پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
سلام به تمامی دوستان عزیز تالار؛ ضمن عرض تبریک سال نو، برای تمام عزیزان آرزوی سلامتی و بهروزی دارم.
من نگار هستم، یه دختر تنها و آروم که 22 سالشه. عضو جدید تالار هستم، که برام مشکلات زیادی پیش اومده واسه همین اومدم اینجا به این امید که دوستان منو راهنمایی کنن.
دقیقا نمیدونم از کجا بگم ولی تلاش میکنم تا خلاصه و مفید باشه.
توی زندگیم درگیر مشکلات زیادی بودم که همچنان هم درگیرم...
ماجرا از وقتی شروع شد که تنها دوست صمیمی من تصمیم گرفت برای حل مشکلاتم بهم کمک کنه، به همین خاطر منو با کسی آشنا کرد. با ایجاد این آشنایی نه تنها مشکلاتم حل نشد که بیشتر هم شد.
از طریق دوستم باهاش آشنا شدم، همکلاسیش بود، خیلی اصرار داشت برای آشنایی و علی رغم بی اعتناییهای من باز هم راغب به برقراری ارتباط بود.
چند ماه اول آشنایی بودیم، زمانی که من خانم... بودم و ایشون آقای ...، رابطه همچنان جدی و رسمی بود که از دست رفتارهای دوستم به من شکایت کرد. ازم خواست تا با دوستم حرف بزنم و ازش بخوام که عاقل باشه و بدونه که آقای... الان موقعیت ازدواج نداره. من واقعا بهم برخورد که اینجور دوستم رو کوچیک دونست. به همین خاطر با دوستم صحبت کردم و تلاش کردم که قانعش کنم.
بعد از این اتفاق من هم رابطه ام رو قطع کردم، چراییش یادم نیست. اما حدود هفت ماه بعد باز از طریق همون دوستم تونست منو پیدا کنه. و این آغاز دوباره رابطه شد. این رابطه حدود 4 سال ادامه پیدا کرد. توی این مدت چند باری ارتباط قطع شد. دفعات اول ایشون اصرار داشت که جدا نشیم و دفعات بعدی من ترسیدم از جدایی تنهایی...
راستش وقتی دوستام ازم میپرسیدن نگار آخرش میخوای چکار کنی، من واقعا از جواب دادن شرمنده بودم چون جوابی نداشتم.
بحثمون شاید دو یا سه روز طول کشید. ایشون گفتن که توانایی ازدواج ندارن و...
حدود ده روز میشه که هیچگونه تماسی نداریم با هم، اما من تمام لحظات رو اشک ریختم و ناراحت بودم و درگیر بین عقل و احساس.
دوستانم تمام تلاششون اینه کاری کنن که ریعا فراموش کنم و دوباره به خودم بیام. اما برای من کنار اومدن با این واقعیت خیلی خیلی سخته.
گرفتاریهام زیاد شدن.
نمیتونم فراموشش کنم. اون همه محبت که میکرد و من اصلا باورم نمیشه که واقعی نبود. فراموش کردن برام سخته. مطمئن نیستم که باز هم برنگردم، میدونم که هربار که برگردم منو میپذیره. بیشتر از قبل احساس تنهایی و بی کسی میکنم. خاطرات آزارم میده، اینکه کاری ازم ساخته نیست جز تحمل آزارم میده. اگرچه ازش جدا شدم اما به خودم امید میدم که شاید برگرده و اینبار به عنوان همسر کنارم بمونه.
از طرفی از اینکه کاری کردم که میدونم خوشایند خدا و خانوادم نبوده ناراحتم. همین احساس بارها باعث جدایی شد و من هر بار به این دلیل ترکش کردم.
و اما مهمترین مشکل من شکست تحصیلی منه. توی درسام شدیدا افت کردم و شدیدا احساس شکست میکنم. جزء نفرات برتر کلاس بودم وقتی که چندان درسخون نبودم، ولی حالا اوضاع درسیم شدیدا داغون شده طوری که احساس شکست فجیعی میکنم. احساس ضعف، ناتوانی، بی اراده بودن، بی عرضه بودن میکنم وقتی که میبینم تمام هم دوره ای های من تونستن درسشون رو تموم کنن، حتی کسانی که از من ضعیفتر بودن تموم کردن درسشون رو ولی من با سرشکستگی تمام وسط راه ایستادم. نه توانایی عقب کشیدن دارم و نه توانایی جلو رفتن.
هیچ انگیزه ای برای زندگیم ندارم. هیچ چیز برام جالب، لذت بخش و یا حتی دلچسب نیست. آرزوش شاد بودن و لبخند زدن به دلم مونده. شدیدا گوشه گیر و منزوی شدم. برای فرار از تنهایی و شکست تحصیلیم بیشتر به آقای... رو آردم ولی ایشون هم که...
نمیدونم برای مشکلاتم چکار کنم. کسی نیست تا بتونم راحت و بدون رودربایستی باهاش حرف بزنم. لطفا شما کمکم کنید. من واقعا از این ضع خسته شدم. منتظر راهنمایی دستان میمونم.
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
سلام به همدردی خوش امدید
همانطور که خودتان نیز می دونید این رابطه از پایه غلط بوده . شما در این مدت شناختی پیدا نکردید و به دلیل نیازتان به همدم وارد این رابطه بی نتیجه شدید
انسان عاقل جلوی ضرر را همان لحظه باید بگیره
نیاز به همدم پاسخ مناسبی داره و اون هم ازدواج هست و نه دوستی
مسائل بعدی که من از نوشتارتان می تونم درک بکنم شخصیت کمالگرایی شماست.
سعی کنید برای رفع این خصیصه تلاش کنید که انشالله با حل این مساله تمام مسائل دیگر مثل افسردگی و منزوی بودن و... رفع خواهد شد.
برای فراموشی باید جایگزینی برای تنهایی پیدا کنید . بهترین جایگزین برای این لحظات سخت خداست
از گوش دادن به موسیقی های غمناک پرهیز کنید
به کاری مفید مشغول باشید
از روش های تمرکز زدایی از افکار مخرب استفاده کنید
نهایتا توکلتان بخدا باشد:72:
Re: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط نگار91
...
حدود ده روز میشه که هیچگونه تماسی نداریم با هم، اما من تمام لحظات رو اشک ریختم و ناراحت بودم و درگیر بین عقل و احساس.
دوستانم تمام تلاششون اینه کاری کنن که ریعا فراموش کنم و دوباره به خودم بیام. اما برای من کنار اومدن با این واقعیت خیلی خیلی سخته.
گرفتاریهام زیاد شدن.
نمیتونم فراموشش کنم. اون همه محبت که میکرد و من اصلا باورم نمیشه که واقعی نبود. فراموش کردن برام سخته. مطمئن نیستم که باز هم برنگردم، میدونم که هربار که برگردم منو میپذیره. بیشتر از قبل احساس تنهایی و بی کسی میکنم. خاطرات آزارم میده،. اینکه کاری ازم ساخته نیست جز تحمل آزارم میده. اگرچه ازش جدا شدم اما به خودم امید میدم که شاید برگرده و اینبار به عنوان همسر کنارم بمونه.
