سلام.
حوصله توضیح دادن ندارم. توان نوشتن هم ندارم. حتمن هم به صورت مستقیم به روش نمیارم. اوضاع روحیم داغونه. داغــــــــــــــــــــــ ـــــــون.
میگه ما اشتباه کردیم. چارچوب های فکری مون به هم نمی خوره.... احساس می کنه اشتباه کرده...
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام.
حوصله توضیح دادن ندارم. توان نوشتن هم ندارم. حتمن هم به صورت مستقیم به روش نمیارم. اوضاع روحیم داغونه. داغــــــــــــــــــــــ ـــــــون.
میگه ما اشتباه کردیم. چارچوب های فکری مون به هم نمی خوره.... احساس می کنه اشتباه کرده...
من احساس می کنم شما زیادی روی شوهرتون تمرکز می کنید و میخواهید عوضش کنید
شما مادرش نیستید که تربیتش کنید که مثلا دروغ نگه و خیلی چیزای دیگه
به جای اینکه هی از چارچوبای فکری حرف بزنید یا حرفا و جمله هایی که به این کلمه ها منجر میشه {چارچوب فکری یا تفاهم و ...)
یه کم جو خونه رو شاد کنید بگید و بخندید
و از مشکلات کمتر حرف بزنید و
یه مدت به این شیوه پیش برید تا گرایش همسرتون نسبت به شما بیشتر شه
حرف به اینجا کشیده میشه... میگم تو خونه کمکم کن میگه ما اینجوری هستیم که کمک نمیدیم. میگم ماهواره بخریم میگه من چارچوب فکریم این نیست. من کتاب می خونم میگه این کار خوبی نیست ما کتاب نمی خونیم ...
سلام عزیزم .....میشه کمی بیشتر توضیح بدی.؟؟؟از چه لحاظ با هم فرق دارین؟؟؟ از کجا میدونی با کسی حرف میزنه؟؟؟
من به انجام هیچ کاری اصرار نکردم. این به نظرم بهانه است. نمی دونم چرا این احساس رو داره. فکر می کنم از ازدواجش پشیمونه.
میدونم فکر می کنم اون مثل آینه داره افکار منو به سمتم برمی گردونه!!!!!! یعنی الان هر چی از زبون اون دارم میگم یه روزی حرفای من بود ... اما من به این نتیجه رسیدم که تلاش کنم اون به این نتیجه رسیده که دختربازی کنه لابد!
- - - Updated - - -
اس ام اس و تماس تلفنی. نمی دونم همدیگرو می بینن یا نه.
- - - Updated - - -
نمی دونم در چه حدیه.
- - - Updated - - -
خانم زندگی موفق میدونی که جوابت برام مهمه. من خونه رو شاد می کنم ولی اون وقتی میاد با اخم میاد. حواسش پیش من نیست.
سلام دوست خوبم.خیلی نگرانت بودم هرروز فکرمیکردم که چیشدوچکارکردی باخودت وزندگیت.عزیزم به دلت بدراه نده.تاهمین جامتوقفش کن همه این فکرهای ناجوروعذاب آوررو.
چرافکرمیکنی که توافسرده ای واحتیاج به دارو داری.بخدامنم 80درصدعلایم افسردگی رودارم. موردبه موردمیتونم واست نام ببرم.این حرفارو بیییییییی خیال.یه بی خیال واقعی وازته دل.اون بهت میگه کتاب نخون خب وقتی نیست بخون هرکسی یه علاقه ای داره.من جرات ندارم یه ترانه یاموزیک گوش بدم چون بدش میاد.برخوردشدید میکنه همین 3روز بیش بودکه بهم گفت تو....میخوری اگه ترانه گوش بدی!!!!چون فکرمیکنه یه چیزیم هست یاهرفکردیگه ای که بیش خودش میکنه.عزیزم حواست به زندگیت باشه نه فقط به شوهرت.اینقدر روی خودش وکارهاش تمرکز نکن اگه میخوای زندگیت به حالت عادی برگرده.همش دست خودته.بهش نگو توی خونه کمکم کن این نتیجه عکس داره.باورکن واسه منم همین بیش اومده اونم نه چندبارهمیشه.گاهی شبها من آشغالهارو میبرم میزارم دم در!!ازتاریکی کوچه هم میترسم!اما چه میشه کرد گاهی اوقات اینجوری میشه اما گاهی هم به غیرتش برمیخوره وخودش میبره.
شادباش وبخند.فیلمهای طنزروتهیه کن وباهم نگاه کنید.گله نکن بهش یه مدت فقط خوبی ومحبت کن وهیچ توقعی نداشته باش ازش تا دوباره توروببینه.هم واسش دست نیافتنی باش که بیشترحریص بشه بیادسمتت.هم بهش محبت کن.مخصوصا شبها. خوشگل کن ولباسهای خوب ببوش وعشوه گری کن.بزارهمه چی دوباره واسه تووشوهرت تازه بشه.اگه یادحرفاش یاکارهاش افتادی فقط نگاهش کن ویه لبخند بدون دلیل بزن بعدروتواونطرف کن یه اخم کن!!!که نبینه.اینجوری به کارخودت میخندی ویه خنده بادلیل دوباره تحویلش میدی. توروخدا حواست به زندگیت باشه.اینقدرهم نگو غمگینم وحوصله ندارموافسرده امو....خواهشا اگه یه اتفاقی هم افتاد زود ناامیدنشو.
عزیزم رابطه ات روباخداصمیمی کن.ازته دل وباگریه وزاری ازش کمک بخواه واسه مشکلاتت.اگه صحیفه سجادیه روداری یه نگاه بهش بکن واسه هرحالت ومشکلت یه دعا داره اونوبخون باگریه به خداالتماس کن تاهم خودت وهم زندگیت رو دوباره بیداکنی.واست همیشه دعامیکنم.
سلام امیدوارم حالتون بهتر باشه.
منم از اینکه همسرم تو خونه هیییچ کاری حاضر نیست انجام بده وقعا رنج میبردم و الان هم تا حدی میبرم، ولی فکر میکنم این تربیتیه که خانوادش القا کردن که نباید هیچ کاری انجام بده(حتی آب نمیره بخوره دستور میده من بیارم) و از دست منم کاری ساخته نیست. فکر میکنم همسر شما هم ازین لحاظ مشابه همسر منه و الکی دارین خودتونو اذیت میکنین. شاید بهتر باشه به کل دیگه ازش انتظار کمک نداشته باشین و به خودتون هم کمتر فشار بیارین. فرض کنین که اون این باورو داره که مرد هرگز نباید به زنش کمک کنه خوب شما هم اینو مثل یک اصل هرچند غیر منطقی بپذیرین و دیگه بهش فکر نکنین (چون قبلا هم ازین اخلاق همسرتون شکایت کرده بودین من در این رابطه حرف زدم)
خب کارهای که ناراحتش می کنه رو جلوش انجام نده اگه از کتاب خوندن خوشش نمی یاد یه طوری برنامه ریزی کن که وقتی نیست کتاب بخونی
یا وقتی از ماهواره خوشش نمی یاد اصرار نکن تا که کار به این حرف برسه که ما با هم فرق داریم
ببین عزیزم ما خانومها دو راه داریم یا جدایی یا زندگی
حالا که می خوای زندگی کنی پس با کیفیت زندگی کن
سعی کن زندگیتو عاشقانه تر کنی
من فکر می کنم یکی از دلایلی که فعلا با اخم میاد اینه که که بعد از چند تا کار خوب که می کنی یه چیزی ازش می خوای که اون هم انجام نمی ده
پس به شیوه خودشون اخم و بی محلی می کنن
اما به اخمش توجه نکن و ناراحت نباشب
رای خودت هدف تعیین کن
مثلا تا 6 ماه دیگه ما یه زندگی عاشقانه خواهیم داشت
تو این مدت سعی کن تا جایی که می تونی بحث نکنی و مواردی که ناراحتش می کنه انجام ندی
و هکه موجب شادیش میشه انجام بدی
تا یه مدت هم تا جایی که می تونی ازش درخواست نداشته باشا
گر هم داشتی خیلی مهربون باهاش صحبت کن
سخته اما جواب میده
حداقل از لجبازیهاش و و اخم کردنش دست برمیداره
سلام. دلم واستون تنگ شده بود خانم she. تاپیک های شما همیشه واسه بقیه مخصوصا من کلاس درسه.
لطفا بگید چطور احساس کردید شوهرتون داره به شما خیانت میکنه؟
یه چیزی بگم که نتیجه گیری خودمه.
مردها هیچ وقت عوض نمی شن این ما زنها هستیم که باید با شرایط تغییر کنیم اون همه بخاطر چارچوب های جامعه.
ممنون میشم مفصل تر مثل گذشته شرح بدین. درسته که فرشته مهربان گفتن کوتاه نویسی کنید اما به نظرم شرح ماجرا می تونه کمک کننده تر باشه.
سلام دوستای خوبم، بعضی وقتا میام تاپیکای بعضی ها رو توی تالار می خونم خنده ام می گیره. نه به خاطر اینکه خنده داره به خاطر اینکه خیلی خیلی مسخره و ابلهانه و دردناکه و کاری جز خنده از دستم برنمیاد ! چی کار ما داریم می کنیم واقعن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زندگی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!! :grief:
من بعد از یه مقدار زیاد درب و داغون شدن، دوباره سر پای خودم ایستادم و تنها چیزی که دارم روش تمرکز میکنم حفظ حرمت هاست.
یه اشتباهاتی داشتم که باید سریعا جبران بشه. همین. حواسم رو هم باید جمع تر کنم. مشکلی نیست. از پسش برمیام.:72:
خانم she ، خوشحالم که نوشتین ".. مشکلی نیست از پسش بر میام..." ، واقعا من خودم از این جمله شما استفاده کردم .
خانم برخورد با یک شوهری که خیانت میکنه ، راه حل قطعی نداره ، اما راهی که خانم پاییز 68 ارایه کردن خوبه ، ، درسته که مجبور میشید کارها رو خودتون انجام بدید اما حداقل اعصابتون راحت تر هست . من احساسم این هست که اگر شما در مورد خیانتش ، اصلا باهاش بحث نکنید حتی چک هم نکنید ، اما کاری کنید که از تلاش شما در زندگی شرمنده بشه ، موثر هست . مرد ها این شرمندگی روشون اثر میزاره . ( البته من احتمال میدم ، اگر شناخت بیشتر ی از شوهرتون داشتم بهتر درکش میکردم ) .
"چی کار ما داریم می کنیم واقعن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ زندگی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!! " شما درست میگید امابه این چیزها هم زیاد فکر نکنید .
she عزیزم سلام خوبی ؟
عزیزم یکم بی خیال باش . به باید و نباید ها زیاد توجه نکن . روی کارای همسرت زوم نکن و انقدر همسرت رو با خودت مقایسه نکن . منظورم اینه که یکم ذهت رو خالی کن . فکر کن که یک پسر هستی و رفیق همسرت باش . باهاش بخند حتی اگر خنده دار نیست . در برابرش سکوت کن حتی اگر باهاش مخالفی .
به این فکر کن که اگر فقط یک ماه دیگه زندگی بودی ، چطوری زندکی میکردی ؟ سعی کن از زندگیت لذت ببری . ( امیدوارم 120 سال سالم و شاد باشی )
در مورد خیانت واقعا ناراحت شدم ، امیدوارم اشتباها به این نتیجه رسیده باشی ، ولی سعی کن به همسرت نزدیک تر شی . نزار زندگیت تباه بشه .
سلام. فکر کردم بیام بگم موضوع خیانت منتفیه. چیز خاصی نبود ظاهرا.
.
اوضاع من بهتر نشده. تو این مدت هزار سال پیر شدم. خودم دیروز به صورتم نگاه می کردم باورم نمی شد! انگار گلی باشه که خشکش کردند، آبش رو گرفتند و پژمرده شده.
.
در مورد موضوع این تاپیک جراتمندانه رفتار کردم با شوهرم اما بعد از اون رفتار جراتمندانه رو کنار گذاشتم... فقط دارم افسوس می خورم و آیا واقعن طلاق چیز بدیه؟ آیا محکومم به این زندگی؟
.
چه وقتی بالاخره نوبت شادی من میشه... نوبت فهم و شعور همسرم؟؟
سلام sheعزیز.حال منم بهترازتونیست اما دوست داشتم این حرفهاروبهت بگم.من حس میکنم توتوی ذهنت ازچیزهایی رنج میبری که هنوزاینجاهم نگفتی چون خیلی سربسته میای ودردودل میکنی ومیری.به نظرم بهتره تک تک مشکلاتت روبگی تابهتربشه بهت کمک کرد.مثلا هرهفته روی یه مشکلت تمرکزکن.بیا اینجابگووراهنمایی بگیر.همه چیزکه بارفتارجراتمندانه قابل حل نیست منظورم اینه که تنهاراه حل مشکلت این نیست.توالان به یه روحیه یخیلی زیاداحتیاج داری تابتونی اون رفتارهاروداشته باشی اما خب الان شرایطش نیست بس دنبال یه راه دیگه باش نه ناامیدوغمگین بشینی ببینی کی روحیه ی خوبت برمیگرده.من میدونم توبهترازمن این چیزهارومیدونی چون میدونم مطالعه خوبی داری.راستی اگه کتاب"نه گامی جلوتر نه گامی عقب ترهمسرم درکنارم باش "روتاحالا نخوندی حتما بخون اونم کتاب خوبیه.
عزیزم ازم دلخورنشی چون حس میکنم مشکلاتمون مثه همدیگه ست(خانواده هامون)دوست دارم بهم کمک کنیم.
سلام شی عزیزم
راستش من مطمئن نیستم مشکلات شما اکثرش بخاطر فهم و شعور همسرت باشه، بلکه مسئله نوع فهم و شعورش هست که با نوع تو فرق می کنه. به نظرم میرسه که هردوتون هم تحت فشار هستید، و هم نمیتونید فشاری که به طرف مقابلتون میاد رو درک کنید.
البته اینها حدس های من هستند، واقعا تسلطی به زندگیت ندارم. اما اگه درست باشن، همسرت هم در شرایط خوبی نیست. اون هم نیازمندیهای اساسی یه مرد رو دریافت نمی کنه، چون شی ای که ما با دردهاش آشنا هستیم،:47: حتی اگه خودش رو مجبور به انجام یه سری کارها بکنه، باز هم همسرش درک می کنه که این کارها از صمیم قلب نیست و در نتیجه اون هم در شرایط بدی قرار می گیره(حتی اگه به فرض صد در صد خودش مقصر باشه).
بنابراین به نظرم اول مسئله ی این هزارسال پیرتر شدن رو حل کن. اول اون گل پژمرده رو (که بیشتر نشونه ای از رویکرد اشتباه شخص خودت در زندگی کردن هست) شاداب کن، و انتظار نداشته باش کسی جز خودت اینکارو انجام بده.
درضمن طلاق همیشه هم بد نیست. اما مهم اینه که تصمیمش با آگاهی گرفته بشه، که جایی برای پشیمونی باقی نمونه. و الان فکر نکنم تو از نظر روحی در جایگاهی باشی که فضای زندگیتون برات شفاف و واضح باشه، که بتونی با آگاهی کامل برای تموم کردنش تصمیم بگیری.
با حرف پاییز هم کاملا موافقم که جراتمندی قرار نیست همه مسائل رو حل کنه، خصوصا وقتی اشکال های ساختاری وجود داره. جراتمندی خیلی وقتا وظیفش همینه که مشکلات رو نشون بده، در مرحله بعد، اون مشکلات باید حل بشن.
پس لطفا از این سکوت اخیرت در بیا، و مثل قبل مفصل مسائل رو توضیح بده تا ببینیم کجاییم و چیکار می شه کرد.
مراقب خودت باش.:72:
میشل، شیدا، پاییز و تمنا جان می دونین که از حضورتون همیشه خوشحال میشم. میشل جان کاملا، صد در صد باهات موافقم. با جمله به جمله حرفات موافقم. و همینطور اینکه وقتی چیزی از صمیم قلب نیست ادامه هم پیدا نمیکنه. خیلی زود لو میری. کم میاری. حتی وقتی اوضاع خوبه، شاد نیستی...
.
نمی تونم توضیح بدم مث قبل. راستش احساس خوبی ندارم که راجع به شاهکارهای اخیرم اینجا بنویسم. همتون میگین این دختره دیوونه شده. دوشنبه پرخاشگری رو به اوج خودش رسوندم، دیگه هیچ چیز دردناکی نبود که بهش نگفته باشم و بدتر اینکه اون دقیقن نمی دونست دلیل این رفتار من چیه! بهش گفتم به خودکشی فکر کردم و حتی به اینکه اونو بکشم! راست می گفتم ولی اون فقط پرسید که من که تازه پریود شدم و تموم شده پس چمه؟!
.
اوضاع خوب نیست. ولی اونجوری بد هم نیست! بیشتر عجیب غریبه. مبهمه برای من و خسته کننده و ناامید کننده برای اون. دیروز با حسرت از زن دوستش تعریف می کرد که اونا با هم خوبن...
.
من دارم به یه چیزی فکر می کنم... جیغ نزنین لطفن!! ... دارم به بچه فکر می کنم!! ... برای اولین بار در زندگیم دارم جدی به بچه فکر می کنم. نه اینکه همین حالا نه! مثلا یک سال بعد...
می خوام حس کنم مادر بودن رو می خوام حس کنم اون قراره پدر بچه ام باشه... همچین حسی داره نگاهم رو به زندگی تغییر میده ... دیشب بلند شدم نشستم و تو خواب نگاهش کردم ... به این فکر می کردم که بچه مون رو بغل کنه... یهویی دلم خواست بوسش کنم... به نظرم تا حالا زندگی رو جدی نگرفته بودم ... حداقل نه اینقدر جدی...
می خوام دوباره تلاش کنم. به محبت، به صبر، به زنانگی، به زندگی و شاد بودن فکر می کنم... فقط به خاطر اینکه یه عینک تازه به چشمم زدم، یه عینک خیلی خیلی دوست داشتنی! :43:
درود بر بانو she گرامی
اولا خداروشکری تالار سیستمش عوض شد واسه بقیه آب نداشت ولی واسه مایی که اخراجی بودیم نون داشت تونستیم دوباره عضویت بزنیم و مطلب بنویسیم :18:
اولا فکر میکردم از این خانومایی هستی که نازک نارنجی هستن و غر میزنن فقط :311: نمیدونم درست تصور میکردم یا نه ولی وقتی اتفاقاتی که واست میوفته و تلاشی که میکنی رو برای همسرم توی خونه تعریف میکنم خداوکیلی چهرچنگولی میمونه واقعا خانومایی هستن که اینهمه قوی هستن و پرتلاش و پرامید؟!!! خداوکیلی من خودم تعجب میکنم واقعا شماها دیگه کی هستین :104:
بخدا خود من فقط میخونم نوشته هاتون رو کم میارم چه برسه بخوام تصور کنم و خودم رو جای شما بزارم
خیلی دوست داشتم اینو براتون بنویسن یعنی اگه یه دلیل واسه برگشتن دوبارم باشه فقط اینه که بهتون بگم خیلی قوی و محکم هستین ایشالله موفق میشین منم بعنوان داداش کوچیکتون براتون دعا میکنم که ایشالله همیشه همینجوری بمونین تا الگویی باشین برای بقیه خانوم هایی که میان توی این تالار و تا یه مسئله کوچیک براشون پیش میاد زودی میگن وای مامانم اینا میخوام جدا شم :58::311:
:72::72::72: این گلا تقدیم به شما ایشالله دوباره سرپا میشی و زندگیت رو میسازی :323:
- - - Updated - - -
درود بر بانو she گرامی
اولا خداروشکری تالار سیستمش عوض شد واسه بقیه آب نداشت ولی واسه مایی که اخراجی بودیم نون داشت تونستیم دوباره عضویت بزنیم و مطلب بنویسیم :18:
اولا فکر میکردم از این خانومایی هستی که نازک نارنجی هستن و غر میزنن فقط :311: نمیدونم درست تصور میکردم یا نه ولی وقتی اتفاقاتی که واست میوفته و تلاشی که میکنی رو برای همسرم توی خونه تعریف میکنم خداوکیلی چهرچنگولی میمونه واقعا خانومایی هستن که اینهمه قوی هستن و پرتلاش و پرامید؟!!! خداوکیلی من خودم تعجب میکنم واقعا شماها دیگه کی هستین :104:
بخدا خود من فقط میخونم نوشته هاتون رو کم میارم چه برسه بخوام تصور کنم و خودم رو جای شما بزارم
خیلی دوست داشتم اینو براتون بنویسن یعنی اگه یه دلیل واسه برگشتن دوبارم باشه فقط اینه که بهتون بگم خیلی قوی و محکم هستین ایشالله موفق میشین منم بعنوان داداش کوچیکتون براتون دعا میکنم که ایشالله همیشه همینجوری بمونین تا الگویی باشین برای بقیه خانوم هایی که میان توی این تالار و تا یه مسئله کوچیک براشون پیش میاد زودی میگن وای مامانم اینا میخوام جدا شم :58::311:
:72::72::72: این گلا تقدیم به شما ایشالله دوباره سرپا میشی و زندگیت رو میسازی :323:
سلامhttp://www.pic4ever.com/images/toyou.gif
باشه قبول، اما ببین میتونی خود خودش رو دوست داشته باشی؟ می تونی نسبت به سلول های خودش، حس مثبتی داشته باشی؟ ببین میشه رابطتون به جایی برسه "آنچه هست" برات زیبا و خواستی باشه و ازش با همه وجودت لذت ببری؟ و خوشحال باشی، حقیقتا خوشحال باشی که باهم هستید؟
منظورم فقط احساس نیست، منظورم حسیه که با یه ارتباط درست و موفق غنی سازی شده باشه و در نتیجه پایدار و پیوسته باشه.
یه ترای دیگه بکن. برای ارتباط با خود خودش. نه با پدر بچت، نه با شوهرت، نه ...
این دردناکه که هم نفس آدم، همراه و همسر آدم، با واسطه دوستش داشته باشه. و احتمالا این هم بالاخره لو میره.
البته درک می کنم اینکه بعنوان پدر فرزندت ببینیش، چه حسی رو ایجاد میکنه. و اون حس چطور برای ادامه بهت امید میده. اما دلم برای شوهرت هم میسوزه که هیچکی نیست به خود خودش عشق بورزه. و موجودی که قراره فرزند اون باشه، در واقع مایه ی بقائش هست. و به جای اینکه در موضع قدرت قرار بگیره که پایگاه انسان دیگری شده، در واقع در چه موضع ضعفی قرار گرفته. البته میدونم که تو خیلی تلاش کردی که در این موضع قرار نگیره.
من از اینکه انرژی تازه ای گرفتی خوشحالم، ولی این هم باز پیوند دو تا انسان نیست. و هرچند که این انرژی به رابطتون جون تازه ای میده، اما چون از و در مسیر درستی سرچشمه نگرفته، میتونه فناپذیر باشه. و اگه خدای نکرده روزی دود بشه و بره به هوا، چیزیکه برجای میمونه دیگه شی و همسرش نیست، بلکه یه انسان دردمند دیگه هم هست.
درستش اینه که بچه در خانواده شکل بگیره، نه خانواده در بچه. کاریکه منطقش اشتباه باشه، نباید خیلی به موفقیتش دل بست. البته من کلا به موفقیت تو خیلی امیدوارم.:72:
راستی اعتراف می کنم که من هم اولش مثل خاله قزی در موردت فکر میکردم. :smile:
خاله قزی جان خوشحالم که از تحریم دراومدی، و درجمع ما هستی.:72:
وای عزیزم اصلا نفهمیدم مشکلت چیه و دنبال چه حرف و راه حلی هستی گیج شدم:162::33:
خودت میدونی چی میخوام؟
حالا که بساط اعتراف گرمه، من هم بگم هر بار که نوشته هات را می خونم یاد اولین پستم براتون می افتم http://www.kolobok.us/smiles/user/tema_01.gif
البته اون پست به غیر از خط اولش به نظر خودم مشکلی نداشت http://us.i1.yimg.com/us.yimg.com/i/...ticons6/22.gif
الان بیشتر متوجه شدم که مشکل زندگی شما بخاطر تفاوت تفکر شما و همسرتون و نگرشتون به زندگی مشترک هست.
شما واقعا و از ته دل به مشترک بودنش باور دارید و اون را طرحی می دونید که دو تایی با هم باید اجراش کنید و به نتیجه برسونید.
اینقدر در این باور قوی هستید که حتی همسرتون را از خانواده اش جدا می بینید و سهم زیادی را برای زندگی مشترکتون قایلید.
برعکس همسرتون بخش اختصاصی و فردیتش را در زندگی مشترک بیشتر در نظر می گیره و سهم کمی به قسمت مشترکتون می ده.
اونقدر که به خانواده پدریش اعتماد داره، به زندگی مشترکش نداره.
اما در عین حال مشکلی با شما نداره که بخواد جدا بشه، خیانت کنه، به فکر زندگی دیگه ای باشه یا برنامه ای توی ذهنش باشه.
با هر کس دیگه ای هم بود همین رفتار را داشت. مشکلش شما نیستید.
فقط هنوز باور نکرده و اعتماد نکرده که اصل زندگیش اینه، بعد خانواده پدری.
خیلی خوشحال میشم وقتی میخونم که روحیه ات خوب شده وانرژی دوباره گرفتی چون باشناختی که توی این مدت ازت دارم میدونم تووقتی باانرژی باشی خیلی کارها میتونی انجام بدی .اینوازتابیکهای قبلت فهمیدم.(همون حرفهای خاله قزی).عزیزم منتطرخبرهای خوبت هستیم :104:.
فک کنم لازم باشه اسم تابیک روعوض کنی اگه موافقی.
سلام she عزيز
خيلي وقته تاپيكاتو پيگيري ميكردم ولي نميدونم چرا چيزي نمينوشتم الانم دلم نيومد باز بخونم و برم. خيلي وقتــــــــــــــــــــــ ا بايد خيلــــــــــــــي منطقي باشي در حاليكه احساسات داره خفت ميكنه. منم خيلي وقتا شده شبا نشستم بالا سر همسرم دلم واسه جفتمون و زندگيمون سوخت و هاي هاي گريه كردم خواستم كه بچه داشته باشتم خواست حس مادر بودن كنم و احساس خوبيه وقتي همسرتو تصور ميكني كه بابا شده ولي وقتي احساساتم فروكش كرد گفتم نه الان وقتش نيست:81:. من خيلي زندگيمو دوست دارم يعني همه ما زنا كه داريم با تمام قوا واسه زندگيمون تلاش ميكنيم كه اونو بسازيم زندگيمونو دوست داريم ولي مشكل ماها اينه كه يا از اينور بوم ميافتيم يا از اون ور بوم يا تا يه چيزي نشده داد و بيداد و هـــــــوار يا اينـــكه رفتارهاي همسرمون و خانوادش داره رو مخمون رژه ميره و ما ياد حرفاي اين سايت :305:ميفتيمو لبمونو گاز ميگيريم و ميگيم هـــــيــــــس حرف نزن نزار روش به روت باز شه . بچه ها من كه ميگم تعادل همراه با خلاقيت هاي عاشقانه :303: .
:shy::love_heart::shy:
مرسی بچه ها. مرسی. نمی دونین چه حس خوبی دارم از نوشته هاتون. از حضورتون. آقای خاله قزی ؟! نمی دونستم تاپیک هامو می خونی.
نظراتتون برام جالب بود. و روندی رو که طی کرده.
میشل جان. ممنونم از نکته سنجی و تذکر درستت، کاش بیشتر می تونستم باهات حرف بزنم. تو دنیای واقعی تصور آدم هایی شبیه تو رویایی به نظر میرسه.:72:
شیدای عزیزم تو تحلیل گر فوق العاده ای هستی و علاوه بر مهربونیت، ذهن و منطق بسیار قوی و منظمی داری.:72:
جمع بندی نظر هر دوی شما نوک پیکانش به سمت منه. عشق و اعتمادی که من باید به وجود بیارم.
یه کم تلقین و فکر مثبت و نیمه پر لیوان و سکوت و تغافل(نشنیدن بعضی حرفهای بد کم اهمیت) و برنامه ریزی و یادداشت برداری و دقت به زندگیم اضافه کردم! ولی فقط یه کم.
کنترل ذهنم رو به سختی می تونم نگه دارم. مثلا نمی خوام قبول کنم که باید قرص های افسردگیم رو یه دوره کامل بخورم تا کمک کنه بهتر بشم.
یه کم به ارتباط بیشتر با خودم احتیاج دارم... داریم میریم شهرستان. این همیشه یعنی زلزله. اینبار اگه اوضاع بهتر بود یعنی من بهتر شدم، تواناتر شدم.
دوستان عزیزم ممنونم. من هیچ وقت محبت هاتون رو جبران نکردم اما شما همیشه به من لطف داشتین.:72: