-
به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
سلام دوستاي خوبم:72:
سال نو رو به شما تبريك ميگم، اميدوارم سال خوبي رو در كنار خانوادتون شروع كرده باشيد و هميشه خوش و خرم باشيد.:43:
ببخشيد دوستان مي دونم كه شايد حوصله خوندن مطالب منو چون طولانييه نداشته باشين ولي چكار كنم كه فقط مي تونم به شما بگم و از شما راهنمايي بخوام.
تو جريان مشكلات من هستيد تاپپيك هاي قبلي من اينا بودن.(كمك- يعني برمي گرده؟ اگه نياد من دق مي كنم. )
(چكار كنم اين رابطه اگه قراره سر بگيره ، سر بگيره؟ )
حالا مي رم سراغ بقيه ماجرا،
بعد از همه اون مسايل كه پيش اومد و من زنگ نزدم و خودش زنگ زد گفت كه نتونسته تو اين مدت طاقت بياره و زنگ زده. گفت دوستم دارم و نمي تونه ازم دست برداره.
ولي حالا كه چند وقت از اون ماجرا ميگذره، دوباره به قول معروف دم درآورده و ميگه كه با اين شرايط نمي تونه. اونروز كه زنگ زد مي دونست كه تو شب خواستگاري بد صحبت كرده ولي حالا رفته با كساي ديگه مشورت كرده، يك چيزي هم طلبكار شده. ميگه كه باباي تو اونجوري رفتار كرد و يا برادرت اينطوري گفت و ...
ميگه كه من با اينقدر مهريه نمي تونم سر كنم. در صورتيكه بعد از اون ماجرا ما خودمون با هم توافق كرديم و قرار شد 314 سكه باشه ، در صورتيكه مي دونيد مشكل پدر من مهريه نبود، ولي حالا ميگه كه خانوادم موافق نيستن و ميگن نبايد اين كارو بكني.
خلاصه به اين بهانه كلي حرف بار من كرد . خدا مي دونه چه حرفهايي به من نگفت. ولي من به خاطر اينكه دوستش داشتم هيچ چيز نگفتم. فقط بهش گفتم مواظب حرف زدنت باش. دل آدم مثل چيني مي مونه. اگه چيني بشكنه ديگه هيچ جور نمي توني تيكه هاي اونو بهم بچسبوني. و منم اگه الان چيزي بهت نمي گم فكر اون چيني رو مي كنم.
همه چيز داشت خوب پيش مي رفت. حتي روز عيد زنگ زد به بابام و عيد رو تبريك گفت. گفت كه بهتره تو 5 روز اول عيد تكليفمونو مشخص كنيم. كه من گفتم پس برو با خانوادت صحبت كن تا برنامه ريزي كنيم. ولي باورتون نميشه فرداش كه اومد، حرفهايي مي زد كه من اصلا باورم نمي شد. همش فكر مي كردم دارم خواب مي بينم. از كوچكترين چيزهايي كه بينمون اتفاق افتاده بود يك كوه ساخته بود. در صورتيكه اصلا مهم نبودند. (مثلا اينكه به رانندگي كردن من ايراد گرفت كه آره تو ، اصلا حرف گوش نمي دي و بد رانندگي مي كني. و يا اينكه برو با اون خواستگاراي قبليت ازدواج كن، اونا به درد تو مي خورن. همونا كه برات مي ميرن. آخه راستش من تو فاميل دو تا خواستگار دارم كه يكيشون مدت 10 ساله به پاي من نشسته و ديگري هم چند بار خواستگاري كرده و جواب رد گرفته. و كافيه كه همين الان جواب مثبت بدم. و اون از اين ماجرا خبر داره. و خدا مي دونه كه من هيچ وقت اينا رو به رخ اون نكشيدم فقط يكبار تو صحبت پيش اومد و گفتم.خلاصه خدا مي دونه كه چه حرفهايي نزد.)
جالب اينه كه همه حرفاشو مي زنه و بعد ميگه كه منظور من از اين حرفها اين نيست كه با من قطع رابطه كن. من گفتم : پس معني اين حرفا چيه؟ هر كي بشنوه ميگه تموم.
كه گفت نه، تو برو صحبت كن و خانوادت رو راضي كن كه 110 تا باشه. كه من گفتم راضي نميشن و ما كه خودمون توافق كرديم 314 تا، حالا چرا داري همه چيزو خراب مي كني؟ كه همش خانوادشو بهانه مي كنه و ميگه كه اگه من اينكارو بكنم خانوادم ديگه به من كاري ندارن. از يك طرف ميگه من سر عهد و پيمونمون هستم و از طرف ديگه هر چي دلش مي خواد ميگه. و ميگه كه من تو ازدواج قبليم محكم نگرفتم و اون بلا سرم اومد ولي حالا مي خوام محكم بگيرم. تازه اول مي گفت كه خانواده من ميگن كه بايد بابات زنگ بزنه و خودش بياد خونمون تا ما به اين وصلت راضي بشيم. كه من گفتم تو اينو تو خواب هم نمي بيني و اگه دنبال بهانه ميگردي ، همين الان برو. چون پدر من هيچ وقت، هيچ وقت اين كارو نمي كنه. چون خودشم با اين وصلت موافق نيست كه حتي اگر موافق هم بود نمي كرد. پس تو كه مي دوني اين كار شدني نيست لطفا ديگه نگو.
گفت فكر نكن من دارم سنگ مي اندازم جلوي پات. اونا اينو مي گن. ما خيلي بهمون برخورده كه باباتينا با ما اونطوري رفتار كردن. در صورتيكه خدا مي دونه پدر من هر حرفي هم زد با احترام برخورد كرد. بعد كه ديد من اينو گفتم ، گفت خوب پس بذار من فكرامو بكنم ببينم با اين مقدار مهريه مي تونم يا نه؟
مي دونم دوستم داره، ولي نمي دونم معني اين كارا چيه؟ الان يك جورايي هم احساس مي كنم پيش من كم آورده، چون من هم از نظر مالي و هم تحصيلات از اون بالاترم. من ترم آخر رشته مهندسي كامپيوترم و اون تازه ترم 3 كارداني يكي از رشته هاي فني است. در ضمن من ماشين دارم و اون نداره. خدا مي دونه من هيچ وقت به اون در مورد اين چيزا فخر فروشي نكردم. و حتي خيلي وقتها ماشين من دست اون بوده و وقتي هم كه بيرون مي رفتيم ميدادم اون رانندگي مي كرد. من از اول سعي كردم كاري كنم كه اون حس مردانگيش هيچ وقت زير سوال نره. حرفهايي كه مي زنه يك جورايي نماد اينه كه فكر ميكنه من به خاطر اين چيزا خودمو بالا مي دونم، چون همش با يك سري حرفها ميخواد منو بكوبه.
به خدا ديگه خسته شدم. فكر مي كردم سال جديد كه شروع مي شه بهترين روزا در انتظارمه، در صورتيكه از روز دومش تقريبا اين چيزا شروع شد.
شما ميگيد چكار كنم؟ از يك طرف بي نهايت دوستش دارم و از يك طرف حرفهاش برام خيلي سنگينه. من تو تك تك جاهاي اين تهران بزرگ ازش خاطره دارم. 3 سال به اميد اون خوابيدم و بيدار شدم. كل زندگيمو بر اساس اون برنامه ريزي كردم ولي حالا با اين رفتارا مواجه شدم.
از يك طرف مي بينم كه خواستگاراي قبليم چقدر دوستم دارن و چقدر برام احترام قائلند و از يك طرف خودم ديونه اينم.
چه خاكي تو سرم بريزم نمي دونم.:302:
مي دونم خيلي طولاني شد، ببخشيد ولي چاره اي نداشتم. لطفا كمكم كنيد.:325:
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
دوست عزیز:72:
می دونم تکرار مکررات هست ولی برای یادآوری:
شما متاسفانه نمی تونی هیچ کاری برای یک مرد نزدیک 40 سال بکنی
تا افکار و عقایدش رو تغییر بدی.
شاید ایشون از اون دسته آدمهای همیشه طلبکار هست؟!
دقت کن بعضی افراد از زمین و زمان گله دارند؟!
این باید به شناخت شما برای انتخاب مرد زندگیت کمک کنه؟!
همین که یکبار گفتی و دیگه در دسترس نیستی کافی است کافی کافی ............
لطفاً هیچ اقدامی نکن تا اون آقا باخودش خلوت کنه و فکرکنه ببینه کجای کارش اشتباه بوده؟!
چجوری می تونه دل شما و خانوادتون رو بدست بیاره؟!
اگر هم اقدامی نکرد خدا رو شکر کن که قبل از ازدواج ایشون رو شناختی و گرنه سرنوشت
همسر قبلی ایشون در انتظارت بود.
موفق باشی.:72:
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
رویا جان چرا اینقدر ایشون را دوست داری ؟ می شه از فضایل و امتیازات این اقا برامون بگی؟
با توجه به مطالبی که گفتید ایشون اصلا گزینه خوبی برای ازدواج نیستند.
در عجبم چرا شما با این همه نشانه هنوز به ایشون علاقه مندید.
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بی نهایت
رویا جان چرا اینقدر ایشون را دوست داری ؟ می شه از فضایل و امتیازات این اقا برامون بگی؟
با توجه به مطالبی که گفتید ایشون اصلا گزینه خوبی برای ازدواج نیستند.
در عجبم چرا شما با این همه نشانه هنوز به ایشون علاقه مندید.
راستش نمي دونم.
الان كه اين همه حرف ازش شنيدم و ... ، واقعا نمي دونم چرا دوستش دارم.
نمي دونم، شايد اول گول قيافشو خوردم، البته قيافشم معموليه، ولي يك جورايي من دوست دارم. به قول معروف كمي دختر كشه. بعد اينكه ديدم آدم زرنگيه و ورزشكاره. اهل دود و دم نيست. و از همون اول سعي كرد كه منو همش قانع كنه نسبت به همه چيز. بعد ديدم كه به نظر آدم كاري اي مياد. نماز مي خونه و ...
ولي الان واقعا نمي دونم چيكار بايد بكنم. و چون خيلي دوستش دارم با اينكه اينقدر ناراحتم كرده اصلا نمي تونم فكر جدايي از اونو بكنم. برام دعا كنيد. خيلي درمانده شدم.
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
احتیاج به دعا کردن نیست.
رویا جان کاملا معلوم هست که باید چه کار کنید.
از این فاز احساسی خارج بشید.
الان که وقت گل و بلبل شما ست اینقدر در رنج و ناراحتی هستید.
شما هنوز به مرحله نامزدی هم نرسیدید و این همه بحث دارید چه برسه وقتی وارد زندگی بشید.
ایشون هنوز یاد نگرفتند به تعهدات خودشون که فی مابین خودتون بوده(مقدار مهریه) متعهد باقی بمونه چطور انتظار دارید در زندگی به بقیه تعهداتش پایبند بمونه؟!!!!
رویا جان به گفته خودت:
شايد اول گول قيافشو خوردم، البته قيافشم معموليه، ولي يك جورايي من دوست دارم. به قول معروف كمي دختر كشه. بعد اينكه ديدم آدم زرنگيه و ورزشكاره.
اینها به نظرت برای دوست داشتن منطقی هست؟
فاصله سنی تون هم که چیز جالبی نیست.
این چه حرفیه که پدر شما بره از خانوادش عذر خواهی کنه ؟
خوب کاملا معلوم هست که هیچ پدری دخترش را از سر راه نیاورده که چنین کاری بکنه ولی حتی مطرح کردن چنین درخواستی از جانب اون آقا اون هم توی این مرحله از آشنایی خیلی بی شرمانه هست.
نهایت تحقیر شما وخانواده تان را خواسته وشما بی تفاوت هستید؟
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بی نهایت
مطرح کردن چنین درخواستی از جانب اون آقا اون هم توی این مرحله از آشنایی خیلی بی شرمانه هست.
نهایت تحقیر شما وخانواده تان را خواسته وشما بی تفاوت هستید؟
:104:
مواظب خودتت باش داری با طناب احساسات زندگی تو بباد می دی.
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
يعني شما ميگيد ديگه باهاش تموم كنم؟ حتي اگه اومد و گفت شرايط رو قبول كرده؟
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
خودتون باید تصمیم بگیرید اما نشانه ها کاملا راه رو نشون می دهند.
برای خودتون ارزش قائل بشید.
خودتون را دوست داشته باشید.
برای خودتون بهترین ها رابخواهید .
درست هست که سنتون به 34 رسیده اما این دلیل نمی شه که با یک تصمیم احساسی اینده خودتون را نابود کنید.
ببینید اسمش کاملا مشخص هست خواستگار
اما من بیشتر کلمه خود رای ومغرور و دیکتاتور برام تدایی می شه تا خواستگار.
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
سلام رویا جان
قبل از هرچیزی بهتره بین خطها فاصله بدی تا خوندنش راحت تر بشه
من در جریان هر دو تاپیکت بودم
حرفهای دوستان خوب بود.
به قول معروف با حلوا حلوا گفتن دهن شیرین نمیشه که....این اقا میگه شما رو دوست داره اما چه اقدامی بابت این دوست داشتنش کرده؟!
رویا جان به نظر میاد خیلی فانتزی و رویای فکر میکنی.
کمی واقع بین تر باش
زندگی خیلی جدی تر از این حرفهاست...چینی دل و اینا واقعا برای رمان هاست نه برای یک عمر زندگی.
این اقا حتی به قولهایی هم که به شما میده عمل نمیکنه...به نظرت میشه بابت یک عمر زندگی روش حساب کرد؟
در مقابل اینجور ادمها باید محکم باشی.اگر اون میگه این مقدار مهریه زیاده شما هم محکم بگو با کمتر از این اصلا امکانش نیست.
من خودم با مهرهیه بالا و پافشاری در این زمینه مخالفم اما اینجا الان بحث تعهدات و استقلال فکری طرفه
رویا جان انقدر به خودت تلقین نکن که دوست داره.شایدم واقعا داشته باشه اما باید ثابت کنه.
نه اینکه هرچی شما میگی 2 روز بعدش پشیمون میشه و نظرش برمیگرده
خانومی الان بیخیال خاطرات بشی خیلی بهتره تا پس فردا که ازش جدا بشی.
یه خاطر خاطرات که ادم وارد زندگی مشترک نمیشه!!
الان هم نمیگیم بهم بزن
اما صبور باش...صبر..صبر...صبر...
اجازه بده با خودش کنار بیاد.اگر با این سطح توقعاتی که داره باهاش ازدواج کنی......!!
بذار یه مدت با خودش کنار بیاد ببینه میتونه یا نه.
درسته ایشون ناراحت و نگرانه بایت شکست در ازدواج قبلی..اما شما هم این 3 سال براش کم نذاشتی....
شما بهش فرصت بده .اگر هم زنگ زد و ...شما فقط بهش بگو فکراتو بکن و به من جواب بده.
خودت رو خیلی ریلکس و اروم نشون بده و طوری برخورد کن که اگر هم این ازدواج سر نگیره اتفاق خاصی نمیفته
چون این اقا فهمیده شما دوستش داری و مطمئنه هرچی بگه شما میپذیری...
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
سنجاب ، بي نهايت و maryam123 عزيز از اينكه مطالب منو مي خونيد و راهنماييم مي كنيد خيلي ممنونم.
از ديروز كه اين حرفا بينمون رد و بدل شد ديگه تماسي باهاش نداشتم. ولي صبح خودش زنگ زد و به بهانه اينكه اشتباه زنگ زدم و مي خواستم به همكارم زنگ بزنم تا بگم امروز نميام سر كار، خلاصه يك جورايي احوال پرسي كرد و گفت دوباره زنگ مي زنه. من الان سر كار هستم و ظهر وقتي رفته بودم نهار، اومدم ديدم دوباره زنگ زده و شمارش رو تلفنم افتاده ، كه من نبودم. البته اون نمي دونه كه تلفن من تو اداره شماره انداز داره. و فكر كنم به خاطر همينه كه به موبايلم زنگ نزده.
الان كه بيشتر فكر مي كنم مي بينم حرفاي همه شما درسته. به خدا خودم هم مي دونم. ولي نمي دونم اين دوست داشتن چه خاكي تو سرم ريخته كه نمي تونم اين مساله رو هضم كنم.
ولي مي خوام اينبار كه زنگ زد خيلي جدي باهاش صحبت كنم و تكليفمو باهاش روشن كنم. آره به قول maryam123 عزيز اين فهميده كه من دوستش دارم و براي همين داره با من اينطوري رفتار مي كنه. از خدا مي خوام كمكم كنه. برام دعا كنيد كه محكم باشم و نزنم زير گريه.
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
رویا جان شما بیشتر بهش عادت کردی....و حق هم داری....
افرین دوست خوبم..محکم باش.
اگر الان محکم نباشی دیگه بعدا محکم بودنت نه تنها به درد نمیخوره بلکه باعث ویرانی زندگیت هم میشه
الان دو تا چشم داری دو تا دیگه هم قرض کن.خوب و منطقی همه چیز رو بسنج.
یادت باشه به محض اینکه بگی بله دیگه باید چشماتو ببندی..رو به همه چی..
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط roya56
سنجاب ، بي نهايت و maryam123 عزيز از اينكه مطالب منو مي خونيد و راهنماييم مي كنيد خيلي ممنونم.
از ديروز كه اين حرفا بينمون رد و بدل شد ديگه تماسي باهاش نداشتم. ولي صبح خودش زنگ زد و به بهانه اينكه اشتباه زنگ زدم و مي خواستم به همكارم زنگ بزنم تا بگم امروز نميام سر كار، خلاصه يك جورايي احوال پرسي كرد و گفت دوباره زنگ مي زنه. من الان سر كار هستم و ظهر وقتي رفته بودم نهار، اومدم ديدم دوباره زنگ زده و شمارش رو تلفنم افتاده ، كه من نبودم. البته اون نمي دونه كه تلفن من تو اداره شماره انداز داره. و فكر كنم به خاطر همينه كه به موبايلم زنگ نزده.
الان كه بيشتر فكر مي كنم مي بينم حرفاي همه شما درسته. به خدا خودم هم مي دونم. ولي نمي دونم اين دوست داشتن چه خاكي تو سرم ريخته كه نمي تونم اين مساله رو هضم كنم.
ولي مي خوام اينبار كه زنگ زد خيلي جدي باهاش صحبت كنم و تكليفمو باهاش روشن كنم. آره به قول maryam123 عزيز اين فهميده كه من دوستش دارم و براي همين داره با من اينطوري رفتار مي كنه. از خدا مي خوام كمكم كنه. برام دعا كنيد كه محكم باشم و نزنم زير گريه.
:104::104::104:
این تاپیک
آزموده را آزمودن خطاست
و یا تاپیکهای مشابه در این سایت را بخون.
حالا ناراحت بشی بهتر از اینکه تو زندگی مشترک ناراحت و پشیمون باشی.
اگه میخوای راحتتر تصمیم بگیری همسر قبلی این آقا و اطرافیانش گزینه مناسبی هستند که دلت رو یکدل کنند و شناخت بهتری بهت بدنند.
موفق باشی.:72:
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
مرسی از سنجاب و maryam 123.
مرسییییی
:104::104::104::104::104:
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
سلام دوستاي خوبم :325: :325: :325:
در پايان مطالبم گفتم كه منتظر مي مونم تا دوباره كه زنگ زد باهاش حرفهامو جدي بزنم و تكليفمو روشن كنم.
عصر اونروز زنگ زد و گفت كه مي خواد منو ببينه تا با هم گفتگويي داشته باشيم. منم قبول كردم و اومد دنبالم و رفتيم به گفتگو نشستيم.
در ابتدا من اصلا تحويلش نگرفتم و ديدم كه هي به قول معروف خودش لوس كرد و در آخر گفت كه رويا من بدجوري به تو وابسته شدم و نمي تونم دست از تو بردارم. گفتم به خاطر همين
اون همه به من حرف گفتي؟ گفت نه. و گفت ناراحت بودم و اونا رو گفتم. بهش گفتم اين كه دليل نميشه كه آدم وقتي ناراحته هر چي به دهنش مياد بگه. خلاصه كلي سعي كرد كه از
دل من دربياره و ما خودمون قرارامونو گذاشتيم و گفتم كه پس برو به خانوادت هم تصميمتو بگو و برنامه ريزي كن كه بريم سر خونه زندگيمون. همه چيز خوب تموم شد و رفت كه با خانوادش
صحبت كنه. كه ديشب رفته و صحبت كرده. قرار بود كه اگه مثبت بود به بابام زنگ بزنه و قرار بذارن بيان خونمون.
من صبح زنگ زدم و گفتم چي شد؟ مياييد يا نه؟ گفت كه بايد با هم صحبت كنيم. چون يك سري مسايل هست كه بايد بهش توجه كنيم. گفت كه خانوادش با اين قضيه اصلا موافق
نيستن و گفتن خودت مي دوني. اينم گفته كه من نمي دونم چيكار بايد بكنم، با توجه به علاقه اي كه ما به هم داريم.
گفت كه خانوادش گفتن كه شما دو تا بريد پيش يك مشاور ( يك شخصي كه كاملا بي طرف و مورد اعتماد باشه) و اگر مشاور گفت كه با هم ازدواج كنيد اونوقت اين كارو انجام بدين.
و به منم گفت كه حالا نظر تو چيه؟ منم گفتم باشه. منم موافقم. حالا هر دوتاييمون داريم دنبال يك مشاور خوب مي گرديم. به خاطر همين از شما دوستاي خوب كمك مي خوام كه اگه
مشاور خوب در اين زمينه در تهران مي شناسيد به من معرفي كنيد. ممنون مي شم اگه اين لطفو در حق من بكنيد. :325: :325: :325:
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
رویا جان
احتیاط کن و در رفتارهات تعادل داشته باش
دلم میخواد خفه ات کنم !!!!!!!!!!!!!
چرا فردای اون رو ز دوباره بهش زنگ زدی آخه؟!چرا چرا چرا؟
چرا نذاشتی خودش زنگ بزنه
چرا حرف گوش نمیدی....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه مرکز مشاوره معروف هم در خ سمنگان هست .هرکی رفته راضی بوده.مرکز مشاوره جوان
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
منم با مریم موافقم واسه چی زنگ زدین:160:؟ایشون خودش باید تماس میگرفت:305:
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
دوست گلم، خانومی
چرا اصلا به حرفای بچه ها توجه نمیکنی؟ :324:
عزیزم ببخشید رک حرف میزنم. ولی شما اینجا فقط حرفاتو مینویسیو میری
آخه اینجوری که نمیشه عزیز دلم
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
maryam123 , شوكا و باران 2 عزيز
من تا آنجا كه ممكنه سعي مي كنم كه تعادل داشته باشم. آخه شما كه نمي دونيد؟ من كارمندم. مادرم هم كه فوت كرده(كه البته من هر چي مي كشم از اين بي مادريه)، كل مسئوليت
خونه رو دوش منه. اگه يك مهمون بخواد بياد، كسي كه بايد به همه چيز رسيدگي كنه و همه چيزو آماده كنه منم. پس من صبحش بايد مي دونستم كه مهمون دارم يا نه؟ براي همين زنگ
زدم. كه اگه مهمون دارم ، اونروز سر كار نرم.
به خدا قصد بي توجهي به حرفاي شما رو ندارم. ولي مجبور بودم.
ديروز هم زنگ زد كه گفت مامانم و داداشم مي خوان باهات حرف بزنن. گفتم چي مي خوان بگن؟ گفت نمي دونم. حالا شما مي گين چيكار كنم؟ اصلا برم باهاشون حرف بزنم؟ يا نه؟ و اگه
رفتم چي بگم؟
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
رویا جان شما که به صحبت های دوستان توجه نمی کنید.
حالا می خواین پاشی کجا برید؟!!!!!
اگر هم کسی می خواد با شما صحبت کنه اونها هستند که باید بیایند و خیلی هم محترمانه.
برای خودتون ارزش قائل بشید.
از همین الان به خودتون احترام بذارید.
اگر کسی با شما حرف داره تشریف بیارن منزلتون در غیر این صورت شما جایی نمی روید.
می خواین برید کجا که براتون شرط و شروط بذارند بعد هم بگن ما که نیومدیم سراغت خودت اومدی و سه پیچ ما بودی؟!!!
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
سلام
رویا جان
اگه کسی با شما حرفی داره باید خیلی با احترام بیان خونتون با هاتون حرف بزنن نه اینکه شما بخواین برین باهاشون حرفی بزنین
شما پشت سرهم اشتباه میکنی
یه نصیحت خواهرانه دارم : اینکه کاری نکن مدیون خودت بشی و بعدا ها خودت رو سرزنش کنی که چرا من این جوری رفتار کردم
نمیخوام ناراحتت کنم ولی این آقا با این سن و سال فقط داره خانواده و نظرشون رو بهانه میکنه و مشکل اصلی خودش و بلاتکلیفی خودشه و چون از احساس شما با خبره داره همه چیز رو دستش میگیره شما داری بهش اجازه میدی با زندگیت و شخصیتت و احترام خانوادگیت بازی کنه و به این راحتی هنوز نه به داره نه به باره با خانوادت بی احترامی میکنه چه برسه با بعد
من فقط یه چیز و خیلی محکم بهت میگم
اتمام رابطه
می دونم که فکر میکنی خیلی سخت و زنده نمی مونی بدون و اونو زندگی برات تموم میشه و خیلی دوستش دارو ...
ولی باور کن نه زندگی تموم میشه و نه بدون اون مشکلی برات پیش میآد برعکس با رفتن این آقا تمام این استرس ها کن میشه و شما میتونید بعد از یه مدتی با فرد جدیدی آشنا بشی که لیاقتت رو داشته باشه
اولش سخته ولی خیلی زود متوجه میشی که اتمام رابطه با این آقا بهترین گزینه بوده
شما الان خودت بهترین مشاوری برای خودت با بودن این همه مشکل چرا بازم به این ازدواج اصرار میکنی
منتظری یکی دیگه بهت بگه ازدواج بکن یا نه باید خودت بخوای
موفق باشی
bloom
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط roya56
maryam123 , شوكا و باران 2 عزيز
من تا آنجا كه ممكنه سعي مي كنم كه تعادل داشته باشم. آخه شما كه نمي دونيد؟ من كارمندم. مادرم هم كه فوت كرده(كه البته من هر چي مي كشم از اين بي مادريه)، كل مسئوليت
خونه رو دوش منه. اگه يك مهمون بخواد بياد، كسي كه بايد به همه چيز رسيدگي كنه و همه چيزو آماده كنه منم. پس من صبحش بايد مي دونستم كه مهمون دارم يا نه؟ براي همين زنگ
زدم. كه اگه مهمون دارم ، اونروز سر كار نرم.
به خدا قصد بي توجهي به حرفاي شما رو ندارم. ولي مجبور بودم.
ديروز هم زنگ زد كه گفت مامانم و داداشم مي خوان باهات حرف بزنن. گفتم چي مي خوان بگن؟ گفت نمي دونم. حالا شما مي گين چيكار كنم؟ اصلا برم باهاشون حرف بزنم؟ يا نه؟ و اگه
رفتم چي بگم؟
واقعا که ! این دلیلی برای زنگ زدن نمیشه.
من همه تاپیکاتون رو خوندم. از جمله همین تاپیک، کل سیاست اعضا زنگ نزدن شما بود
نــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــاز و نیاز رو فراموش کردین!؟
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
رویای عزیزم
صبر کن
اگه مامانش و باباش یا خودش یا هر کس دیگه ای کار داره خودشون باید تماس بگیرن و پیگیر شن
تو زنگ نزن
حالا هر دلیلی که داری مثلا سر کار و....مهمتر از همه عزت نفس خودته
بابت فوت مامانتون هم تسلیت میگم:(
پس تماس نگیر اگه سنگ بباره
باشه؟
بذار خودشون بیان جلو....
این قدر خودتو کوچیک نکن بعد نمیتونی درستش کنی هااااا
خیلی از رفتارهایی که مت از دیگران دریافت میکنیم نتیجه ی کارهایی هست که خودمون قبلا انجام دادیم
قانون عمل و عکس العمل
باود کن اینجا ما دوستت داریم که این طوری میؤیم و گرنه که راضی نیستیم تو ناراحت شی
ولی این داروشه
صبر داشته باش
با این صبری که تو داری انجام میدی نمیدونی چه لطفی به خودت میکنی ,بعدا که از این آب و تاب گذشت حس میکنی روحت بزرگتر شده و تحمل خیلی چیزها رو داری
رو خودت کار کن و تحت هیییییییییییییچ شرایطی با ایشون تماسی نداشته باش
مرسی که گوش میکنی
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
سلام به رویا خانم عزیز
من مطالب شما را کامل کامل نخوندم ولی فهمیدم مشکلتون چیه؟ از اینکه این تصمیم عاقلانه را گرفتی خوشحالم و
مطمئنم شما میتونی محکم باشی برات دعا میکنم مشکلت بزودی برطرف شه و با هر کسی که خدا برات صلاح می دونه خوشبخت بشی عزیزم :)
همه چیز را به خدا بسپار و عاقلانه و منطقی تصمیم بگیر (البته میدونم خیلی سخته ولی به نفعته) مطمئنم خوشبخت خواهی شد :72:
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
دیدی رویا جان همه بچه ها مخالفن که بری باشون حرف بزنی...منم مخالفم
انگار جای خواستگار با شما عوض شده
به خاطر یه مهمونی دادن و اومدنشون اخه زنگ میزنی آینده ات رو خراب میکنی؟
فوقش میان مثلا چند جور میوه جلوشون نیست !!
مسائل اصلی رو توجه کن خانومی نه فرعی
دیگه بهش اصلا زنگ نزن تا خودش بیاد جلو
اگه گفت هر بنی بشری هم میخواد با تو حرف بزنه بگو تشریف بیارن منزل هستم در خدمتشون
والسلام
-
RE: به خدا ديگه خسته شدم، يعني بازم بايد باهاش بمونم؟ يا ...
به نظرم خيلي باهاشون راه اومدي تا همينجا هم
من از روانشناسي و مشاوره سر در نميارم ولي اگه من بودم با نصف برخورد اين آقا كه شما تحمل كردين، تمومش مي كردم
اينجوري احترام خودم و خانواده ام حفظ مي شد
ميشه تصور كرد كه اگر اين زندگي سر بگيره آينده خوبي در انتظار شما نباشه
انشالله خدا ادم بهتري سر راهتون قرار ميده