+دلا بسوز که سوز تو کارها بکند...
سلام دوستان
من خواهر زاده ای 8 ساله(پسر) و برادرزاده ای 6ساله (دختر) دارم که خیلی به من وابسته هستند و هر وقت که به منزل ما می آیند بیشتر با من مشغول بازی و کتاب خوندن و بیرون رفتن و... هستیم.خیلی دوسشون دارم و اونها هم خیلی منو دوست دارند و حرف شنوی زیادی از من دارند ولی...
الان مشکلی بین ما به وجود اومده که من واقعا درمونده شدم و نمیدونم که چه کار کنم و چه جوابی بهشون بدم
من 7 ماهه که از نامزدم جدا شدم،خیلی از حرفها و سوال های مردم رو تونستم تحمل کنم ولی هنوزم که هنوزه نتونستم این بچه ها رو قانع کنم
اون موقع ها وقتی که نامزدم میومد خونمون چون بچه ها به من وابسته بودند بالطبع خیلی دور و بر ما میچرخیدند و متاسفانه با نامزد سابقم هم رابطه عاطفی برقرار کرده بودند
اون اوایل که نامزدیم به خورده بود خیلی سراغشو میگرفتند و من هم همش حواسشونو با چیزهای دیگه پرت میکردم،چون میدونستم که اگر بگم عمو... دیگه نمیاد، دست از سرم بر نمیدارند.(یه بار گفته بودم که دیگه نمیاد به زورمیخواستند که من تماس بگیرم و میگفتند که باید با خودش حرف بزنیم)
یه مدت خبری از سوالای سختشون نبود و چند باری بازگو میکنند که یادته فلان جا با عمو چه کار کردیم،یا فلان حرکتو کردو فلان حرفو زد و ...
هرچند هیچ چیزی دردناک تر از مروری که اونا برام میکنندنیست
جای تعجب هست که 2-3 هفته ای میشه برادرزادم خیلی سراغ اون آقا رو میگیره و همش تلفنو میاره میگه باید زنگ بزنی
وقتی که بهش گفتم اون دیگه نمیاد ،گریه میکنه و میگه تو منو دوست نداری
بهم میگه که چرا از سفر نمیاد؟؟؟نمیدونم کی بهش گفته بوده که رفته سفر! و وقتی دوباره میخوام حواسشو پرت کنم پرخاش میکنه ومن هم واقعا نمیدونم باید چه کار کنم؟؟؟
:302:
به جرات میتونم بگم احساسشون خیلی برام مهمه،چه جوری قانعش کنم؟
من همیشه میدیدم که بچه ها در زمان حال آزاد و رها زندگی میکنند ولی نمیدونم چرا در این موضوع، توی گذشته من گیر کردند؟
دیگه امشب وقتی موبایلمو آورد و گفت باید زنگ بزنی،اولش یه خوره با شوخی و موسیقی گذاشتن خواستم که حواسشو پرت کنم که شدیدا پرخاش کرد ونا غافل یه دفعه زد تو سرم ،اولش کمی اخم کردم ولی وقتی باز مجبورم کرد که زنگ بزنم،یه خورده دیگه کلنجار رفتم ولی اخرش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ،دلم آتش گرفت وبغضم ترکید...
حالم خوب نیست ،احساس میکنم کم آوردم
واقعا نمیدونم باید چه رفتاری بکنم؟
چی بگم که یادآور این موضوع نشوند؟
RE: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند...
خوب چرا خواهر و برادرتون (مادر و پدر اون ها) چیزی بهشون نمی گن؟ من فکر می کنم این وظیفه اون ها باشه که قضیه رو جوری به بچه هاشون بگن که بفهمن و بدونن با این کار ها شما رو زجر می دن!
وقتی واقعیت رو نمی دونن و هر دفعه فقط حواسشون رو پرت می کنین، واضحه که بازم تکرار می شه!
RE: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند...
من همون اوایل از مادراشون خواستم که بهشون بگن،فکر کنم اون مدتی هم که خبری از سوالاشون نبود اثر حرفهای مادراشون بوده
ولی الان برادرزادم که دختری 6 ساله هست و خیلی حساسه ، انگار فقط از من جواب میخواد و وقتی به من این حرفها رو میزنه سرش میشه که بقیه نشنوند
راستش به زن برادرم نمیتونم بگم،یعنی نمیخوام دوباره بگم
RE: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند(از مشکلات پس از جدایی)
سلام مریم جان :72:
خوبی خانمم؟
زیاد بچه ها رو جدی نگیر. بی تفاوتی شما باعث می شه خیلی زود همه چی رو فراموش کنن.
