سلام دوستان،
خوبید؟ شما هدفگذاریاتونو کردید؟ من که 5 روزه دارم دور خودم می چرخم. کلی برنامه برای سال 94 دارم اما هنوز نتونستم یه پلن رضایتبخش طراحی کنم.
موضوع این تاپیک یکی از مسائل قدیمی منه که باید براش راه حل پیدا کنم که بتونم برای حلش برنامه ریزی کنم.
البته تاپیک دو تا موضوع داره. اما حس می کنم این دوتا یه ریشه داشته باشن.
با مثال توضیح می دم که واضح تر باشه.
موضوع 1: تایید طلبی.
مثال: ما سر سفره هفت سین داشتیم اهدافمون رو می گفتیم. من از اونجائیکه همیشه اهداف اخلاقیم در راس هستند، بعد از یه تعداد از اهداف عادیم، یکی از اهداف اخلاقیم رو هم گفتم. خواهرم به شوخی گفت: حالا دیگه خصوصیاشو نگو.
من گفتم این که خصوصی نیست، همتون می دونید من این هدف رو دارم.
اما همون حرف باعث شد من "احساس" کنم کار بدی کردم!
در حالیکه می دونستم صحبت کردن در مورد اهداف اخلاقیم نه تنها بد نیست، بلکه حسن های زیادی داره. یعنی عقلم می دونست کار اشتباهی نکرده، و بعلاوه می دونست خواهرم فقط می خواست شوخی کنه، اما احساسم یه ساز دیگه می زد... و به نوعی احساس شرمزدگی می کردم که چرا گفتم. بقیه اهداف اخلاقیم رو هم دیگه نگفتم.
این احساس ادامه داشت تا وقتیکه مراسم هدف برون! تموم شد و پدرم بهم گفت: خیلی هدف های خوبی داشتی.
در اون لحظه احساسم عوض شد! همون احساس شرمزدگی.
من این تایید طلبی رو در مورد مسائل احساسی دارم. در مورد مسائل فکری و اعتقادی و شخصیتی و اینا تقریبا ندارم. یا اگرم پیش اومده باشه، نادر و خفیف و گذرا بوده.
اما در مورد مسائل احساسی، نه تنها قویه، بلکه حتی با مذاکره کردن با خودم هم معمولا خیلی کم به نتیجه می رسم. و نمی تونم این احساسم رو از بین ببرم.
این مشکل رو چطور باید حل کرد؟ اینکه وقتی کاری رو درست می دونم، رفتار دیگران روی "احساسم" اثر نگذاره؟ چیکار کنم که تایید یا عدم تایید دیگران روی حس مثبتم از کاری که درست می دونم، اثر نگذاره؟
================================
موضوع 2: من خیلی از ناراحتی دیگران، ناراحت می شم.
مثال: هفته پیش دوستام رو دعوت کرده بودم. بخاطر کاری که پیش اومد، شب قبلش دیر خوابیدم، و صبحش زود بیدار شدم. آشپزی و بقیه کارا هم خسته ترم کرد.
وقتی دوستام رفتن من حسابی ناراحت بودم. اول اینکه فکر می کردم باید شادتر می بودم، ولی خسته بودم. دوم اینکه یه چیزی گفتم که "شاید" یکی از دوستام ناراحت شد.
وقتی عقلانی به قضیه نگاه می کردم، می دیدم که رفتارم عادی بوده. خیلی شاد نبودم، اما عادی بودم دیگه. خب هر آدمی ممکنه یه وقتی خسته باشه. دوستام از اینکه با هم بودیم، بهشون خوش گذشت و خوشبختانه خودشون حسابی پرانرژی بودن.
از طرف دیگه حرفی که به دوستم زدم (از دید منطقی) چیز بدی نبود. هر چی هم فکر می کنم، هیچ اثری از ناراحتی درش ندیدم. و اصلا اون اونقدری منو می شناسه که بدونه من قصد بدی نداشتم و نگران حالش بود.
اما با وجود همه ی اینها، من تا یکی دو روز بعدش ناراحت بودم.
چطور می تونم احساسات خودم رو در اولویت بالاتر نسبت به احساسات دیگران قرار بدم؟
بخاطر یک واحد ناراحتی یه نفر دیگه، ده واحد خودم رو ناراحت نکنم؟
===================
سوال سوم اینکه، این دو مورد به هم ربط دارن؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)