسی توی گوشت نمیره و هیچ کس رو قبول نداری.
حتی در مورد پیشنهاد ازدواجش هم به مامان گفتم ولی بازم میگن اگه قصد بدی داشت با ما تماس نمیگرفت و اجازه نمیگرفت. یا مثلا بهت میگفت بیا مطبم. نه اینکه بگه خودش بیاد خونه و ما هم باشیم.
- - - Updated - - -
بی خیال. اصلا این کار اونقدر اشتباه بودنش واضح هست که نیازی به فکر کردن نداره.
سلام.
عروسی دوستم هم رفتم. بد نبود.از دو روز مونده به عروسی همون حالت منفی قبل رو پیدا کرده ام. . حتی توی جشن هم هیچ گونه حس شادی و هیجانی نداشتم.
همپنان در همون چاهی هستم که بودم.