از طرفی از اینکه کاری کردم که میدونم خوشایند خدا و خانوادم نبوده ناراحتم. همین احساس بارها باعث جدایی شد و من هر بار به این دلیل ترکش کردم.
و اما مهمترین مشکل من شکست تحصیلی منه. توی درسام شدیدا افت کردم و شدیدا احساس شکست میکنم. جزء نفرات برتر کلاس بودم وقتی که چندان درسخون نبودم، ولی حالا اوضاع درسیم شدیدا داغون شده طوری که احساس شکست فجیعی میکنم. احساس ضعف، ناتوانی، بی اراده بودن، بی عرضه بودن میکنم وقتی که میبینم تمام هم دوره ای های من تونستن درسشون رو تموم کنن، حتی کسانی که از من ضعیفتر بودن تموم کردن درسشون رو ولی من با سرشکستگی تمام وسط راه ایستادم. نه توانایی عقب کشیدن دارم و نه توانایی جلو رفتن.
هیچ انگیزه ای برای زندگیم ندارم. هیچ چیز برام جالب، لذت بخش و یا حتی دلچسب نیست. آرزوش شاد بودن و لبخند زدن به دلم مونده. شدیدا گوشه گیر و منزوی شدم. برای فرار از تنهایی و شکست تحصیلیم بیشتر به آقای... رو آردم ولی ایشون هم که...
نمیدونم برای مشکلاتم چکار کنم. کسی نیست تا بتونم راحت و بدون رودربایستی باهاش حرف بزنم. لطفا شما کمکم کنید. من واقعا از این ضع خسته شدم. منتظر راهنمایی دستان میمونم.
سلام نگار جان .رابطه ی شما همون طور که گفتند غلط بوده ..
این اقا گفتند که شرایط ازدواج ندارند! اگر هم روزی شرایطشون مهیا شد از کجا معلوم که برای ازدواج سراغ شما بیان؟!
اگر واقعا قصد ازدواج داشته باشن بعد از فراهم شدن شرایط اقدام میکنند و لازم نیست شما پیش قدم بشین . کار ی که الان شما باید بکنی اینکه این دوستی رو هر چه زود تر تموم کنی
که بیشتر از این ضربه نخوری
در رابطه با افت تحصیلیت عزیزم زمین که به اسمون نرسیده میتونی جبران کنی هر کسی ممکنه تویه یه قسمتهایی از زندگیش از دیگران عقب بیفته ..این مشکلی نیست که نشه جبرانش کرد نگران نباش
یه مقدار زمان میبره تا فراموشش کنی و اوضاع به حالت عادی برگرده ...این حالتهایی که برات پیش اومده طبیعیه... خیلیا که تجربه ی مشابه با شما رو داشتن این وضعیت براشون پیش اومده:72:
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
عزیزم بالاخره شما 4 سال با این اقا رابطه داشتی پس باید به خودت زمان بدی تا زمان سوگ این رابطه سیر طبیعیش رو طی کنه و تموم بشه. ولی در این مدت سعی کن هر چیزی که شما رو به یاد اون اقا میاندازه از خودت دور کنی و از دوستت هم بخواه دیگه خبر از اون اقا بهت نده و کلا همه درهای اطلاعاتیت از اون اقا رو قطع کن. در این تالار هم یک تاپیک هست که چگونه فراموش کردن رو یاد میده . اینم لینکش: مقابله با مشکلات پایان یافتن یک رابطه
اما الان باید خیلی دقت کنی. نباید ناراحتی و وابستگیت باعث بشه دوباره بری سراغ یک رابطه دیگه یا حتی برگردی در اون رابطه بدون پایان مشخص. ببین این رابطه ها فقط یک مسکن هستند که در کوتاه مدت جواب میدن و اثرات جانبیشون حالت رو بدتر میکنه. باید دنبال درمان اساسی برای تنهاییهات باشی. باید خودت بتونی اینقدر خودت رو دوست داشته باشی که خودت رو بهترین همدم و نوازشگر برای خودت ببینی.
امیدوارم به زودی دلت اروم بشه.
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
سلام
تشکر میکنم از تمامی عزیزانی که وقت گذاشتن و منو راهنمایی کردن.
eng.aydin عزیز من نمیدونم که از کدوم قسمت نوشتار من به کمالگرا بودن من پی بردید. و نمیدونم که برای برطرف کردن و بهبود این کمالگرایی چه کاری انجام بدم. من از دیروز که نظرات و راهنمایی عزیزان رو خوندم زیاد فکر کردم.
باور کنید که فکر نکردن بهش واقعا برام سخته. میدونم که ازین موارد زیاد پیش اومده برای دوستان و من اولین نفر نیستم. اما برای خود من اولین باره، اونم که این همه مدت درگیرش بودم.
شبیه معتادی شدم که اعتیادش باعث شده تمام تنش تحلیل بره؛ منم همه افکارم، عواطفم، اعتقاداتم، انگیزه زندگیم وخیلی چیزای دیگه رو از دست بدم، کسی که تمام تبعات منفی واقعه رو میبینه اما دلش به اون کورسوی امید خوشه هنوز.
من تمام وسایل رو از خودم دور کردم اما ذهنم رو نتونستم دستکاری کنم میدونم که زوده که بخوام 4سال رو با تمام اون خاطرات فراموش کنم، اما واقعا برام سخته که بپذیرم.
قدرت پذیرش و تصمیم گیریمو از دست دادم، شدیدا بی اراده شدم، میدونم که دنیا به اخر نرسیده ولی توانایی تحمل ندارم.
من واقعا مستاصل و درمانده ام.
دوستان من واقعا نمیدونم که چکار کنم. از حرکت میترسم. از تغییر میترسم. ازتنهایی میترسم. از برگشت میترسم.
مقالات پیشنهادی رو خوندم، تاپیکهای مشابه رو خوندم، دوستانی که دچار مشکل من بودن میدونن که الان و در این مرحله همه چیز زجرآوره.
حسرت گذشته رو خوردن که کاش این اشتباه رو نمیکردم. اینکه من هنوز بهش علاقه دارم و نمیتونم فراموشش کنم. اینا آزارم میده.
من واقعا تنهام. هیچکس نیست تا بتونم باهاش حرف بزنم. روابط خانوادگیمون به شدت سرده و سر همین تنها بودن من به این روز افتادم.
یادم نمیاد که روزی باخواهرم یا برادرم حرفی زده باشم. مادرم به خاطر وضعیت تحصیلم شدیدا سرزنشم میکنه، پدرم از اون مردای قدیمی که به ندرت با بچه هاش صحبت کنه. یک خانواده کاملا سنتی و کاملا منطقی.
با مشکلاتم کنار نمیان خانوادم و نمیتونم این مشکل رو هم بهشون بگم چون هنوز با سایر مشکلات کنار نیومدن.
