-
احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام
دیگه آرزویی ندارم . هدفی هم ندارم .
احتمالا وقت مرگم رسیده .
خیلی وقته از این اتاق بیرون نیومدم . بیرونم برم چیزی جز آسفالت کف خیابون نصیبم نمیشه . هیچ حسی نسبت به دنیا ندارم . نه طعم خوش غذا برام معنی داره و نه رنگ زیبا و نه بوی خوش و نه . . .
خیلی کارا کردم به زندگی برگردم . از ورزش و تحصیل و موسیقی و . . . گرفته تا روانپزشک و دارو و شوک و . . .
احتمالا وقت مرگم رسیده .
فکر میکردم اگر تلاش کنم درست زندگی کنم دنیا روی خوبش رو بهم نشون میده . تمام تلاشم رو کردم و خیلی چیزا تغییر پیدا کرد ولی مثل همیشه دستم خالی هست .
احتمالا وقت مرگم رسیده .
عشق . شایدم یه قدم بالاتر از عشق . ولی بازم دستم خالی هست .
رسیدم به نت هشتم . ولی بازم دستم خالی هست .
احتمالا وقت مرگم رسیده . . .
بغاری تیره، درویشی دمی خفت
دران خفتن، باو گنجی چنین گفت
که من گنجم، چو خاکم پست مشمار
مرا زین خاکدان تیره بردار
بس است این انزوا و خاکساری
کشیدن رنج و کردن بردباری
شکستن خاطری در سینهای تنگ
نهادن گوهر و برداشتن سنگ
فشردن در تنی، پاکیزه جانی
همائی را فکندن استخوانی
بنام زندگی هر لحظه مردن
بجای آب و نان، خونابه خوردن
بخشت آسودن و بر خاک خفتن
شدن خاکستر و آتش نهفتن
ترا زین پس نخواهد بود رنجی
که دادت آسمان، بیرنج گنجی
ببر زین گوهر و زر، دامنی چند
بخر پاتابه و پیراهنی چند
برای خود مهیا کن سرائی
چراغی، موزهای، فرشی، قبائی
بگفت ای دوست، ما را حاصل از گنج
نخواهد بود غیر از محنت و رنج
چو میباید فکند این پشته از پشت
زر و گوهر چه یکدامن چه یکمشت
ترا بهتر که جوید نام جوئی
که ما را نیست در دل آرزوئی
مرا افتادگی آزادگی داد
نیفتاد آنکه مانند من افتاد
چو ما بستیم دیو آز را دست
چه غم گر دیو گردون دست ما بست
چو شد هر گنج را ماری نگهدار
نه این گنجینه میخواهم، نه آن مار
نهان در خانهٔ دل، رهزنانند
که دائم در کمین عقل و جانند
چو زر گردید اندر خانه بسیار
گهی دزد از در آید، گه ز دیوار
سبکباران سبک رفتند ازین کوی
نکردند این گل پر خار را بوی
ز تن زان کاستم کاز جان نکاهم
چو هیچم نیست، هیچ از کس نخواهم
فسون دیو، بی تاثیر خوشتر
عدوی نفس، در زنجیر خوشتر
هراس راه و بیم رهزنم نیست
که دیناری بدست و دامنم نیست
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام دوست عزیز
ما اهالی همدردی ورودتون به این تالار رو خوش آمد میگیم:72:
خدا نکنه دوست عزیز
شما خانم هستید یا آقا ؟
چرا انقد نا امید و ناراحت هستید ؟
اول فکر کردم این متن یه مطلب ادبیه و شعر و ... از این دست اما وقتی عنوان انجمن رو دیدم ( مشکلات فردی) مطمئن شدم که متن ادبی نیست...
بنابراین میشه یه خورده در مورد خودتون برامون صحبت کنید تا با هم آشنا بشیم ؟:82:
راحت باشید و هرچه میخواهد دل تنگت بگو عزیز جان منتظریم
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام دوست خوبم! به سايت همدردي خوش اومدي. :72:
زمان مرگ كه دست خداست، اما خدا رو چه ديدي؟ شايد هم زمان تولدت رسيده!:310:
دوست خوبم بهتره بيشتر از مشكلاتتون بگين كه دوستان راحتتر بتونن رهنماييتون كنند. بهتره يه بار ديگه به خودتون فرصت بدين.
به قول شاعر، هر گم شدني كليد پيدا شدنه.
براتون آرزوي موفقيت ميكنم.
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام بر ehtemalan
حال و احوال شما ؟
خوشحالمون كردي كه به ما اعتماد كردي و از خود برايمان گفتي.
به تالار خودت همدردي خوش آمدي. :72:
ديدم اهل ذوق و ادبي ، خيلي قشنگ ساز سخن كردي، به وجد آمدم. :104: :104:
و من هم تو را مي گويم كه :
الا ای طوطی گویای اسرار | *** | مبادا خالیت شکر ز منقار
|
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید | *** | که خوش نقشی نمودی از خط یار
|
سخن سربسته گفتی با حریفان | *** | خدا را زین معما پرده بردار
|
به روی ما زن از ساغر گلابی | *** | که خواب آلودهایم ای بخت بیدار
|
چه ره بود این که زد در پرده مطرب | *** | که میرقصند با هم مست و هشیار
|
از آن افیون که ساقی در میافکند | *** | حریفان را نه سر ماند نه دستار
|
سکندر را نمیبخشند آبی | *** | به زور و زر میسر نیست این کار
|
بیا و حال اهل درد بشنو | *** | به لفظ اندک و معنی بسیار |
|
خلاصه اينكه، دوست ناشناس ما، اگرچه دنيا به كام نباشد. ليكن همين كه دوستدارن ناشناست تمايل دارند كه پاي حرفت بنشيند، حكايت از پيوند قلبهايي دارد كه نه از روي نفع و ضرر بلكه به خاطر گوهر انساني مي خواهند همدل و همدرد باشند.
و صد البته اميد است كه در سايه دلنشين اين همراهي ، روزي هم شما انشاء الله التيام قلب ديگران گردي.
منتظريم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط hamishetanha
زمان مرگ كه دست خداست، اما خدا رو چه ديدي؟ شايد هم زمان تولدت رسيده!:310:
منم موافقم، حتما همين طوره ،
زمان تولد را مي گويم.
مرگ دير و زود براي همه ماست.
ليكن چه لذتي شيرين هست كه به استقبال انتخاب تولدي دوباره برويم....
ما در كنارت خواهيم بود... تا پراوزت را به نظاره بنشينيم. :72:
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
نقل قول:
نوشته اصلی توسط hamishetanha
زمان مرگ كه دست خداست، اما خدا رو چه ديدي؟ شايد هم زمان تولدت رسيده!:310:
منم موافقم، حتما همين طوره ، [b]زمان تولد را مي گويم.[/b]
مرگ دير و زود براي همه ماست.
ليكن چه لذتي شيرين هست كه به استقبال انتخاب تولدي دوباره برويم....
ما در كنارت خواهيم بود... تا پراوزت را به نظاره بنشينيم. :72:
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
دیدی دوست عزیز!
آقای مدیر گرامی هم طبع شاعرانه و ذوق و ادبیاتشون رو یه نمه به ما نشون دادن:104:
همین که یه مدیر پر مسئولیت و پرتلاش رو به این سمت کشوندی خودش نعمته ، مگه نه دوستان ؟
پس به قول خانم آنی "من خوب هستم ، شما خوب هستید" :310:
اینم بدون که " ناامیدی قوی ترین سلاح شیطان هست "
دوست عزیز زمانی که هنوز نرسیده از کجا معلوم زمان چیه ؟
چرا مثبت نمی نگری عزیز دل خواهر ؟
مثلا به نظر من زمان آن رسیده که شما یکی از دوستان عزیز ما تو تالار همدردی باشید::82::72:
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
شما خیلی مهربون هستید . از همتون ممنونم
میخوام بیام پیشت
منو از درگاهت نرون
میخوام بیام ببینمت
منو از درگاهت نرون
خدایا خواسته م رو قبول کن
بیا برای دردم چاره کن
تو خدایی و من یه بنده
منو از درگاهت نرون
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
ببین تا وقتی بهمون نگفتی خانم هستی یا آقا ، من مجبورم بگم دوست عزیز .
اما اگه بگی راحت تر صدات میکنم:72:
مثلا میگم : برادر عزیز ، داداش گلم ، برادر جان یا ...
یا خواهر جون ، آبجی گلم ، عزیز دلم ، عزیزم :46: یا ...
حالا همون دوست عزیز خوبه فعلا:310:
بذار یه چیزی رو بهت بگم : اینکه من امروز فقط 15 دقیقه دیگه میتونم از اینترنت استفاده کنم و بعدش تا فردا نمیتونم از طرفی هم میخوام بیشتر از بقیه باهات حرف بزنم و به اصطلاح " گوی سبقت رو ببرم"
پس زوووود باش:72:
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
چی بگم عزیزانم از کجا بگم و از کی بگم
عشق بزرگتر میشه و روزا طولانی تر
دیگه آه و زار دردم رو دوا نمیکنه
من سوختم تو خاکسترم هم تو رو میبینم
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام ehtemalan عزیز
مقدمت را به تالار همدردی گلباران :72::72::72::72:می کنیم
خوش آمـــــــــــــــــــــــ ــدی
ان شاء الله وقتی یه گشتی تو این سرا بزنی ، خواهی دید که خوب جایی را انتخاب کرده ای .
ما یه کلبه با صفا داریم که چون تویی را به انتظار نشسته تا روز به روز از حضور صفا بخشان این سرا ، دلها خرم و خرم تر شود . پس خوش آمدی ای عزیز
ما اینجا باغی داریم که دوستان در اونجا به وقتش جمع میشند که تفریحی کنند ، دعوت می کنم حتماً سری به باغ همدردی بزنی
ما اینجا یه اتاق حال و احوال پرسی داریم که دوستان تا یکی غایب میشه اونجا اعلام میکنن که فلانی کجاست و از حالش می پرسن و از حال خودشونم خبر میدن .
اینجا هر کی تاپیکی باز کنه ، اون تاپیک اتاق اونه که دیگران رو هم مهمان میکنه که نزدش بیان و اون براشون از خودش بگه و درد دل کنه و ما دوستان هم اونچه در چنته داریم برای آرامش بخشی و نشاط دادن به دل صاحبخونه ( صاحب تاپیک ) فروگذاری نمیکنیم .
عزیزجان حالا که شما هم اومدی این صحن سرا و اتاقی برای خودت گشودی و ما را خونده ای ، اومدیم که دور هم بشینیم ، خوب پذیرایی چی داری ؟؟؟ من دسته گل زیر رو برات آورم امیدوارم خوشت بیاد ، منتظریم برامون از خودت بگی ، اصلاً ما سراپاگوش و شما هم قصه گوی هزار و یک قصه ، برامون میگی از قصه خودت ؟
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
ehtemalan عزيز
من كه حدس مي زنم مثل خودم از جنس زنايي .
ما هممون يه جورايي مشكل داريم كه با اين سايت آشنا شديم . هممون حداقل اگه كاري از دستمون بر نياد بدرد همدلي و درددل گوش دادن كه هستيم .
ولي مطمئن باش وقتي اينجا درد دل كني خيلي سبك تر مي شي . من روز اولي كه بااينجا آشنا شدم واقعا داشتم مي مردم از دلتنگي و ترس . انقدر گريه كرده بودم كه ناي حرف زدن نداشتم ولي وقتي ديدم اين همه دوست هست كه راهنمايي كنه و نگران من هستن باور كن خيلي خوشحال شدم .
هر چند هنوز خيلي لجبازم و به حرف بچه هاي تالار گوش نمي كنم ولي اميدوارم يه روز سر عقل بيام و واقعيت ها رو ببينم .
تو هم حرف بزن چيزي از دست نمي دي كه هيچ چيزاي خيلي خوبم ياد مي گيري . :46:
برات دعا مي كنم ايشالله مشكل تو هم حل شه دوست خوبم . :72:
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام دوست عزیز
به تالار همدردی خوش اومدین http://www.postsmile.com/img/emotions/222.gif
چقدر خوبه که اهل شعر و ادبیاتین :104:
اهل ورزش و موسیقی و تحصیل هم که هستین و این خیلی خوبه
گفتین که در زندگی تلاش های زیادی کردین خوب این خودش نشون میده که شما فرد قوی هستی و بااراده ای هستید .
همه ما در زندگی کم و بیش سختی هایی در زندگی داشته و داریم اما زیبایی هاش رو هم ببینیم . اینکه ما اینجا یاد گرفتیم هم دل هم باشیم و دلمون برای هم بتپه و همدیگرو دوست داشته باشیم ، یکی از زیبایی های زندگی است .
شما دقت کن وقتی اومدی چطور همه از حضور یک دوست جدید استقبال کردند . پس ما اینجاییم تا حرف های شما رو بشنویم .
تو این تالار خیلی ها مشکلاتشون رو بیان کردند و الان نتیجه خوبی گرفتن .پس نگران نباش و بدون که جای خوبی اومدی .
این رو هم بدون که همیشه خدایی هست در کنار ماست و یک لحظه از ما غافل نمیشه حتی اگر ما فراموشش کنیم . این که ما الان اینجا در کنار هم هستیم تا با هم همدلی کنیم هم به خواست خداست
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
میبینم که هر ده دقیقه یکی از بچه ها برات پیام میزاره و این یعنی که بچه های این جا ازت خوششون اومده. نمی خوام من یک کمی حسودیم شد. :302:
خب حالا قبل از هر چی بگو خانومی یا مثل خودم از جنس مذکر تشریف دارین. سنت چقدره؟ مجرد یا متاهل؟ یه سری اطلاعات اولیه بده ببینیم این دوست جدیدمون کیه. :303:
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام احتمالا عزيز و محترم
با آغوش باز و از صميم قلب ورودت را به كلبه ي همدردي خوش آمد مي گويم نازنينم .
آخ جون ، آخ جون :310:
يك نوازنده به جمع نوازنده هاي تالار اضافه شد .:46::310::227:
چه سازي مي زني ؟ چند وقته كار مي كني ؟ استادت كيه ؟
يواشكي بگم ( آقاي سنگ تراشان گوشهاي خودتون را بگيريد و چشمهايتان را هم ببنديد ) من و تو با هم يه كنسرت بگذاريم ؟!:227::310:
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام به همه . خیلی بهم لطف کردین . خیلی مهربون هستید . از تک تک شما عزیزان تشکر میکنم . ممنونم
به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست
بلد نیستم اون چیزی رو که درونم اتاق افتاده و میوفته رو بنویسم . برا همین زندگیم رو تو شعرها پیدا میکنم .
احساس میکنم اگه شاعر بودم و میخواستم از زندگیم بگم شعر زیر از حافظ رو باید مینوشتم .
صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
دوست عزیز یه شعرم پیدا میکردی که جنسیتت رو معلوم کنه .:310:
عزیز گناهه کسی که از این شعر حافظ سردرنیاورد چیه .:33:
دوست عزیز بگو هرچه دل تنگت:16: میخواهد . مارو از خودت بدون اینجا همه منتظر شنیدن حرفهای زیبا و دلنشینت هستن .
برداشت من از این شعر یه قضیه عشقی بود:43: ... غلط گفتم؟؟؟ آره؟؟؟؟
خوب چیکار کنم گشتی شعر سخت حافظ رو پیدا کردی تا من نفهمم دیگه :162:
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
تو کیستی؟...
تو در کدام سحر، بر کدام اسب سپید
تو را کدام خدا ؟
تو از کدام جهانی؟
تو در کدام کرانه،تو از کدام صدف
تو در کدام چمن ،همره کدام نسیم؟
تو از کدام سبو؟...
تو کیستی؟
.................................................. ........
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام رفیق ...
راستش یه جمله ات باعث شد بیام و کمی بنویسم ...
گفتی :
نقل قول:
بلد نیستم اون چیزی رو که درونم اتاق افتاده و میوفته رو بنویسم . برا همین زندگیم رو تو شعرها پیدا میکنم .
شعر ...
شعر ...
اگه اشتباه نکرده باشم تو هم از اونایی هستی که ...
خب منم مثه تو دیوونه شعرم ... اونقدر که خیلیا فک می کنن رشته ام ادبیاته!! ...
اصلا شعر تسخیرم می کنه ... و دلم که کافی است چشم توی چشم شود با یک غزل ... کارش تمام است! ....
شاید تو ... راستش یاد این بیت افتادم با خوندن حرفات :
ما شاعران عشق نوشته درون شعر
در نازکای حسرت یک عشق مرده ایم ...
آره... شاید شعر تو رو از پا انداخته ...
تو دلت توفان خاطرات به پا می کنه و بیچاره ات می کنه ...
امان از توفان واژه ها ....
مدام آتیش میندازه به جون روحت و می سوزونه و می سوزنه ...
آره رفیق؟... تو هم؟ ...
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
ممنونم از محبتتون . خیلی مهربون هستید .
تمام سعیم رو میکنم تا حسم رو درست بنویسم و انتقال بدم .
یه حس غریبی دارم . یه چیزی منو به طرف خودش میکشه . یه چیزی شبیه جاذبه . بخوای نخوای جذب میشی .
شاید اسمش عشق باشه . ولی عشق معنی و مفهومش بالاتر از حسم هست .
مثل اینه تو یه گردابم یا یه گردباد . بخوام و نخوام میچرخم و بیشتر به درونش میرم . دور اون حسم دارم میچرخم . احتمالا مثل شمع و پروانه . ولی نه مفهوم و معنی چرخش پروانه به دور شمع بالاتر از حسم هست .
میخوام جذب جاذبه ای که منو میکشه بشم .
به این جاذبه ایمان آوردم و هیچ مقاومتی نمیکنم و خودمو رها کردم جذب بشم .
احتمالا یه مقاومتی در وجودم هست که خودم نمیفهمم و نمیبینم و نمیشنوم و . . . وگرنه باید جذب بشم .
عقل و هوش از سرم پریده . دارم میچرخم ولی تمومی نداره و شروعش رو هم یادم نمیاد . سعی کردم فرار کنم ولی جاذبه ش بیشتر از توان منه و باز خودمو رها میکنم . . .
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی
کل دنیا سراب است بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
بخدا مثل تو تنهاس
بخدا مثل تو تنهاست بخند ...! بخند ...!
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
دوست خوبم، خاصيت عشق همينه. رنج دلنشين! اگر عشقتون واقعا عشق باشه، شما هيچوقت نميتونيد ازش فرار كنيد. پس اجازه بدين اين عشق درگيرتون كنه. ميدونم، شايد دوستان ديگر از نظر روانشناسي منو متهم كنند، اما عشق رو با عقل و علم چيكار؟ باور كنيد عشق زيباترين رنجيه كه ميتونيد تجربه اش كنيد. كافيه فقط خوبي هاشو ببينيد و از خطرها هراسي به دل راه ندين.
زشت بايد ديد و انگاريد خوب
زهر بايد خورد و انگاريد قند...
فكر ميكردم قراره يه تولد داشته باشين، نميدونستم قراره با عشق بارها و بارها متولد بشين. آنكسي كه عشق رو به تو هديه داد، توانشم داد. پس با شجاعت پاش بايست.
برات آرزوي موفقيت ميكنم.:72:
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام دوست عزیز
می خوام برخلاف دوستان با شما همراهی کنم ، و دستم را در دستان شما قرار بدم و از شما بخوام که منو هم همراه خود ببرید !!
مرگ من روزی فراخواهد رسيد
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان غبار آلود و دور
يا خزانی خالی از فرياد و شور
ديدگانم همچو دالانهای تار
گونه هايم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فرياد درد
خاك می خواند مرا هردم به خويش
می رسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب
گل به روی گور غمناكم نهند
می رهم از خويش و می مانم ز خويش
هر چه بر جا مانده ويران می شود
روح من چون بادبان قايقی
در افقها دور و پنهان می شود
می شتابند از پي هم بی شكيب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خيره می ماند به چشم راهها
ليك ديگر پيكر سرد مرا
می فشارد خاك دامنگير خاك
بی تو ، دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زير خاك
بعدها نام مرا باران و باد
نرم می شويند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
اما .....
خواستم بابت این یادآوری خوبتان از شما تشکری ویژه داشته باشم . من این رو با تمام سلولهایم حس می کنم که اگر خداوند نعمت وجود رو لحظه به لحظه بهم نده ، در دم مرده ام . من می دونم که اینطور نبوده که خداوند منو خلق کنه و بره به کارهای دیگه ش برسه دائم داره جانم رو از وجود لبریز می کنه و اگه یک آن این نعمت رو ازم دریغ کنه ، مرگ به سراغم میاد. بنابراین می دونم که لحظه به لحظه به یادم هست و هیچوقت نمیشه که منو از یاد ببره.
اما من گاهی به تلنگری ، مثل همین ارسال شما به یادش میفتم. و ای کاش همواره متذکر این حس (من مرده ای بیش نیستم مگر این لحظاتی که خداوند این نعمت رو بمن میده ) بودم.
ومن هم می خواهم بمیرم .... اما به گونه ای که :
می خواهم طوری بمیرم که کسی کینه ای از من به دل نداشته باشد
می خواهم لحظه ای این اتفاق برایم بیفتد
که وقتی به پشت سرم نگاه می کنم کاری نکرده باشم
که از انجامش پشیمان و شرمنده باشم
دوست دارم زمانی بمیرم که خدا از من راضی باشه. اما در حال حاضر خیلی کارها دارم که باید انجام دهم . ارتباطم با خالقم اونطور که باید و شاید نبوده ،در خصوص ارتباطم با حجت خدا جز خجالت و شرمندگی بهره ای ندارم ، توشه ای برای آن سرا نیندوخته و کوله بارم خالیست....
پس تا فرصت دارم باید:
کوشش کنم در مسیری که خدا امر فرموده ، مهر بورزم به آنانی که خدا دستور به مهر ورزیدنشان داده ، مراقبت کنم از نعمتهائی که خداوند به من ارزانی داشته ، و .....
بمیرم قبل از اینکه بمیرانندم
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام دوست عزیز
به سایت همدردی خوش آمدید
من هم مثل بقیه دوستان منتظرشنیدن حرفهاتون هستم پس حرفهای دلتون رو بزنید ازهرکجا که دوست دارید شروع کنیدمهم اینه که شروع کنید به حرف زدن اون وقت خواهیددید که چقدرسبک میشید:227:
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام به تک تک شما و تشکر مجدد از تک تکون . ممنونم
از ساعتی که این مطلب رو تو سایت نوشتم تا همین الان دارم فکر میکنم که چجوری حرفم رو بنویسم یا کلا چجوری بازگو کنم و همون مطلبی رو که اول نوشتم تقریبا مساله من هست . ببخشید اینقدر طول کشید و نتونستم مساله رو مطرح کنم .
خیلی فرست برام پیش اومده تا حرفم رو بازگو کنم ولی هیچوقت نتونستم . از خانوادم گرفته تا دوستانم و . . . پزشک و روانپزشک و . . .
احتمالا مبتلا شدم به عشق و شاید عاشق بشم . از دستم کاری بر نمیاد . نه توان ادامه رو دارم و نه توان بازگشت .
روح و جسمم توان این عشق رو نداره و من ضعیف تر از اینم که بتونم عاشق بشم .
وقتی قدم اول رو تو این راه گذاشتم فکر میکردم یه شبه همه چی تمومه و منم میتونم عاشق بشم .
فکر میکردم اگه یه فرد که الگو هست رو الگوی خودم قرار بدم و با اون حرکت کنم بهتر به نتیجه میرسم و زودتر همه چی تموم میشه و به هدفم میرسم . جوونی هست و هزار جور شور و هیجان و . . . !
بد هم فکر نکرده بودم . چون خیلی جاها نتیجه رو گرفتم . خیلی سخت بود ولی شدنی بود . چون مسیر تقریبا مشخص بود و نقطه هدف هم روشن بود .
مثلا رفتم ورزش و بعد ده سال زحمت و تلاش ( تمرین زمستون و سالن های سرد و امکانات کم و . . . در رفتن دست و پا و کشیدگی رباط و شکستگی و درد و . . . فکر و مطالعه و یاد گرفتن و . . . خلاصه ده سال قطره قطره عرق ریختن ) تا تونستم به نقطه صفر این راه که هدفم بود برسم . ولی رسیدم و الان میدونم کجای این راه هستم و چیکاره و قراره به کجا برم و چیکار کنم و . . .
یا موسیقی ( دو ر می فا . . . کتاب و نت و استاد و هزینه و ساز و پرده و . . . ) ثانیه به ثانیه وقت گذشت و بعد 6 - 7 سال تازه رسیدم به نقطه صفر این راه که هدفم بود . ولی به اینم رسیدم و الان میدونم کجای این راه هستم و چیکاره و قراره به کجا برم و چیکار کنم و . . .
درسم همینطور . اینو که احتمالا همه شما یا اکثرا طعمش رو چشیدید . از اول ابتدایی بگیر تا امتحان نهایی و پنجم و سوم و پشت کنکور و دانشگاه و . . .
و خیلی کاراهی دیگه که عموما انجام میدیم و به نتایج رضایت بخشی هم میرسیم . مثلا در ورزش یه مقام و یه درجه مربی گری و داوری و . . . یا در موسیقی یه رتبه و توان و تشخیص و . . . یا در درس دیپلم و کارشناسی و دکترا و . . .
مساله من یه مساله ای هست که احتمالا همه تجربه کردیم . این مساله به موازات بقیه اهداف و تلاشها پیش میره ولی نه مقامی بدست میاد و نه درجه ای و نه دیپلم نه داوری نه بالا و نه پایین و . . .
از اینجا به بعد حرفام از نظر خودم احتمال هست . بخاطر همین شما در اول تمام حرفام لطف کنید و یه احتمالا در نظر بگیرید .
مساله عشق . عشق به پدر و مادر و برادر و خواهر یا دوستان یا همسر و فرزند یا همسایه و هم کشوری یا عشق به کار و تحصیل و . . .
و یه عشق هست که به موازات بقیه عشق های زندگیمون وجود داره و بقیه عشق ها برای رسیدن به این عشق هستن .
عشق پروردگار . . . !
مساله اینه . در کلام یه کلمه به نظر میرسه ولی عالم و آدم همه گی به نوعی کل عمرمون کم و بیش در این راه هست و هدف هم همینه .
من توان اینکارو تدارم . نه میشه برگشت و نه میشه ادامه داد . چون من نمیدونم در کجای این راه هستم . اصلا راهی که اومدم درسته . به کجا ختم میشه و . . .
راهی نمونده که نرفته باشم . تمام عمر به سراب رسیدم . تازه فهمیدم وسوسه بوده . . .
ولی ادامه دادم . امید داشتم . ایمان داشتم . میخواستم امین بشم . . .
به پایان که رسیدم برگشتم به اول و دوباره شروع کردم . . .
کتاب خوندم . مطالعه کردم . فکر کردم . این راه اون راه این دین اون دین این عالم این شاعر اون نویسنده این کتاب اون کتاب بالا پایین کم زیاد خوب بد زشت زیبا و . . . و تلاش تلاش تلاش و عمل عمل عمل . . .
ولی هیچکاری نتونستم بکنم . درمانده شدم . مبتلا شدم . غریب شدم . بی کس شدم . . .
احتمالا وقت مرگم رسیده . . .
الان و در این ساعت به طور طبیعی همه باید خواب باشیم . ولی خوابم نمیاد . بعدشم یه مقدار کوتاه میخوابم و زود بیدار میشم . حدودا 14 - 15 سال پیش تصمیم گرفتم به هدفم در این راه برسم و 8 - 9 سال میشه به وقت نخوابیدم و فکر و خیال و . . . نمیزاره بخوابم . خوابای خوبی ببینید . فعلا با اجازه بیشتر از این نمی نویسم و اگه خدا خواست ادامه میدم . شبتون بخیر
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
از هوشهای چندگانه ای که جناب گاردنر تبیین فرمودند، یکیش هوش درون فردی (اصطلاح فارسیش رو دقیقا نمیدونم اینه یا نه) : intrapersonal intelligence هستش. و کسی که در این زمینه قوی باشه یعنی به شناخت درستی از خودش رسیده و میدونه که چی میخواد و چی خوشحالش میکنه و ...
خلاصه اینکه همه هوشهایی که اسم برده شده اند و هرکدام از ما در یک یا چند رقم از اونها قوی هستیم، قابل ارتقا و بهبود هستند.
اینکه ما در ورزش قوی باشیم، هوش بدنی ( bodily-kinesthetic) قوی است. که میتواند از اول قوی بوده باشد و با تمرین بیشتر هم رشدش داده باشیم. و یا اینکه از اول در حدی نبوده اما با تمرین و آموزش شکوفا شده باشد.
در موسیقی قوی هستیم و توان خوبی داریم، هوش موسیقیایی (music intelligence) خوبی داریم و خوب هم تقویت اش کرده ایم.
اما اینکه شناخت درستی از "خویش" نداشته باشیم، و نتوانیم به ارزیابی درستی از آنچه در درون ما میگذرد یا آنچه آرامش ما را در پی دارد برسیم و ندانیم وجود فردی خویش را چگونه میتوان به کمال رساند، ناشی از این است که در این زمینه از هوش (هوش درون فردی: intrapersonal) شما (وخیلی از ماها) سرمایه گذاری زیادی نکرده ایم که ارتقایش ببخشیم.
کافیست سرنخ را پیدا کنید. و انشالله مرحله به مرحله این بخش از وجود خود را نیز (که البته اهمیت زیادی دارد) متحول کنید.[/size]
نوشتی:
وقتی قدم اول رو تو این راه گذاشتم فکر میکردم یه شبه همه چی تمومه و منم میتونم عاشق بشم .
...
مثلا رفتم ورزش و بعد ده سال زحمت و تلاش ( تمرین زمستون و سالن های سرد و امکانات کم و . . . در رفتن دست و پا و کشیدگی رباط و شکستگی و درد و . . . فکر و مطالعه و یاد گرفتن و . . . خلاصه ده سال قطره قطره عرق ریختن ) تا تونستم به نقطه صفر این راه که هدفم بود برسم . ولی رسیدم و الان میدونم کجای این راه هستم و چیکاره و قراره به کجا برم و چیکار کنم و . . .
یا موسیقی ( دو ر می فا . . . کتاب و نت و استاد و هزینه و ساز و پرده و . . . ) ثانیه به ثانیه وقت گذشت و بعد 6 - 7 سال تازه رسیدم به نقطه صفر این راه که هدفم بود .
[size=small]برای ورزش و موسیقی هفت هشت ده سال وقت گذاشتی و به نقطه صفرش رسیدی! حالا چطور فکر کردی، یکشبه میشه تو این زمینه خاص به هدف رسید؟
حتما در ورزش و موسیقی هم یک وقتهایی شده که به بن بست خورده اید اما بعد با هدایت درست راه را پیدا کرده اید. اینجا هم شاید بهتر باشد به جای این شاخه آن شاخه پریدن، سرچشمه را پیدا کنید. معمولا ادبیات و شعر و... خیلی گمراه کننده است. برای شروع خوب نیست. باید پایه و فونداسیونت که شکل گرفت و محکم شد، بعد بروی سراغ ادبیات. این تفکر است که به شعر و ادب معنا میبخشد وگرنه تفکر را که بگیری چیزی از ادبیات باقی نمیماند.
فعلا شعر را رها کن، برو حقیقت را بدون لعاب و بی پیرایه جستجو کن. پیداش که کردی، هر جور دلت خواست با ادبیات با شعر با موسیقی با هنر و... تذهیبش کن اونهم فقط برای دل خودت. وگرنه حقیقت، نیازی به این رنگ و لعابها ندارد.
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام عزیز جان
فکر کنم خوب بفهمم چه می گویی .
عزیزم به زبان روانشناختی ، دچار کمال گرایی شده ای . و به زبان رفتاری نتیجه مدار هستی .
این وضعیت را با تعریفهایت از بعضی واژه ها و درک بعضی مفاهیم را کنار هم بگذار ، این سرگردانی و نوعی اجساس خلاء ، طبیعی این وضعیت است .
لذا اگر بخواهی به نقطه روشنی برسی . باید بگم .
تلاشت و پشتکارت عالی بوده :104:، اما بر سبیل گمگشتگی به کار بسته شده ، یعنی چی ؟ یعنی گمشده تو چیزی بوده که درک نشده و با تصورات دیگه اشتباه گرفته شده . و از طرفی کمال گرایی و نتیجه مداری هم داشته ای و بر این مدار ، فقط از خودت کار کشیده ای و وقفه ناخوشایندت بوده و سالی را استراحت و برنامه ها را تعطیل کردن و به خود رهایی دادن و ..... رااشتباه می دیدی و چشم بر نقطه ایده آلی دوخته آمده بوده تا در آنجا رحل آرمیدن بیافکنی و چنان آب و هوایش را بی مثال دیده ای که حظ رسیدن بدان نقطه از حظ حاصل از طی مسیر غافلت نموده و وقتی رسیدی دیدی اونی نبوده که تصور می کرده ای و باز هم تشنه ای و می جویی اونی که دورنت می طلبد و نمی شناسیش و ........ به اینجایی رسیده ای که هستی .
و اما راه حلش هم از همین مسیر است . که اگر درست متوجه مسئله شما شده باشم و شما بخواهی که ادامه دهم ،با هم پیش خواهیم رفت .
سری به این تاپیکها هم بزنید :
http://www.hamdardi.net/thread-15041.html
http://www.hamdardi.net/thread-14367.html
پاورقی
======
مثلاً درک شما از عشق بگونه ای است که عشقهای متعدد در آن می گنجد
در حالیکه عشق متکثر نیست و واحد است ، آنچه شما بعنوان عشقها از آن یاد کرده ای تجلیاتی از پرتوهای اون هستند ..... لذا مفهوم ذهنی شما از عشق ، موجب شده در نشانه رفتن اصل آن ، آنرا " آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها " ببینید .
( الا یا ایهاالساقی ادر کاساً و ناولها | *** | که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها) |
|
حال به این تلقی از عشق توجه کنید :
نقل قول:
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
عشق همین نزدیکیست ، در لحظه ای که پلکهایت با آرامش از فعال و مفید بودنت در طول روز بر هم می افتد و ترا به خوابی شیرین مهمان می کند .
زیر شیر آب ظرفشویی وقتی لیوانی را می شویی و می بینی که دستانت سالم هستند و تویی که سر پایی و آب را حس می کنی و کاری برای انجام دادن داری و غباری از ظرفی می روبی در حالی که همه اینها می توانست نباشد ، می شد نباشی .... عشق را می توانی در این لحظه در خنکای آب بر روی دستانت لمس کنی .
آن عشق که سراب شده و می جوییم و نیست ، به واقع عشق نیست تصوری افسانه ای است نه عشق حقیقی .
همین دو سال پیش ، تعطیلات نوروز خانواده مسافرت رفتند و من به خاطر اموراتی چند نتونستم همراهی کنم ، بخاطر مشغله هایی پیش آمده فرصت گرد گیری ایام عید رو هم پیدا نکرده بودیم ، از فرصت خلوتی و تنهایی استفاده کردم و دست تنها اما در کمال لذت به نظافت پرداختم ، کارهایی که سنگین بود به من فرصت خلاقیت برای انجامشان را می داد و این شعف مرا بیشتر می کرد ، هر کاری که انجام می شد رضایت و لذتی برجان من می نشست ، حقیقتاً که از خستگی های گاه گاهی هم ، لذت می بردم ، می تونم بگم با عشق تمام به امورات می پرداختم و... چند روز تعطیلات اینگونه گذشت . وقتی اهل منزل بازگشتند ، دختر خاله ام که از قبل مدتی منزل ما بود و دوباره اومده بود ، چندین بار گفت خونه یه حال و هوایی پیدا کرده ، تو چه کار کردی ؟ گفتم همینایی که می بینید ، ( این فعالیتها هر ساله به کمک گارگر و اعضاء خانواده انجام می شد و در ظاهر کار ویژه ای انجام نشده بود و او هم برای همین براش سئوال شده بود و می گفت چکار کردی ؟) و تکرار اینکه خونه یه حال و هوایی ( خوب ) پیدا کرده ، باعث شد با خود فکر کنم ، راستی چه فرقی کرده ؟ ، و این تفکر مرا به اینجا رساند که وقتی به معمولی ترین کارهای زندگی با نظری لذت بخش و عاشقانه می پردازی ، انرژِی حاصله که محتوایی از لطافت عشق را با خود دارد در تمام زوایای منزل و اشیاء و هرجا دست زده ای وارد می شود و فضا را سرشار می کند و حال و هوایی فرحبخش می بخشد و دیگران را هم سرخوش و بهره مند می سازد .
آری من فهمیدم این عشقه ، که از زوایای وجود من به بیرون فوران شده و حال و هوایی دیگر بخشیده . عشق از دورن میجوشد با نگاهی لذت بخش به هر آنچه داری در زندگی و به همین امور روزمره زندگی به عنوان تابلوهایی که پیامها از او دارد .
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست .
و همین جا فهمیدم که چرا وقتی وارد اون خونه محقر کاه گلی با وسائل ابتدایی ولی تمیز و مرتب ( از یکی از بستگان بسیار دور ) در شهرستان می شدیم آن همه لذت می بریدم . یادمه وقتی سالها پیش هر از گاهی با دختر خاله ها میل به رفتن منزل اونها را پیدا می کردیم با خود می گفتیم چرا اینقدر این خونه صفا و آرامش دارد ؟ . و تحلیل می کردیم به خاطر این که صاحبخونه و زن و فرزندانش با روی باز و صادقانه برخورد می کنند ، اما همین سالی که این یافته را در سئوال دختر خاله ام در رابطه باحال و هوای منزل خود داشتم فهمیدم صفای اون خونه هم از آن بود که صاحبخانه از داشته هایش راضی بود و از آن لذت می برد و احساس کمبود نمی کرد ، این که خدا از او راضی باشد نزد او برهرچیزدیگری ترجیح داشت و خدا را هم دور دست و غایب نمی دید ، چون در میان همه حرفهای پند آموزش خدا بود و در تمام اعمالش نظر به این که خدا چه نظر دارد . پدرم هم همینطور بود و من می دیدم بی دغدغه آینده و غم گذشته ،در زمان حال با عشق وافر مشغول کار و فعالیت و زندگی بود و همه آرزویش داشتن بچه هایی صالح و رضایت خدا بود و دیگر هیچ ، هرگز اجازه نداد لباسش از دوسه دست بیشتر باشد و اما تمیز و مرتب ، می گفت بیشتر از این داشته باشم که چه شود من با همینها سرحالم و راضی ، مهم اینه که خودت چطور باشی نه این که لباست چگونه و چند دست ، برای همین اضافه بر نیاز را می بخشید و نیاز اضافی را هم با هیچ توجیحی از سوی ما و دیگران تو کتش نمی رفت ، و همین پدر با همین حال و احوال برای ما و برای دوست و آشنا و همشهریها بسیار دوست داشتنی و محترم بود ، و وقت فوتش نیمی از شهر افسوس می خوردند و بودند کسانی که ما نمی شناختیم و بر سر زنان منزلمان می آمدند و می فهمیدیم کسانی هستند که بی آن که ما و هر کس دیگر بداند دستگیریشان را کرده ، چند سال پیش در خواب به من گفت دخترم :
هرکس خدا را داشته باشد همه چیز دارد ، هرکس خدا را نداشته باشد هیچ چیز ندارد . و من از عمق همین کلام ، صادقه بودن این رویا را دیدم .
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد .
عشق یعنی همین احوالات
یعنی رضایت از او ، از بودنت ، از داشته هایت و در پس این رضایت در پی شدن ، روان شدن ، در پی بهتر شدن .
عشق هست ، ما به اشتباه فهمش کرده ایم ، درست که فهم کنیم می بینیم اگر نباشد و اگر نبود هرگز سنگ رو سنگ بند نبود .
نظرتان چیست ؟
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
درود بر شما
دردها و حرفاي دوستمون ترغيبم كرد كه اين مطلبو بزنم. اين حرفا آشناي همه ماست. قبلا در موضوع --- جواد ميدوني چقدر دلم برات تنگ شده--- از آنها نوشتم. اينجا مي خوام چند لينك كه نشان دهنده مشترك بودن دردهاي همه ماست را ذكر كنم.
-------- شرحي بر خودم - عاشقانه اي به تو
-------- قايقي خواهم ساخت - خواهم انداخت به آب
-------- بيا که چشم اميدم به تست ای همه خوبی
-------- بيا در خلوت و پرواز ما بين
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام احتمالا جان
چه خوب نوشتي .
اين تجربه يك تجربه فردي است كه بر جسب چگونگي هاي دروني و فردي شايد هر يك از ما به نوعي و در سني و شرايط خاص با آن رو به رو شده ايم .
بعضي از نگاه مذهب و باورهاي مذهبي و چهارچوبهاي مذهبي اين مقوله را تجربه كرده اند
بعضي هم ، در درك بسياري از مسائل ساده مذهبي عاجز هستند( اين هم اشكالي ندارد و مربوط به چگونگي فردي است ) اما اين حس و حال را تجربه كرده اند
بعضي هم با پيروي از مكاتب خاص
و بعضي ديگر از آميختگي علم و باورهاي گوناگون
و بعضي .........
و در هر حالتي و از هر راهي و از هر جايي ، چه حس و حال قشنگي است . گواراي وجودت اين حس و حال قشنگ .
از نگاه من و به نظر من رسيدن به اين نقطه يعني تلاش براي درك بهتر و تفكر در نظام هستي و نظام آفرينش و ..و پيدا كردن افق ديد وسيع تر و.....
و شايد جدا شدن و دل كندن از من وجود .
از ديد من اين وسعت احساسي و جمله شدن ها فوق العاده شگفت انگيز و خارق العاده است .
و بر حسب چگونگي فردي و باز از ديد من فرقي نمي كند چطور به اين جا مي رسيم مهم اين است كه مي رسيم و فرست تجربه كردن اين بعد را هم داريم .
و خوشا به سعادت اهل دلي كه اين فرست و اين بعد از تجربه هم به او داده مي شود تا با چشم اندازي تازه و نو به جاي تماشا كردن به واقع ديدن و نوعي ديگر ديدن را تجربه كند .
از شيشه بي مي ، مي بي شيشه بجوئيد
حق را ز دل خالي از انديش بجوئيد
بي صبرانه منتظر بقيه ي حرفهاي تو هستم و دوست دارم كه از تجربيات خودت در اين مسير ما را آگاه كني .
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام دوست خوبم. گاهي مطالبتو كه ميخونم گمان ميكنم خودم نوشتمشون!!!! منم مثل شما زندگيمو با شعر و ادبيات گذروندم. با كتاب هاي عرفاني و موسيقي. گاهي ساز كه ميزدم بيهوش ميشدم و زماني كه فكر كردم راه رو پيدا كردم، باورم شد آخرشه. فكر كردم رسيدم. اما اشتباه ميكردم. چون ره عشق رهي بي پايانه. زماني در اين مسير قرار گرفتم كه نميخواستم و زماني كه خواستم ادامه بدم نتونستم. اما بعدها فهميدم كه نبايد انتظار داشت. همين انتظار و توقع يه سده كه جلوي مارو ميگيره. چون خدا از ما بيشتر خبر داره و ميدونه ما خودمونو گول ميزنيم و سردرگم هستيم. اون ميدونه كه ما دنبال لذت حاصل از اون هدفيم. نه خود هدف. واسه همين جلومونو ميگيره. چون دوستمون داره و ميدونه كه اگر خواستمونو بپذيره به چاله اي ميوفتيم كه جاي نجات نداره.
اينجا ديگه تشخيص خوب و بد نيست كه يكيش به سمت راست باشه و يكيش به سمت چپ. اينجا مثل قبل دو مسير نيست كه تشخيصش راحت باشه. فقط يه مسيره. اما يه مسير كه توش چاله و چاه زياد داره. بايد چشم بسته بپري. اگه افتاي توش نميتوني به جلوتر حركت كني. پس اگر نميتوني حركت كني به اين معني نيست كه تو لياقتشو نداري. بلكه اشتباها تو يه چاله افتادي كه توش گير كردي. يكيش همين توقع و انتظار! خواستن يه چاله ي بزرگه. نبايد عشق خدا رو طلب كني. بايد بي انتظار و بي چشم داشت فقط و فقط اطاعت كني. حتي اگر جايگاهت جهنم باشه. حتي اگر به عشق نرسي. تو قرآن ميخوني:" آنهايي رستگار شدند كه گفتند پذيرفتيم و اطاعت كرديم. "همين. پس بايد روشتو عوض كني نه از خدا گله مند باشي...
راهيست راه عشق كه هيچش كناره نيست
آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست
هرگه كه دل به عشق دهي خوش دمي بود
در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست.:72:
پيروز باشي.
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
سلام . ممنونم
خیال آشنائی بر دلم نگذشته بود اول
نمیدانم چه دستی طرح کرد این آشنائی را
حالم در حال تغییر هست . یه روز اونقدر حالم خوبه که احساس میکنم دارم پرواز میکنم . یه روز یه غم و حسرت شدیدی کل وجودم رو میگیره .
مساله نفس نیست . مساله کم و زیاد و بالا و پایین و خوب و بد و زشت و زیبا هم نیست . حالم خرابتر از این هست .
اگر اجازه بدین فعلا چیزی ننویسم و دوباره فکر کنم تا بتونم بهتر مساله رو مطرح کنم .
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
كافي است كه احساس صميميت و راحتي كني و راحت حرف بزني . پيچيدگي كلام ما را دچار اشتباه در فهم مطلب تو مي كند .
و نكته ي بعدي كه شايد بتواند به تو در حرف زدن كمك كند اين است كه سعي كني از يك جايي شروع كني كه بتواني به مرور به مسئله ات بپردازي .
مثلا
از رزومه ي خودت شروع كن .اما واضح و روشن .
يا از يك خاطره ي خوب و قشنگ
يا از يك بازنوازي خاطره اي كه اين افكار و احساسات تو را تشديد مي كنه .
و يا هر چيزي كه خودت دوست داري درموردش حرف بزني .
اما قبل از آن نياز هست كه حاضر به اعتماد كردن به ما بشوي و در فاز صميميت بروي و از اين طريق به ما كمك كني تا درك بهتري از صحبتها و احساسات و افكار تو داشته باشيم .
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
زمان زیادی نگزشته از زمان از دست رفتن عزیزم ...
تو اتاق خوابش بودم ...دوتایی تنها ...موهاشو شونه کردمو ..براش عطر ملایمی که همیشه دوست داشتو زدم ...میدونی !!! نه نمیدونی .......!
چشاشو که بست بالا سرش بودم... نگاهم کردو امد لبانمو ببوسه ..در اون لحظه خاص نمیدونستم ببوسمش یا نه !! ناگهان با انگشتم لبانشو گرفتمو گفتم بزار برای بعد ...
بهم گفت ... ماه من .. تو هیچ وقت نمیزاری من ببوسمت ..مگه منو دوست نداری !!؟؟ واقعا نمیدونستم چی بهش بگم ... دیگه جمله ایی درونم شکل نمیگرفت ...
روی تختش بودم ...کاملا روی خودمو برگردوندم سمتش و با نگاهم بهش گفتم که چقدر دوست دارم ...! و بعد در اغوش گرفتمش ...با اینکه از درد زیاد به خودش میپیچید منو با تمام وجود بغل کرده بودو میگفت بهترین دوای درد من تویی ....!! دلم طاقت نیاورد ..اشک در چشمانم حلقه زده بود ...صورتامون روبروی هم بود ...دیگه فاصله ایی نبود ...گونه ی سمت راستمو بوسید و گفت > لبانتو میزاریم برای بعد !! وقتی اینو گفت بی اختیار پیشونیشو با تمام عشقم ..محبتم و وجودم بوسیدم ...گرماشو حس میکردم ...گفت فردا بیا کارت دارم ...کارم خیلی واجبه ... باید چیزایی بهت بگم !! و من با نگاه دل نگران گفتم بگیر بخواب عزیزم برای همیشه اسوده ..من همیشه کنارتم !! نگاهی همراه با عشق کردو چشمای زیباشو بست ...
ساعت از ۱ شب گذشته بود.. برف زیادی باریده بودو من پیاده به راه بودم ...از پله های خونشون که امدم پایین ناگهان تمام جملات زیر درونم شکل گرفت ...
. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
. . . . . . از پله ها میام پایین ,, اهسته قدم ور میدارم ...نگاه میکنم به تپش درخشان اما خاموشش ...باران زده ..وقتی راه میرم حس میکنم که پذیرای منه...اسمونو نگاه میکنمو ... بخاری که همچون فراریی به اسمان رها میشودو ندای آزادی میدهد ...مرا با حسرت دیرین رها میکندو خود میرود ... قدم وارانه همچون یک دوست از گذشته ادامه میدهم ...وقتی نگاهش میکنم میبینم که چقدر زیبایی درونش نهفته ...وقتی که ارام ارام روی صورت زیبایش نقش خود را می اندازم انجاست که از خودگذشتکی را درک میکنمو زیبایی ان مرا در خود ذوب میکند ...رخش همچون بازنده ایی در عشق ... بازمانده ایی تنها ..از رنگ افتاده و دیگر به چش نمیاید ....باران زده ..خود را یافته و به امید سفیدی صبح در تلاش برای خود است ...نگاه ها همچون غریبه به سوی اوست ...با خود میاندیشد مگر جز عشق چیز دیگری از خود مایه گذاشته ..!! همچنان با خود درگیر است که مگر چیزی زیادی میخواستم جز توجه ...!!! همچنان که میروم مرا در اغوش گرفته و با خود زمزمه با من بمون را سر میدهد ...!!! با من بمون !!! چه کلمه تاثیر برانگیزی ....میتوانم حسش کنم ....
فرداش بود که مادرش باهام تماس گرفتو گفت عزیزت از دست رفت . . . وقتی شنیدم انگار دنیا ایستاد ....! انگار پوچی درونم سر واکرده بود ...!! شوکه شده بودم ...پاهام دیگه مال خودم نبود ..حرکت کرده بودم نمیدونستم کجام ...فقط یه حس داشتم ...دارم میلرزم !! وقتی خانواددم سر رسیدن و منو به حال خودم اوردن دیدم با لباس زیر دوش اب بودم و پیشونیم خونی بود ..انگار با پیشونیم پشت سر هم به دیوار دوش ضربه زده بودم ....!
حالا میدونی ....!! بازم فکر نکنم ... !! ولی شاید حالا کمی از دست دادن عشق رو بتونی درک کنی ...حالا شاید کمی بتونی احوال منو به شعر دربیاری و ببینی من کجای شعرم ....دیگه اون رفته پس بزار خودم بهت بگم که دیگه احوال من تو شعر نمیگنجه !
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
چه تاپیکی شد این تاپیک...ehtemalanچی کار کردی شما...:104:
iMoonنوشته های خودتون بود؟..قصه زندگی خودتون؟...
هر چی بود اشکمون رو درآورد که ...
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
نه تنها جمله های خودم بود ...بلکه باید با نهایت تنهاییم بگم ...این قصه زندگی منه تا به امروز ..
خودم موندم چی بگم !
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
ممنونم از همتون . بازم میگم خیلی مهربون هستید .
iMoon متاسفم که با حرفام باعث شدم خاطره تلخی از زندگیت به ذهنت بیاد . از بقیه دوستان هم معذرت میخوام .
یاد یه شعری افتادم
بادی وزید و لانهٔ خردی خراب کرد
بشکست بامکی و فرو ریخت بر سری
لرزید پیکری و تبه گشت فرصتی
افتاد مرغکی وز خون سرخ شد پری
از ظلم رهزنی ، ز رهی ماند رهروی
از دستبرد حادثهای ، بسته شد دری
از هم گسست رشتهٔ عهد و مودتی
نابود گشت نام و نشانی ز دفتری
فریاد شوق دیگر از آن لانه برنخاست
و آن خار و خس فکنده شد آخر در آذری
ناچیز گشت آرزوی چند سالهای
دور اوفتاد کودک خردی ز مادری
از دوستان کسی هست که یه عشق بزرگی رو تجربه کرده باشه . احتمالا هست . میشه لطف کنید و محبت کنید این عشق رو به زبون بیارید و به نوشته تبدیل کنید . واقعا کار سختی هست . حرفها و کلمات و جملات عاجز از این کار هستن . و من عاجز تر .
بزارید چند جمله بنویسم .
این اسرار رو نتونستم بشکافم . با خار قهر کردم گل با من قهر کرد . دیدم هر چقدر بگم کفایت نمیکنه با کلام قهر کردم زبانم با من قهر کرد . خواستم به نفسم حدشو نشون بدم با دنیا قهر کردم آدما باهام قهر کردن . . .
مرگ یه نفس با آدم فاصله داره و شاید کمتر . چون آدمو غافلگیر میکنه . باید حاضر بشم . ولی نمیشه .
دستم خالیه . چیزی ندارم ببرم برای حضور . تنها عمل اینه عاشق یه زیبا شدم .
یه خاطره از یه شب زندگیم . که همیشه تکرار میشه . شب بی رحمانه تاریکیش رو تحمیل میکنه . من پشت پنجره منتظر طلوع خورشید . از آسمون بجای برف خون میباره . زیر برف یک بچه لرزون لرزون گریه میکنه . قطره های اشک از گونه هاش سرازیره . با چشمای گریون بهم نگاه میکنه . دلم میخواد چشماش رو ببوسم و اشکش رو بنوشم . . .
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
پیدا کردم چجوری بنویسم
حالم غیر قابل تعریفه . لذت به اوجش رسیده و . . .
خیال یار داره از چشمام میباره . به زبون آوردن اینکه یه عمر حبس کشیدم برام عار میاد . تموم شد زندان . مثل پرنده ها هستم . مثل زمستونی هستم که به بهار تبدیل شده . تموم شد زندان . . .
تو سبب این حال من هستی . طوفانی ؟ بارونی ؟ سیلی ؟ دشمنی ؟ دوستی ؟ نمیدونم کی من هستی .
کی هستی ؟ برام مجهول هست . فکر نکن فهمیدم . سوز و ماتم در سازم هستی ؟
آخرین مرادم رسیدن به تو هست . نکنه تو عجل من هستی ؟
این حسرت منو نابود میکنه . فرهاد میکنه . مجنون میکنه . خاکسترم میکنه .
تاریکی یه طرف وجودم رو گرفته . یه طرفم به عشق افتاده .
من دل به تو دادم . جونم حلالت هست . جون رو بی تو میخوام چیکار . بیا ازم بگیر . . .
تو منو به پرواز در آوردی . این دوران رو تو داری میگردونی . تشنه ها رو تو سیراب کردی . درمان درد من تو هستی .
از حسرتت سفیدی افتاد به موهام . دیگه کوها هم طاقت آه و زار منو ندارن .
خیلی هواتو کردم . عشق رو تو وجودم قایم کردم . میاد ؟ نمیاد ؟ چشم به راهتم . . .
نمیتونم زمان رو نگه دارم . نمیتونم حسرت رو خاموش کنم . عشقت رو دشمن من کردی . . .
خیلی هواتو کردم . عشق رو تو وجودم قایم کردم . میاد ؟ نمیاد ؟ چشم به راهتم . . .
دوری تو منو هدایت میکنه به طرف مرگ . . .
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
مثل اینه خورشید از پشت ابر داره بیرون میزنه . مثل اینه بارون باریده و بوی خوش خاک به مشام میرسه .
اگه نمیتونم بگم دوست دارم . اگه صورتم سرخ میشه . اگه خجالت میکشم . اگه صدام می لرزه . تو درکم کن . . .
هنوز اولین دونه برف به زمین نباریده بود . هیچ بارونی به زمین نزده بود . هیچ دریایی ساحل رو به آغوش نگرفته بود . هنوز هیچ پرنده ای لونه درست نکرده بود . من عاشق تو بودم .
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
ما مي خواهيم دركت كنيم اما همچين يه نموره قلمت معما مي زنه ااااااااااااااا.
ميشه يك كم واضح تر بگي اين حرفها را رو به چه كسي مي نويسي ؟!
و اساسا ماجرا چيست و از كجا شروع شده و ......
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
دارم چیزایی رو که همین الان از ذهنم میگذره مینویسم . خودم هم نمیدونم طرف مقابل کی هست چی هست کجاست و . . . ؟ ؟ ؟
احساس میکنم که درون قلبم نیست . خود قلبم هست .
-
RE: احتمالا وقت مرگم رسیده
خدا احتمالاً رحمتتون کنه!
یا احیانا هممونو شفا بده:311: