راه حلی برای بهانه گیری همسرم
سلام . تو رو خدا کمکم کنین وبگید من از دست این همسر بهونه گیر وحساس و مغرور ،چیکار کنم ،دیگه خسته شدم... 1ماه 1بار با خانواده من سر یه مسئله جزئی کم محلی میکنه... راستش شوهر من حس مرد سالاری داره، دوست داره هر چی میگه من بدون چون و چرا بگم چشم و حرف اول وآخر و اون همیشه بگه. من یه دختر شاغلم و با هم میریم سر کاروبرمیگردیم،اما توخونه همش به من دستور میده،(من آب میخوام ، اینوبده ، این کاروکن ) هفته پیش به خاطر اینکه پدرم، شوهر خواهرمو با خواهرم و بچه 5 سالشون رو رسوند در خونشون، و مابرای اولین بار با موتور برگشتیم، تا خونه هر چی بدوبیراه بود به پدرم گفت و با من 1 روز قهر بود...(پدرم خیلی به ما لطف کرده و همیشه بیشتر احتراما تو خونه ما به شوهر من میشه،چون شوهر من غریبس وخیلی حساس هست، ولی شوهر خواهرم پسر خالمه) 3 روز پیش مهمونی خونه خواهرم بودیم، با التماس من اومد، ولی خیلی سرد بود و اصلا حرف نزد، پشتشم کرد به پدرم و نشست... دم گریه بودم از بی احترامی که به بابام میکرد ولی اصلا هیچ کدوممون به روش نیاوردیم... حالا جمعه تولد بچه خواهرمه... 50 نفر مهمون داره، منم 1 دونه خواهرم... حالا لج کرده میگه نمیخوام بری... همیشه هر چی گفته و هر جا گفته نمیخوام بری کوتاه اومدم ونرفتم، ولی اینبار دیگه نمیتونم کوتاه بیام... خیلی بد عادت شده، دیشب باهم دعوامون شد، تو دعوا گاهی اوقات بد دهنی میکنه و همیشه حرف سرد میزنه،که اصلا حرفاش وقتی خوب میشیمم از یاد من نمیره، هر بارم ازش انتقاد میکنم،میگه من همینم که هستم، اوایل وقتی دعوامون میشد توهین میکرد ،1بارم منو هل داد که سرم زخمی شد ولی من فقط گریه میکردم و هیچی نمیگفتم،ولی حالا منم شدم مثل اون، توهین میکنم و دادوبیداد میکنم( راستش روی منو به خودش باز کرده،باعث این اخلاق من اونه) ...دیگه خسته شدم .میخوام 5 شنبه از سر کار برم خونه پدرم،میخوام بترسه شاید رفتارش رودرست کنه... تورو خدا راهنمائیم کنید.
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mali.j.m
سلام . تو رو خدا کمکم کنین وبگید من از دست این همسر بهونه گیر وحساس و مغرور ،چیکار کنم ،دیگه خسته شدم... 1ماه 1بار با خانواده من سر یه مسئله جزئی کم محلی میکنه... راستش شوهر من حس مرد سالاری داره، دوست داره هر چی میگه من بدون چون و چرا بگم چشم و حرف اول وآخر و اون همیشه بگه. من یه دختر شاغلم و با هم میریم سر کاروبرمیگردیم،اما توخونه همش به من دستور میده،(من آب میخوام ، اینوبده ، این کاروکن ) هفته پیش به خاطر اینکه پدرم، شوهر خواهرمو با خواهرم و بچه 5 سالشون رو رسوند در خونشون، و مابرای اولین بار با موتور برگشتیم، تا خونه هر چی بدوبیراه بود به پدرم گفت و با من 1 روز قهر بود...(پدرم خیلی به ما لطف کرده و همیشه بیشتر احتراما تو خونه ما به شوهر من میشه،چون شوهر من غریبس وخیلی حساس هست، ولی شوهر خواهرم پسر خالمه) 3 روز پیش مهمونی خونه خواهرم بودیم، با التماس من اومد، ولی خیلی سرد بود و اصلا حرف نزد، پشتشم کرد به پدرم و نشست... دم گریه بودم از بی احترامی که به بابام میکرد ولی اصلا هیچ کدوممون به روش نیاوردیم... حالا جمعه تولد بچه خواهرمه... 50 نفر مهمون داره، منم 1 دونه خواهرم... حالا لج کرده میگه نمیخوام بری... همیشه هر چی گفته و هر جا گفته نمیخوام بری کوتاه اومدم ونرفتم، ولی اینبار دیگه نمیتونم کوتاه بیام... خیلی بد عادت شده،
سلام
عزیزم نگفتی چند وقته ازدواج کردی و خودت و همسرت چند سالتونه!
شغل و تحصیلات همسرت خوبه؟
نوشتی خیلی بد عادت شده!بهتره بگی بد عادتش کردم!
درسته خصلت های بد اخلاقی ممکنه درهر فردی وجود داشته باشه ،نمی گم شما باعث به وجود اومدن این خصلت شدی...
ولی شما با رفتار منفعلانت این مردسالاری و بی احترامی کردن هاش و دستور دادن هاش رو تقویت کردی .
هیچ کدوم از این رفتارها صحیح نیستن ،نه تحمل و گریه کردن و مظلومانه رفتار کردن
نه مثل خودش داد و بیداد و دعوا راه انداختن...
(هر چند گاهی ممکنه هر دو این رفتارها توشرایط خاصی جواب بدن )
شما باید در مقابل همسرت رفتار جرات مندانه داشته باشی و قاطعانه برخورد کنی
به این تاپیک ها مراجعه کن
کارگاه آموزشی رفتار جرات مندانه
چگونه منفعل نباشیم
در مورد قهر !!! نمی دونم باید چیکار کنی ولی می دونم قهر کردن واز خونه رفتن رفتار منطقی و درستی نیست.بیشتر از خصوصیاتش بگو،
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
دوست عزیز سلام
با عنوان مشخص تری تاپیکت رو هدایت کن
روی اعصابت مسلط باش و آروم باش تا دوستان کمکت کنن
فقط دوست من تصمیمت برای پنج شنبه احساسی و از رو عصبانیته
با لج و لجبازی زندگی ترمیم پیدا نمیکنه
همون قدری که شما کم تجربه ای همسرتم کم تجربه هست
امیدوارم دوستان راهکارهای خوب بهت ارائه بدن
موفق باشی:72:
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
سلام نازنین عزیز. من 28 سالمه وهمسرم 30 ساله، ما 1سال و نیم هست که ازدواج کردیم و بچه هم نداریم. ما به صورت رسمی و بدون اینکه دوستی کنیم با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم... از همون دوران عقد بد قلقی داشتند ولی هیچ وقت جدی نگرفتم. پدر شوهرم هم همینطور هستند. ولی من تحمل مادر شوهرم روندارم.شوهرم تو یه خونه کاملا مرد سالاری بزرگ شده،پدرش جلوی ما به همسرش توهین میکنه، (در صورتی که دوری مادر شوهرم رو اصلا نمی تونه تحمل کنه و خیلی دوستش داره) شوهر من هم همیشه میگه نمیخوام مثل مادرت باشی،و بدون من جائی بری،هر جامیریم باهم...(آخه مادر من با رضایت پدرم کلاسهای زیادی میرن و بعضی وفتا از طرف اون کلاسها جاهای زیارتی هم میرن) اون همیشه میترسه که من دیگه اونو به عنوان مرد خونه قبول نداشته باشم و جلوش بایستم... با اینکه از لحاظ فرهنگی و مالی کمی از اونا بالاترم،ولی همیشه تو گوش من میکنه که من از تو بالاترم و تو رو من درست کردم و پدر من اینجوریه و اون جوریه... منم هیچی نمیگفتم. شوهرم از یه چیزی میترسه، چون همه شوهر خواهراش وحتی پدرش بش میگن توهر چی داری از زن گرفتنت داری(حتی جلوی من) شاید می خواد اینوبهم ثابت کنه که این طورنیست...توخونه همش در حال جنگ کردن و ثابت کردن برتریش نصبت به منه...خیلی لج بازه ومغرور، انگار زندگی زمین جنگ،میخواد بگه هر چی من میگم درسته... الانم از دیشب که قهر کرده ،صبح منورسوند سر کار ورفت...هیچ زنگم نزده. همیشه وقتی قهر میکرد و زنگ نمیزد ،من خودم بش زنگ میزدم. ولی 2 بار دیگه منم مثل اون رفتار میکنم. میدونم از خونه رفتن درست نیست، ولی شما میگی من چکار کنم؟؟؟بگم پدرم بیاد و باهاش حرف بزنه؟؟؟
یادم رفت بگم من و شوهرم هر دو دیپلم داریم و در شرکتهای خصوصی کار میکنیم....
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
عزیزم ناراحت نباش مشکلت قابل حله. اصلا با همسرت لجبازی نکن .نزار تولد بچه خواهرت برات به خاطره بدی تبدیل بشه. اگه تو با این وضع بری تولد اصلا بهت خوش نمی گذره .بهتره اول همسرت رو راضی کنی ولی نه با لجبازی و دعوا وحواست رو خوب جمع کن .بهتره با مهربونی راضیش کنی .امشب که همسرت اومد خونه با روی باز ازش استقبال کن (یا اگه با هم بر میگردین خونه توی راه باهاش بگو و بخند .اصلا جدی نباش فقط شوخی کن و بخند ).نزار یک ذره عصبانی بشه . کلا جو رو عوض کن .قهر رو تمومش کن .فضای کاملا صمیمانه ای درست کن .واسش یک قضای خوب آماده کن .اول هم بحث تولد رو اصلا پیش نکش و به خاطر دعوای دیشب ازش معذرت خواهی کن ولی ازش توقعی هم نداشته باش فعلا( تا بتونی بری تولد:311:)
4شنبه یا 5شنبه بهش بگو که می خوای بری تولد .هنوز با خنده....اگه گفت نه خودت رو براش لوس کن .اصلا جدی نشو باشه؟حتی بگو اگه تو راضی نباشی من نمیرم چون اگه برم هم بهم خوش نمی گذره .بگو دلم می خواد تو از ته دلت راضی باشی.ممکنه باز هم بگه نمی خواد بری ولی تو مظلوم نمایی کن .خودش دلش می سوزه .
اینایی که من می گم به خاطر اینه که بری تولد.چون تو این فرصت کم یعنی تا جمعه شب خیلی وقت نداری که بخوای طور دیگه ای رفتار کنی.فعلا این کارا رو بکن و بعد بیا تا با کمک کارشناسا و دوستای خوب اینجا مشکلاتت رو حل کنی
همسر منم اخلاقش مثل همسر شما بود الان 180 درجه عوض شده به خاطر اینکه من بهش نشون دادم که باشه هرچی تو بگی همونه .یعنی کافیه بهشون همین اثبات بشه دیگه هرکار بخوای بکنی جلوت رو نمی گیره. :227:
عزیز پای پدرت رو به این مسایل ساده زندگی باز نکن .تو که شوهرت رو میشناسی 2 تا بدو بیراه هم به پدرت میگه .بزار حرمت ها شکسته نشه .حتی توی دعوا اصلا اصلا اصلا اسم نه پدر مادر خودت و نه پدر مادر همسرت رو نیار .
آفرین خیلی خوشم اومد که دریافتی که این کارای همسرت به خاطر اعتماد به نفس پایینشه.به همسرت اعتماد به نفس بده. اگه اجازه بدی بخ خودش ثابت بشه که یک مرد هست و حرف حرف خودشه دیگه باهات لجبازی نمی کنه و لازم نمی دونه که بخواد بحث راه بندازه و حرفش رو به کرسی بشونه .با پنبه باید سر ببری خانمی
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
سلام دوست عزیز.
تو خودت داری ریشه مشکلت رو میگی و جواب سوالات هم تو نوشته های خودت هست.
نقل قول:
شوهرم تو یه خونه کاملا مرد سالاری بزرگ شده،
همیشه میترسه که من دیگه اونو به عنوان مرد خونه قبول نداشته باشم و جلوش بایستم.
همه شوهر خواهراش وحتی پدرش بش میگن توهر چی داری از زن گرفتنت داری(حتی جلوی من) شاید می خواد اینوبهم ثابت کنه که این طورنیست.
چیزی که من راجب مردا میدونم اینه که همشون دوست دارن تو خونه به عنوان اقتدار و تکیه گاه خونوادشون باشن.حالا هر مردی با توجه به سبک زندگی و شیوه تربیتش اقتدار داشتنو تو یه چیزی میبینه...شوهر شما هم با توجه به سابقه خونوادگیش از این میترسه که مبادا تنها رفتن شما و ... معنیش زیر سوال رفتن اقتدارش باشه.
پیشنهاد من اینه که فقط از این نظر شوهرت رو اغنا و ارضا کنی...وقتی دیگران دارن بهش میگن تو هر چی داری از زن گرفتنته تو سریع بگو...نه...شوهرم بهترین مرد دنیاست...ما هر چی که داریم بخاطر هر دومونه...اون تکیه گاه منه و بودنش بهم حس امنیت میده..
و واقعا هم همینطوره..مرد تو هرچقدر محکمتر و با ثبات تر باشه توانایی و انرژیش برای نگهداری از خونوادش بیشتر میشه.منظورم اینه که نه فقط زبونی اینو بگو بلکه واقعا به این موضوع اعتقاد داشته باش.
تو خلوتهای دونفرتونم کاملا ازنظر احساسی سیرابش کن مطمئنا کم کم و به مرور که احساس کرد چقد مورد احترام و تایید تو و دیگرانه از خشونتش دست برمیداره.
حوصله کن دوست عزیز.حوصله
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mali.j.m
پدر شوهرم هم همینطور هستند. ولی من تحمل مادر شوهرم روندارم.شوهرم تو یه خونه کاملا مرد سالاری بزرگ شده،پدرش جلوی ما به همسرش توهین میکنه، (در صورتی که دوری مادر شوهرم رو اصلا نمی تونه تحمل کنه و خیلی دوستش داره) شوهر من هم همیشه میگه نمیخوام مثل مادرت باشی،و بدون من جائی بری،هر جامیریم باهم...(آخه مادر من با رضایت پدرم کلاسهای زیادی میرن و بعضی وفتا از طرف اون کلاسها جاهای زیارتی هم میرن)
اون همیشه میترسه که من دیگه اونو به عنوان مرد خونه قبول نداشته باشم و جلوش بایستم...
با اینکه از لحاظ فرهنگی و مالی کمی از اونا بالاترم،ولی همیشه تو گوش من میکنه که من از تو بالاترم و تو رو من درست کردم و پدر من اینجوریه و اون جوریه... منم هیچی نمیگفتم.
شوهرم از یه چیزی میترسه، چون همه شوهر خواهراش وحتی پدرش بش میگن توهر چی داری از زن گرفتنت داری(حتی جلوی من) شاید می خواد اینوبهم ثابت کنه که این طورنیست...
توخونه همش در حال جنگ کردن و ثابت کردن برتریش نصبت به منه...
خیلی لج بازه ومغرور، انگار زندگی زمین جنگ،میخواد بگه هر چی من میگم درسته...
همه غرور و ابهت و مردانگی همسرتون با این جمله های پررنگ رفته زیر سوال. اینقد این بیچاره را لهش کردید که دیگه نفس نداره ! این همه تحقیر یک مرد؟
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
دوباره سلام دوست عزیزم
کاملا می تونم درک کنم همسرت چه جو شخصیتی داره ....
اینکه به شما می خواد بقبولونه (:311: ی جوریه نوشتنش) که ازش پایین تر هستید در حالیکه بالاتر هستید و اینکه تو خونه همش در حال ثابت کردن برتریشه ...
ی مقدار خیلی زیادش برمی گرده به تربیتش و فرهنگی که تو خانواده اش حکم فرما بوده
و البته شما هم ی چیزی باید یاد بگیری و اون قلق اون مرده
هر مردی نه بهتره بگم هر انسانی حتی بداخلاق ترین ادمها ی قلقی دارن که می شه از اون طریق رابطه سالم و بدون مشاجره و بدون غالب و مغلوبی باهاشون داشت
که البته لازم نیست ما تلاش کنیم قلق همه اون ادم های بد اخلاق اطرافمون رو بفهمیم چون ارتباط تنگاتنگ و مهمی با همه نداریم
ولی در مورد همسر این موضوع خیلی اهمیت داره و باید تمام توان و تلاشت رو بزاری تو این زمینه ....
به نظرم الان ذهنت رو متمرکز رو جشن تولد 5 شنبه نکن...
نهایتش اینکه نمیری ..می دونم خیلی برات مهمه بری ولی مهم اینکه کلا روندی رو در پیش بگیری که به بهتر شدن روابطتون کمک کنه ولی اگر فقط تمرکزت رو رفتن به اون جشن تولد باشه این باعث به هم خوردن اعصابت میشه ....
در مورد اون حرف که گفتی از پدرت بخوای باهاش صحبت کنه من اصلا صلاح نمی دونم
با توجه به اینکه می گی پشتش رو به پدرت کرده پس احتمال داره تو صحبت هم بی احترامی به پدرت بشه و اوضاع بدتر شه
و در کل اصلا درست نیست اختلاف هاتون رو به خانواده هاتون بکشید
در مورد پیدا کردن قلقش احتملا خودت ی چیزهایی دستت اومده ولی برای اینکه بهتر بدونی باید چه برخوردی باهاش داشته باشی می تونی روزها و زمان هایی که ازت تعریف می کنه و بهت عشق می ورزه و اروم ومهربون هستش رو مرور کنی و ببینی چه عواملی اون رو خوشنود و سازگار می کنه
حتی دلایلش رو برای خودت بنویس و سعی کن از اون ترفند ها استفاده کنی و در زمانیکه خوبید باهم و خوش اخلاق و مهربونه ،درخواست هات رو با ظرافت خاص زنانه :) مطرح کن...مثلا در خواست رفتن به تولد یا درخواست احترام بیشتر یا همکاری بیشتر تو کارهای خونه...
ی مورد دیگه همون طور که ذوستان گفتند همه مردها دوست دارن تا حدی احساس قدرت داشته باشن...
تو سعی کن با رفتارت و محبتت این احساسش رو ارضا کنی...( نه با خورد کردن و پایین ارودن خودت ،نه با رفتار منفعلانه و مظلومیت ....)
مثلا وقتی که خوش برخورد و مودب و مهربونه بهش بگو همیشه آرزو داشتی با مردی مثل اون ازدواج کنی مرد مهربون و محترم که در عین حال با جذبه و مدیره!!!مثلا چنین حرفایی ... بهش بگو!
یعنی با صحبت بهش اینو برسون که مرد واقعی اینه نه اونیکه داد میزنه و هل می ده و بی احترامی می کنه و دستور می ده...
امیدوارم مشکلت حل شه دوست عزیزم
راستی اخلاقای خوبش چی هستش؟
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
سلام دوستای عزیرم... خیلی از همتون ممنونم که راهنمائیم کردید... تمنا جون من همه این کارایی رو که شما میگید رو قبلا انجام دادم، نتیجه نداد. (توخیلی از مهمونی ها التماسش کردم، گریه کردم ، ولی نذاشت برم... نذاشت با دوستام وکسایی که دوسشون داشتم رفت وآمد داشته باشم،فقط یه پدر و مادر و یه خواهر وبرادر مونده برام، که اونام چند وقت یه بار ازشون بهونه میگیره: که چرا داداشت این کارو کرد،چرا مامانت این طوری گفت... بیچارهها میترسن که چطور رفتار کنن که به آقا بر نخوره،منم همیشه از رفت وآمدام ترس دارم که چیزی نشه که به شوهرم بر بخوره...):163: تازه الان جوری شده که بد عادت شده و توقع داره همیشه تو دعواهها وناراحتیا من برم جلو و کوتاه بیام،ولی آخه تا کی؟ من الان تحمل دارم و میتونم، در آینده فکر نمیکنم که توان این رو داشته باشم که شوهرم مثل بچه ها هی قهر کنه و من هم منت بکشم...واسه همین از دیشب حرف نازنین جون رو گوش کردم و اصلا مظلوم نمائی نکردم،اومد دنبالم،فقط سلام دادم که بدونه قهر نیستم. خونه شام درست کردم نیومد با من بخوره،1 ساعت بعد تنهائی خورد... شب برای اولین بار جای خوابش رو از من جدا کرد. و صبح هم منو صدا نکرد و تنها رفت سر کار... منم خودم اومدم،حتما میخواد ثابت کنه که بهش محتاجم!!!به خواهرمم گفتم تولد بندازه هفته آینده ،تاشاید من تواین 1 هفته بتونم رفتار اشتباهم رو درست کنم.در جواب پیدا جان هم بگم: من هیچ وقت این حقایق رو به رخ همسرم نکشیدم،(شاید فقط 1 یا 2 بار تو دعوا ، که البته اون حرفای بدتری میزنه)من خیلی همسرم رو دوست دارم وهمیشه محبتم رونشون دادم.اون مطمئنه که من دوسش دارم، ولی میخوام بهش بفهمونم که اگه بخواد این طوری ادامه بده ،منم بهش بی مهر میشم. البته اونم خیلی بهم محبت میکنه،تا خوبه از خوبی همتا نداره،ولی وقتی هم که سر دنده لج وقهر می افته لنگه نداره...یا 0 هست یا 100 ، حد وسط نداره... میدونم انقدر مغروره که امروزم زنگ بم نمیزنه. دلم از دست این کاراش شکسته،دیگه کاملا خستم کرده... میخوام این عاداتی که خودم باعثش شدم رو، از سرش بندازم. می خوام بفهمه منم غرور وشخصییت برا خودم دارم،منم گنجایشم حدی داره. من دعوا باش ندارم دیگه، ولی میخوام بدونم تا کجا میخواد ادامه بده؟؟؟ لطفا بازم راهنمائیم میکنید؟
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
یکی نیست جواب منوبده،تورو خدا دارم دیوونه میشم، بهم اصلا زنگ نزده...
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
سلام دوستان عزیزم... تولد بچه خواهرم افتاد 5 شنبه دیگه. تا اون موقع وقت دارم همه چیز رو ، رو به راه کنم... فقط بهم بگید من چجوری و در چه موقعیتی درخواست رفتنم رو بگم که دوباره همسرم لج نکنه؟؟؟چطور درخواستمو بیان کنم؟؟؟میشه لطفا جوابمو بدین که ایشالا تا 5 شنبه موافقت همسرم رو بدون درگیری و دعوا بگیرم... چون من باید تو تولد باشم، همه مهمونا روخواهرم به خاطر من کنسل کرد که منم بتونم شرکت کنم و اگه شوهرم دوباره لج بازی کنه ،مجبورم به زور برم. خواهش میکنم راهنمائیم کنید.:325::316:
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
با سلام
پیشنهاد میکنم عنوان فعلی تاپیک خود را تغییر دهید(در همین تاپیک اعلام کنید تغییر میدهیم)زیرا عنوان فعلی کلی هست، و مورد توجه قرار نمیگیرد،
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
سلام دوست عزیزم
انقدر هول شدم به شما بگم از سرکار منزل پدریت نرو که لیوان چایی کنار دستم ریخت روم...
این اشتباهترین و غیر منطقی ترین کاریه که شما میتونی انجام بدی...چرا که ممکنه عواقب بدی رو به دنبال بیاره...
مثل اینکه همسرت اصلا و اصلا دنبالت نیاد.اونوقت خودت مجبوری با گردن کج بلند شی و برگردی خونه
گره ای که به دست باز میشه به دندون ننداز.
همین الانم تاپیکهایی در تالار در جریانه کسانی که از سرکار (دقیقا مثل شما) رفتن خونه پدری و شوهره خیلی عصبانی شده و کار به دادگاه و ...کشیده
اینکه میگی همسرت دستور میده و ...
توجه کن همسر شما یه مرده و روحیه اکثرآفایون همینطوریه.دوست داردن دستور بدن
شما اگر بخوای در مقابل این خصلت مردانه بایستی میشکنی...
همسر منم یه بار به من گفت من هرچی به تو میگم بگو باشه چشم.! اما مریم کار خودتو بکن (میبینی تا چه حد نیاز به شنیدن این کلمه دارن>؟)
حالا همسرم مثلا میگه چرا گلدونو گذاشتی اینجا.عوض کن جاشو.من میگم چشم(البته نه با حلت ذلیلی و گردن کج و سر پایین.یا شوخی خنده میگم چشم قربان !)
بعد که اون میره بخوابه من گلدونو میزارم همونجایی که بوده!
اونم دیگه پی ماجرا رو نیمیگیره
رفت و امدها با خانوادت رو به حداقل برسون تا حرف و حدیث کمتر باشه
یه چیز دیگه...میدونی من تو خونه مون همسرم رو قدغن کردم که خودش بره آب برداره.باید همیشه به من بگه.میدونی چقدر ثواب داره؟!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟
من که حاضر نیستم این همه ثواب بدون زحمت رو از دست بدم !!!
در واقع این ظاهر ماجراست و گفته شده هر خدمتی به همسر در منزل مثل دادن آب..چایی..نسکافه ! و هرچیز دیگری ثواب یکسال عبادت شبانه روزی داره...به خصوص برای ماهایی که زورمون میاد نماز درست حسابی بخونیم.
تا وقتی شما خدمت به شوهرت رو دستور خطاب کنی اوضاع همینه.
راستش من باید یه هشدار هم بهت بدم.اگر همینطور که اون داد و بی داد میکنه شما هم بکنی که داری میکنی فکر نمیکنم مدت زیادی بتونید زندگی کنید.
تو دعواهای زناشویی یکی باید کوتاه بیاد همیشه.وگرنه اره بده تیشه بگیر...اخرشم میشه طلاق !
طلاق که شاخ و دم نداره
به نظر من شما زنشی.اگر شما نتونی حرف دلت رو به شوهرت بگی که....
اصلا پدر همسرت رو وارد ماجرا نکن.چرا که چند تا عواقب بد داره:
1.مساول خصوصیتون باز میشه
2.ممکنه همسرت خیلی ازین کار بدش بیاد که حق هم داره(مگه پسر 10 سالست که میخواد باباش بهش بگه چیکار کن چیکار نکن؟)
3.ممکنه پدر شوهرت کاملا طرف پسرشو بگیره که شما حسابی ضایع میشی
شما میگی فقط یه پدر و مادر و یه برادر و یه خواهر مونده برام!! فکر کردی کم چیزیه !؟پس اگر جایی زنایی بودی که حق نداشتن خانوادشون رو هم ببینن چی میگفتی؟!
با سیاست زنانه همسرت رو جذب خودت کن.با ادا و اطوار زنانه.با زیرکی..با تامل..با محبت..محبت درست و حسابی
باید بفهمی همسرت دقیقا چی میخواد ازت.
میگی محبت میکنی اما محبتت کارساز نبوده
چرا؟چون اون چیزی رو که همسرت میخواد رو نفهمیدی...
بگرد اونو پیدا کن.
اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا اصلا خونه پدرت نرو.
دوست نداشتم که کسی دخالت کنه... خودش اینطور خواست.
سلام مریم جان. ممنونم از راهنمائیات... اما بالاخره دیروز پای خانواده من وسط کشیده شد،نمی خواستم که اینطور بشه ،ولی دادو بیداد های همسرم وفتی که من داشتم خیلی طبیعی با مامانم که زنگ زده بود صحبت میکردم، اونها رومتوجه کرد وکشوند خونمون...همه حرفها رو زدیم،مشکلات وناراحتیهائی که از هم تواین 2 سال کشیده بودیم رو گفتیم، اما شوهرم اصلا قبول نمی کرد که اشتباه کرده و همش میگفت من هیچ ایرادی ندارم و منو مقصر میدونست (در صورتی که من بعضی جاها اعتراف میکردم که مقصر بودم ) وقتی دیدم حتی حاظر نیست به هاطر من وزندگیمون یه کم کوتاه بیاد، تصمیم گرفتم که با پدرومادرم برم،اونم تا دید اوضاع جدی هست،قبول کرد وکمی نرم شد... پیش پدرم من قول دادم که وقتی اون عصبانی هست هیچی نگم تا آروم بشه و بعد باهاش صحبت کنم واینکه دادوبیداد نکنم،اونم قبول کرد که دیگه بهونه گیری نکنه وهر موقع ناراحت میشه قهر نکنه ،توهین نکنه و در هیچ شرایطی دست روم بلند نکنه. امیدوارم که قولش،واقعا قول باشه...:323: ذیشب دلم براش سوخت،نمیخواستم که خونوادم دخالت کنن،خودش اینطور خواست،شب رفتم بغلش کردم ولی اصلا در مورد اتفاقاتی که افتاده بود باهم حرف نزدیم، هنوز هم ازم ناراحته ولی هیچی نمیگه... (اما فکر میکنم که دیگه لازم بود یکی بین ما دخالت کنه، دیگه کم کم هفته ای که 7 روزه ما 5 روز با هم دعوا میکردیم و قهر بودیم) امیدوارم پاداش اینهمه حرص و جوشی که خوردم رو ببینم و مشکل همه زن و شوهرها حل بشه... ما انشالا اگر خدا بخواد،20 روز دیگه میریم کربلا، اگر لایق باشم اونجا همه شما دوستان خوبم رو دعا میکنم،از همهتون ممنونم که به دردو دلام گوش دادین و سنگ صبورم بودید و راهنمائیم کردید واینو بدونین که من همیشه توسایت میام وبه راهنومائیاتون احتیاج دارم... از مدیر سایت هم ممنونم.:72::72::72::43:
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mali.j.m
در جواب پیدا جان هم بگم: من هیچ وقت این حقایق رو به رخ همسرم نکشیدم،(شاید فقط 1 یا 2 بار تو دعوا ، که البته اون حرفای بدتری میزنه)
فکر می کنی یکی دو بار کم است؟ یک لحظه یک حرفی را می زنی و مدتها اثرش توی ذهن هست. غرور مرد خیلی براش مهم است. قکر می کنی چرا اینقد از مادر و برادر و خواهر و ... خانواده ات ایراد می گیره. چون دایم از اونها براش حرف زدی و با مقایسه تحقیرش کردی.
خانواده شما در درجه اول و اولویت اول، الان خودت و همسرت هستید. اگر می گه برادرت فلان حرف را زد یا رفتارش ... لزومی نداره از برادرت دفاع کنی. نمی گم تایید کن، اما دفاع و دعوا هم لازم نیست. این قسمت ها را مریم123 خوب بلده توضیح بده. کاش بیاد یک کم برات بنویسه.
در مجموع من احساس می کنم شما با خانوادم، مامانم، بابام و .. براش یک جبهه ایجاد کردید که یک طرفش شما و خانوادتی و یک طرفش ایشون. اینکه خانواده ات و خودت را هم برتر از ایشون می دونی که دیگه نور علی نور است و مزید بر علت. داره سعی می کنه که جنگ را نبازه. تقصیری هم نداره.
الان هم مشکلت حل نشده. مشکل شما که تولد رفتن نبود که سریع خوشحال شدی و تمام. دو سال خراب کردی، باید اقلا دو سال وقت بذاری تا درستش کنی. همین که جواز تولد را گرفتی خیالت راحت شد. برگرد بیا مشکلاتت را حل کن :72:
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
سلام ميشه يكي به من بگه تاپيك مريم 123 كجاست خيلي دلم ميخواد بدونم چه جوري با مشكلاتش كنار اومده؟خصوصا مشكلاتش با خونواده همسرش كه من يه مشكل خيلي جدي پيدا كردم.......همينطور موقعيتايي كه حق با خونوادش بود ولي مجبور بود از شوهرش دفاع كنه.......
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
سلام دوستان عزیزم... پیدا جون شما درست میگی عزیزم، اما من فقط مجوز تولد رونمیخوام. من میخوام همیشه در کنارهمسرم بدون مشکل باشم. میدونم، من خیلی خطا داشتم تو طرز رفتارم با همسرم. اما به خدا دارم خودمو درست میکنم، دارم روخودم کار میکنم... من همیشه به کمک همه شما دوستان نیاز دارم.از همتون هم ممنونم. الان خدا روشکر با همسرم مشکلی ندارم، با هم دیگه صحبت کردیم،یه سری خواسته ها اون داشت و یه سری من، قرار شد برای بهبود زندگیمون تلاش کنیم.:227: قرار شد دیگه قهر نکنیم، هر وقتم که عصبانی هست من چیزی نگم تا آروم شه وبعد با هم صحبت کنیم. (همسرم میگه: تو بلد نیستی چطور با من کنار بیای،میگه که قلق داره، اگه اونو دست بگیری ،بهترین شوهر برات میشم.) خلاصه در تلاش هستیم که قبل از اومدن بچه مشکلاتمون رو بر طرف کنیم... (امیدوارم که مشکل همه دوستان هم خل بشههههه) مریم.م جان من خودم هم نتونستم تایپک maryam123 روپیدا کنم،چون ایشون خیلی مفید راهنمائی میکنن :104: و منم دوست داشتم مشکلاتشون رو میخوندم. :72: بازم از همه ممنونمممم... :43:
RE: به آخر خط تو زندگیم رسیدم،کم آوردم به خدا...
من میخوام عنوان تایپکم رو تغییر بدم ولی نمیدونم چکار باید کنم؟؟؟... عصبانی بودم این عنوان رو زدم.:302: اصلا این عنوان رو دوست ندارم ومناسب نیست. :81: عنوانم بشه( راه حلی برای بهانه گیری همسرم) متشکــــــــــــــــرم.:72:
RE: راه حلی برای بهانه گیری همسرم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط mali.j.m
سلام . تو رو خدا کمکم کنین وبگید من از دست این همسر بهونه گیر وحساس و مغرور ،چیکار کنم ،دیگه خسته شدم... 1ماه 1بار با خانواده من سر یه مسئله جزئی کم محلی میکنه... راستش شوهر من حس مرد سالاری داره، دوست داره هر چی میگه من بدون چون و چرا بگم چشم و حرف اول وآخر و اون همیشه بگه. من یه دختر شاغلم و با هم میریم سر کاروبرمیگردیم،اما توخونه همش به من دستور میده،(من آب میخوام ، اینوبده ، این کاروکن ) هفته پیش به خاطر اینکه پدرم، شوهر خواهرمو با خواهرم و بچه 5 سالشون رو رسوند در خونشون، و مابرای اولین بار با موتور برگشتیم، تا خونه هر چی بدوبیراه بود به پدرم گفت و با من 1 روز قهر بود...(پدرم خیلی به ما لطف کرده و همیشه بیشتر احتراما تو خونه ما به شوهر من میشه،چون شوهر من غریبس وخیلی حساس هست، ولی شوهر خواهرم پسر خالمه) 3 روز پیش مهمونی خونه خواهرم بودیم، با التماس من اومد، ولی خیلی سرد بود و اصلا حرف نزد، پشتشم کرد به پدرم و نشست... دم گریه بودم از بی احترامی که به بابام میکرد ولی اصلا هیچ کدوممون به روش نیاوردیم... حالا جمعه تولد بچه خواهرمه... 50 نفر مهمون داره، منم 1 دونه خواهرم... حالا لج کرده میگه نمیخوام بری... همیشه هر چی گفته و هر جا گفته نمیخوام بری کوتاه اومدم ونرفتم، ولی اینبار دیگه نمیتونم کوتاه بیام... خیلی بد عادت شده، دیشب باهم دعوامون شد، تو دعوا گاهی اوقات بد دهنی میکنه و همیشه حرف سرد میزنه،که اصلا حرفاش وقتی خوب میشیمم از یاد من نمیره، هر بارم ازش انتقاد میکنم،میگه من همینم که هستم، اوایل وقتی دعوامون میشد توهین میکرد ،1بارم منو هل داد که سرم زخمی شد ولی من فقط گریه میکردم و هیچی نمیگفتم،ولی حالا منم شدم مثل اون، توهین میکنم و دادوبیداد میکنم( راستش روی منو به خودش باز کرده،باعث این اخلاق من اونه) ...دیگه خسته شدم .میخوام 5 شنبه از سر کار برم خونه پدرم،میخوام بترسه شاید رفتارش رودرست کنه... تورو خدا راهنمائیم کنید.
وای خدای من انگار همه این حرفا رو من زده باشم تمام مشکل منم با همسرم همیناست
این اتفاقی که گفتی دقیقا برای منم افتاده
RE: راه حلی برای بهانه گیری همسرم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط keyvan
لطفا" در تایپک های تاریخ گذشته پست ارسال نکنید، توجه به تاپیکهای زنده موجب میشود،زحمات شما بی ثمر نباشد