سلام بچه های همدردی.:46:
امیدوارم حالتون خوب باشه.
با توجه به وضعیتم حالم زیاد خوب نیست اما موضوعی که متاسفانه به فکرمشغولیهای دیگم اضافه شده خیلی مسخرس و اذیتم میکنه.
خوب قبلا خدمتتون گفتم که خیلی میترسم و بی نهایت خجالت میکشم،افسردگی هم که بهش اضافه شده.اما این وسط نمیدونم چرا انقد به این موضوع فکر میکنم که چرا مادرشوهرم فهمید واسه اولین بار داره مادربزرگ میشه،حتی بهم یه تلفن نزد!! چه برسه به اینکه واسم ......
البته متاسفانه چون شرایط من و خانوم برادرم تقریبا یکسان و من هرشب شاهد محبتهای مادرم به ایشون هستم،حس حسودی و مقایسم بیشتر گل میکنه و مدام در حال مقایسه کردنم!!!
البته من توقع ندارم که ایشون مثل مامان من برخورد کنه اما دوس داشتم حداقل یه تلفن بهم بزنه و بهم تبریک بگه. این که دیگه توقع زیادی نیست؟!
حتی به خواهرشوهر و پدرشوهرمم چیزی نگفته با وجود اینکه پدرشوهرم بیشتر از هر کسی به این موضوع اصرار داشت و عاملی که حساسیت منو دوبرابر کرده اینه که شوهرم همش بهم میگه مامانم بهت زنگ نزد؟ مطمئنی گوشیت خاموش نبوده؟
خیلی اوقات حرفی نمیزنم و یا به یاد حرفای اینجا میفتم و به شوهرم میگم نه شاید کاری واسشون پیش اومده!!!!!!با اینکه ته دلم خیلی ناراحتم. اما گاهی اوقات هم کافیه بگم هنوز متوجه نشدی که مامانت یه ذره واسه من ارزش و احترام قائل نیست که با موج دفاع و توجیه همراه با پرخاشگری شدید مواجه میشم.کاش حداقل خودش انقد ازم این سوالو نپرسه.
میشه کمکم کنید که حساسیت،توقع و مقایسه کردنم رو کم کنم و اهمیت ندم؟و چه برخوردی داشته باشم که حداقل دیگه شوهرم نمک رو زخمم نپاشه؟یا سوال نکنه و یا دفاع و توجیه نکنه؟