اصلا تو خانواده من اشتباه کردن معنی نداره؛ کسی که اشتباه کنه سرزنش میشه نه راهنمایی...
احساس بی پناه بودن داره منو از پا در میاره، اینکه کسی کنارم نیست و من مثل گذشته تمام غصه هامو با سکوت به دوش میکشم ،منو آزار میده...
خیلی شبها با وحشت از خواب بیدار میشم. خیلی روزها احساس میکنم توانایی نفس کشیدن رو از دست دادم. میدونم که اینا اصلا صورت خوشی نداره، اما من به این دردها مبتلا شدم.
خانوادم که ازم دورن و ازشون دورم، توی آشنایان و فامیل کسی نیست که همصحبت و همرازم باشه، چندتا دوست دارم که به نظرشون بودن با کسی اهمیتی نداره تا وقتی بخوای ازدواج کنی ( درکی از وخامت وضعیت من ندارن) مشاورم فقط بهم کتاب معرفی میکنه که بخونم . تلاش کنم تا خودمو اصلاح کنم.
باور کنید من موندم تو کار خودم، بهم حق بدین که الان اینهمه در مونده باشم.
دیگه نمیدونم چکار کنم، از موندن و راکد شدن میترسم( که الان به همین وضع افتادم) از هرز رفتن میترسم. وقتی دوستام بپرسن که در چی حالم مجبورم کلی حرف امیدوار کننده بزنم که خودم در لحظه باورم میشه ولی دو دقیقه بعد باز سر خونه اولم...
با اینهمه تضاد و تعارض چه کنم، با اینهمه احساسات منفی چه کنم؟
خواهش میکنم یکی بگه من چکارکنم
واقعا احساس درماندگی و ناتوانی مینکم...
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط نگار91
قدرت پذیرش و تصمیم گیریمو از دست دادم، شدیدا بی اراده شدم، میدونم که دنیا به اخر نرسیده ولی توانایی تحمل ندارم.
من واقعا مستاصل و درمانده ام.
دوستان من واقعا نمیدونم که چکار کنم. از حرکت میترسم. از تغییر میترسم. ازتنهایی میترسم. از برگشت میترسم.
احساس بی پناه بودن داره منو از پا در میاره، اینکه کسی کنارم نیست و من مثل گذشته تمام غصه هامو با سکوت به دوش میکشم ،منو آزار میده...
.........................
واقعا احساس درماندگی و ناتوانی مینکم...
نگار جان انقدر حس منفی و کلمات منفی تو نوشتارت هست که ادم رو مائوس می کنه ،حتی غبت راهنمایی کردن و نظر دادن رو از آدم می گیره...
درسته قبول دارم شرایط سختی داری،خوب 4 سال کم نبوده ولی باید حقیقت رو قبول کنی،ایشون شما رو برای ازدواج نخواسته به هر دلیلی ...دلیلش مهم نیست
و هیچ اتهامی به اون شخص وارد نیست
می دونی چرا !چون از اول هم با هدف ازدواج این رابطه شروع شده ،شما از اول باید در مورد هدف این رابطه فکر می کردید و عواقبش رو در نظر می گرفتید ...
الان این ناراحتی ها تماما به سهل انگاری خودتون بر می گرده...
و اینم می دونی که انسان جایز الخطاست و هر کسی اشتباه و خطا می کنه
چیزی که مهم اینکه زمانیکه به اشتباهش پی برد در صدد جبران اشتباه باشه،نه اینکه خودش رو تسلیم کنه و فقط ناله کنه .....
افتادن در گل و لای ننگ نیست،ننگ این است که در انجا بمانی
شما هم خدا رو شکر خوب موقعی به این نتیجه رسیدی که ادامه این رابطه اشتباهه
22 سالته هنوز اول راهی
تصمیم بگیر جبران کنی ،
چرا راه جلو رفتن نداری،تو مگه نمی گی بدون درس خوندن جر بهترین های کلاس بودی
الان هم دوباره شروع کن برای درسات برنامه ریزی کن و برای اینده ات هدف انتخاب کن..
درسته تو حق داری ناراحت باشی،حق داری حس تنهایی کنه ،حق داری اشک بریزی ...
ولی حق نداری خودت رو برای همیشه محکوم به شکست کنی،محکوم به ضعف ...
دیگه وقتشه به خودت بیای
خانواده جای خود
دوستات جای خودشون
سهم خودت تو موفقیت و خوشبختی خودت خیلی خیلی زیاده
نگو تنهام خانوادم با من حرف نمی زنن
اول خودت بایدبخوای به خودت کنی و از این حس و حال بیرون بیای .....
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط نگار91
سلام
تشکر میکنم از تمامی عزیزانی که وقت گذاشتن و منو راهنمایی کردن.
eng.aydin عزیز من نمیدونم که از کدوم قسمت نوشتار من به کمالگرا بودن من پی بردید. و نمیدونم که برای برطرف کردن و بهبود این کمالگرایی چه کاری انجام بدم. من از دیروز که نظرات و راهنمایی عزیزان رو خوندم زیاد فکر کردم.
باور کنید که فکر نکردن بهش واقعا برام سخته. میدونم که ازین موارد زیاد پیش اومده برای دوستان و من اولین نفر نیستم. اما برای خود من اولین باره، اونم که این همه مدت درگیرش بودم.
شبیه معتادی شدم که اعتیادش باعث شده تمام تنش تحلیل بره؛ منم همه افکارم، عواطفم، اعتقاداتم، انگیزه زندگیم وخیلی چیزای دیگه رو از دست بدم، کسی که تمام تبعات منفی واقعه رو میبینه اما دلش به اون کورسوی امید خوشه هنوز.
من تمام وسایل رو از خودم دور کردم اما ذهنم رو نتونستم دستکاری کنم میدونم که زوده که بخوام 4سال رو با تمام اون خاطرات فراموش کنم، اما واقعا برام سخته که بپذیرم.
قدرت پذیرش و تصمیم گیریمو از دست دادم، شدیدا بی اراده شدم، میدونم که دنیا به اخر نرسیده ولی توانایی تحمل ندارم.
من واقعا مستاصل و درمانده ام.
دوستان من واقعا نمیدونم که چکار کنم. از حرکت میترسم. از تغییر میترسم. ازتنهایی میترسم. از برگشت میترسم.
مقالات پیشنهادی رو خوندم، تاپیکهای مشابه رو خوندم، دوستانی که دچار مشکل من بودن میدونن که الان و در این مرحله همه چیز زجرآوره.
حسرت گذشته رو خوردن که کاش این اشتباه رو نمیکردم. اینکه من هنوز بهش علاقه دارم و نمیتونم فراموشش کنم. اینا آزارم میده.
من واقعا تنهام. هیچکس نیست تا بتونم باهاش حرف بزنم. روابط خانوادگیمون به شدت سرده و سر همین تنها بودن من به این روز افتادم.
یادم نمیاد که روزی باخواهرم یا برادرم حرفی زده باشم. مادرم به خاطر وضعیت تحصیلم شدیدا سرزنشم میکنه، پدرم از اون مردای قدیمی که به ندرت با بچه هاش صحبت کنه. یک خانواده کاملا سنتی و کاملا منطقی.
با مشکلاتم کنار نمیان خانوادم و نمیتونم این مشکل رو هم بهشون بگم چون هنوز با سایر مشکلات کنار نیومدن.
اصلا تو خانواده من اشتباه کردن معنی نداره؛ کسی که اشتباه کنه سرزنش میشه نه راهنمایی...
احساس بی پناه بودن داره منو از پا در میاره، اینکه کسی کنارم نیست و من مثل گذشته تمام غصه هامو با سکوت به دوش میکشم ،منو آزار میده...
خیلی شبها با وحشت از خواب بیدار میشم. خیلی روزها احساس میکنم توانایی نفس کشیدن رو از دست دادم. میدونم که اینا اصلا صورت خوشی نداره، اما من به این دردها مبتلا شدم.
خانوادم که ازم دورن و ازشون دورم، توی آشنایان و فامیل کسی نیست که همصحبت و همرازم باشه، چندتا دوست دارم که به نظرشون بودن با کسی اهمیتی نداره تا وقتی بخوای ازدواج کنی ( درکی از وخامت وضعیت من ندارن) مشاورم فقط بهم کتاب معرفی میکنه که بخونم . تلاش کنم تا خودمو اصلاح کنم.
باور کنید من موندم تو کار خودم، بهم حق بدین که الان اینهمه در مونده باشم.
دیگه نمیدونم چکار کنم، از موندن و راکد شدن میترسم( که الان به همین وضع افتادم) از هرز رفتن میترسم. وقتی دوستام بپرسن که در چی حالم مجبورم کلی حرف امیدوار کننده بزنم که خودم در لحظه باورم میشه ولی دو دقیقه بعد باز سر خونه اولم...
با اینهمه تضاد و تعارض چه کنم، با اینهمه احساسات منفی چه کنم؟
خواهش میکنم یکی بگه من چکارکنم
واقعا احساس درماندگی و ناتوانی مینکم...
نگار گرامی ، خواهر خوبم
از اینجا میشه فهمید یکی از بزرگترین مسائلی که شما باید بفکرش باشید کمالگرایی هست:
احساس ضعف، ناتوانی، بی اراده بودن، بی عرضه بودن میکنم وقتی که میبینم تمام هم دوره ای های من تونستن درسشون رو تموم کنن، حتی کسانی که از من ضعیفتر بودن تموم کردن درسشون رو ولی من با سرشکستگی تمام وسط راه ایستادم. نه توانایی عقب کشیدن دارم و نه توانایی جلو رفتن.
هیچ انگیزه ای برای زندگیم ندارم. هیچ چیز برام جالب، لذت بخش و یا حتی دلچسب نیست. آرزوش شاد بودن و لبخند زدن به دلم مونده. شدیدا گوشه گیر و منزوی شدم. برای فرار از تنهایی و شکست تحصیلیم بیشتر به آقای... رو آردم ولی ایشون هم که...
یا از اینجا:
دوستان من واقعا نمیدونم که چکار کنم. از حرکت میترسم. از تغییر میترسم. ازتنهایی میترسم. از برگشت میترسم.
ولی چرا اصرار من بر روی درمان مشکل کماگرایی هست؟
تجربه در زندگی به من اموخته که مشکل کمالگرایی در زندگی منشا بسیاری از تنهایی ها ، افسردگی ها و مشکلات مشابه هست
مگر می شود در این دنیای به این قشنگی چیزی برای لذت شما از زندگی وجود نداشته باشد؟
یکی از ساده ترین لذت های دنیوی راز و نیاز با خداست
احساس شکست در این برهه زمانی برای شما طبیعی هست ولی باید درک کنید که این شکست در حقیقت به نفع شما بوده
شما با منطقی فکر کردن و قبول مصلحتتان ( که مطمئنا خدا عاقبت بخیری شما را می خواهد) لذت خوشبختی را خواهید چشید
در داخل خانه سعی کنید شما در ایجاد صمیمیت پیش قدم باشید
برای درس خواندن هم که وقت زیاد هست و جا برای جبران زیاد هست
ببینید این دوستی شما به احتمال زیاد برای فرار از تنهاییتان بوده ، پس چیزی غیر از عشق منطقی تعریف می شود، شما باید خوشحال باشید که توانسته اید به این رابطه بی نتیجه پایان دهید
این یک فرصت دوباره هست تا زندگی سرشار از شادی و موفقیت برای خودتان بسازید
ایستادن و سکون ان هم در اوج جوانی کار نادرستی هست
کوله بار غم و شکست های گذشته را زمین بزارید و دوباره حرکت کنید
:72:
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
میدونم که ناله کردن کار درستی نیست.
میدونم که آدمی محکوم نیست به شکست و سکون، و میدونم که میشه رشد کرد و تلاش کرد.
هرچی به خودم نگاه میکنم نمیتونم خودمو دوست داشته باشم، نمیتونم دوست خودم باشم. میدونم که رضایت خاطر و شادی از درون انسان سرچشمه میگیره، اما تلاشم برای شاد بودن به نتیجه نرسید که اینم میدونم که از انتخاب اشتباه خودمه.
باور کنید من تلاش میکنم برای حل مشکلاتم، گفتم که بامشاورم حرف زدم ولی بی نتیجه بود...
گفتم که برای فرار از تنهاییم به این روز افتادم.
قبول دارم که اشتباه کردم، الانم ناراحتیم از اینه که چطور از این منجلابی که خودم درستش کردم دربیام...
چطور کمالگراییم رو درمان کنم؟
چطور خودمو دوست داشته باشم؟
الان تنها دوستم واقعا خداست و از بودن کنارش واقعا لذت میبرم.
ولی واقعا خسته شدم. به همین خاطر که اومدم اینجا و پیگیر شدم که خودمو اصلاح کنم.
و از دوستان واقعا ممنونم به خاطر راهنماییهاشون.
باید قدم قدم جلو برم تا بتونم خودمو اصلاح کنم.
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
سلام دوست عزیزم.به همدردی خوش اومدی
نقل قول:
حدود ده روز میشه که هیچگونه تماسی نداریم با هم، اما من تمام لحظات رو اشک ریختم و ناراحت بودم و درگیر بین عقل و احساس
من حال الانتو خیلی خوب درک میکنم..من همچین روزایی رو گذروندم اونم با کسی که جریانمون ازدواج بود و بخاطر خونوادم و ...کنسل کردم.من انقد گریه میکردم که دوستم میخواست منو ببره بیمارستان.بی اختیار اشکم میریخت و فقط برای اینکه خونوادم گریه هامو نبینن رفتم پیش دوستم موندم.
اگه تو 100تا خاطره ازاین پسر داشته باشی من n تا دارم که جای توضیح الان نیست ولی اینو بگم هر چیزی هر اتفاقی منو یاد اون مینداخت و انقد خاطره خوب ازش داشتم که دیگه داشتم دیوونه میشدم.
من حسابی گریه کردم..گریه..گریه...سوگواری...
زمان برد تا اروم بشم یه دفعه بعد چند روز دیدم حالم خیلی بهتره و از گریه خبری نیست..اینجا وقتی بود که عقل هم یه سرکی میکشید و من به همه چیز با دید جدید نگاه میکردم اما باز خاطرات گذشته گاهی یادم می اومد و من ناراحت و دلتنگ میشدم اما نسبت به قبل خیلی بهتر شده بودم...همینطور ادامه پیدا کرد تا الان که چیزی به کل یادم نرفته اما من دیگه احساسی به اون خاطره ها ندارم..یعنی انگار نه انگار...شدن برام یه خاطره معمولی.
تو هم به خودت زمان بده...بذار این سوگواری احساسی کامل انجام بشه کم کم حالت بهتر میشه اما به شرط اینکه نری باز باش حرف بزنی و دوباره روز از نو روزی از نو بشه.
وقتی حالت بهتر شد هر خاطره یا صحبت نگفته ای که بااون پسر داری رو مینویسی و بعد پاره میکنی و دور میریزی (هر خاطره 1 بار) و بعد از روش تمرکززدایی استفاده کن تا کمتر بهش فکر کنی و هربار که موفق شدی ذهنت رو ازش منحرف کنی خودتو تشویق میکنی زبانی یا خرید کادو یا... و بعدش شروع کن به جبران درسای عقب موندت و حل مشکلات خونوادگیت.
شماره،اس ام اس یادگاری هرچی ازش داری دور میریزی(همه رو) و به دوستات هم میگی دیگه نمیخوای درباره اون پسر نه چیزی بشنوی نه حرفی بزنی.
(گاهی حرف بعضی دوستان میشه دوستی خاله خرسه.میخوان محبتت کنن اما داغ ادم بیشتر و تازه تر میشه)
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
سلام نگار عزیز و جوان
خانوم سال نوت مبارک باشه
به خانواده بزرگ همدردی خوش آمدی عزیز دلم
اینجا دوستان خوبی پیدا می کنی و همین الان هم پیدا کردی ببین چقدر خوب راهنمایی کردنت از همین الان؟
بهار66 و نازنین1 و سایر دوستان خیلی خوب راهنمایی کردنت
چقدر به خودت سخت می گیری دختر خوب
تازه 10 روزه کات کردین
من 8 ماه تمام واسه بهم خوردن ازدواجم اشک ریختم :) رکورد زدم من :) اما الان اصلا 1 لحظه هم به گذشته فکر
نمی کنم و می بینم که به صلاحم بوده به هم خوردن ازدواجم...حالا هم با اراده خودم یک زندگی سراسر شادی
دارم و خوشبختم....
آقای آیدین راست می گن
از خودت زود توقع داری که خوب بشی و سر پا! چرا؟
بابا احساست 4 سال کسی رو دوست داشته...بهش سخت نگیر...بذار اشک بریزه...عزاداری کنه تا آروم شه اما
با منطقت احساست رو مجاب کن...بذار بفهمه که این برای تو بهتره...تازشم تو تنها نیستی!
تو کلی دوست داری حتما...خانواده داری...از همه مهمتر خدا رو داری
دوستان همدردی رو هم که خدا بهت داده
پس ناراحت نباش
به خودت استراحت بده!
یک سر به تاپیک های تالار بزن تا سرگرم کنی خودتو و زندگی دیگران رو بخونی و متوجه شی خیلی ها مثل تو
بودن و الان حالشون خوبه
بعد هم حالت که بهتر شد میری سر درست
این مدت زیاد عبادت کن و حتی اشک بریز! از خدا بخواه بهت صبر بده! بخواه روحت رو بزرگ کنه!
سعی کن قرآن بخونی...بهترین مونسته قرآن و آرومت می کنه!
برات آرزوی آرامش و صبر می کنم
:72:
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
[size=medium]سلام مجدد به تمامی دوستان، به خاطر حسن توجه و راهنماییهای مفیدتون تشکر میکنم.
من توی این چند روزه چند تاپیک مشابه رو خوندم و لینکهایی که دوستان بهم معرفی کردن رو با دقت چند بار مطالعه کردم. نظرات دوستان واقعا جالب و سازنده است. به خصوص تاپیک : مقابله با مشکلات پایان یافتن یک رابطه.
یکم به رابطه ام نگاه کردم. اینطور نبود که من نسبت بهش شناختی نداشته باشم، شناختم کامل نبود چون نمیشه یک نفر رو کاملا خوب شناخت، اما کم هم نبود. در حین ارتباط نکات منفی رابطه و یا رفتارهای منفی طرفین رو هم میدیدم، تونستم تا حدود نسبتا کمی با این موضوع کنار بیام. من ایشون رو همونجور که بودن پذیرفتم و شاید این امر باعث میشه که نتونم بگذرم از این رابطه.
خیلی برای خودم تلاش میکنم؛ به خودم دلداری میدم که تو تمام تلاشت رو کردی ولی نشد و کلی دلداری دیگه. سختیش برام کمتر میشه وقتی سرم رو گرم میکنم.
نمیدونم کی از این وضعیت بیرون میام. میدونم که فراموش کردن چیزی که وجود داشته در دنیای واقعی ممکن نیست، و راهکار کنار اومدن هضم کردن مشکله.
من نگرانم. چون میدونم که الان دارم شدیدا با خودم مبارزه میکنم. به حرفهای دوستان گوش دادم. یادگاریها رو دور ریختم، سراغ دوستان قدیمی رفتم، درصدد نوشتن خاطرات روزانه هستم تا نکات مثبت و منفی رابطه رو ببینم، سعی میکنم به محض اینکه به آرامش نسبی رسیدم و تونستم منصف باشم بنویسم ازش. ترس من ازعواملی که باعث شد تا به این سمت برم و هنوزهم پابرجا هستن. من از وقتی که دانشگاه رفتم و رسما تنهاتر شدم تلاش کردم تا روابط خانوادگیمو بهبود ببخشم. قبل از اینکه این مشکل برام پیش بیاد تلاش کردم خودم رو به خواهر و برادرهام نزدیک کنم. سعی کردم به مناسبت هایی که به افراد خانواده مربوط میشه بهشون هدیه بدم تا نشون بدم که میخوام بهشون نزدیک بشم، مدام باهاشون تماس میگرفتم و حرف میزدم... خلاصه خودمو راغب نشون میدادم( که قلبا هم راغب بودم و هستم) اما واکنشی ندیدم. این رو پذیرفتم که متد خانوادگی من اینه، پذیرفتم که من نمیتونم دیگران رو تغییر بدم اما می تونم خودمو بهشون نزدیک کنم و...
من تمام اینارو میبینم. میدونم که مدام به گذشته فکر کردن دردی رو دوا نمیکنه. فقط میخوام بدونید که من بیکار ننشستم و سعی کردم از اون محیط ایزوله که توش رشد کردم بیرون بیام اما نشد. از چیزی لذت نمیبرم چون همیشه انتخابهای من نادیده گرفته شدن، از خرید وسایلی که دوست دارم تا حرف زدن با دوستام. من الان 22 سالمه، تو این چند روز سعی کردم با چند نفر از دوستان قدیمی حرف بزنم، اما مادرم معترضه که چقدر باهاشون هستی. من نمیتونم 20دقیقه با افرادی که دردم رو میدونن صحبت کنم! شاید حس تنهاییم کمتر شد، پس چطور از این بحران و سایر مشکلاتم بگذرم؟ وقتی ازم میخوان ریز کارهایی که دوست دارن انجام بدم، از چی لذت ببرم؟
تلاش میکنم تا روابط خانودگی رو کمی بهتر کنم اما تا زمانی که خانوادم متوجه رفتارهاشون نشن، کار چندانی از من ساخته نیست.
الان میتونم بگم که به خاطر این شکست وارد رابطه جدید نمیشم، اما نمیگم هیچوقت اشتباه نمیکنم چون قبلا هم اینو گفتم.
بهار66 عزیز، میشه بگی از اون تجربه چه زمانی گذشته؟ من راهنمایی شما رو توی تاپیکهای متفاوت از جمله ستوده تنها دیدم. این سوال تو ذهنم هست که آثار این رابطه تا چه موقعی وجود داره؟ من نمیتونم تا مدتهای زیاد با همین قوا که الان میجنگم، بجنگم. این رو که با خودم تعارف ندارم. میدونم تلاش زیادی لازمه، ولی نمیدونم تبعاتش تا کی آزارم میده.
و برقرار بودن سرچشمه این مشکل هم برام نگران کننده ست. با این موضوع چه کنم؟
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
نگار عزیز اول یه دست جانانه برات میزنم میگم چرا:104::104::104:
این دست بخاطر این جملت بود
نقل قول:
این رو پذیرفتم که متد خانوادگی من اینه، پذیرفتم که من نمیتونم دیگران رو تغییر بدم
افرین...
الان شما دو تا مشکل داری..یکی گذروندن این دوره بحران عاطفی و یکی هم مشکلات خونوادگیت.
درباره مشکل اولت تو پست قبلیم نوشتم...عزیزم زمان مشخصی نداره که بهت بگم مثلا یک ماه.برای خودم بعد یکی دو ماه کاملا عادی شد...بازم فرد به فرد فرق میکنه اما کاملا به خودت بستگی داره.
نگار جان اینجا هم قرار نیست بجنگی بلکه اینجا هم میپذیری..یه راهی رو انتخاب کردی و الان نتیجش رو داری میبینی...همیـــــــن
وقتی هر خاطره ای که ازش داری یا حرف نگفته (مثلا ازش خیلی دلخوری) رو مینویسی احساساتت به جای اینکه گوشه ذهنت تلنبار بشن و گه گاه بیان سراغت تخلیه میشن...
ببین عزیزم احساس و خاطره فرق دارن...وقتی احساس رو از یه خاطره بگیری میشه یه اتفاق معمولی مثل هزارتا اتفاق دیگه...
پس احساست رو که مینویسی تخلیه میشی..وقتی پاره میکنی و دور میریزی یعنی دیگه میخوای بذاریشون کنار...اما هر خاطره فقط یه بار
بعد به محض اینکه فکرت رفت سراغ اون پسر یا خاطراتش بدون اینکه خودتو سرزنش کنی فکرت رو متوجه یه موضوع دیگه میکنی.
یه راه دیگه هم هست که شبیه بازیه:
اون حس منفی یا خاطره رو به شکل یه دایره سیاه دور در نظربگیر.یه نقطه سفید هم بذار کنارش..حالا تو ذهنت اون نقطه سفید رو بزرگ و بزرگتر کن و اون دایره سیاه رو کوچیک..تا جایی که دایره سفید همه ذهنت رو پر کنه و نقطه سیاه ازبین بره
این روش رو با تمرین میتونی انجام بدی
____________
مشکل دومت:
تو باید خودت به خودت محبت کنی...قبل از اینکه به خونوادت محبت کنی به خودت محبت کن..هر روز صبح جلوی اینه به خودت کلمه های قشنگ بگو...برای خودت بی مناسبت و با مناسبت کادو بگیر..برای خودت تولد بگیر..واسه خودت نامه محبت امیز بنویس..ازخودت برای هر کار خوب تشکر کن.
این کارا همش حکمت داره..حکمتش هم اینه که به خودت دنیا و کائنات پیغام میدی که تو دوست داشتنی،لایق محبت و توجه خونوادت و دیگران هستی و بعد میبینی درهای محبت دیگران به سمتت باز میشه.
اینم یه راه دیگه که بازم در موردش میتونی سرچ کنی
http://thewitch150.blogfa.com/cat-76.aspx
یادت باشه نگار جان خودت میتونی با کلی چیزای قشنگ و مختلف خودتو سرزنده و پر نشاط نگه داری همه چیز که فقط خونواده نیست.
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
میدونم
به خدا تمام این حرفا رو میدونم
اینکه تموم میشه میدونم
اینکه غمها ناپایدارن درست مثل شادیها
اینکه اتهامی بهش وارد نیست که منو رها کرد
کجا گریه کنم؟ چطور گریه کنم؟ چطور گریه کنم که سبک بشم، سوگواری کنم، کسی نفهمه و غمم تموم بشه؟
باور کنید تمام مشکلاتمو تا اینجا با گریه کردن گذروندم. گریه های پنهانی و شبانه، بغضهایی که هیچوقت شکسته نشد. تمام 22 سال عمرم این وضع رو تحمل کردم.من میدونم که تنها دوستم خداست، میدونم که قرآن شفای تمام دردهاست.
دوستان من تمام این حرفها رو میدونم.
بهار66 من چطور از این بحران بگذرم وقتی کسی عینا کنارم نیست تا باهاش حرف بزنم و گریه کنم؟ چطور آروم بشم وقتی که هربار اشکم دراومده دندونامو روی هم فشار دادم و بغضمو فرو خوردم. وقت نماز گریه میکنم اما آروم نمیشم چون بغضم نشکسته، نباید زیاد گریه کنم چون کسی نباید بفهمه. هنوز توی شوکم چون نفهمید چی شده، من چطور دوران سوگواریمو بگذرونم وقتی خانوادم اجازه ندادن من برم پیش دوستم که میدونست و میتونستم گریه کنم. با کی حرف بزنم وقتی مادرم اینقدر سختگیره که من تو شهر خودم فقط یک دوست دارم که همون یک نفر منو باهاش آشنا کرده. من هیچ هم صحبتی ندارم، نگید من کمالگرام که از کمالگرایی خانوادم به ستوه اومدم.
من این حرفارو نزدم و به همین خاطر شما فکر کردید من به خودم سخت میگیرم. باور کنید من دوست دارم بشینم و اینقدر گریه کنم گریه کنم گریه کنم تا سبک بشم. اما کجا؟ ازم بپرسن بگم چرا؟
خانواده منطقی من چطور ازم نپرسن؟ من چی جوابشون بدم؟
دانشگاهم یک شهر دیگه ست، دوستام شهرهای دیگه، چند نفرشون میدونن، اما من نمیتونم برم پیششون چون مادرم مخالفه، تماس گرفتم ولی کوتاه بوده.
بهم حق بدن اینقد مستاصل و درمانده باشم و اینقد فراری از خانواده. چند باری با مادرم و خواهرم صحبت کردم که روابط بهتر بشن، مادرم تنها حرفش اینه که برو مردم رو ببین چطورن... دوستان من اولین باری که پامو از شهرم گذاشتم بیرون وقتی بود که دانشگاه قبول شدم. من تا وقت کنکور قبول شدم فقط یک دوست از دبیرستان داشتم. بچه بودم یک همبازی نداشتم، یک بار تو کوچه با هم سن و سالهام بازی نکردم. اینا واسم اهمیت نداره فقط میگمشون تا بسته بودن محیط رشدم و محیط فعلی خانوادگیم رو باور کنید.
من چطور سوگواری کنم؟
اون منو رها کرد
میدونم و قبول دارم
اما من با دنیایی که شکسته تر از قبل شده چه کنم؟
از عجز و لابه کردن بیزارم
اما از اینکه مثل یک موج بی قرار مدام به سنگها و دیوارها بخورم واقعا خسته شدم.
دوستان اگر در پست بالا بیش از بی تابی کردم و یا زیاد از حدم حرف زدم ازتون معذرت میخوام.
به نظر میرسه که باید بیشتر تمرکز کنم و از یک جا شروع کنم به حرکت.
هیچکدوم از این مشکلات حل نمیشن و من فقط دارم انرژی صرف میکنم. باید از خودم شروع کنم و یک سری مسایل رو حل کنم. بهار عزیز همه چیز فقط خانواده نیست پس من تو این دنیا دلم به کی، به چی خوش باشه؟ اینجور که باز میوفتم رو دور باطل.
بخاطر تمامی زحماتتون تشکر میکنم که بهم محبت کردین
هیچ تاریکی پاینده نبوده و نیست.
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
نقل قول:
بهار66 من چطور از این بحران بگذرم وقتی کسی عینا کنارم نیست تا باهاش حرف بزنم و گریه کنم؟ چطور آروم بشم وقتی که هربار اشکم دراومده دندونامو روی هم فشار دادم و بغضمو فرو خوردم
لازم نیست که کسی عینا کنارمون باشه که...منم فقط اون دوستم از ماجرا خبر داشت..حمام که میتونی بری؟زیر دوش اب گریه کن...
هیچ اتفاقی بی دلیل و حکمت نیست...همین که تو تو این شرایط با همدردی و ادمهایی که شرایط تو رو تجربه کردن اشنا شدی یه نشونه است که میتونی شرایطتت رو بهتر کنی...خیلی ادما شرایط بدتر از تو رو دارن اما حتی با همچین محیط مجازی اشنا نیستن که حرف بزنن...
تو باید از فرصتی که برات ایجاد شده نهایت استفاده رو ببری و به توصیه های بقیه گوش کنی...
پستهایی که نوشتم رو یه بار دیگه بخون و کارایی که گفتم رو انجام بده خودت نتیجش رو میبینی.
هیچ قرص و شربتی نیست که دردت رو درمان کنه..راهش همه توصیه هایی هست که همه بهت گفتن
در مورد خونواده هم اگه من بگم خونوادم چه جورین شاخ در میاری..اتفاقا چند ماه پیش هم من حال تو رو داشتم و انی یکی از کارشناسا بهم گفت پذیرش...یعنی من پذیرفتم خونوادم اینن و حالا باید بانک احساسیم رو با روشهای دیگه پر کنم...هر چیزی ادمو میتونه به وجد بیاره..ازصدای گنجیشک بگیر تا درخت شکوفه کرده و...
پیشنهادم اینه که تا کارایی که بهت گفتیم رو انجام ندادی دیگه پست نزنی...
یعنی تو پست بعدیت بگو من فلان کاری که گفتین رو انجام دادم.
یه دفترچه هم برای خودت درست کن و برای هر قدم مثبتی که برداشتی یه تشکر ازخودت کن.
اینجا ادما راه رو بهت میگن انجام دادنش با خودته
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
سلام به همه دوستان همدردی
از همه دوستان به خاطر راهنماییهاشون متشکرم.
من به توصیه های عزیزان عمل کردم. با خودم کلی فکر کردم. اینکه اسم این اتفاق رو بزارم یک تجربه و ازش مثل یک گنج با ارزش نگه داری کنم.
با خودم گفتم که هر دو طرف حق انتخاب دارن و در انتخابشون آزادن. شاید ایشون اثری از معیارهاشون در من ندیدن، و سرزنشی به ایشون وارد نیست.
یک دفترچه واسه اهدافم گذاشتم. اهدافم هم کارایی هستن که ازشون لذت میبرم. اهداف منطقی و زمانبندی شده.
برای خودم یه نامه نوشتم. تو این نامه با نگار دوست شدم و بخاطر تمام اشتباهات و کم کاری ها و تمام احساسات منفی از خودم معذرت خواستم.
به خاطر کمالگرایی مخرب و غیر سازنده از خودم معذرت خواهی کردم و به خودم قول دادم که حتما جبران کنم. از اینکه با کمالگراییم اجازه ندادم تا نگار درونم از زندگیش لذت ببره و بدونه خیلی چیزا هستن که باعث شادیش میشن، ازش معذرت خواستم. به نگار قول دادم که من کنارش هستم همیشه و کمکش میکنم تا از این بحرانی که براش درست کردم نجات پیدا کنه.
پذیرفتم که من نگارم. نگار رو واقعا دوست دارم و بهش عشق می ورزم. پذیرفتم که روش و شیوه خانوادگی من اینه، اینکه انچه مهمه محبت قلبی خانوادمه.
بهار66 عزیز تصمیم گرفتم کمالگرا نباشم. همیشه کسی عینا کنار ما نیست تا شونه هاشو برای گریه داشته باشیم؛ حق با شما بود. من روی نمازم بیشتر از قبل گریه کردم سوگواری کردم و احساس میکنم حالم خیلی بهتر از قبل شده.
من پذیرفتم که باید این مشکل رو بپذیرم و بدونم که شکست نیست و تنها یک تجربه است که میشه مثبت نگاهش کرد. این رو فهمیدم که یک رخداد شر مطلق نیست و یا خیر مطلق. همه امور نسبی هستند و این دید ماست که به اونا وجه مثبت یا منفی میبخشه.
در مورد مشکل درسیم هم دقیق فکر کردم. اینو فهمیدم که به خاطر حضور آقای... نبوده، دلیل افت تحصیلمو کمالگرایی میدونم ( که در بخش دیگه ای باید بهش بپردازم) نتایج کمالگراییم اهمال و پشت گوش انداختن و فرار کردن از درسام بود که برای این فرار کردن به کارهای غیره رو آوردم. از این بابت واقعا از آیدین گرامی کمال تشکر رو دارم بخاطر تشخیص درست و راهنمایی های مفیدشون.
اما یک چیز رو نمیدونم. اگر دوستان مجدد منو راهنمایی کنن ممنون میشم. چطور این نتایجی که بهشون رسیدمو واسه خوم حفظ کنم. نمیخوام در حد شعار باشن یا فقط واسه یک ماه یا حتی یکسال باشن. نمیخوام دوباره به روزهای گذشته برگردم حتی یکبار دیگه. آخه من به نگارم قول دادم که هیچوقت تنهاش نزارم و اجازه ندم که احساس تنهایی کنه. شدیدا از مشکل کمالگراییم میترسم، آخه فهمیدم تقریبا سالهای زیادی میشه که این مشکل وجود داره، واین سه سال اخیر بود که قوت گرفت و اثار منفی داره برام.
به عنوان مثال: دوران دبیرستانم جز نفرات برتر کلاس بودم. با اینکه خیلی خیلی درس نمی خودنم اما معدلم 18 بود اونم تو رشته ریاضی! وقتی نتایج رو میدادن من اصلا احساس رضایت نمیکردم و فرقی بین خودم و کسی که اکثر دروسشو افتاده نمیدیدم...
یا وسواسی که روی وسایل دارم. اگه بخوام تو اتاق درس بخون "می بایست" اتاق کاملا مرتب باشه حتی وسایل دیگران و اینجور من هیچوقت نتونستم درس بخونم چون اون شرایطی که دنبالش بودم حاصل نمیشد.
واسه روزم برنامه های سنگین میریختم. انتظار داشتم بتونم یک کتاب 800صفحه لاتین تخصصی رشتمو بخونم در طول یک هفته! سهم هر روز بیشتر از صد صفحه میشد! و یا اینکه "می بایست" تمام منابع موجود برای یک درسو بخونم. روزانه ساعت مطالعه ام از ده ساعت تجاوز میکرد. اگر نتونستم مطابق برنامه راس ساعت مشخص شروع کنم، کلا روی اون روز رو خط میکشیدم و....
میشه در مورد این مطلب راهنماییم کنید
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
سلام.نگار جان این مشکلایی که گفتید باز برمیگرده به شخصیت کمال گرای شما
مثلا برای درس خوندنت باید کف مدت زمانی رو که میتونی برای درس خوندنت اختصاص بدی رو در نظر بگیری
مثلا شما برنامه ریزی کردی که یک کتاب 800 صفحه ای رو ظرف یک هفته تموم کنی بعد سقف تواناییتم در نظر گرفتی بدون اینکه حساب اینم بکنی که در طول هفته یه اتفاقاتی ممکنه بیفته (خدایی نکرده مریض بشی ..مهمون بیاد...) که نرسی کلش رو تموم کنی . بعد که برنامه ریزیت عملی نشد شروع میکنی به خود خوری در صورتی که اشتباه از برنامه ریزی و سطح توقع بالایی بوده که از خودت داشتی!یه برنامه ریزی منطقی برای خودت بکن بعد اگر وقت اضافه اوردی از برنامت جلو میزنی کلی هم خوشحال میشی که نه تنها به برنامت رسیدی بعضی مواقع بیشتر هم خوندی
اشتباه دیگه این که مثلا میگی خوب من روزی 8 ساعت میخونم بعد حالا اون روز یه کاری پیش میاد 3 ساعتش رو از دست میدی بعد به جای اینکه از بقیه ی زمانی که داری حداکثر استفادرو بکنی 5 ساعت باقی موندرو هم میشینی حرص میخوری که چرا 3 ساعتم رفت!اون زمانی که از دست رفته دیگه رفته کاریشم نمیشه کرد باید به این فکر باشی که از باقی مونده ی وقتت چطور استفاده کنی (مگه فقط شمایی که مشکل برات پیش میاد و از برنامه هات عقب میوفتی!همه این مشکلا رو دارن)
ان قدر تو گذشته سیر نکن ببین چطور از زمان حال باید استفاده کنی
:72:
در مورد معدل نباید خودت رو با دیگران مقایسه کنی ..هر چقدر که در توانت هست وقت بزار برای درس خوندنت بعد برای نتیجه ای که گرفتی ارزش قائل باش این چیزی هست که ازت بر میاد و شما حداکثر تلاشت رو کردی حتی اگر کمتر از دیگران درس میخوندی ..مثلا من بیشتر از شاگرد اول کلاس درس میخوندم ولی نمره ای که اون میگرفت رو نمیگرفتم باید خودمو بکشم ؟یا همش حرص بخورم؟! توان من در همین حد بود
stephen hawking:هیچ چیز در طبیعت در حد کمال وجود ندارد
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
فقط یه چیز میتونم بگم:
اینو واسه همیشه توی ذهنت فرو کن: هیچ وقت به هیییچ کس نیازمند نباش و عمیقا باور کن که فقط خودتو داری باید فقط به خودت متکی باشی
یه چیز دیگه اینکه یاد بگیر از خودت زیاد توقع نداشته باشی. آدم زندگی میکنه و در طول زندگیش درس میخونه، کار میکنه و ... که نهایتا به آرامش و رضایت برسه.
ولی با توقع زیاد داشتن از خودمون فقط آرامش رو داریم از خودمون میگیریم. یعنی کار را انجام میدیما، ولی از همون اول نتیجه اش رو پاک میکنیم
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
نگار 91 عزیز
به قول دکتر شریعتی دلی که از بی کسی رنج می بره هر کسی رو می تونه تحمل کنه!
RE: پیامدهای سنگین یک رابطه، نه میتوانم فراموش کنم نه میتوانم ادامه بدهم
کاربر dream راهنمایی بسیار خوبی کردند:72:
روشی در برنامه ریزی داریم که میگه " قورباغه ها رو بخور!" یعنی شما باید ابتدا قورباغه زشتتر را در همان اغاز روز میل کنید! بعد خیالتان راحت خواهد بود که سختترین کار ممکن را در ان روز انجام دادید! و بعد کارهای بعدی ...
این مثال یکی از کتاب های معروف مدیریت زمان بود
یعنی شما باید کاهایتان را اولویت بندی کنید . از مهم تر ها به کار های غیر مهم
برنامه ریزیتان باید محدود و زمان دار باشد یعنی زمان شروع و پایان کاری خاص رو مشخص کنید
مثل مطالعه
از نوشتن استفاده کنید. مطالب را برای خودتان بلند شرح دهید تا معجزه یادگرفتن سریع رو درک کنید
از دفترچه ساعات مطالعه استفاده کنید
سوالی داشتید بپرسید:72: