چیکار کنم که دیگه همسرم رو تا این حد دوست نداشته باشم؟؟؟
سلام،
طولانیه، اما خواهشا بخونید وراهنماییم کنید...
دو سال عقد بودم و الان یک ساله که ازدواج کردم. یعنی روی هم رفته 3 سال. دارم به این نتیجه میرسم که ارزشم برای شوهرم از همه اطرافیانش کمتره! قبل از نامزدی تازه کنکور ارشد داده بودم. و کمی بعد از عقد نتیجه ها اومد ومن دانشگاه شهید بهشتی تهران دوره روزانه رشته ریاضی قبول شدم. همسرم به سربازی رفت و من به دانشگاه. پنج شنبه و جمعه میومد پیشم اما انگارهمیشه اعصابش خورد بود. اون خیلی چشم پاک و بافرهنگ و تحصیل کرده است. و از اون جایی که ریز کارامونو هم برا هم کاملا شفاف میگفتیم هیچ مشکلی با هم نداشتیم و اصلا من و اون اختلافی نداریم. و من همیشه دوست داشتم بدونم اون که من رو اینهمه دوست داره چرا وقتی میاد پیشم با اینکه حس میکردم خیلی دوست داره بیاد چرا اینهمه کلافه و ناراحته. یه مدت گذشت و بم گفت من خیلی میام اینجا و از اون به بعد هم بااینکه میومد اما همش منت میذاشت که چرا همش میات خونه ما. من میگفتم کمتر بیا. اما اون میومد و باز منتاش سر جاش بود. تا اینکه یه روز همسرم گفت که مادرش و خواهرش از اینکه میاد پیش من ناراحتن. و میگن نباید زنی که عقد کردی اینهمه بری اونجا. و دایم باشون جروبحث داشت. ما نامزدیمون طولانی بود و 2سال هردو مون رو اذیت میکرد. در طول دوره نامزدی چون شوهرم کار نمیکرد هیچ کادو یا حتی یه انگشتر هم برام نخرید. و گاهی یه شاخه گل برام میورد. ومن که اصلا اهل طلا و مادیات نیستم خیلی هم خوشحال میشدم با همون یه شاخه گل. خانواده همسرم تو سفره عقد دو تا النگو که باور کنید هردو رو هم شاید صد تومن بود دادند. وضع خانواده همسرم اصلا بد نیست و خیلی هم خوبه. اما ما وضع مالی خوبی نداشتیم. به خدا اصلا انتظار مالی از هیچکس نداشتم. چون اصلا برام مهم نبود. فقط دوست داشتم با همه از جمله خانواده شوهرم رابطه ام خوب باشه. بشون احترام بزارم و اونها هم بم احترام بزارند. همسرم همیشه پیش من از برادر بزرگش که متخصص رادیولوژی بود صحبت میکرد واینکه همسرش خیلی بده و خیلی با مادر و خواهر همسرم در گیر میشه و اصلا به اونها سر نمیزنند و روابطشون روز به روز کمتر میشه. ولی من با همه خیلی خوب بودم. و اصلا تو فرهنگ خانوادگیمون اینجور نیست که خانواده شوهرچنین و چنان. ومادرم همیشه تو گوشم میخوند که مادر همسرم رو مثل مادر خودم ببینم و اصلا ازش ناراحت نشم حتی اگه بدی کرد. و خود مادر همسرم همیشه هرجابوده گفته که عروس کوچیکم خیلی خوبه و ... . اما همیشه پیش خودم اصلا بم اهمیت نمیده! هر چی که هست فقط برای پسرش(همسرم) هست ومن اصلا حساب نمیام. کل دوره عقد ما گذشت با تلخکامی و غرغرهای همیشگی مادر همسرم و خواهرش. بدون اینکه یکبار پیش خودشون فکر کنند این عروس ما نه پسرمون مسافرتی بردش. نه حتی کوچکترین هدیه ای تونست بش بده. و تنها دلخوشیش این بود که پسرمون هفته ای یکبار بره پیشش و اونم ما نذاشتیم باهم شاد باشند. گذشت ومن اصلا به روی خودم نمیوردم. عروسی شد وهیچکس کوچکترین کمکی تو عروسی به همسرم نکرد ومن گفتم که جشن نمیخوام. چون پولی نداشت همسرم که جشن بخوام!!! گفتم تو خونه پدرم یه مهمونی کوچیک میگیریم و میریم سرخونه زندگیمون. یه مهمونی کوچیک با خواهرو برادر هاگرفتیم. بدون اینکه کسی ازم بپرسه دوست نداری توهم مثل بقیه دخترا لباس سفید بپوشی؟؟ و من همه اینها رو اصلا به روم نیاوردم. اون دو تا النگو و چندتا از طلاهای دوران مجردی که خانواده بم هدیه داده بودند رو فروختیم و یه سرویس طلای کوچیک خریدیم. که پدر ومادرم دلشون نشکنه، با اینکه اونها هم هیچی نمیگفتن. و البته خانواده من واقعا وسع مالی نداشتن که تو جهیزیه کمک کنن ومن از دانشگاه 4 تومن وام گرفتم به علاوه 2 تومن وام ازدواج و جهیزیه ام رو جور کردم با کمک خانوادم. الان تو یه خونه راحت دارم زندگی میکنم و خدا رو شکر. اما یادم میمونه که برای عروسای دیگه که خانوادشون کلی شرط و شروط گذاشتن به گفته خود مادر شوهرم چه جشنایی که نگرفتن و کل فامیل به به و چه چه میکنن هنوز. همسرم اوایل خرجی خونه رو به من میداد. اما یه هو گفت دوست ندارم مثل زن ذلیل ها باشم. و از اون به بعد هفته ای 5 هزار تومن میداد بم! وحق هم نداشتم خرج الکی بکنم. و میگفت هرچی میخوای بگو من که برات میخرم! سرویس طلایی که خریده بودیم به بهونه خرید لپ تاپ فروختیم. ولی همسرم همیشه واقعا تا چیزی میخوام برام میخره و فقط به من حس بدی دست میده که دایم دست دراز کنم. پول در آمد من که چیز خاصی هم نیست باید خرج خونه کنم. و اصلا هیچی برا خودم نمیمونه. من دوران مجردی با اینکه وضع خوبی نداشتیم اما پدرم همیشه کیف پولمو نگاه میکرد و اگه کمتر از 50هزارتومن توکیفم بود سریع میرفت بدون اینکه بدونم پول میزاشت تو کیفم. همیشه میگفت دختر قشنگم نباید جلو دیگران احساس کمبود کنه. و همه لباسامو باید از گرونترین جا برام میخرید. ولی الان راضیم. فقط بی مهری رو نمیتونم تحمل کنم.الان 1 ساله که دایم خواهر همسرم میاد خونه ما و جلو همسرم من رو با زبون نرمش کوچیک میکنه ومن اصلا نمیدونم چطور باید از خودم دفاع کنم. مثلا اینکه چون خودش شاغله با فوق دیپلم، همیشه به من جلو همسرم میگه:"خیلی بده آدم درس بخونه اما کار رسمی نداشته باشه. کار تدریس پولی نداره! بیچاره تو اینهمه درس خوندی تو بهترین دانشگاه، اما آخرش چقد میگیری مگه؟؟؟!!" یا میگه:" پول وام ازدواجتونو میدید؟؟ دختر روبروییمون خانوادش دارن میدن هنوز پول وامشو!! بیچاره ها خیلی افتادن تو خرج برای دخترشون و جهیزیه اش!! چه جهیزیه ای گرفتن اما ها!!!" و اینم بگم که همسرم رو همین خواهرش بزرگ کرده، و همسرم خیلی خودشو مدیون اون میدونه و خیلی به حرفهاش بها میده! و واقعا حرفاش الان دارم میفهمم که رو همسرم اثر گذاشته! دو روز پیش من و همسرم بابت اینکه پسر خواهرشو با برادر زاده من مقایسه کرد حرفمون شد. بش گفتم حس میکنم دیگه دوسم نداری! و ارزشی دیگه برات ندارم! اون گفت چرت وپرت نگو! و بش گفتم ترجیح میدم برم جایی که ببینم واقعا دلت برام تنگ میشه یا نه! و در جواب بم گفت برو! اما بدون نمیام هیچوقت دنبالت! گفتم باشه. خرت وپرتامو برمیدارم میرم. و اون گفت مگه خرت وپرتا مال توست؟؟؟ من دارم وامشونو میدم! و اینجا بود که فهمیدم حرفاش واقعا رو همسرم تاثیر گذاشته! دیگه اصلا فکر میکنم دوسم نداره! اون واقعا عاشقم بود... من مهرو خیلی خوب میفهمم والان هم خیلی خوب میفهمم که دیگه اونطوری دوسم نداره... الان فقط دلم میخواد عاطفی نباشم. فقط دلم میخواد بش وابسته نباشم. فقط میخوام از علاقم بهش کم بشه... میخوام تنهاییمو بتونم تحمل کنم... چون خیلی خسته شدم... خسته شدم از بس ریختم تو دلم به خاطرش... طولانی شد میدونم... اما بگید چیکارکنم که دیگه دوسش نداشته باشم؟؟؟؟
RE: چیکار کنم که دیگه همسرم رو تا این حد دوست نداشته باشم؟؟؟
کاش یکی پاسخی میداد... یا حداقل همدردی میکرد!!! این اولین بار و اولین جاییه که درددل کردم، من همیشه همه چیزو میریزم تو خودم.... منتظرم کسی پاسخ بده
RE: چیکار کنم که دیگه همسرم رو تا این حد دوست نداشته باشم؟؟؟
سلام hasati گرامی،
راستش هر چی متن شما رو می خونم، مشکلی در زندگیتون نمی بینم!
فقط خودتون دوست دارین خرابش کنین، ببخشید این رو می گما، آخه این بهونه گیری ها و این ذره بین دست گرفتن ها، این ذهن خوانی ها، مرور حرف ها، برداشت های مخرب از حرف ها، همش تیشه به ریشه ی زندگی هستش!
یعنی چی که شوهرم رو دوست نداشته باشم!:163:
شوهرته، غریبه نیست که! باید دوستش داشته باشی! شنیده بودیم که می گن نمی خوام به شوهرم وابسته باشم، این رو دیگه نشنیده بودیم که نمی خوام شوهرم رو دوست داشته باشم! جلل خالق!
کنترل زندگیت رو بدست بگیر!
گذشته ها گذشته، به فکر آینده باش و زندگیت رو به خاطره النگو و لباس سفید خراب نکن!
یادم نیست گفته بودید چرا نمی رید سره کار یا نه! اما به نظرم کار کردن خیلی برای شما لازمه، چرا که از تنهاییتون برای پرورش این افکار مخرب دارید استفاده می کنین و این اصلا خوب نیست!
یه گشتی هم توی تالار بزنین، دستتون می یاد به چی می گن مشکلات!
این تاپیک ها هم بد نیست!
دلخوری های زناشویی و راه حل آن
جزئی ترین و کم هزینه ترین کارهائی که باعث بهبود روابط می شه
رفتارهای غلط من در زندگی مشترک
چگونه منفعل نباشيم ؟
RE: چیکار کنم که دیگه همسرم رو تا این حد دوست نداشته باشم؟؟؟
من احساستو درک کردم
1. اصلا خودتو دست کم نگیر
2. از این به بعد حقوقت فقط برای خودت باشه 3.همسرتو دوس داشته باش
4. در کمال احترام جواب خواهرشوهرتو بده و نزار رو ذهن همسرت تاثیر بزاره
تو خیلی خوبی خیلی
اینو با خودت تکرار کن
به نظرم خانواده شوهرت از اونایین که چون جلوشون کوتاه اومدی الان دست پیش گرفتن
اگه اون از جهیزیه یکی دیگه میگه تو هم با خنده و شوخی بگو آره عروسیشم عالی بود جشنش فلان بود و اینا
نزار اون با حرفاش تو رو پیش خودت کوچیک کنه
آرزوی موفقیت دارم برات
RE: چیکار کنم که دیگه همسرم رو تا این حد دوست نداشته باشم؟؟؟
fa mo عزیز. ممنون از پاسخت, اما مشکل من همینجاست. اولا که اصلا نمیتونم وقتی یکی بی ادبی میکنه منم مثل اون باشم. اصلا به ذهنم نمیاد که چی بگم حتی! شاید اکتسابی از مادر مهربونم بوده این که خیلی گذشت میکرد ویاد ندارم باری جوابی داده باشه که کسی رو برنجونه. منم اینطوری شدم. و دوم اینکه چون خواهر همسرم جلوی همسرم این حرفا رو میزنه میترسم اگه چیزی راجع به کمکاری اون در حق خودم بگم، برنجه و علاقم به همسرم اصلا اجازه نمیده که برنجونمش... براهمین آرزو میکنم کاش کمتر دوستش داشتم... و امروزا همش فکر میکنم دیگه مثل قبل دوسم نداره... و بم برمیخوره که من براش میمیرم ولی اون داره سرد میشه...
RE: چیکار کنم که دیگه همسرم رو تا این حد دوست نداشته باشم؟؟؟
دوست عزیز:72:
مگه نگفتی فوق لیسانس ریاضی داری.
بنظر من برو دنبال تدریس خصوصی و سر خودت رو حسابی با این کار شلوغ کن.
این باعث میشه:
اولا دستت تو جیب خودت باشه.
ثانیا وقتت و ذهنت رو با حرفای مسموم خانواده شوهرت پر نکنی.
بنظر من در مقابل صحبتهای خواهر شوهر و یا بی مهری های شوهرت سکوت کن
و هیچ جوابی نده این باعث میشه در دراز مدت خودشون از رفتارشون خسته و شرمنده بشند.
و وقتی استقلال مالی و سکوت و منش بزرگواری شما رو ببیند بیشتر بهتون جذب بشند.
موفق باشی:72:
RE: چیکار کنم که دیگه همسرم رو تا این حد دوست نداشته باشم؟؟؟
عزيزم يه سري هم به اين كارگاه بزن
http://www.hamdardi.net/thread-18343.html
RE: چیکار کنم که دیگه همسرم رو تا این حد دوست نداشته باشم؟؟؟
سلام دوست عزیز
کاش یه چرخ بین تاپیک ها بزنی تا با مفهوم مشکل بهتر اشنا بشی
شوهر سالم و خانواده داری داری محکم به زندگیت برس و خوش باش
این حرفا که طولانی هم بود بیشتر درددل بود
عزیز دلم چند سال بعد به این حرفات میخندی
لباس عروس خیلی خوبه اما اصل نیست
برات خوشبختی و شادی ارزومندم:72:
RE: چیکار کنم که دیگه همسرم رو تا این حد دوست نداشته باشم؟؟؟
امیدوارم روی تاپیک خوشحالی شما از زندگیتون رو ببینم.
خدا رو شکر کنید با همه سختی هایی که از زندگی گفتید.
RE: چیکار کنم که دیگه همسرم رو تا این حد دوست نداشته باشم؟؟؟
عزيزم شما خودت باعث همه اين تلخي ها توي زندگيت ميشي بعضي وقتا براي بعضي ها نبايد خيلي عقب نشيني كني چون فكر ميكنن لياقتت همين بوده....هر چيزي حدي داره...حتي توقع از همسر...طلاهاي دوران مجرديت رو فروختي كه شوهرت سرويس بخره!!!همون سرويس رو فروختي كه شوهرت لپتاپ بخره!!!!!
عشق و علاقه به همسر سر جاش اما بعضي چيزا رو بايد خواست...بايد انتظار داشت...نميدونم ميگيري چي ميگم يا نه؟از اولش همسرت رو بدعادت كردي...
بهتره فعلا به خانواده شوهرت فكر نكني چون اولش بايد روي خودت كار كني و ياد بگيري چطور بدون اينكه به كسي بر بخوره حقت رو بگيري....چرا حقوقت رو ميدي به شوهرت تا بهت خرجي بده؟؟؟؟چرا انقدر باج ميدي به شوهرت؟
نميخوام بگم يه شبه عوض بشي و بشي يه زن سركش كه به هيچ حرف شوهرش گوش نميده يا ...ميخوا كم كم براي خودت حق قائل بشي...براي خودت ارزش قائل بشي...وقتي ادم به خودش احترام نذاره بقيه هم احترامش رو نگه نميدارن حتي شوهرش
در ضمن اينكه همش فكر ميكني همسرت دوشتت نداره به اين دليله كه خودت نه كه دوسش نداشته باشي ها...داري اما يه جور عجيب دوسش داري يعني علاقه ات به همسرت باعث ميشه از خودت دست بكشي و غرق همسرت بشي...بيشتر وابسته به نظر مياي تا عاشق(ببخشيد رك گفتم اميدوار رو حرفام فكر كني و در لحظه ي اول جبهه نگيري:72:)
RE: چیکار کنم که دیگه همسرم رو تا این حد دوست نداشته باشم؟؟؟
سلام دوستان خوبم. ممنون از نظرات خوب و دلسوزانتون. قبل از هر چی میخوام به ایوب و ویدای عزیز بگم که من واقعا دوست ندارم فکرای الکی که زندگیمو داغون کنه بکنم. راستش اصلا وقت این کارو ندارم. من در دانشگاه حق التدریس درس میدم و اون وقتایی که خونه ام باید به کارای خونه و کارای دانشجوهام برسم. و اصلا چیزای مالی که از دست دادم اهمیتی نداره برام. اگه داشت از دست نمیدادم. اما این برام مهمه که همسرم هم ببینه از خودگذشتگیهامو. راستش حرفای همه دوستان روم تاثیر گذاشت و همه جانبه فکر کردم. واقعا من همسر خوبی دارم و خانوادش هم با اینکه کمی دلخورم ازشون اما واقعا دوستشون دارم. و به قول دوستان من خودم تقصیر کارم. من دیشب با همسرعزیزم صحبت کردم. وناراحتی هامو گفتم. اون هم چون خیلی منطقی و عاقله حرفهایی بام زد که زمین تا آسمون متحولم کرد. بم گفت من خیلی از کارا و حرفا رو زدم چون دوستت دارم ومیدونم لیاقتت خیلی بیشتر از رفتار اطرافیانمون وحتی من با توست. بم گفت اینکه تو محجوبی و چیزی نمیگی وقتی بت بدی میکنن خیلی قابل ستایشه ومن بت افتخار میکنم. اما دلم نمیخواد با من هم اینطوری باشی. دوست دارم من رو همدم و جزئی از خودت بدونی مثل یه دوست اگه بت بدی کردم حقتو ازم بگیری! ونمیخوام با من جوری باشی که با خواهرم هستی... وکلی حرفای دیگه که فهمیدم واقعا من مقصر بودم. اون گفت همه کم وکسریاشو ببخشم و قول میده جبران کنه. وکلی ازم تشکر کرد بابت صبرم :43::43:
باور کنید اگه نمیومدم ودرددل نمیکردم وشما عزیزان رک و پوست کنده بم گوشزد نمیکردید اینطور نمیشد...
دوستتون دارم. بازم خبر میزارم براتون... بازم ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون..........
RE: چیکار کنم که دیگه همسرم رو تا این حد دوست نداشته باشم؟؟؟
افرین خانوم گل
:104::104::104::104::104::104:
RE: چیکار کنم که دیگه همسرم رو تا این حد دوست نداشته باشم؟؟؟
به زندگی هر جور نگاه کنی همون جور می بینی
سعی کن محکم تر از این در زندگیت گام برداری
معذرت می خوام اما یه آدمی که قدرت تجزیه و تحلیلش کمه می ذاره دیگرون هر جوری خواستند باهاش تا کنند.
به نظر من باید کلا خودتو عوض کنی تا مه تنها در هم صحبتی با خانواده ی شوهرت و شوهرت خوار نشی بلکه با هر کس دیگری هم بتونی ارتباط کلامی و گفتمان قوی داشته باشی
RE: چیکار کنم که دیگه همسرم رو تا این حد دوست نداشته باشم؟؟؟
سلام دوست عزیز
میشه بگید تحصیلات خواهر شوهرتون و همچنین شوهرتون چی هست؟
آخه خیلی از حساسیت هایی که بین خانم ها پیش میاد و یه جورایی میخوان همدیگه رو جلوی طرف مقابل کوچیک کنند شاید به خاطر این باشه که مثلا خواهر شوهرتون احساس کمبود میکنه در برابر شما .
من این مسئله رو بارها امتحان کردم .
اگه دلیلش این باشه و یا حدس میزنید راه حلش خیلی آسونه .
کافیه که به خواهر شوهرتون بها بدید.نکنه یه جایی براش کلاس بزارید ممکنه باز ایشون حساس بشن و با این صحبتی که کردید مبنی بر اینکه شوهرتون تحت تاثیر ایشون قرار میگیرند(البته چون خواهر بزرگتر هستند خود به خود واسه احترام این مسئله پیش میاد) دوباره ممکنه که صحبتی کنن که باعث ناراحتی شما بشه.
من فکر میکنم شاید دلیلش همین باشه .چون برای خودم این اتفاق افتاد با تعریف از خوصیات مثبت طرف مقابل و اینکه بهش بها دادم و بالا بردمش الان همون شخص خیلی با من صمیمی شده . البته یکم طول کشید ولی صبر کردم.
عزيزم شما خودت باعث همه اين تلخي ها توي زندگيت ميشي بعضي وقتا براي بعضي ها نبايد خيلي عقب نشيني كني چون فكر ميكنن لياقتت همين بوده....هر چيزي حدي داره...حتي توقع از همسر...طلاهاي دوران مجرديت رو فروختي كه شوهرت سرويس بخره!!!همون سرويس رو فروختي كه شوهرت لپتاپ بخره!!!!!
عشق و علاقه به همسر سر جاش اما بعضي چيزا رو بايد خواست...بايد انتظار داشت...نميدونم ميگيري چي ميگم يا نه؟از اولش همسرت رو بدعادت كردي...
بهتره فعلا به خانواده شوهرت فكر نكني چون اولش بايد روي خودت كار كني و ياد بگيري چطور بدون اينكه به كسي بر بخوره حقت رو بگيري....چرا حقوقت رو ميدي به شوهرت تا بهت خرجي بده؟؟؟؟چرا انقدر باج ميدي به شوهرت؟
نميخوام بگم يه شبه عوض بشي و بشي يه زن سركش كه به هيچ حرف شوهرش گوش نميده يا ...ميخوا كم كم براي خودت حق قائل بشي...براي خودت ارزش قائل بشي...وقتي ادم به خودش احترام نذاره بقيه هم احترامش رو نگه نميدارن حتي شوهرش
من با نظر خانم پرنیان مخالفم . (البته خانم پرنیان انشاءا.. میبخشند)
به نطر من هر خانمی توی زندگیش این فداکاریها رو میکنه و همه ی این فداکاری مطمئن باشید که دور ریخته نمیشه همه ی اینها سرمایه هست برای یه زن برای زندگیش .و اینکه شما طلاهاتون رو فروختید فقط که برای شوهرتون نبوده برای زندگیتون بوده(هم شما هم شوهرتون)
شما باید اینو از خودتون بپرسید که اون موقع که شما طلاهاتون رو فروختید آیا شوهرتون پول داشت و گذاشت شما بفروشید؟؟؟؟؟؟؟؟
توی زندگی اگر زندگی مشترک باشه جای ای حرف ها نیست .
من شما رو تحسین میکنم که همسرتون رو تنها نذاشتید و هر جا که لازم بود فداکاری از خودتون نشون دادید.واقعا قابل تحسینه .
از اینکه شوهرتون توی دعوا به شما بگه مگه خرت وپرتا مال توست؟؟؟ خوب معلومه توی دعوا که حلوا خیر نمیکنن.گر چه من حرفشون رو که تایید نمیکنم ولی میگم که توی دعوا این حرفا گفته شده و شما نباید به این حرف ها بعد از اینکه تمام شد فکر کنید.باید فراموشش کنید.این حرف ها رو رهاکنید .
تازه به نظر من شما باید خدا رو شکر کنید که خانواده ی شوهرتون برای شما کاری نکردند وگرنه کلی منت سرتون میذاشتند .
در مورد حقوقتون هم شما نیازی نیست به درآمد بیشتر فکر کنید چون اصلا وظیفه ی شما کار کردن نیست .
در مورد بعضی از دوستان هم که گفتند حقوقتون رو برای خودتون خرج کنید :163:واقعا که حرف اشتباهیه .چون اگه شما سر کار نبودید مسلما بیشتر به شوهر و زندگیتون میرسیدید. حالا یکی بگه من میرم سر کار حقوقم هم مال خودم. شوهر این اجازه رو داره که حتی به همسرش اجازه نده که بره سر کار .
RE: چیکار کنم که دیگه همسرم رو تا این حد دوست نداشته باشم؟؟؟
دوست من
خانومي و گذشتت باعث افتخاره اينو بدون و باور داشته باش
اما اگه تمام اين سختي هارو تحمل كردي بخاطر عشقت به همسرت نبايد تو ذهن خودت
رفتار همسرت و تو كم توجهي به خودت مقصر بدوني تو تحمل كردي و جمع شدن رو هم و حالا از ٢-٣ سال پيش دلخوري داري
ولي اون بنده خدا از كجا بايد بدونه دلخوري و ناراحتيت از اون موقع جمع شده كه حالا بخواد زانو بدست بياره
به نظرم ما بايد ناراحتيمونو به موقع بگيم و حلش كنيم يا اگه فداكاري و از خودگذشتگي ميكنيم انتظار رفتار متقابل نكنيم چون مردها واسه كاراشون مثل ما به گذشته و اينده فكر نميكنن