:72:
RE: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند(از مشکلات پس از جدایی)
با سلامی دوباره خدمت یار و همراه همیشه مهربونم سارا خانم گل
خدا رو شکر خیلی حالم بهتر از دیشبه
امشب با یه عزیزی صحبت کردم که حالم بهتر هم شد:72:
سارا جان هرچند که بیشتر وقتا بچه ها رو از بزرگترها جدی تر میگیرم ولی سعی خودمو میکنم
وقتی توی چشمای معصومشون نگاه میکنم پی میبرم که چرا پیامبر اسلام محمد (ص) همیشه یا با بچه ها بازی میکردند یا کناری می ایستادند و نگاهشون میکردند
واقعا سادگی و صداقت بیان بچه ها بیشتر آدمو به فکر فرو میبره
شاید به خاطر همین بود که دیشب اینقدر به هم ریختم
RE: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند(از مشکلات پس از جدایی)
سلام lمریم عزیز ...خداروشکر که خوب هستید :72:
اما نکته ای که در این جریان حائز اهمیته.... نقش بچه ها نیست بلکه نقش اون سیکنال هایی که شما بهش حساس شده اید.
حالا سیکنال ها یعنی چه؟؟
یعنی آن عبارات و امواجی که در سخنان وجود داره و ما نسبت به بعضی از آن عبارت ها حساسیم.
وقتی بچه ای یا حتی بزرگتری دارد درباره مسئله ای سخن می گوید حتی اگر توجه شما به آن نباشد ولی او با گفتن عبارتی مثل""نامزد سابقش""(سیکنال هایی که بهش حساسیت یافته اید) توجه شما رو فوری به خودش جلب میکنه... در صورتی منظور او شما نیستید.
پس ما نباید صورت مسئله رو تغییر بدیم بلکه باید عواطفمان را قدری قوی تر ولو غیرحساس نماییم.
موفق باشید:72:
RE: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند(از مشکلات پس از جدایی)
سلام مریم خانوم گل و عزیز
در حضور استادی چون نقاب جایی برای راهنمایی باقی نمی مونه همون طور که نقاب گفته:
"یعنی آن عبارات و امواجی که در سخنان وجود داره و ما نسبت به بعضی از آن عبارت ها حساسیم."
از نوشته هایت این جور بر میاد که هنوز رابطه ی قبلی برای شما تا حدودی پا برجاست
در راستای توصیه نقاب:
"پس ما نباید صورت مسئله رو تغییر بدیم بلکه باید عواطفمان را قدری قوی تر ولو غیرحساس نماییم."
به عنوان خواهرت آنچه خودم ازش نتیجه گرفتم را اینجا برایت می گذارم امیدوارم پر فایده باشه
ترمیم و التیام شکست های عاطفی
پس از جدایی
خوب زندگی کردن هنر است
بیایید همدیگر را ببخشیم
رنجش زدایی
ویيگی های شخصیت سالم
مریم جان سعی کن خودت را از خاطرات قبلی وابرهانی و به زندگی ات سمت و سو بدهی می دانم سخت هست و زمان می برد ولی تلاش کن چون تلاشت به ثمر می رسد
اگر با تمام شدن رابطه ی قبلی ات درست کنار بیایی محرک های بیرونی باعث بهم ریختگی ات نمی شوند.
همیشه کسی هست که خوب گوش کند یادت باشه
موفق باشی :72:
RE: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند(از مشکلات پس از جدایی)
سلام ا مریم عزیزم:
چقدر با خواندن پست هایت عزیزم قلبم فشرده می شه و نمی دونم چرا آنقدر احساسم را نزدیک به حست می دانم ..شاید چون من هم زمانی این روزهای سخت را پشت سر گذاشته ام الان از خواندن متن هایت این چنین اشفته می شوم..
عزیزم دوستان هر کدام نظری را بیان کردند که در جای خود قابل تامل هست ..
به نظر من انسان آن چیزی را که به آن می اندیشد به سمت خود جذب می کند و ایا شما در تمام رفتارهای خود نامزدتان را از یاد برده اید یا خیر؟
پاسخی برای سوالم نمی خواهم فقط می خواهم بدانی که ما هیچ زمان هیچ زمان و هیچ زمان کسی را که دوست داشتیم به راحتی فراموش نمی کنیم و تا مادامی که در خلوت به او فکر کنیم کائنات در راستای خواسته های ما پاسخ می دهند...تا ما را هرچه بیشتر در تفکر غرق کنند و ما چه بسا اندوهگین تر می شویم...
ماجرای شما تاثیر عمیقی بر خانواده های مطمئنا دوطرف داشته است و من حس می کنم شما هم در اثر یک سو تفاهم و در نهایت لجبازی و غرور به این مرحله رسیدید..حالا از علت آن که بگذریم من اگر جای شما بودم و این همه بر روی خواهر و برادر زاده هام تاثیر داشتم آنها را کنار خودم می نشاندم و کاملا واضح برایشان توضیح می دادم که برای عمویشان چه اتفاقی رخ داده است..نمی دونم این نظر من است و مطمئنا شما خود می توانید بسته به روحیات انان تصمیم بهتر را عملی کنید ولی به نظرم این حواس پرت کردن ها اصلا فایده ای ندارد دوست خوبم..آنها را روی زانو هایت بگذار و خیلی راحت و خندان نه اندوهناک برایشان تعریف کن که دیگر عمو را دوست نداشتی و او هم دنبال زندگی خودش رفته است و شما به زودی برای انان یک دوست و عمو بهتری پیدا خواهید کرد....البته جملات ان باید خیلی دقیق تر از این جملات باشد که من گفتم..ولی باید آنان بدانند شما شاد هستید و اصلا ناراحت نیستید حتی اگر در اعماق قلبتان گفتن این سخنان برایتان سخت است ولی به نظر من نباید روحیه این کودکان را بیازارید...کودکان درک می کنند و شما اگر نشان بدهید ناراحت نیستید بسیار برخورد آنان بهتر خواهد بود...وقتی آنان تا این حد پرخاشگر شده اند انان را کنار خود نگه دارید و حقیقت را ساده برایشان شرح دهید و سعی کنید با ساختن لحظاتی که آنان مطمئن شوند دیگر عمویی نیست آنان را شاد کنید...
کودکان بسیار بسیار باهوش هستند مریم جان .نیازی نیست شما گاهی حرف بزنید اگر شما حتی گاهی ناخوداگاه اشک در چشمانتان حلقه می زند آنان می بینند پس اگر می خواهید آنان حرف شما را باور کنند و بدانند مریم جان آنان دیگر غمگین نیست اول خود عمیقا باور کنید که ایشان رفته است و در این شادی با انان شریک شوید...
عزیزم زجر کشیدن سخت است..خود من آن زمان ها وقتی جایی می رفتم که حتی یکبار با نامزم که حالا بازگشته پا گذاشته بودم همه شب گریه می کردم حتی باور نمی کنی 3 روز قبل از بازگشت دوباره ایشان من با دوستم بیرون رفته بودم..به من نگفته بود ولی ناگهان چشم باز کردم دیدم در همان پارکی ایستادم که روز آخر از او جدا شده بودم و یکسال بود در آنجا پا نگذاشته بودم..دوستم به قول خودش می خواست حساسیت زدایی کند ولی من به شدت ناراحت شدم و همه راه در ماشین گریه کردم ..چون فراموش نکرده بودم دوست من..فراموش کردن کسی که دوستش داریم سخت است ..ولی باید به خدا سپرد ..من سپردم و شد..عزیزم نمی تونم بگم باور کن اون نیست ..ولی باید به خواهر و برادرزاده ات بقبولانی که او نیست و تو هم شادی و همه چیز را به خدا بسپاری..خدا با عاشقان است..شک نکن مریم عزیزم..شک نکن..
موفق باشی عزیزم....:72:
RE: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند(از مشکلات پس از جدایی)
سلام
مریم عزیز ، موضوع شما به موضع و مشکل آسمان ابری شبیهه ، توصیه می کنم نظراتی که دوستان به ایشان دادند را مطالعه کنی . لینکش رو در زیر قرار میدهم
باور نمی کنم
RE: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند(از مشکلات پس از جدایی)
مریم جان
میشه بگی دلیل اینکه ایشون شما رو انتخاب کردند چی بود؟
دلیل اینکه شما ایشون رو انتخاب کردی چی بود؟
دلیل اینکه از هم جدا شدید چی بود؟
رابطه ی این آقا با خانواده ی شما چگونه بود؟
رابطه اش با خانواده خودش چگونه بود؟
نظر خانواده هاتون (هم شما و هم ایشون ) روی تمام شدن رابطه چی بود؟
از نظر خانوادگی سطح تحصیلات فرهنگی مالی چگونه بودید؟
اون آقا فرزند چندم خانواده هست؟
RE: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند(از مشکلات پس از جدایی)
سلام:72::
بالهای صداقت عزیزم:43:..لینک زیر را اگر مطالعه کنید شاید تا حدی قبل از پاسخ مریم جان بتوانید به پاسخ سوالهایتان برسید.....
