رفتار نامناسب مادر و ميل به ترك خانه
من يك دختر 26 ساله ام كه در حال حاضر تنها فرزند مجرد خونه هستم و خيلي مشكل دارم. 2 تا خواهر و 2 تا برادرم ازدواج كردن. راستش من از همون اول توي خونه مون بين پدر و مادرم هيچ مهر و محبتي نديدم. يعني اولا در اين حد نبود ولي اين چند سال اخير خيلي بدتر شده. به نظرم هم مشكل اصلي مادرمه. اين زن و مرد بدون هيچ عشق و علاقه اي با هم ازدواج كردن و تا حالا همديگه رو تحمل كردن. ميشه گفت پدرم مادرم رو دوست داشت ولي مادرم هيچ علاقه اي به پدرم نداره. دو تا خواهرم توي سن 13 و 14 سالگي ازدواج كردن و من هميشه فكر مي كردم چه خبر بود كه اون قدر زود ازدواج كردن. بزرگتر كه شدم از حرفاشون فهميدم به خاطر اخلاق مادرم دلشون مي خواست فرار كنن. دو تا پسرها هم كه هميشه بيرون و با دوستهاشون بودن و اونها هم اينطور فرار مي كردن. من از همه پوست كلفت تر بودم كه 26 ساله اينجا دووم آوردم. از همون اول يك بچه منزوي و خجالتي بودم كه هيچ مسئوليتي رو بهم نمي سپرد. الان با اين سن هنوز نمي تونم اندازه يك بچه 10 ساله اعتماد به نفس داشته باشم و خريد برم. با رفتن به دانشگاه هم نه تنها مشكلم حل نشد بلكه بدترم شد. يعني وقتي رفتار بقيه دوستهامو و روابط اجتماعي شون و روابطشون رو با خانواده هاشون مي ديدم بدتر نااميد مي شدم. رفتار مادرم با پدرم خيلي بده و مشكل اينه وقتي بهش تذكر ميديم ناراحت ميشه و جوري رفتار مي كنه كه فكر مي كنيم ما اشتباه كرديم. يعني اونقدر خودش رو به مظلوميت مي زنه كه آدم به خودش شك مي كنه. بابام هميشه كوتاه مياد. مادرم هيچ وقت اشتباه خودش رو قبول مي كنه. يعني اگر ما اشتباهي بكنيم بهمون تذكر ميده و كار رو به اعصاب خردي مي كشه ولي اگر خودش همون كار رو انجام بده و ما تذكر بديم يك جوري كارش رو درست جلوه ميده. چي بگم كه حرف زياده. از همه مردم ايراد مي گيره. وقتي داري يك جرياني رو تعريف مي كني اون قدر وسط حرف مي پره و از شخصيت هايي كه داري درباره شون صحبت مي كني ايراد مي گيره و كه آدم رو پشيمون مي كنه. اين هم بگم كه 68 سالشه و به هر كي اين مشكلات رو ميگم، ميگن اقتضاي سنشه. از اونجايي كه سيد هم هست پيش مردم خيلي محبوبه ولي مردم نمي دونن واقعا چه رفتاري داره. همين فرق رفتار بيرون و داخل خونه اش رو كه مي بينم مي خوام خودم رو بكشم. به نظر اين استبداد و بي مهري مادرم باعث بي مهري توي كل خانواده شده. يعني ما برادرها و خواهرها اخلاق بد مادرمون رو مي دونيم و سعي مي كنيم مثل اون نباشيم ولي انگاري چه بخوايم و چه نخوايم تاثير خودش رو گذاشته و همه مون يك جوري سرد هستيم. برادرها و خواهرهام ميگن تو صبرت خيلي زياده كه تونستي همه اينها رو تحمل كني. يعني اونها دو هفته اي يك بار هم كه ميان بعضي رفتارهاش رو نمي تونن تحمل كنن ولي منم صبرم داره تموم ميشه. گاهي وقتها اونقدر اخلاقش با مردم تند ميشه كه روم نميشه باهاش برم بيرون. دلم خيلي براي بابام مي سوزه و كاري هم نمي تونم بكنم. مامانم از اقوام بابام متنفره. احساس مي كنم چون خودش فقط يك خواهر داره دوست نداره بابام هم با اقوامش رابطه اي داشته باشه. بابام از اولش زيادي كوتاه اومده و حالا ديگه نمي تونه جلوش رو بگيره.احساس مي كنم تا من هستم اوضاعشون اينطوره. يعني وقتي چند روزي خونه نيستم و برمي گردم مي بينم نسبتا اوضاع بهتره. براي همين فكر مي كنم بهتره كه نباشم. حرفهايي كه زدم شايد نصف تمامي مسائل هم نباشه. خلاصه همه اينها رو گفتم كه به اين نكته برسم كه دلم مي خواد از اين خونه برم. واقعا دوست ندارم اينجا باشم و واقعا تصميم دارم از اينجا برم ولي كجا برم و چه جوري برم كه اون هم يك مشكل جديد نشه. كار به جايي رسيده كه با چند نفر در مورد ازدواج سوري هم مشورت كردم ولي منصرفم كردن. به نظرم اين زن و مرد حداقل بايد 20 سال پيش از هم جدا مي شدن. اين زندگي كردن نيست زنده بودنه. احساس مي كنم رفتار مامانم داره روي بعضي ازرفتارهاي منم تاثير ميذاره. ديگه نمي خوام اينجا باشم. تو رو خدا كمكم كنيد. راهنماييم كنيد.