خدا چرا من و فراموش کرده؟
با سلام اونقدر به حرف زدن با یکی نیاز دارم که خواستم اینجا عضو شوم تا شاید آروم شم. من یه دختر 32 ساله و مجردم بعضی وقتا وقتی فکر می کنم به گذشته میگم خدا تا حالا نشده هیچ کدوم از حاجت ها و خواسته های من و بدی یعنی من اونقدر بنده بدی بوذم واست؟؟؟؟ بهش می گم کاره بدی کردم تا حالا با نجابت زندگی کردم ؟؟؟ کاره بدی کردم مثل اکثر دختر پسرا که الان هر کاری می کنن و آخرشم یکی و قسمتشون می کنی که تو حسرت خیلی چیزا نمون. اونقدر گناهکارم آخه؟ من که کاری نکردم تو گذشته که عذاب وجدانی حس کنم البته عذاب وجدان هم برا کسایی که به بعضی چیزا معتقد باشن وگرنه اخیلیا این پاکی رو بی کلاسی می دونن. نه کاره موفق دارم نه سرو سامون گرفتم که بگم یکی همدممه یکی تکیه گاهمه. اونقدر فشار دارم که واقعا بریدم از زندگی . همه دوستام ازدواج کردن واقعا تک و تنها شدم دیگه کسی هم نیست وقتی دلم گرفت باهاش حرف بزنم. وقتی به مامانم نگاه می کنم دلم آتیش می گیره اونقدر غصه ازدواج من و می خوره که می گم خدا لااقل دلت برا مادرم بسوزه یه فکری به حال من بکن آخه؟ یه خواهر دارم 7 سال از من کوچیکتره الان بیچاره به خاطر من خواستگاراشو رد می کنه هی به خودم لعنت می دم ولی چی کار کنم؟ می گم بهش تو ازدواج کن من شاید قسمتم نیست می گه نه هنوز وقت دارم ولی داره موفعیت هاشو از دست می ده. می دونم ازدواج کنه واسم سخته نه به خاطر ازدواجش چون خوشبختی شو می خوام به خاطر حرف مردم نگاه مردم که بهم ترحم کنن چون تنها چیزی که تو زندگی ازش بدم میاد همین ترحم کردن به دیگرونه. بهم نگید تو اجتماع ظهر شو و از این کارا چون واقعا آدم اجتماعی هستم و از نظر قیافه هم بد نیستم ولی اونقدر شانس و اقبالم بده که به اینجا رسیدم خواستگار داشتم ولی نمی شد و الان 2 ساله که دیگه خواستگارم ندارم حتی از دوستای خودمم خجالت می کشم می گم الان می گن چه ایرادی دارم که هیشکی حاضر نیست با من ازدواج کنه. خیلی از خدام شاکی ام چون زندگیم اونی نشد که می خواستمممممممممممم