البته من با شناختی که از مریم جان دارم گمان نکنم بخواهند با مرور خاطرات اون رابطه براشون زنده بشه البته نظر شخصیم بود به هر حال اگر مریم جان تمایل داشتند من هم در خدمت هستم.....
**ماجرای تلخ من...
RE: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند(از مشکلات پس از جدایی)
مریم عزیز
حالا واقعا نگرانیتون سوالهای خواهر زاده وبرادر زاده تونه یا اینکه موضوعاتی از بهم خوردن نامزدی براتون پیش اومده ؟
اگه تمایل داشته باشید می تونید مسائل رو مطرح کنید قطعا با کمک سایرین به نتیجه های خوبی می رسید.:72:
RE: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند(از مشکلات پس از جدایی)
قبل ازهر صحبتی از همه دوستان تشکر میکنم،ممنون که وقت گذاشتید
دوستان فکر کنم یه سوء تفاهمی ایجاد شده که اصلش برمیگرده به این جمله:
(ازمشکلات پس از جدایی)
حقیقتش من این جمله را در عنوان تاپیکم نذاشته بودم فکر کنم کار یکی از مدیران محترم هست
قصد من طرح مشکلات رابطه ی گذشته و اینکه چرا بهم خورد نبود واونشب برادرزاده ام خیلی فکرم رو مشغول کرده بود که این مشکل رو که از سر دل شکستگی زیاد به وجود اومده بود در این تاپیک مطرح کردم.
نقاب برادر گرامی ممنون،من فکر کنم مرور زمان هم خیلی کمک کنه،آخه بیش ترین سعی خودمو برای حس نکردن این سیگنالها کرده ام.
مثلا تاریخ عروسی من دقیقا افتاده بود روزی که قرار بود عروسی یکی از صمیمی ترین دوستام باشه.
منم با توکل به خدا و حفظ آرامش تونستم به خوبی در مراسمش شرکت کنم و حرفهای اطرافیان رو کمرنگ کنم.
آخه خانوادش و شوهر دوستم ودوستای دیگه ،ما رو در مهمونی یکی از دوستان دیده بودند و میدونستند که عروسی ما هم قرار بوده اون روز باشه، کاملا هم حرفهای مادرش که داشت در مورد من پیش خواهرش با دلسوزی تمام تعریف میکرد رو شنیدم،پچ پچ چند تا دوستان رو هم دیدم ولی به روی خودم نیاوردم
اکثرا فکر میکردند که من عروسی نمیام، من با رفتنم ثابت کردم که با اون شرایط سخت هم میتونم قوی باشم(ولی انصافا خیلی سخت بود).ولی یه چیزی هیچ وقت یادم نمیره،وقتی داشتم حاضر میشدم برم عروسی دیدم ساعتی از مادرم خبری نیست،بعدش دیدم که انگار اینقدر گریه کرده که از چشماش کاملا معلوم بود.ابرای مادر واقعا سخت تره
ای روزگار....
بالهای صداقت دوست داشتنی،ببخشید که جواب سوالای شما رو نمیدم،با خوندن اون تاپیک فکر کنم جواب بعضی از سوالاتونو گرفتید.
ممنون از توصیتون،خواهرم برای اینکه بتونم همیشه با این محرکات بیرونی کنار بیام برام دعا کن،ممنون
منم خیلی دوست دارم روزی برسه که هیچ چیزی توی دنیا نتونه آرامشم رو بگیره ،تا الان هم به گفته دوستان و خانوادم خیلی خوب کنار اومدم،البته هرچی بوده همش به لطف خدا بوده.
این رو هم بگم که در مورد مشکلات با کسی صحبت نکردم ونمیکنم،یعنی به غیر از مادرم کسی نتونست متوجه بشه به من چی گذشت.دوستان زیادی دارم ولی ترجیح دادم در مورد این مشکلم سکوت کنم.
سارا جان عزیزم،ببخشید که ناراحتت کردم ،نگران نباش من حالم خوبه،دارم به زندگی ادامه میدم .
من قبلا یک بار به بچه ها گفتم که اون عمو رفته و من هم دوسش ندارم،اتفاقا بهشون هم گفتم که چیزی که زیاده عمو،یکی دیگشو میاریم.خوبه؟ اینا مات به من نگاه میکردند و خواهرزادم که بزرگتره گفت که تو که میگی دروغ بده،تازه اگر عموی دیگه ای بیاد اینجا(اشاره کرد به مبلی که همیشه عموشون می نشست روش) من بهش میگم که تو عموی ما نیستی.من واقعا در این مواقع نمیتونم خیلی خودمو کنترل کنم مجبورم موضوع رو عوض کنم،تا بعد ببینیم چی میشه...حتی خواهرم حرفشو شنید و گفت بعدها چکار کنیم با اینا...
سارا جان توکلم به خداست ولی تا الان بنده ی خیلی خوبی نبودم که کاملا ازهمه وابستگی ها جدا بشم
اون احساساتی رو که در مورد گذشتت بیان کردی من هم بسیار تجربه کردم ،البته با کمی تفاوت
انشاالله خودت بعد از عقد متوجه میشی که به چه اندازه وابستگی و تعلق بعد از اینکه نامزدت رو وارد محیط زندگی خودت و خانوادت کردی بیشتر میشه
همه ی لحظات برات میشه خاطره
انشاالله خوشبخت بشی
عروس خانم نبینم یه وقت به خاطر مشکل من حقیر لحظات قشنگتو خراب کنی ها...
فرشته مهربان عزیز ممنون ،شما و دوستان جوابهای خوبی به اون تاپیک داده بودید که نشانه ی درک و اطلاعات بالای شما بود، ولی مشکلی که در این تاپیک بیان کردم موضوعش متفاوته.
babyعزیزحالتون چطوره؟خیلی خوشحال شدم که شما هم به فکر من بودید.
راستش مشکلات که زیاد بوده،یک بار تصمیم گرفتم بیانشون کنم ولی وسط راه پشیمون شدم،یعنی وقتی میخوام به همه چیز فکر کنم خیلی اذیت میشم.ولی اونشب واقعا حرفهای برادرزادم خیلی پریشونم کرد
RE: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند(از مشکلات پس از جدایی)
سلام مریم جان
من هرگز نمی تونم مثل مادرت برایت باشم
ولی گوش شنوایی دارم که به درد و دلهای تو گوش کنم
خانومی بگو تا خالی بشی من هم کشیدم خیلی زیاد کشیدم
خودتون می دونید الان توی چه اوضاعی هستم
با من حرف بزن :72:
خواستم برایت پیام خصوصی بدهم نشد
ولی من منتظرم:72:
RE: دلا بسوز که سوز تو کارها بکند(از مشکلات پس از جدایی)
دوست عزیزم
یه مطلبی رو با اطمینان صد در صد بهت می گم و اون چیزی نیست جز اینکه
خدا گر به حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری
امریم عزیز من تک تک اعضای بدنم غم تو رو احساس کردن و از ناراحتی تو ناراحت شدم
ولی از این خوشحالم که ازدواج نکردی :305:
عزیزم من خیلی خوب متوجه هستم که یه دختر بعد از اینکه نامزد می شه چقدر وابستگی احساسی به نامزدش پیدا می کنه ولی می خوام از یه چیزهایی برات بگم تا بفهمی غم ت خیلی هم بزرگ نیست
عزیزم کم نیستن خانم هایی که چندین سال زندگی می کنند با مشقت تمام و زندگی شان را از صفر می سازند
بچه های را به دنیا می اورند ولی به خاطر مشکلات طلاق می گیرند
ولی بعد از گذراندن دوران بحران بعد از طلاق دوباره روی پاهایشان می ایستند
تو که شکر خدا ازدواج نکردی و هنوز جوانی و به امید خدا می توانی بهترین و منطقی ترین ازدواج را در اینده نه چندان دور داشته باشی
ولی یادت باشه حتما بیای توی تالار از خوشی هایت به ما بگی دوست گلم
با ارزویی از صمیم قلبم برای خوشبختی تو نازنین:323:
اتنا:72::72::72::72: