-
نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام به همه دوستان همدردی
امروز برای طرح یه مشکل اینجا نیومدم چون مشکل من راه حلی نداره همه عمرم دنبال راه چاره گشتم ولی نبود و حالا راه کنار اومدن باهاش رو یاد گرفتم.ازتون سوال دارم ولی قبل از پرسیدن سوالم اجازه بدید مختصری از زندگیم رو تعریف کنم،چقدر خوبه که اینجا کسی من رو نمیشناسه...:پدر من کسی هست که اگه روز اول حق انتخاب داشتیم،هیچوقت انتخابش نمیکردم.مشخصاتش اینه:مهربون ساده و بی غل وغش،احمق باIQذهنی پایین،سرخوش و دلخجسته،بی مسولیت...،کافیه بابامه حق نون دادن و پر کردن شکمم رو داره!مادرم یه زن باهوش،همه فن حریف،فدایی به تمام معنا،خانووم،استوار مثل کوه...،کافیه چون خوبیهاش تمومی نداره اگه بخام بگم.و ما 5تا بچه با اختلاف سنی نزدیک بهم.از وقتی یادم میاد تو خونه ما فقط چند تا چیز بود همیشه:دود اونم انواع مختلفش،مشروب،دعوای مادر و پدرم،صورت و تن کبود مادرم،جیغ ها و اشک های 5تا بچه قد و نیم قد،دوستای مزخرف بابام با اون نگاه های کثیفشون که رو مامانم میچرخید...
الان که اینا رو مینویسم ارومم گداشتم وقتی خیلی آرومم و تو دلم پر از امیده اینا رو اینجا بنویسم تا خشمم رو به این تالار پربرکت نیارم.اما پیشاپیش عذر خواهی میکنم اگه جاهایی عصبانی شدم البته سعی میکنم عصبانی نشم:-)
از اول وضع مالی خوبی نداشتیم چون بابام مسولیت پذیر نبود اما به اصرار مادرم تقریبا به هرکاری دست زد از نقاش ساختمون و خواننده مجالس عروسی گرفته تا دامپزشک قلابی که میرفته تو روستاها به مرغ و خروسا و گوسفند ها واکسن میزده و بازیگر صدا و سیمای استان!اما تو هیچ کدوم نموند و از هر کدوم به بهانه ای بیرون اومد اما سالم بود.من که 5 سالم شد عموی خدا بیامرزم دو تا بوتیک تو بهترین جای شهر زد و یکیش رو سپرد به بابام بعد از کلی مصیبت کشیدن مادرم داشت طعم آسایش رو کم کم میدید که پای زنهای( )که بخاطر یه شلوار حاضر به هر کاری بودن حتی خراب کردن یه زندگی تو زندگی ما باز شد و از اونجایی که پدر من اساسا در مقابل جنس زن فوق العاده نفس ضعیفی داره پولایی که خرج من و خواهر برادر هام و مادرم میبایست میشد خرج اون خانوما میشد.پای رفقای شفیق بابام که در واقع چیزی جز مگسان دور شیرینی نبودند هم به خونمون باز شد از همون موقع بود که من بطور تخصصی با منقل و وافور مشروب و ویسکی آشنا شدم.یادم نمیره نءشگی بابام و دوستاش و نگاههای هرزه دوستاش روی مادرم و حتی خواهرم که اون موقع 9 سالش بود و یادم نمیره شبی که من و داداشم شدیم ساقی اون آدما و
لحظه ای که داداش 6 سالم از روی کنجکاوی و البته تقلید از بابامون تو اشپزخونه خواست ببینه این چیه که دارن میخورن و همش میخندن و مشروب خورد و من اونقدر از بابام متنفر شدم که ارزو کردم کاش بابام میمرد آخه داداشم رو خیلی دوست داشتم:302:
کاری از دست مادرم بر نمی اومد به خاطر ما حتی حاضر نبود به طلاق فکر کنه اما کارای بابام داغونش کرده بود هنوز یه یادگاری از اون موقع ها دارم الان جلومه:-)جای یه داغ رو دستم...قبلا خجالت میکشیدم و پنهانش میکردم زیر استینم اما خیلی وقته دوسش دارم من و داداشم جزو بچه های نخبه بودیم و حسابی شیطون جوری که من از 5 سالگی کامل حروف رو میشناختم و متن های ساده رو میخوندم بدون اینکه کسی چیزی یادم بده مادرم به هزار بدبختی پول جمع کرده بود و یه خونه ساخته بودن روزی که کار سفید کاری خونه تموم شده بود مامانم خیلی خوشحال بود با اون کارای بابام و اعصاب داغونش خیلی زجر کشیده بود تا خونه ساخته بشه 2روز بعد از اینکه سفید کرده بودن رفت تا از مغازه چیزی بخره و من داداشم که عاشق درس خوندن بودیم و دیوانه وار عاشق مشق نوشتن شروع کردیم به نوشتن رو دیوار من دیکته میگفتم و دوتامون مینوشتیم بزرگ و با عشق نوشتم:بابا اب داد...
:302:کاش دستم میشکست و اینکارو نمیکردم چون با اینکار قلب مامانمو شکستم وقتی اومد دید ما چکار کردیم یه جیغ زد و رفت تو آشپزخونه دیدیم گاز روشن شد و دو تا قاشق روش بود.من و داداشم هر دوتامون داغ شدیم با پشت قاشق جای سوخته دست داداشم رفت اما من دارمش و هر وقت مامانم میبینتش گریه میکنه بمیرم براش بارها بهش گفتم بخاطر اون کارش از دستش ناراحت نیستم
نمیخوام طولانی بنویسم چون آقای مدیر گفته جواب نمیده اما سوال اصلی رو از ایشون دارم.
مدرسه رفتم،مدام شاگرد اول شدم بدون حتی یبار دیکته شنیدن از کسی بابام حتی نمیدونست من کلاس چندم هستم!دیکته خیلی تو دلمه...
راهنمایی که بودم بابامو گرفتن دوستش بهش گفته بود بیا بریم سفر و چون خانوم خوشکلی داشت بابام قبول کرده بود ایست بازرسی راه تو کیف خانوم یه کیلو تریاک پیدا کردن و پدر اینجانب گردن میگیره براش 3 سال زندان بریدن و جریمه و ما رسما بدبخت شدیم.
همون دوران بود که داداشم دوست ناباب پیدا کرد و دور درس رو خط کشید خواهر بزرگم دوست پسر پیدا کرد و فقط من بودم که یار مادرم بودم و هنوز شاگرد اول بودم دوتا خواهر کوچکتر هم دارم که از همون موقع بهم میگفتن مامان.جای مادرم مراقبشون بودم یه شب داداشم مست و پاتیل اومد خونه ،حالش خیلی بد بود به حال سنکپ رسیده بود همون موقع بود که برا بار دوم آرزوی مرگ یه همخونم رو کردم از ته دل آرزو کردم کاش داداشم میمرد...
اما خوب شد و بدتر شد...
بماند که تو نبود بابام مادرم چی کشید اما بالاخره بعد از چند سال اومد باز هم به هر کاری دست زد نشد یعنی نخواست تا یه سوپر مارکت زد و ما دیدیم داره وضعمون بهتر میشه البته فقط در حدی که محتاج کسی نباشیم.من بزرگ شده بودم برا خودم خانومی شده بودم،یار مادرم،سنگ صبور مواقع دلتنگیش،پشت خواهرام ناظر بر درس خوندنشون به دانشگاه رسیدم،شدم دانشجوی تک رشته ام شاید باورتون نشه که همون ترم اول و دوم که تمام،دقیقا تمام پسر های کلاس ازم خواستگاری کردن!بعد نوبت پسرای دانشگاه بود.همه میگفتن من دختر عاقل و با شعوریم و البته زیبایی من قطعا بی تاثیر نبوده.البته خودم علتش رو بهتر از هر کسی میدونم که تو پست بعد میگم.اما وضع تو خانواده هر روز میشد تا الان،بابام مصرفش بیشتر شده،رفتاراش باعث خجالت همه است،داداشم معتاد به شیشه شده،مادرم داره از درد میگرن از پا در میاد...
تو پست بعد ادامه رو مینویسم و سوالم رو مطرح میکنم.
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام شیدا جان به تالار خوش اومدی خانمی
واقعا متاسفم که داستان پر از غمت رو خوندم و واقعا خوشحالم که اینقدر مقاومی مثل مادر عزیزت:72:
منتظر پست بعدی ات هستم عزیزم.
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
حالا من 23 سالمه:)کلی سختی کشیدم تا به اینجا رسیدم ،اگه سختی و غصه ها رو روز ازل قسمت میکردن به من خیلی بیشتر از سهمم رسیده اما حالا که بزرگ شدم دیگه ناراحت نیستم چون همون سختی ها باعث شد من متفاوت بشم،از همون موقعی که به درک مسایل رسیدم تصمیم گرفتم هر چی که دور و برم نیست رو تو وجود خودم جمع کنم،همشو...و هر چیز بدی هست رو از وجودم دور کنم...اگه پدری نداشتم که بالای سرم باشه با همه ظرافتم بشم مرد خونه،بشم بابای خواهر های کوچیکم،اگه حسرت چیزی تو دلم موند چون پول نداشیتم نذارم حسرتی تو دل خواهرام بمونه،دیگه نذارم مادرم غصه بخوره،اگه مادر پدرم با سواد نبودن خودم باشم،اگه بابام خود خواه بود من نباشم،اگه بابام بی مسولیت بود من مسولیت پدیر بشم،اگه پدرم دروغگو بود من دروغ نگم.
اون مشکلات باعث شد دلم بشه اندازه یه دریا...توان تحملم بالا بره،احساساتم متعادل بشه و مبارزه رو یاد بگیرم...
و این مبارزه من رو قوی کرد...دیگه خیلی با دخترای ناز نازی هم سن و سالم که هر چی تو زندگی خواسته بودن براشون فراهم بوده فرق داشتم:)
صبور بودم و اروم و مهربون...نمیدونید چه لذتی داره وقتی خودتو میسازی وقتی تو بدی به دنیا میای،تو بدی بزرگ میشی و تصمیم میگیری بد نباشی ...و حالا من یه دختر خوبم با کلی بدی اطرافم...
وقتی برا اولین بار تو اتاقم داشتم درس میخوندم و یه دفعه 10 تا مامور انتظامی ریختن تو خونمون و با کفش اومدن داخل و همه جا رو زیر و رو کردن اونموقع بود که یکیشون وقتی اومد تو اتاق من و اون همه مدال و لوح های مختلف تقدیر رو همه جای دیوارای اتاقم دید با یه حالت تحقیر آمیز بهم گفت تو با این همه مدال چرا به بابات نمیگی خلاف نکنه!؟آه...مغزم سوت کشید و بدتر از اون موقعی بود که اون مرد گفت شما مایه ی ننگ این مملکت اید...
آخه من چرا؟خواهرام چرا؟گناه ما چی بود؟اینکه تو خانواده ای به دنیا اومدیم که از اول متلاشی بود؟اگه بابام افتاده بود تو کار خلاف من چه گناهی کرده بودم که شدم مایه ی ننگ این مملکت؟من که با التماس می اومدن بهم میگفتن بیا کاندید شو برا هیات دبیره انجمن دوستداران فلانی،من که دبیر انجمن فلان بودم یا دبیر اون یکی انجمن یا عضو فعال انجمن شاعران جوان یا مشاور فلان شرکت دولتی یا من که چندین مدال طلای کشوری تو یه رشته رزمی داشتم و کلی مدال نقره و برنز ...من که همه دخترای دانشگاه بهم حسادت میکردن و پسرا منتم رو میکشن رو چرا؟
حالا دیگه بابام روش باز شده میاد تو خونه مقدمات خرده فروشیش رو انجام میده و من ،من که با همه وجودم،با تک تک سلول های بدنم از این چیز ها متنفرم هر روز باید شاهدش باشم و کاری از دستم بر نیاد.
هر کی باهام برخورد داره فکر میکنه من از یه خانواده سطح بالا هستم،همه فکر میکنن باید پدر و مادر دکتری،مهندسی داشته باشم همه میگن حتما شما در خانواده فوق العاده ای بزرگ شدید نمیدونن من نه پدری بالای سرم بوده و نه مادری که بتونه به تربیتم برسه!من تو بدترین محله شهرمون بزرگ شدم جایی که طبق آمار آگاهی بیشترین تعداد اراذل و اوباش رو داره.هنوز هم همونجا زندگی میکنم.آهنگ محبوبم برادر جان داریوشه که دقیقا شرح حال زندگی منه،اهل درد دل نیستم برا دوستام فقط سنگ صبورم،دلم که میگیره راه میرم اونقدر راه میرم و با سر پایین بی توجه به آدما این آهنگ رو گوش میدم تا پاهام بهم میگه خانوم خانوما بسه دیگه دارم میمیرم تورو خدا کوتاه ب:)میرم حافظیه،مکان محبوب منه،اونجاست که آروم میشم.آخر اون شعر عشق منه همونجا که با امید و شور میخونه:به فردا دلخوشم شاید که با فردا طلوع خوب خوشبختی من باشه،شاید فردا روز عاشق شدن باشه...
وقتشه سوالم رو بپرسم:من سبزه مزبله هستم همونی که پیامبر به مردای امتش میگه ازش حذر کنن!!من وارث درد پدرم هستم...
آقایون تالار مخصوصا جواب بدن:کدوم مرد حاضره با من و امثال من با همه خوبیهام که نه توهمه و نه بزرگ نمایی،ازدواج کنه؟
آقای مدیر به این سوالم جواب بدید لطفا:اگر پسری داشتید رضایت میدادید با دختری شبیه من ازدواج کنه؟
میدونین چتد تا دختر شرایط مشابه من رو دارن؟
دوست دارم حقیقت رو بشنوم،از حرف هایی که الکی آدم رو امیدوار میکنه بدم میاد،من با روبرو شدن با حقیقت به اینجا رسیدم.
تو این تالار خیلی خوندم دخترایی خواستگار ندارن،اما من اونقدر خواستگار دارم که بعضی اوقات از جواب دادن بهشون خسته میشم!اما حتی اجازه ندادم یکی از خواستگاریهام رسمی بشه.همون اول جواب نه رو میدم.
از تحقیقات ،از تصور اینکه بعد از تحقیق پدر اون مرد بهش بگه با این انتخابت!اینم خانواده بود رفتی سراغشون؟!از دونستن اینکه من در حقیقت کیم و تو چه محیطی زندگی میکنم!!میترسم.به شدت میترسم...خورد میشم وقتی تمام محاسنم فدای اشتباهات دیگران بشه...تاوان سختیه...
اما قبل از شنیدن پاسخ هاتون میخام خودم اول از همه جواب بدم:اگه کسی من رو بخاطر خودم نمیخواد بهتره اصلا نخواد.من یه شغل خوب دارم،پول در میارم و هر چی که خواهر هام نیاز داشته باشن براشون میخرم،به شدت تشنه یادگیری ام تنها سرمایه ام 700 تا کتاب هست که با خوندن چند باره بعضی هاشون همه وجودم سرشار میشه...میخوام اونقدر...بزرگ شم تا مشکلاتی که دارم پشت بزرگی ام محو بشه...اونوقت مرد من،کسی که من رو بخاطر خودم میخواد پیداش میشه...مشکلات من راه حلی ندارن اما خودم قابل تغییرم...میتونم بهتر باشم...خیلی بهتر...
جوابم رو بدید لطفا ،منتظر میمونم مخصوصا شما آقای مدیر.
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
شیدا جان، از آقایون سوال کردی. ببخشید که من هم دخالت می کنم. من هم مثل خودت در شرایط آسون و نرمالی بزرګ نشدم و من هم مثل خودت موفقیتهای چشمګیری داشتم، مخصوصا با توجه به شرایطم. اما راستش اینقد مستقل و قوی بزرګ شدم و اینقدر به خودم و تواناییهام تکیه کردم که یادم رفت باید ازدواج کنم. بعد توی یه شرایطی ګیر کردم و اتفاقاتی افتاد که به هرحال الان جای بحثش نیست. فقط می خوام بګم که استقلال و توانایی و پیشرفت و ... جای یک همراه خوب را نمی ګیره. این نیاز مثل یه آتیش زیر خاکستره، تو دلت هست اما مشخص نیست. بعد یهو یه جا سرباز می کنه و ... بهتره قبل از اینکه نابجا سرباز کنه، خودت آروم آروم خاکستر روش را بزنی کنار و بهش برسی.
از اینکه در 23 سالګی به این فکر افتادی و بهش توجه می کنی خوشحالم. حواست باشه که از الان به بعد باید به فکر ازدواج و زندګی بعدیت باشی. منظورم اینه که نګی حالا بعد، یا برام مهم نیست، یا من که کار دارم، پول دارم، فلان دارم ... شوهر می خوام چیکار. بعد به شرایطی می رسی که دیګه حوصله اش را نداری یا انګیزه یا ... نمی دونم. فقط می خوام بګم که نذار دیر بشه.
اما اینکه نوشتی منتطری که مردی که تو رو بخاطر خودت می خواد پیداش بشه، یه خورده اشتباهه. تو باید برای هرچیزی که می خوای به دست بیاری تلاش کنی. حتی برای به دست آوردن یه همسر خوب. این که بشینی ببینی کی در باز می شه و مردی با اسب سفید می آد دنبالت اشتباه محضه. بحث ها و مقالاتی را که در مورد ازدواج و همسریابی و ... هست حتما بخون. تابیک خواستګار ندارم را هم که این روزها مرتب به روز می شه و بحثش بازه را بخون. سعی کن از این مباحث یاد بګیری که باید چی کار کنی.
شما ګفتی که من زیبا هستم و همه ی پسرهای کلاس ازم خواستګاری کردند. بعد می ګی من سبزه مزبله هستم و ... اینطور که من برداشت کردم انګار از این مساله راضی نیستی و یا به نوعی زشتی می دونیش. درست نفهمیدم منظورت چیه. اما یک بحثی هم بود که آیا آقایون فقط دنبال قیافه خانمها هستند یا یک چیزی شبیه این که اون را هم لازمه بخونی. اعتماد به نفس داشته باش ( در مورد موفقیت هات داری، چون خیلی مطمعن ازشون حرف زدی، اما در مورد چهر ه ات فکر کنم نداری ).
اګه امکانش براتون هست از پدرتون جدا بشین و با مادر و خواهرات یک خونه جدا بګیرین و از اون شرایط دور بشین. خانواده در یک ازدواج موفق خیلی شرطه. معمولا افراد به این مساله خیلی بها می دن و در واقع شانس شما برای ازدواج با فردی در حد خودتون پایین می آد. اما محال نیست.
این آهنګهای افسرده پرور را هم ګوش نده. ګه ګاهی چرا، اما دایم که چی؟؟؟
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
خانم شیدا حاتمی منم به عنوان یه خانم ازتون اجازه می خوام جواب بدم...بله اکثریت آقایون خودشونم نباشن خونوادشون دنبال یه دختر مثلا خونواده دار می گردن اما من یه چیزو مطمئنم...اونکه درد رو می ده درمون هم می ده....اشتباه می کنی به همه می گی نه! بهتره بذاری باهات آشنا بشن و اگه واقعا 99% پا پس کشیدن ناراحت نشو و فقط منتظر همون یه دونه خودت باش...کسی که زیبایی درون خودتو بشناسه و ببینه و بهش استناد کنه. اما لازمش اینه که اجازه بدی دیگران تورو بشناسن...بجای اونا تصمیم نگیر...تو دختر قوی هستی و من واقعا بهت افتخار میکنم...منم یه عمر زحمت کشیدم که نداشته های پدرومادرمو جبران کنم اما الان توی این سن و سال تنهام....از توجه به خودت غافل نشو و خودتو فدای کس دیگر نکن
موفق باشی
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
شیدای عزیز:72: ورودت رو به همدردی خوش آمد میگم
و به خاطر شخصیت استوار و توانات بهت تبریک میگم.
پرسیده بودی چه کسی حاضره با ....؟
یه کسی مثل خود شیدا.
کم نیستند آدم هایی که تو بدترین شرایط بزرگ شدند و مثل خودت مدارج عالی رو یکی یکی و با سرعت طی میکنند. به نظرت کی قراره با همچین پسری ازدواج کنه؟
چقدر نسبت به خواستگارات شناخت داشتی ؟ واقعا خانواده اونها همگی تاپ بودند ؟
گفته بودی آقایون جواب بدن . من عذر میخوام که خواستت رو نادیده گرفتم.
شیدای عزیز در برخورد با خواستگارات به سرعت به جواب نه فکر نکن .قرار نیست هر خواستگاری به ازدواج ختم بشه ولی هر فردی وجودش پر از نکات پنهان و آشکار واسه یادگیریه.
شرایط خواستگارات رو بسنج و دورادور در موردشون تحقیق کن .از معیارهاشون و وضعیت خانوادگیشون آگاه شو.اگر همه چیز مطابق با اصول بود . سربسته وضعیت خانوادت رو مطرح کن و حق انتخاب رو به طرف مقابلت بده.قرار نیست هر کسی از جزییات وضعیت خانوادت آگاه بشه.
سعی کن حتی اگه یکبار و دوبار و 10 بار و صد بار هم طرفت رفت نشکنی. تمرین کن مثل همیشه محکم باشی.
تو که اهل یادگرفتنی این موضوع هم مثل بقیه مسائل وسیله ای هست واسه بهتر یادگرفتن و بیشتر بزرگ شدن.
با آرزوی بهترین ها :72:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سرگذشتتون رو خوندم درد ناک بود
ایشالله که به زودی وضعتون بهتر بشه
چند وقت پیش یه اس ام اسی اومد برام گفتم اینجا هم بنویسمش
به درد همه می خوره این اس ام اس
( صبورانه در انتظار زمان باشه . هر چیز در زمان خودش رخ خواهد داد .... باغبان اگر باغش را غرق اب کند درختان خارج از فصل خود میوه نمی دهند )
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام شیدا جان:72:
سرگذشتت رو خوندم،از برادرم پرسیدم که بر فرض با همچین شرایطی نظرت چیه؟
بهش تاکید کردم که بهزاد کاملا فرضش کن...انگارتو این شرایط قرار داری و بعد نظرت رو بگو....
گفت: اگه عاشقش بشم....اگه وجودش آرامش بخش باشه برام به هیچ قیمتی از دستش نمی دم......
بهزاد آدمی نیست که الکی حرفی بزنه......
به بابا گفتم بابا بهزاد اگه از دختری با این شرایط خوشش بیاد نظرت چیه؟ بابا یک کلام گفت نه.
سر گذشتت رو براش خوندم....وقتی فهمید چقدر موفقی... یه دختر سختی کشیده و در عین حال مقاوم گفت بهت افتخار می کنه......
بهش گفتم بابا می شه با این خانواده کنار اومد؟بابا گفت اگه بهزاد به چنین دختری علاقه داشته باشه...یه انتخاب عاشقانه وعاقلانه و نه صرفا از روی احساس موافقه به شرط تا حدودی دوری خانواده ها
شیدای عزیزم این که دختری با شرایط خانوادگی تو انقدر خواستگار داره خودش یه موهبت بزرگه.. حتما اونا یه مشخصه ای چیزی در تو دیدن که بهت پیشنهاد دادن... پس به خواستگارهات جدی تر فکر کن. هر کدوم از اونها می تونن مرد زندگیت باشن حتی با شرایط خانوادگی بهتر از خانواده تو.
اگه تونستی فیلم محیا رو نگا کن..
حرف های من شعار نیست ،واقعیته. هنوز هم هستن کسانی که تو رو به خاطر ارزش وجودی خودت بخوان....... دنیامون هنوز انقدر بد نشده...
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام به تمام همدردان همدردی:72:
اول از همه عذر میخوام اگه گفتم مخصوصا آقایون جواب بدن!منظورم این نبود که خانم های گل که خیلی دوستشون دارم جواب ندن.اگه منظورم رو بد رسوندم معذرت میخوام:72:
ممنونم که جوابم رو دادید،اهل مظلوم نمایی نیستم اما چیز هایی که نوشتم فقط یه گوشه خیلی کوچیک از سختی هایی بوده که تو زندگی من رخ داده!همونطور که گفتم من دختری ام که بخاطر نوع رفتار هام در برخورد اول همه فکر میکنن تو یه خانواده با سطح بالای اجتماعی تربیبت شدم.من فوق العاده شاد و پر انرژی ام،همیشه که آهنگ غمگین گوش نمیدم اتفاقا همیشه وقت استراحتم آهنگ شاد میزارم و همه یعنی مامان و دوتا خواهر هام رو بلند میکنم میگم بلند شید ورزش کنید و برقصید.خواهر هام تو اتاق من میخوابن یعنی تا یه دستم تو دست یکیشون اون یکی دستم تو دست اون یکی نباشه خوابشون نمیبره!
خدا رو شکر میکنم که همیشه مشاور خوبی برا دوستام بودم.اینا رو گفتم که تاکید کنم من نه افسرده ام نه نا امید:310:
داشتم تو تالار گشت میزدم رسیدم به تاپیک حرفهای نگفته تو و کیوان:دیدم اعضای عزیز دارن با شور به هم میگن دیدی وقتی یه بچه داغ میشه؟دیدی وقتی...همون موقع یه لبخند رو لبام نشست و تو دلم گفتم دیدم...خودم رو دیدم...
http://www.hamdardi.net/thread-7644-page-1.html
میدونید چرا این سوال رو پرسیدم؟چند مدت پیش یه خواستگار داشتم فوق لیسانس داشت یه شغل خیلی خوب و بالای دولتی داشت،با یه خانواده سطح بالا و پولدار هم بود خیلی هم طرفدار داشت،حاضر بود هر کاری بخاطرم بکنه حتی از شغلش دست بکشه بیاد شهر من از اول شروع کنه،من بهش میگفتم آقا ما به درد هم نمیخوریم من مشکل دارم،اینی نیستم که فکر میکنی یعنی خودم هستم اما چیزای دیگه نیست،برو.قبول نمیکرد میگفت من تو رو فقط برا خودت میخوام خیلی اصرار کرد،کچلم کرده بود:161::D
گفتم پس گوش کن:فقط یکم گفتم که اوضاع اطراف من چجوریه،حرفم رو قطع کرد گفت داره گریه میکنه(اس ام اس بود)گفت دیگه نگو شیدای عزیزم!!!
و این آخرین اس ام اس اش بود،رفت پشت سرش هم نگاه نکرد:311:
این خیلی آتیشی بود و دم از عشق میزد!بقیه که منطقی هستن دیگه چی؟!!
تا الان سختی دیدم و کشیدم از این به بعد نمیخوام.با وجود همه مشکلاتی که دارم این حق منه...مگه نه دوستای خوبم؟:43:
راستی باز هم ممنونم بخاطر پاسخ های همه دوستان گلم:72:
شیدا جان ممنونم که سوالم رو از برادر و پدرت پرسیدی:46:حالا از دختر خانم های گل دیگه هم این سوال رو دارم:شما خانم دخترا حاضرید دختری با شرایط مشابه من رو به برادرهاتون پیشنهاد کنید؟!
وقتی این همه دختر خوب با موقعیت خانودگی خوب تر تو شهرتون هست؟!
حاضرید برادرتون پاش تو همچین خانواده ای باز بشه؟
منتظر جواب اقایون و خانم ها میمونم:72:
لطفا مثل شیدا جون واقعا تصور کنید و جواب بدید.
و البته منتظر پاسخ اقای رییس هم هستم و بقیه اعضای تالار...:72:
دوستتون دارم:72::72:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
شیدا حاتمی عزیز
ورودت به تالار همدردی را خوش آمدی صمیمانه می گویم
بسیار خوشحال شدم وقتی سرگذشتت رو خوندم ، خوشحال از تعیین مسیر صحیح ، از اینکه به جای تسلیم شرایط شدن ، با درک و تحلیل صحیح مسیر خودساختگی رو انتخاب کردی .
عزیزم
قبل از هر چیز باید بگم که خوب درکت می کنم ، و رنجت را می فهمم ، اما عزیز جان بهتره به خودت افتخار کنی ، این که کسی در شرایط مساعد بتونه موفق و خودساخته باشه هنر نیست ، هنرمند شمایی که در شرایط نامطلوب راه سلامت و موفقیت حتی در سطح کشوری را در پیش گرفته ای .
خانمی اگر خودت به خودت افتخار کنی و بپذیری که این هنره که در شرایط نامطلوب راه رشد و تعالی را در پیش گرفته ای و از بدی خوبی را آموخته ای ، همین نگاه نیز به دیگران منتقل خواهد شد ، اگر تمام تلاش و موفقیتت را با نظر به رفتار پدر و شرایطی که ایجاد کرده نادیده بگیری دیگران هم چنین خواهند دید . در یک کلام طور دیگری ببین تا همانطور ببینند .
نکته دیگر اینکه این وضعیت یک مشکله مثل مشکلاتی که خیلی خانواده های دیگر دارند نه یک فاجعه ، اگر شما به دید مشکلی که به گونه های دیگرش در خانواده های دیگر ممکنه باشه ببینی ، بقیه هم همینگونه نگاه می کنند . پس نگاهت را به خانواده و خودت در این شرایط عوض کن ( تغییر نگرش )
به گل در مزبله روییده اشاره کردی ، خدمتت عرض می کنم که شأن این حدیث شریف ظاهر چنین زنی هست و توجه دادن مردانی که به خاطر ظاهر زیبا به سجایای اخلاقی و اصالت خانودگی توجه ندارند . بگذار در کنار توانت برای خود ساختگی نقش وراثت را بهت یادآور شوم . درسته پدر شما بد راهی را در پیش گرفته و پیشرفته ، ولی آیا پدر از اول همین بوده ؟؟؟ آیا خانواده اش چنینند و اصالت ندارند ؟؟؟ و همچنین مادرت و خانواده اش ؟؟؟ اگر نبود که شما بدون بهره وراثتی از چنین پیشینه ای نمی توانستی خودساختگی را در پیش بگیری . در میان نوشته هات اشاره داشتی به شغل پدرت ( کار در بوتیک ) که مقدمه این مسیر را در پیش گرفتن رو براش فراهم آورد و ....
پدر شما آدم بی مسئولیت و ضعیفی بوده و مادرتوانمند که با ساپورتهایش او را بی مسئولیت تر کرده و بالاخره با انتخاب شغلی که قوت و کف نفس کافی برای ایستادگی در برابر آسیبهای در کمین آن ، نداشته و به بیراهه زده و غرق شده . پس صرف وجود پدرت و این رفتارها و حتی برادرت و ... نمیتواند مزبله باشد ، مزبله به ریشه برمی گردد ، در حالی که شما مادری عفیف و زحمت کش داری که از سجایایش به اشار گفته ای اگر چه به علت بی مهارتی در روند این زندگی نقش مناسب را ایفا نکرده از جمله مهارت جرأتمندی .... را برای هدایت پدر به سوی مسئولیت پدر و .... به کار نگرفته .
اما نکاتی واقع بینانه :
یکی این است که وقتی پدر با لطایف الحیل و حتی به جبر قوه قهریه هم دست از راهش برنداشته ، تغییر بستر و شرایط نداده اید ، یعنی در اینگونه شرایطی شما باید یک بستر زدایی و یک بستر سازی می داشتید که با جدایی مادر از پدر ( یا طلاق یا حتی شده جدایی مکانی ) و بنای یک زندگی مستقل در سلامت و آرامش را گذاشتن ،اصل تبری را به انجام می رسوندید و شما هم که به یاری مادر آمدید و در کنار خودساختگی یاری خانواده را در پیش گرفتید می توانستید و می توانید این راه را در پیش بگیرید .
وقتی شما در کنار و مجاورت پدر هستید با این راه و روشش ، تصور منطقی ( منطق صوری و مبتنی بر ظاهر قاضایا قضاوت کردن )برای افراد اینه که یا ضعیفید یا مقبولتان است و لذا عادیه که تصمیم به عدم وصلت بگیرند ، اما اگر بدانند شما پدری دارید چنان ولی حاضر نشدید در کنارش زندگی کنید و با او باشید و از اعمال او بیزاری می جویید و عملاً هم نشان دهید و داده اید که راه و روش شما جداست مطمئناً در مورد شما طوری دیگر قضاوت و تصمیم گیری می شود .
شاید اگر مادر به موقع به این نکته توجه کرده بود که اگر نمی تواند پدر را به سوی تغییر کمک کند ، شرایط و بستر را تغییر دهد ، برادر و خواهر شما آسیب نمی دیدند .
اکنون هم به نظر من راه کار مؤثر برای شما همینه ، از پدری که با قوه قهریه هم راهش را ترک نمی کند برائت کنید و از او جدا شده و به این کار افتخار کرده و یک خانواده سالم در کنار مادر را داشته باشید و با معاشرتهای اجتماعی با افراد سالم و مناسب ، موقعیت خود را به عنوان یک خانواده موفق تببین و تثبیت کنید .
موفق باشید .
.
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
با سلام و احترام خدمت شیدا حاتمی
به تالار همدردی خوش آمدید.
بسیار از موقعیتی که پدر و مادرتون برای شما ایجاد کرده اند متاثر شدم.
همچنین از اینکه می بینم شما با کمک از خداوند رحمان، و تلاش و هوش خود و با مشورت موفقیت هایی را داشته اید و در جهت انتخاب همسر و زندگی آینده اتان سنجیده عمل می کنید، بسیار خرسندم.
به نظرم جواب مستقیم سئوال شما را دوستان داده اند و من در مورد ازدواج شما جوابی دیگر ندارم مخصوصا جواب صبا_2009 در پست 6
شما به خاطر فشاری که رویتان بوده است تصور می کنید ما دو نوع خانواده داریم ، خانواده ای که اصالت دارد و خوب هست و خانواده ای که مشکلات دارد و نامناسب هست. و خودتون را در خانواده نامناسب می بییند و همه خواستگاران و دیگران را در خانواده های بدون مشکل.
واقعیت اینست که وقتی از بیرون گود نگاه می کنیم. همه خانواده ها به نسبتی مشکلات دارند. حتی آنهاکه ثروتمند، تحصیلکرده یا از طبقه بالای اجتماعی هستند. شما اگر به آمار طلاق و مشکلات خانواده ها نگاه کنید در همه صنوف و قشرها این مسائل هست.
اما قبول دارم که شدت آن در بعضی خانواده ها بیشتر هست.
در بعضی خانواده ها اعتیاد، در بعضی پرخاشگری، در بعضی خیانت، در بعضی مشروب خواری، در بعضی بی مسئولیتی و در بعضی ترکیبی از اینها.(و البته با توصیفی که از خانواده خودتون کرده اید شدت مشکلات در زندگی شما کاملا آشکار هست.)
اما در آسیب شناسی خانواده اتان شما یک مقصر (پدر)و یک فرشته نجات(مادر) در نظر گرفته اید.
در حالیکه والدین شما مشترکا مشکل شما را باعث شده اند. و البته سهم مادرتون بسیار بسیار بیشتر از پدرتون هم هست.
شما در ذیل به مشخصات مادر و پدرتون که ارائه دادید توجه کنید؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
پدر من کسی هست که ....مشخصاتش اینه:
مهربون ساده و بی غل وغش،
احمق باIQذهنی پایین،
سرخوش و دلخجسته،
بی مسولیت...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
مادرم : یه زن باهوش،
همه فن حریف،
فدایی به تمام معنا،
خانووم،
استوار مثل کوه...،
کافیه چون خوبیهاش تمومی نداره اگه بخام بگم....
به نظر شما کدامیک می توانسته اند سکان دار بشوند؟ کدامیک با جسارت می توانسته اند زندگی را کنترل کنند؟
آنکه مسئولیت پذیر تر هست یا آنکه مسئولیت پذیر نیست؟ آنکه با هوش هست یا آنکه احمق هست؟
همیشه ظالم وقتی موفق هست که در طرف مقابل یک نفر هم از نقش مظلوم بودن لذت ببرد. در غیر اینصورت مادری با این توانایی ها که علاوه بر اداره فرزندانش زندگی انگلی شوهرش را تامین می کرده است، می توانسته و می تواند تصمیمات بهتری بگیرد. (البته ترس از ترس و جسارت نداشتن از نقاط ضعف مادرت بوده است که مکمل بی مسئولیت پدرت شده است.)
یک نکته تکمیل در مورد ازدواج شما:
ازدواج یک انتخاب هست نه یک تحمیل، همین طور که نباید کسی به شما تحمیل کند که با فلان پسر ازدواج کن، کسی هم نمی تواند به پسری تحمیل کند که با فلان دختر ازدواج کن.
هر دختر یا پسری خودش به تنهایی یا با نظر موافق والدینش دست به انتخاب همسر می زند. در این انتخاب معیارهایی را در نظر می گیرد. و همچنین شرایط خودش را نیز باید در نظر داشته باشد.
در هر انتخابی یک شباهت و همسانی ها یا مکملاتی در نظر گرفته می شود و باید هر خواستگار منحصرا بررسی شود.
یک مثال بزنم:
فرض کنید دختری عیبی جسمانی دارد مثلا کور یا معلول یا ... هست. آیا باید خودش را عذاب دهد و بر دیگران خرده بگیرد که چرا بر اساس شایستگی هایش هر کسی با او ازدواج نمی کند؟ (اگر چه نظر این دختر صحیح هست ) ، لیکن ما در دنیایی زندگی می کنیم که همه آدمهای آنها معصوم نیستند و بهترین افکار را ندارند و بهترین روش را انتخاب نمی کنند.
در واقع باید کسی شما را برای همسری انتخاب کند که استحقاق شما را داشته باشدبه شما بخورد و به اندازه شما فهم داشته باشد. (و آن فهم اینست که این دختر با همه موانع رشد کرده و یگانه هست و ازرش زندگی دارد) اگر این فهم را نداشت همان بهتر که شما را انتخاب نکند. چون اگر این فهم را داشت فردای ازدواج اگر با پدر خانمش مشکلی پیدا کرد یا به خاطر برادرخانمش ، تحقیر شد، این مسائل را به همسرش انتقال نمی دهد و از چشم او نمی بیند.
خلاصه:
مادرتون با پشتیبانی شما باید زندگی مستقلی ایجاد کند تا آثار مخرب خانواده کمترین تاثیر را در ازدواج شما بگذارد.
شما هم مثل مادرتون ترس از ترس نداشته باشید و اجتناب نکنید. مادرتون از ترس جدایی و طلاق و به بهانه فرزندان ، زندگی شما را در سراشیبی مشکلات قرار داد. و شما به خاطر ترس از تاثیر مشکلات خانواده ، عقب نشینی کرده اید . در واقع شما از ترس طرد شدن، پیشاپیش همه را طرد می کنید. اجازه دهید به روال طبیعی اقدام شود و هم حق رد کردن خواستگار را به خودتان بدهید و هم به خواستگارتان حق انتخاب دهید.
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
شیدای عزیزم
سوالی پرسیدی حالا من به عنوان یه دختر که اتفاقا برادر هم داره تو جوابت بدون این که بخوام صرفا جوابی بنویسم و امیدوارت کرده باشم، می گم بله، این کار رو می کردم.صددرصد این کار رو می کردم. حتی به وجودت به وجودخودت و این که انقدر مقاومی افتخار هم می کردم............
نمی شه نقش خانواده رو کاملانادیده گرفت، شاید شرایطی باشه که تو هم بپذیری مثلا این که خواستگارت ازتو بخواد که دور از خانواده ت زندگی کنی یا رفت و آمد رو خیلی کم کنی..
ولی این وسط چیزی که مهمه خودتی.
برادر من چندین بار شده که شکوه کرده... اونم خسته س.. گاهی وقت ها که از دانشگاه بر می گشت باهام درددل می کرد می گفت چرا دخترا این شکلی شدن؟ چرا نمی شه به هیچ کدوم اعتماد کرد؟؟
اونم زن زندگی می خواد.. خیلی از پسرها زن زندگی می خوان.......نه یه دختر متوقع بی ثبات حتی اگر از بهترین خانواده باشه..
بهزاد مدتی از دختری خوشش می اومد الان هم رابطه دوستی دارن و در نهایت ازدواج. یه بار ازش پرسیدم چی شد که انقدر به دلت نشست؟
گفت این که با بقیه فرق می کنه، با بقیه دختر های دانشگاه، این که عاقلانه رفتار می کنه،این که تو زندگی می تونه باهام همراه باشه حتی تو سختی ها نه صرفا رفیق شادی ها و لذت هام...
شیدا جان اگر که یک نفر باهات همچین رفتاری کرده دلیل نمی شه بقیه هم این طوری باشن.
اون فرد انقدر فهم نداشته که ارزش وجودی خودت رو درک کنه....
به بقیه خواستگارهات هم(به کسانی که ارزشش رو دارن) فرصت بده...
به نظر من دختری مثل تو لیاقت داشتن یک زندگی سرشار از نشاط و خوشبختی رو حتماداره......
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام به شیدای عزیزم:72:
از دیروز به تو و موقعیتت خیلی فکر کردم...خیلی دیده ام و شنیده ام فرزندانی که خانواده هایی اینچنینی داشته اند خیال کرده اند که راه فقط همین است و بس و یا حتی به بهانه انتقام راه نا درست را در پیش گرفته اند غافل از اینکه تنها در حال انتقام از خود هستند،نمونه بارزش را همه در سریال فاصله ها دیدیم،سرگذشت ات را که خواندم این سریال در ذهنم تداعی شد تقریبا شرایطی مشابه بیتا را گذرانده ای اما چقدر فاصله است بین تو و بیتای آن داستان...!!!
شیدا جان خوشا به حالت که دلی دریایی داری...اسم من را دریا گذاشتند اما سالها تلاش کردم تا شبیه دریا باشم،اما تو...:72:
بگذار این خواهرت نکته ای را یاد آوری کند:دریا را دیده ای؟وسیع است و باسخاوت مثل تو...مثل تمام دختران شبیه به تو...اما همین دریا دو حالت کلی دارد،دیده ای زمان هایی که دریا انقدر ارومه که هیچی،نه آدمها،نه قایق ها و نه هیچ چیز دیگه ای نمیتونه موجی درش بوجود بیاره؟و دیده ای زمانی که دریا خشمگینه؟دیده ای وقتی خودش رو به سختی به صخره میکوبه تا وضع رو تغییر بده؟پس تو که دلت دریایی شده باید سعی کنی همیشه آروم نباشی،اگر خشم بطور کل چیز بدی بود اساسا تو وجود ما گذاشته نمیشد!گاهی لازمه خشمگین باشی تا تغییری به وجود بیاد!نحوه بروز خشم ات رو آقای سنگتراشان مدیر تالار و خانم فرشته گفتن.
اما از اونجایی که همون اول کار گفتی که دنبال راه حل ها گشته ای اگر این راه حل را هم در نظر گرفته ای و به نتیجه نرسیده ای،بدان که تو تنها این شرایط را نداری و البته تمام در ها بسته نیست و تو هم مثل تمام دختران این سرزمین حق زندگی زیبا را داری و حق داری شادی را با تمام وجود مزه کنی...اما عزیزم همسر تنها بخشی از شادی زندگی ما را میسازد آن هم اگر بسازد...:46:ما بقی همه بر دوش خودت است همانطور که تا الان بوده است...
شیدا جان برادر من با دختری مشابه وضعیت تو ازدواج کرد با این تفاوت که همسر برادر من به هیچ عنون شبیه به تو نیست.و ای کاش بود!
میگویند دلم صاف است البنه تنها میگویند;)و حالا میخواهم بگویم با تمام وجود و از صمیم قلب مطمئنم هنوز هستند پسرانی که فارغ از سودای ظاهر به دنبال باطن زیبا میگردند و ارزش های وجودی ات را خواهند دید...
وجودت تا همیشه سبز باد...:72::46:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
به نام او
سلام به تمام همدردان همدردی:72:
از لطف همگی شما ممنونم،آقای مدیر ممنونم که شما هم پاسخم رو دادید راستش فکر نمیکردم جوابی از شما و فرشته خانم بگیرم.به کمی زمان نیاز دارم تا حرف های آقای مدیر و فرشته مهربون و بقیه دوستانم رو حلاجی کنم!مخصوصا نکته ای که راجع به مادرم گفتند!مادری که تصمیم گرفت نباشد تا من و خواهر برادر هام باشیم!مادری که تصمیم گرفت هیچی نخواد تا خواستنی ها برا ما باشه...!
برمیگردم:)
یا حق.
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
شيدا حاتمي عزيز سلام ....
منم با خوندن سرگذشتت متاثر و با شنيدن موفقيت هات خوشحال شدم...
عزيزم همينطور كه خودت هم ميدوني قابل ستايشي....
و اما شيداي عزيز هيچوقت نذار "احساساتت" باعث بشه تصميمات "عاقلانه" رو درك نكرده فراموش كني!!!
تو به اندازه كافي از نظر شخصيتي و روحي قوي شدي كه بتوني بدون ترس با عقلت تصميم بگيري..
پس نترس ... من هم كاملا با مدير همدردي عزيز موافقم ....
گرچه الان وقت پيدا كردن مقصر نيست... بلكه وقت عمل رسيده ... تو با ياري خداي مهربون به جايي رسيدي كه هركسي نميتونه برسه... اين لطف اون شامل حالت شده و هميشه خواهدبود... پس نترس وقتش رسيده كه تغيير نهايي رو تو زندگيت انجام بدي... نه تنها بخاطر خودت كه بخاطر خواهرهات.... و حتي مادرت...
تو ميگي به اندازه كافي موقعيتت خوب هست و درآمد هم داري پس وقتش نرسيده كه بتوني با كمك خدا و كمك مادرت زندگيتونو عوض كنين؟؟؟ تا حالا چون بچه بودي و ناتوان مجبور بودي در همچين وضعيتي زندگي كني اما حالا وقتش رسيده كه خودتو تغيير بدي تا دنيات تغيير كنه ....
تو خودت ميتوني يه "سازنده" باشي .... چرا يك گام بلندتر برنميداري ....
يه افتخار ديگه هم نصيب خانواده ات كن عزيزم.... تو كه اين همه مدال آوردي و مقام پس ميتوني براي خودت و مادر زجر كشيده ات و خواهرات زندگي نوئي بسازي با عشق و محبت .... قبل از اينكه منتظر ورود يه مرد يا يه عضو جديد به زندگيت باشي اوضاع زندگيتو تغيير بده....
تو كه تونستي خود سازي كني (به اين سختي از پسش براومدي) پس يه گام ديگه بردار شيداي عزيز...
بخاطر عشقي كه به خواهرانت داري و مادرت زندگي نوئي بساز باهاشون كه توش خبري از دود و نگاههاي هرزه نباشه ... مطمئن باش اينجوري راضي تر و خشنود تر هم خواهي شد و مسلما موفق تر....
به اميد شنيدن خبراي خوب از تو دوست عزيز و تازه وارد ....
و با احترام ...
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
شیدا جان
shirin joonبه نکته خیلی خوبی اشاره کرد....تو می تونی یه زندگی نو بسازی برای مادرت و خواهرهات...
بیا و از احوالت بنویس...دلم می خواد این تاپیکت حتما به نتیجه برسه....
بی خبرمون نذاری ها........منتظرت هستم.:46:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام خانوم حاتمی
سوالتون از اقایون بود ولی مثل اینکه بغیر از مدیر سایت کسی جوابی نداشت...
از قدیم گفتند که از کوزه همان تراود که در اوست ولی من معتقدم وسط بیابان هم میشه یگ گل زیبا پیدا کرد.
توضیحاتتونو خوندم.قبول دارم که خانواده مهمترین گزینه پس از پذیرش همسان هستش.ولی آیا شما حاضرید با تمام بدیها و سختی و مشکلاتی که قبلا داشتید،بخاطر شوهر آیندتون خداحافظی کنید؟؟
اونجور که گفته بودید بزرگترین مشکل شما پدرتونه،آیا حاضرید از پدرتون دل بکنید.تو یک شهر دیگه با یک شغل دیگه با یک خانواده تازه به همراه مادرتون و خواهرهاتون زندگی کنید؟
من نظر و سوالهای خودمو براتون میگم.من بعنوان پسری 30 ساله که همه موارد لازم برای ازدواج و شروع زندگیرو دارم رو حالا اگه بیام ازتون با تمام اینهایی که گفتید قبول کنم(البته در مورد گذشته تون)آیا حاضرید با من ازدواج کنید ولی دور پدرتون رو خط بکشید؟
گذشته تون به خودتون مربوطه،یک مساله خانوادگی.ولی الان شما اگه قراره یک زندگی تازه شروع کنید باید(مجبورید)برای اینکه در زندگی مشترکتون موفق باشید،همه خاطره های بد و سرچشمه اونها رو به دست باد فراموشی بسپارید؟!!
شما مسلما دختر خود ساخته ایی هستید و مشکل دیده و آزموده...پس چرا باید بخاطر یک مساله ساده-اما مهم و گاهاپیچیده- اینقدر نا امید بشید.
جوابم به سوالتون،یک سواله دیگست:آیا حاضرید همه خاطره های بد و رنجش آور گذشته رو به همراه منشا اصلیش-پدرتون-فراموش کنید؟
:72::72::72:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام شیدای عزیز
سرگذشت زندگیت خیلی متاثر کننده بود ...اما صبوری و امید شما در این شرایط زندگی قابل تحسین وستایش است ...عزیزم من هم با نظر مدیر همدردی و فرشته مهربان کاملا موافقم .....مادر شما خیلی قبل از اینها قبل از زمانی که برادرتان نیز دچار این مشکلات شود ودرد مادرتان دوچندان شود باید تکلیف خودش وشما ها را مشخص می کرد..... پدرتان به حد کافی فرصت داشته .......
باید این مشکلتان را از اساس حل کنید اگر کسی هم پیدا شد که شما را به خاطر خودتان وارزشهایتان که این طور هم است قبول کند بعید می دانم حاضر باشد معاشرت یا رفت وامدی با پدر تان داشته باشد ....
اول شما باید بپذیرید که ایا حاضرید قید پدرتان را به خاطر اینده وزندگیتان بزنید....... یا نه؟؟؟
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
شيدا جون متاسفانه بايد بگم توو اين زمونه با توجه به اينکه پسرها اکثراً چشمشون به تصميم پدر و مادرشون هست براي انتخاب همسر(برخلاف اينکه اولش خودشون رابطه رو شروع ميکنن ولي آخرش خونوادشون تصميم نهايي رو ميگيره)و 99٪ از خونواده ها هم قبول نميکنن که پسرشون با دختري که خانواده ي خوبي نداره ازدواج کنه پس اين آمادگي رو در خودت ايجاد کن که 99٪ از خواستگارات با شنيدنه واقعيته زندگيت برن و پشت و سرشون رو هم نگاه نکنن...ولي اون 1٪ باقيمونده رو دست کم نگير... هستند پسرهايي که خودشون کاملاً از نظر فکري و روحي به بلوغ رسيدن و ميدونن که از زندگيشون چي ميخوان و اصل براشون خوده دختره که مي خواد همسرشون و مادر بچه هاشون بشه...مطمئن باش که اگه بسپري به خداي مهربون خودش به يک طريقي اون شخص فهميده رو سر راهت سبز ميکنه واما نکته اي که بايد حتماً هواست بهش باشه اينه که چون هر کسي شرايط تو رو نميپذيره اگه يه روز يکي پذيرفت سريع هول نشي و بله رو نگي...به اين شک کن که نکنه طرفت مشکل بزرگي داره که داره از تو پنهون ميکنه و به دليل همون مشکلشه که مشکله تو رو حاضر شده ناديده بگيره!!....خلاصه اون 99٪ که نه گفتن و رفتن که هيچ..... ولي هواستو در مورد اين 1٪ که به تو بله ميگن حسابي جمع کن و وقتي اونا بله رو گفتن تازه تحقيق و بررسي تو بايد روي طرف شروع بشه و سرسري و هول هولکي با هر کسي که شرايطه تورو پذيرفت ازدواج نکن...اميدوارم خوشبخت بشي چون مستحقش هستي:72:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام به همدردان همدردی:72:
از همتون ممنونم که اینقدر بهم لطف دارید،دور و بر من پر از آدمهایی هست که همیشه لطفشون شامل حالم شده اما یه فرق بزرگ هست بین اونها و شما دوستان عزیزم،اونها نمیدونند من در حقیقت کیم و چه مشکلاتی دارم اما شما دوستان با دونستن مشکلات پیرامون من باز هم لطفتون رو نثارم کردید:)صادقانه و از صمیم قلب از تک تکتون سپاسگذارم:72:
کمی فرصت خواستم تا صحبت هاتون رو تجزیه تحلیل کنم،حق با آقای سنگتراشان و فرشته خانم مهربون هست،مادرم هم ناخواسته مقصر بوده!!راستش حرفهاتون رو به مادرم گفتم،گفتم آقای مدیر چی گفتن،سکوت کرد...و حالا 2روزه که عمیقا تو فکره!
این که مادرم بخاطر عدم آگاهی و مهارت نتونسته راه درست رو در پیش بگیره به خیلی مسائل برمیگرده!همونطور که گفتم مادرم ضریب هوشی بالایی داره اما هیچ وقت بهش اجازه ندادند اون رو پرورش بدن،زمانی که وقت درس خوندن مادرم بوده خانواده اش بهش اجازه ندادن درس بخونه!وقتی میرفته مدرسه مادر بزرگم با کتک برش میگردونده تا مراقب خواهر برادر های کوچکترش باشه و کارای خونه رو انجام بده حتی شبها هم که وقتی همه خواب بودند زیر نور خیلی کم چراغ میخواسته درس بخونه باز هم تنها چیزی که نثارش میشده کتک بوده!اگر بخاییم دنبال قضیه رو بگیریم و رفتار خانواده مادرم و خرده فرهنگ های غالب بر شیوه زندگی اونها رو ریشه یابی کنیم باید یرگردیم به دوره های قبل مثلا قاجار و عثمانی و صفوی و حتی قبل تر و احتمالا پشتکار داشته باشی آخرش میرسیم به انسان نئاندرتال!!!:311:
اما خارج از شوخی که خیلی هم شوخی نبود!باید بگم که جدایی پدر و مادرم تقریبا غیر ممکنه!یعنی مادرم نمیخواد!نمیتونه!مخصوصا از وقتی سر درد های میگرنش شدت گرفته تو وجودش احساس ضعف میکنه و البته به پدرم عادت کرده،من با همه وجود حاضرم مخارج خونه رو به عهده بگیرم اما قبلا هم خیلی راجع به این موضوع بحث کردیم و به نتیجه ای نرسیدیم،گفتم که تمام راه حل های ممکن رو بررسی کردم اما جدایی فعلا میسر نیست!!احتمالا خودم تا چند وقت دیگه میرم و مستقل میشم.
میخوام یه چیز دیگه هم بگم:درسته که پدرم باعث و بانی همه سختی های زندگی ماست اما دیو نیست!یاد گرفتم تو عمق زشتی ها هم دنبال زیبایی ها بگردم و یقین پیدا کردم که حتما هست:)اون مهربونه و دل ساده ای داره تا حالا دستش رو روی ما دختر ها بلند نکرده،من احترام رو از پدرم یاد گرفتم،یادم نمیاد هیچ وقت بجای شما،"تو" صداش کرده باشم یا وقتی خطابش میکنم از حالت سوم شخص خارج شده باشم ،هیچ وقت صدام رو روش بلند نکردم،همه ما همینطور هستیم جز داداشم.
ما بچه های فقر و اعتیاد و زشتی هم احترام رو میفهمیم،مخصوصا احترام به بزرگتر...اجازه نمیدم در آینده همسرم هم بهش بی احترامی کنه.این به این معنا نیست که کارهاشو تایید میکنم من با ذره ذره وجودم از کارها و رفتارای پدرم متنفرم اما بحث احترام گذاری جداست با بی احترامی چیزی حل نمیشه:)
پس فعلا با علم به اینکه من نمیتونم جدایی مادر و پدرم رو باعث بشم،باید دنبال راه دیگه باشم.تو پست بعد نظرم رو میگم و مشتاقانه منتظر نظراتتون خواهم موند...:72:
دوستتون دارم
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
سلام به همدردان همدردی:72:
از همتون ممنونم که اینقدر بهم لطف دارید،دور و بر من پر از آدمهایی هست که همیشه لطفشون شامل حالم شده اما یه فرق بزرگ هست بین اونها و شما دوستان عزیزم،اونها نمیدونند من در حقیقت کیم و چه مشکلاتی دارم اما شما دوستان با دونستن مشکلات پیرامون من باز هم لطفتون رو نثارم کردید:)صادقانه و از صمیم قلب از تک تکتون سپاسگذارم:72:
میخوام یه چیز دیگه هم بگم:درسته که پدرم باعث و بانی همه سختی های زندگی ماست اما دیو نیست!یاد گرفتم تو عمق زشتی ها هم دنبال زیبایی ها بگردم و یقین پیدا کردم که حتما هست:)اون مهربونه و دل ساده ای داره تا حالا دستش رو روی ما دختر ها بلند نکرده،من احترام رو از پدرم یاد گرفتم،یادم نمیاد هیچ وقت بجای شما،"تو" صداش کرده باشم یا وقتی خطابش میکنم از حالت سوم شخص خارج شده باشم ،هیچ وقت صدام رو روش بلند نکردم،همه ما همینطور هستیم جز داداشم.
ما بچه های فقر و اعتیاد و زشتی هم احترام رو میفهمیم،مخصوصا احترام به بزرگتر...اجازه نمیدم در آینده همسرم هم بهش بی احترامی کنه.این به این معنا نیست که کارهاشو تایید میکنم من با ذره ذره وجودم از کارها و رفتارای پدرم متنفرم اما بحث احترام گذاری جداست با بی احترامی چیزی حل نمیشه:):104::
سلام شيداي عزيز!
صحبتهاي خوب و كامل و البته خلاصه شما!برعكس خودم كه اينقدر قصه زندگيمو كش آوردم كه حوصله همه سر رفت:302:باعث شد فكر كنم چقدر آدم تو اين دنيا هست كه به جاي اينكه بشينه و مثل من فكر كنه بد بختم /تمام ملاكهاي مربوط به خوشبختي يه دختر رو تو خودش جمع كنه و واقعا موفق باشه!
اين پيش درآمدو كه گفتم دوستان همه گفته بودند و شايد خيلي بهتر از من خودتم ميدوني كه آدم موفقي هستي فقط بايد اين افكار منفي رو كه خانواده ات ميتونن باعث سر شكستگيت در آينده زندگيت بشن رو دور بريزي :مثل همين حرفائي رو كه بالا زدي نه اونائي كه رو كه قبلا گفتي /اينكه پدر تو هر چه كه بوده پدر خوبي برات بوده و مادرت يا احيانا پدرت نگذاشتن كه تو از صحنه درس و قهرماني و چيزي بودن دور بموني تا امروز اينهمه آدم شيفته توانائيات باشن نه اينكه تا يادت بيفته تو زندگيت هيچ كار مفيدي نكردي بري تو پيله تنهائي خودت و اينكه از بين چند نفر اين تو نباشي كه انتخاب بشي غصه بخوري!
حرفاي جناب مدير عالي بود يعني ما در بين خانواده هاي به ظاهر مثبتمون هم داريم كسائي رو كه اگه خوب تو زندگيشون دقيق بشي ازشون نقاط ضعفي شايد نه به پررنگي اون چيزي كه تو صادقانه درباره خانواده ات گفتي ولي هست و اينكه اينا اينقدر پر رنگ نيست كه اونا بخوان مثل تو مثل يه كالاي ناجور از ديده شدنش بنرسن دليل عدم وجودش نيست يا نه اصلا چرا مردومو بد كنيم اونا خوب ولي با ديدن اينهمه توانائي اگه كسي به زانو نيفته و خدا را به خاطر وجود مثل تو گلي تو اين خانواده شكر نكنه تو به ايمانش شك كن نه به خودت!:324:
اينو بگم تو ميتوني از بين اطرافيانت كسائي رو پدا كني كه بينش بالاتري دارن و اونا رو تا حدودي كه لازمه به خلوت خودت دعوت كني وروراست به خودشون (فقط اوني كه براي خودتم ارزش انتخاب رو داشته باشه)واقعيت رو بگي تا اونا با دونستن واقعيت زندگي تو نه حذف اون قسمت خراب براي سالم ديده شدنش تو رو انتخاب كنن و همونطور كه تا حالا بودي با عزت نفس برو جلو و حتي نگذار كسي به پدري كه جلو موفقيت و خوشبختي تو رو نگرفت و دستي روت بلند نكرد بي احترامي كنه حتي اگه از نظر تو و وديگران اون يه آدم لايق احترام نباشه به خاطر كارائي كه كرده!اينو بدون اينكه بخواي حذفش كني يه روز مياد كه خودت با گريه بلند ميشي و ميري سراغش و به تنهائيش گريه ميكني .هر كدام از آدمها تو زمين يه ماموريتي دارن و شايد ماموريت پدر تو به فكر آوردن بقيه باشه .
پس به خدا اميدوار باش و فرصت يه زندگي خوب را به خودت بده .فرصتي كه يه نياز طبيعي و نبود و كمبودش تو سالهاي بعد خيلي تو زندگيت احساس ميشه!
برا ي خواهرات هم اين اميد رو ايجاد كن كه ميشه يه زندگي خوب تشكيل داد چون با ورود يكي بقيه راهها هم باز ميشه!
بازم از نوشته هاي خوبت كه روز به روز اميد بخشتر ميشه برامون بنويس و موفق باشي!:72:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام شیدا
گفتنی ها رو همه گفتن
و چقدر این تاپیکت تحرک و پویایی توی خودش داره
لینک زیر رو بخون نمی دونم حقیقت داره یا نه ... ولی از این زندگی ها زیاده اونچه که مهمه چگونگی روی پا ایستادن هست
کلیک کن
می خواستم چند تا نکته ای رو که به ذهنم رسید برایت بنویسم :72:
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...bb4a999abd.gifمادرت زن خوبی هست ولی بلد نبوده به موقع زندگی اش را سر و سامان بدهد البته هیچگاه برای شروع دیر نیست
منظورم طلاق یا ادامه نیست بلکه شروعی برای بهتر زیستن.
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...bb4a999abd.gif پدرت هم مرد بدی نیست ... و مسلما خودش هم نمی خواسته زندگی اش به این نحو باشه اما اراده استواری نداشته
شاید او راه درست زندگی کردن را گم کرده باشد و به همین زندگی خو گرفته باشد
عادت کردن به چیزهای بد خیلی آسونه ولی ترک عادات بد خیلی سخت
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...bb4a999abd.gif و یه نکته پسری رو تصور کن که تنها با شناخت از خانواده ی دختر به خواستگاری می رود و ازدواجی سر می گیرد ولی بعد از ازدواج دستگیرش میشه که زنش اونچیزی که خانواده اش هست نیست و تنها با یه اعتماد بیجا تن به ازدواج نادرستی داده است
چه خوبه که همسر تو کسی باشه که تو رو به خاطر وجود خودت بخواد نه چیز دیگری
مردی که رنجی از رنجهایت بردارد نه اینکه غمی بر دوشت بیفزاید
مردی مستقل که حامی تو باشه
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام شیدا خانم
من پسری هستم تقریبا هم سن شما،25 ساله در استانه ازدواج.
ودر مورد سوالتون می خواستم بگم نامزدمن هم تقریبا شرایط شما رو داشت البته نه به سختی شما ولی ایشون هم یک برادر معتاد داره که الان تو زندانه البته پدر و مادرش ادمای محترمین موضوع برادرشم قبلا به من گفت، من کمی شک شدم ولی اصلا باعث تردیدم نشد البته باید بگم خانوم من هم تو یکی از دانشگاه های دولتی در حال تحصیل و میشه گفت ادمه به نسبه موفقیه و اینه که هم در مورد شما وهم ایشون مهمه نه مسائل دیگه اینم به شما بگم دخترا اصلا نمیتونن از خانوادشون دست بکشن و اینو حتما در موقع ازدواج لحاظ کنید چون اگه طرف مقابل این خواسترو از شما داشته باشه من به شما صد در صد اطمینان میدم که به هیچ وجه مقدور نخواهد بود اگرم از روی اجبار راضی به این کارشید مطمعن باشید زجر خواهید کشید و برای مدت کوتاهی خواهد بود کسی که شما رو
می خواهد باید خانوادتونو با هین شرایط قبول کنه
موفق و پیروز باشید:72:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
در دل من چیزی ست...
مثل یک بیشه نور...مثل خواب دم صبح...
و چنان بیتابم...که دلم میخواهد،
بروم تا نوک کوه...بدوم تا ته دشت...
دور ها آوایی ست که مرا میخواند...
همراه با سلام تقدیم به دلهای پاک همتون
اجازه میخوام تا اول پاسخ بعضی دوستان رو بدم که برمن منت گذاشتن سرگذشتم تا به امروز رو خوندن و پاسخ دادند و سوالاتی رو مطرح کردن اگر تا الان بعد از هر پست پاسخ ندادم فقط به این خاطر بوده که بحث رو دو نفره نکنم و به قوانین تالار احترام بگذارم
بهشت عزیز زمانی به ازدواج بدبین بودم که حدس زدن علت اش در من چندان سخت نیست اما در حال حاضر افکارم نسبت به ازدواج متعادل شده و ازدوج خوب و موفق به عنوان یکی از اهداف من در اولویت خودش قرار گرفته اما اعتقادم بر اینه که ازدواج بستر میخواد،هم روحی و هم جسمی و در مورد من بدون غرض و تعصب اول باید به دنبال فراهم کردن بستر مناسب در وجود خودم باشم.
سرافراز گرامی:چشم با توجه به توصیه شما و دیگر دوستان تمام توانم رو جمع میکنم و از این به بعد خواستگاریهام رو رسمی میکنم البته اونهایی که واقعا ارزش دارن،و به شما و همه قول شرف میدم که من نمیخوام مثل مادرم فدایی باشم
صبای همراه و مهربان:گفته شما کاملا متینه،دقیقا خودم هم خیلی وقته تصمیم گرفتم همه جزئیات رو به همسرم نگم و شک نکنید پدر من جور دیگری در ذهن همسرم خواهد بود،همسرم موظف به رعایت احترام پدر من خواهد بود همانطور خودم به پدرم احترام میگذارم.اتفاقا اولین بار که فیلم محیا رو دیدم بی اختیار مدتی اشک ریختم و یه شعله دیگه امید تو دلم روشن شد...امان از این تاثیر رسانه...!
شیدای عزیزم:سخنت از دل بر آمد و سخت به دلم نشست...دل صاف و زلال ات مبارک ات باشه:72:
فرشته مهربان مهربان:دلم خیلی رنجیده بود از اینکه من سبزه مزبله ام!ممنونم که آگاهم کردی که من فقط من هستم:)پاسخ شما و آقای مدیر رو در پست قبل دادم:72:
جناب آقای سنگتراشان،صحبت هاتون باعث شد از یه زاویه دیگه به مشکلاتم نگاه کنم،بعدی که هم زیباست هم واقع بینانست و هم عجیب سخته!تو محدوده خودتون عجب قدمی برداشتید برای تغییر!قدمی بزرگ و عظیم سوای شعا رهاو ادعا های کاذب...صمیمانه خوشحالم یکی عمل کرد...خدا قوت بابت راه اندازی این تالار پر برکت:72:
دختر آسمان عزیز،نام ات رو خیلی دوست دارم حس جالبی بهم میده وسعت آسمون رو به یادم میاره و ظرفیت آدمها که میتونه از اون هم وسیع تر باشه...ممنونم بابت لطف ات
شیرین جون جونم خوشحالم که مشکلاتم باعث شد من بتونم احساساتم رو از منطقم جدا کنم و اونها رو در کنار هم هدایت کنم و اونها هم من رو ددر مسیر صحیح هدایت کنن.چشم خواهر گلم ترس رو کنار میذارم.قول میدمک
و جناب شمس عزیز تنها مرد پاسخگوی سوال من بعد از آقای مدیر،بی نهایت سپاسگذارم.اما از اونجایی که مقوله ازدواج به نظرم خیلی پیچیده است نمیتونم صریح جوابتون رو بدم چون تصمیم گیری راجع به ازدواج به خیلی عوامل بستگی داره که به صورت پرسش و پاسخ اینچنینی به نظرم اصلا در مقوله گفتگو های مجازی نمیگنجه!ارادتمند شما:72:
ثمین جان،همانطور که گفتم فقط موضوع من مطرح نیست!مادری دارم که همه زندگی منه و اون نمیخواد از پدرم جدا بشه من باید همه جوانب رو بدور از خود خواهی بسنجم.قضیه سخت تر شد نه؟:)
ریحانه جون کاملا حق با شماست،من هم به این رسیدم،این گناه خانواده ای نیست که نگران فرزند دلبندشون که با هزار امید و آرزوی قشنگ براش بزرگش کردن باشن و نخوان اون رو بفرستن وسط همچین خانواده ای.این موضوع کاملا برا من قابل درکه و حق رو به اونها میدم.:72:
نیلوفر جان داستان ات رو خوندم شکست نفسی نفرمایید خواهر:)نگاه متفاوت ات برام دلنشین بود منو به فکر فرو برد...باز هم یه زاویه دیگه باز شد!چه میکنه این همدردی:)
بالهای صداقت عزیز:میدونی خیلی دوستت دارم؟و میدونی عاشق امضاتون هستم؟:72:
و در آخر این پست یه تشکر خیلی خیلی ویژه دارم از نماد آرامش و ایستادگی تو این تالار برا من،کسی که بدون اینکه بشناسمش وقتی مطالبش رو میخونم آرامش خاصی مهمون وجودم میشه...
کسی که با دیدن تشکرش هم آروم شدم و به اندازه صحبت های همه دوستای عزیزم خوشحال شدم از بودنش...ممنونم آنی عزیز.....
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
میخوام یه چیز دیگه هم بگم:درسته که پدرم باعث و بانی همه سختی های زندگی ماست اما دیو نیست!یاد گرفتم تو عمق زشتی ها هم دنبال زیبایی ها بگردم و یقین پیدا کردم که حتما هست:)اون مهربونه و دل ساده ای داره تا حالا دستش رو روی ما دختر ها بلند نکرده،من احترام رو از پدرم یاد گرفتم،یادم نمیاد هیچ وقت بجای شما،"تو" صداش کرده باشم یا وقتی خطابش میکنم از حالت سوم شخص خارج شده باشم ،هیچ وقت صدام رو روش بلند نکردم،همه ما همینطور هستیم جز داداشم.
ما بچه های فقر و اعتیاد و زشتی هم احترام رو میفهمیم،مخصوصا احترام به بزرگتر...اجازه نمیدم در آینده همسرم هم بهش بی احترامی کنه.این به این معنا نیست که کارهاشو تایید میکنم من با ذره ذره وجودم از کارها و رفتارای پدرم متنفرم اما بحث احترام گذاری جداست با بی احترامی چیزی حل نمیشه:)
:104::104::104::104::104::104:
:104::104::104::104:
:104::104:
احسنت، 10 روز شارژ رایگان تالار همدردی هدیه به شما به خاطر این آنالیز جانانه، قدرشناسی و نگرش صحیح شما.
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
و اما 10 روز شارز رایگان هم به شما به خاطر هارمونی قشنگ دستها:104:
حالا اونهمه دست زدید، فقط ده روز شارژ بهش دادید؟
گرچه خود اونهمه دست هم خودش کم از ده روز شارژ نداره!
چرا هیشکی منو تشویق نمیکه؟:302::302::302:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
شیدا جان
خیلی عالیه که حرمت پدر را اینگونه نگه میداری و قدرشناسش هستی :104:. یعنی از اعمالش بیزاری می جویی ولی شخصیتش را محترم میداری:72: ، باور می کنی مشکل خیلی از ما آدما اینه که در روابطمون همینجا مشکل داریم یعنی عمل و رفتار کسی ا نمی پسندیم به جای جدا کردن رفتارش از شخصیتش و احترام به شخصیتش و نفی عملش ، به تمام وجود او حمله می کنیم !!
عزیزم همین رویه و روحیه اونی که لایق دختر بزرگواری چون شماست را جذب خواهد کرد .
به این نمونه ها توجه کن :
یادمه دختری را راهنمایی می دادم که اونها از ناحیه مادر مشکل داشتند ( ناسازگاری و خشونت و اختلافات عقیدتی) طوری که از او فاصله گرفته بودند و وقتی می خواست با خواستگارش صحبت کنه ، به او گفتم صادقانه مسائل را بگو اما طوری که حرمت مادر حفظ شود و بگو شرایط ما اینه ، ( البته اونا از مادر جدا زندگی می کردند و پدرشون هم فوت شده بود )به او گفتم اگر او نتواند اینرا هضم کند پس مناسب تو نیست چون کسی مناسب توست که بتواند تو را درک کند و از همون اول هم مسئله برایش حل شود ، پذیرفت و با اعتماد به نفس و حفظ حرمت مسائل و علت جدا از مادر زندگی کردن را بیان کرده بود ، آقا گفته بود که من نیاز به تحقیق دارم و در تحقیق نیز مردم همین را گفته بودند که پدر بسیار مرد شریف و بزرگواری بوده و بچه ها هم عالی اما مادر ناسازگار و کلی از این دختر و بقیه اعضای خانواده به خوبی یاد کرده بودند ، می دونی اون آقا عمده ترین دلیل مقبولیت این دختر را چی گفته بود ؟؟؟ صداقت و روراستی و مطرح کردنش همون اول و در کمال ادب و ....
مهم اینه که شما از پدرت و حتی اشتباهاتش چطور یاد کنی .
باز یادم میاد یکی از دوستان را که نامزد بود و روزی خانواده همسرش مهمانشان بودند و ما هم منزلشان مهمان بودیم ، بعد از شام خیلی ناراحت بود از حرفی که پدرش به نامزدش در مورد دوستان نامزدش گفته بود که نوعی توهین بود ، و این دوست ما بعد از رفتن اونها ناراحت و مصر به این که تماس بگیریم و خیلی عذر خواهی کنیم و این در حالی بود که برادر وی به آقای داماد گفته بود : فلانی ! این حرف پدرم رو جدی نگیرید اونم گفته بود اشکال نداره . اما دوست ما موضوع را بزرگ کرد و بارها عذر خواهی از اون شب داشت ، بهش گفتم عزیزم وقتی این رفتار را می کنی خودت اینجور حرفهای پدر را مهم می کنی ، فردا اگر پدر در مورد تو بدی گفت برای او جدی خواهد بود در حالی که رفتار درست رفتار برادرت بود ، و از این دوست قبول نکردن و به راه خود رفتن که بعدها چوبش را هم خورد وقتی پدر با دختر حرفش شد و علیه او نزد داماد گله کرد و حرفهایی زد که داماد را بدبین کرد و ...... ( چون این دوست ما با رفتارش به او آموخته بود که حرفهای پدرم را جدی بگیر )
این نمونه ها را گفتم که بگم عزیزم مهم نوع برخورد و رفتار خودته .
نکته دیگه اینه که .......
چون طولانی شد ، در پستی دیگر خواهم گفت .
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام به همه شما خوبان:72:
باز هم ممنون لطف همگی شما هستم.اول اینکه موضوع این تاپیک رو سربسته به خواهرهام گفتم،هر دو به همتون سلام رسوندن و از یکی از اونها که مثل فرشته پاکه خواستم برا خوشی همتون دعا کنه:72:
توی تالار این روزها بعضی تاپیک ها خیلی متاثرم میکنه،نمیدونم نوشتن از خودم و سختی هام چه کمکی میتونه به این جور افراد بکنه اما شاید ذهنشون رو به این سوق بده که جور دیگه ای هم میشه زندگی کرد...
نمیدونم این لطف معبودم بوده یا بازی روزگار با من که از4،5 سالگی من متوجه مسائل اطرافم میشدم،میتونستم حس کنم،از اتفاقاتی که می افتاد میتونستم خشمگین بشم ناراحت بشم یا خوشحال...همونطور که قبلا گفتم 5 سالم بود که از فرط خشم آرزوی مرگ پدرم رو کردم.فقط9 سالم بود که تو المپیاد اول شدم و باید میرفتم برا مرحله دوم تو یه مدرسه دیگه و مثل همیشه هیچ کس نبود که همراهیم کنه باید میرفتم مدرسه اونور شهر...اونروز بهم خیلی سخت گذشت احساس نا امنی میکردم اطرافم،احساس میکردم پشتم خالیه...وقتی رسیدم به اون مدرسه و دیدم همه دخترا با مادر پدراشون اونجا هستن یکی داره به بچه اش کیک میده،یکی آب میوه،یکی داره براش دعا میخونه و ...یه غصه بزرگ رو دل کوچیکم نشست اما اون موقع نمیدونستم این اولین قدم من برا ایستادن روی پاهای خودمه...امروز میخوام به همه اونهایی که دیگران رو مقصر میدونند بگم که اگه خوب فکر کنند میبینند اول و آخر مسئول تمام کارهایی که ما انجام میدیم خودمون هستیم...
من این امکان رو داشتم که هر کسی بشم جز اینی که الان هستم،میتونستم پرخاشگر باشم،میتونستم عقده ای باشم،میتونستم معتاد باشم یا منحرف یا دزد یا الکلی یا افسرده و پریشون،برا همش هم علت داشتم،اما واقعیت اینه که همه اون علت ها بهانه ای بیشتر نبود و علت اینکه من حالا از تمام این چیزها فرسنگ ها دورم فقط و فقط یه چیزه اونم اینه که من نخواستم خیلی وقت ها به این فکر مینم که اگه من تو یه خانواده بهتر به دنیا می اومدم،اگه پدر مسئولیت پذیری داشتم،اگه وضع مالی بهتری داشتم بازم به اینجا میرسیدم؟!بازم به اینجای کار که میرسیدم مثل الان اینقدر خودم رو دوست داشتم؟اینقدر با خودم دوست بودم؟!
نمیتونم جواب قطعی به این سوال بدم اما خیلی وقت ها هم به خودم جواب دادم:نه!مشکلاتی که تو دوران کودکی من رو رنجوند در واقع داشت من رو برا دوره های بعد زندگیم آماده میکرد،همون مشکلات بود که ظرف تحمل من رو بالا برد...چون تو بچگیم نه شنیده بودم،تو جوونیم دیگه شنیدن نه آزارم نمیداد،همون نه هم سن و سالای من رو افسرده میکرد اما من...بهانه بزرگتری،خیلی بزرگتر...میخواستم برا افسرده شدن ،تازه مطمئن بودم اون موقع هم افسرده نخواهم شد...ما رزمی کار ها یه شعار داریم بین خودمون که میگه حریف قدرش خوبه:)و حریف من،زندگی ،عجیب قدره!بارها من رو زمین زد اونم با قدرت به این قصد که استخون هام رو خرد کنه اما من کوتاه نیومدم،بلند شدم خودم رو تکوندم و رفتم سمتش ،گذاشتم اشکامو ببینه با همون حالت بار ها و بارها تو سکوتم فریاد زدم اهااااااااای دنیا من کوتاه نمیام.سلاح ات رو قوی تر کن که "هر آنچه مرا نکشد قویترم سازد" ...بارها ازش سیلی خوردم اما پاهام رو اونجایی که ایستاده بودم سفت تر کردم...وقتی فهمیدیم برادرم به شیشه معتاد شده آخرین تکیه گاهم هم فرو ریخت...دیگه واقعا هیچکس نبود!باز هم خم شدم این بار خیلی شدید تر اما نذاشتم دنیا خوردم کنه...بعد ها به این نتیجه رسیدم بابا این دنیای بیچاره کاری به کار من نداره!اون همونقدر به من نظر داره که به چنگیز خان مغول داشته یا بودا یا هر کس دیگه...نه به اونا چیزی بیشتر داده نه به من چیزی کمتر...!
اگر خانواده دیگه ای داشتم شاید موقعیتم از این هم میتونست بهتر باشه اما اون چیزی که تو وجود من هست به هیچی ربط نداره جز خودم!
به خدا اگه اون سختی ها نبود من الان تو این جایگاه نبودم!خوشی و راحتی نمیتونه آدم رو مقاوم کنه اونطور که سختی ها و مشکلات اینکار رو برامون میکنن!پس بیاییم فارق از تمام شعارها نگاهمون رو به مشکلات اطرافمون عوض کنیم اونها واقعا موهبت اند اگر اینطور ببینیمشون...بیاییم اونها رو سپری نکنیم تا کم کاری ها،غفلت ها،ترس ها،انتخاب های اشتباهمون رو پشتش مخفی کنیم...بیاییم با خودمون صادق تر باشیم...
و حال من اگر بپرسین میگم:خوبم:)تا وقتی مشکلات هست،خوبم......
:72::72:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
من فكر مي كردم خودم خيلي سختي كشيده ام، اما نگو من نسبت به شما در كويت به سر ميبردم. :311: من موفقيت هاي شما را دارم، اما پدرم به بدي شما نبود، بنده خدا به ما سخت مي گرفت و گاها كتك هاي جانانه ميزد، اما هميشه ميگفت من يه نان سنگك هم برام كافيه. هر كار مي كنم براي شماهاست. :302:
در مورد شما مي تونم بگم، ايول ايول آبجي شيدا را ايول. همين و بس. :227:
مطمئنم كه كسي كه شما را انتخاب كنه، موفقيت اولش ميشه: انتخاب شما. اميدوارم خدا كسي را نصيبت كنه كه لياقت را داشته باشه. :323:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
شیدا حاتمی عزیزم
این دل پاک و زلال توئه که باید مبارکت باشه....می بینی چقدر زود به دل هممون نشستی.......
نوشته های متین و مودبانه ت.....تشکر هایی که تو یه پست جداگانه از تک تک کسانی که برات پاسخ گذاشتن کردی.....همین پست بالات که خدایی اشکم رو در آورد(امشب خیلی کلافه بودم و این پست همون چیزی بود که بهش نیاز داشتم و نمی دونی چقدر آرومم کرد........)
ازت می خوام تو این تالار کنارمون باشی...
می دونی چند وقته دلم لک زده برای داشتن دوستانی مثل تو....انقدر بی ریا........
امیدوارم هر لحظه نشاط و شادی بر زندگیت حاکم باشه.....:72:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
سلام به همه شما خوبان
باز هم ممنون لطف همگی شما هستم.اول اینکه موضوع این تاپیک رو سربسته به خواهرهام گفتم،هر دو به همتون سلام رسوندن و از یکی از اونها که مثل فرشته پاکه خواستم برا خوشی همتون دعا کنه
توی تالار این روزها بعضی تاپیک ها خیلی متاثرم میکنه،نمیدونم نوشتن از خودم و سختی هام چه کمکی میتونه به این جور افراد بکنه اما شاید ذهنشون رو به این سوق بده که جور دیگه ای هم میشه زندگی کرد...
نمیدونم این لطف معبودم بوده یا بازی روزگار با من که از4،5 سالگی من متوجه مسائل اطرافم میشدم،میتونستم حس کنم،از اتفاقاتی که می افتاد میتونستم خشمگین بشم ناراحت بشم یا خوشحال...همونطور که قبلا گفتم 5 سالم بود که از فرط خشم آرزوی مرگ پدرم رو کردم.فقط9 سالم بود که تو المپیاد اول شدم و باید میرفتم برا مرحله دوم تو یه مدرسه دیگه و مثل همیشه هیچ کس نبود که همراهیم کنه باید میرفتم مدرسه اونور شهر...اونروز بهم خیلی سخت گذشت احساس نا امنی میکردم اطرافم،احساس میکردم پشتم خالیه...وقتی رسیدم به اون مدرسه و دیدم همه دخترا با مادر پدراشون اونجا هستن یکی داره به بچه اش کیک میده،یکی آب میوه،یکی داره براش دعا میخونه و ...یه غصه بزرگ رو دل کوچیکم نشست اما اون موقع نمیدونستم این اولین قدم من برا ایستادن روی پاهای خودمه...امروز میخوام به همه اونهایی که دیگران رو مقصر میدونند بگم که اگه خوب فکر کنند میبینند اول و آخر مسئول تمام کارهایی که ما انجام میدیم خودمون هستیم...
من این امکان رو داشتم که هر کسی بشم جز اینی که الان هستم،میتونستم پرخاشگر باشم،میتونستم عقده ای باشم،میتونستم معتاد باشم یا منحرف یا دزد یا الکلی یا افسرده و پریشون،برا همش هم علت داشتم،اما واقعیت اینه که همه اون علت ها بهانه ای بیشتر نبود و علت اینکه من حالا از تمام این چیزها فرسنگ ها دورم فقط و فقط یه چیزه اونم اینه که من نخواستم خیلی وقت ها به این فکر مینم که اگه من تو یه خانواده بهتر به دنیا می اومدم،اگه پدر مسئولیت پذیری داشتم،اگه وضع مالی بهتری داشتم بازم به اینجا میرسیدم؟!بازم به اینجای کار که میرسیدم مثل الان اینقدر خودم رو دوست داشتم؟اینقدر با خودم دوست بودم؟!
نمیتونم جواب قطعی به این سوال بدم اما خیلی وقت ها هم به خودم جواب دادم:نه!مشکلاتی که تو دوران کودکی من رو رنجوند در واقع داشت من رو برا دوره های بعد زندگیم آماده میکرد،همون مشکلات بود که ظرف تحمل من رو بالا برد...چون تو بچگیم نه شنیده بودم،تو جوونیم دیگه شنیدن نه آزارم نمیداد،همون نه هم سن و سالای من رو افسرده میکرد اما من...بهانه بزرگتری،خیلی بزرگتر...میخواستم برا افسرده شدن ،تازه مطمئن بودم اون موقع هم افسرده نخواهم شد...ما رزمی کار ها یه شعار داریم بین خودمون که میگه حریف قدرش خوبه:)و حریف من،زندگی ،عجیب قدره!بارها من رو زمین زد اونم با قدرت به این قصد که استخون هام رو خرد کنه اما من کوتاه نیومدم،بلند شدم خودم رو تکوندم و رفتم سمتش ،گذاشتم اشکامو ببینه با همون حالت بار ها و بارها تو سکوتم فریاد زدم اهااااااااای دنیا من کوتاه نمیام.سلاح ات رو قوی تر کن که "هر آنچه مرا نکشد قویترم سازد" ...بارها ازش سیلی خوردم اما پاهام رو اونجایی که ایستاده بودم سفت تر کردم...وقتی فهمیدیم برادرم به شیشه معتاد شده آخرین تکیه گاهم هم فرو ریخت...دیگه واقعا هیچکس نبود!باز هم خم شدم این بار خیلی شدید تر اما نذاشتم دنیا خوردم کنه...بعد ها به این نتیجه رسیدم بابا این دنیای بیچاره کاری به کار من نداره!اون همونقدر به من نظر داره که به چنگیز خان مغول داشته یا بودا یا هر کس دیگه...نه به اونا چیزی بیشتر داده نه به من چیزی کمتر...!
اگر خانواده دیگه ای داشتم شاید موقعیتم از این هم میتونست بهتر باشه اما اون چیزی که تو وجود من هست به هیچی ربط نداره جز خودم!
به خدا اگه اون سختی ها نبود من الان تو این جایگاه نبودم!خوشی و راحتی نمیتونه آدم رو مقاوم کنه اونطور که سختی ها و مشکلات اینکار رو برامون میکنن!پس بیاییم فارق از تمام شعارها نگاهمون رو به مشکلات اطرافمون عوض کنیم اونها واقعا موهبت اند اگر اینطور ببینیمشون...بیاییم اونها رو سپری نکنیم تا کم کاری ها،غفلت ها،ترس ها،انتخاب های اشتباهمون رو پشتش مخفی کنیم...بیاییم با خودمون صادق تر باشیم...
و حال من اگر بپرسین میگم:خوبم:)تا وقتی مشکلات هست،خوبم......
:104::104::104::104::104::104::104::104:
-
برای خواهر خوبم شیدا
سلام شیدا جان،
خواهر خوبم،:72:
چند شبی هست که متوجه تاپیک شما شدهام و تصمیم دارم برای شما بنویسم،
اما به دلیل مشغله کاری زیاد فرصت نمیکردم، به هر حال،
نقل قول:
وقتشه سوالم رو بپرسم:من سبزه مزبله هستم همونی که پیامبر به مردای امتش میگه ازش حذر کنن!!من وارث درد پدرم هستم...
آقایون تالار مخصوصا جواب بدن:کدوم مرد حاضره با من و امثال من با همه خوبیهام که نه توهمه و نه بزرگ نمایی،ازدواج کنه؟
آقای مدیر به این سوالم جواب بدید لطفا:اگر پسری داشتید رضایت میدادید با دختری شبیه من ازدواج کنه؟
اول از همه پاسخ سوال آخر شما:
من با همه وجودم حاضر بودم با دختری مثل شما ازدواج کنم، چون دختری با شخصیت شما جذابیتهای زیادی برای من دارد.
برای اینکه پاسخم رو باز کنم اول از حدیثی که از خود پیغمبر نقل کردین آغاز میکنم و متنی رو از سایت تبیان نقل میکنم که فکر میکنم برای این بحث کافی باشه:
نقل قول:
ایشان فرمودند:از سبزه مزبله بپرهیزید
اصحاب گفتند:سبزه مزبله چیست یا رسول الله؟
ایشان پاسخ دادند:زن زیبا در خانواده بد
اگر همه از سبزی در مزبله روی بگردانند، پس دختران چنین خانواده هائی چه باید بكنند؟
پاسخ آن روشن است زیرا چنین دختران از دو حالت خارج نیستند,
یا دخترانی هستند كه مانند خانواده همان مزبله و منجلاب هستند
یعنی ظاهری زیبا دارند ولی باطن آنها آكنده از پلیدی و بدی است.
تكلیف چنین دخترانی را قرآن تعیین كرده و فرموده چنین دخترانی برای مردانی شبیه خودشان مناسب هستند و مردان مؤمن نباید با آنها ازدواج كنند
و همچنین مردان بدی هستند كه به آنها نیز نباید دختران مؤمنه را تزویج كرد بلكه همسرانی شبیه به خودشان هست كه باید با آنها ازدواج كنند.
یا اینكه این دختران بر خلاف وضعیت خانواده دختران مؤمنی هستند.
در این صورت این قاعده كلی استثنا می خورد. یعنی گاهی اوقات ممكن است در منجلاب گُلی روئیده شود كما اینكه ممكن است در گلستان، خاری بروید.
اینها استثنا هستند و اشكالی ندارد افراد مؤمن چنین دختران مؤمنی را خواستگاری كنند و با آنها ازدواج نمایند، منتها باید توجه داشته باشند كه این دختران حسابشان با خانواده از هم جداست
با این تفاسیر بله من حاضر بودم با دختری مثل شما ازدواج کنم،
صریح بگویم، چون شخصیت چنین دختر مقاومی برای من ستودنی هست، دختری که در میان این همه مشکلات، کثیفیها و نا آرامیها رشد کند اما انقدر اراده داشته باشد و محکم باشد که خودش آلوده نشود،
این دیالوگ فیلم خانهای روی آب رو من خیلی دوست دارم،
-------------------------
عزت ا... انتظامی: مادرت زن نجیبی بود
رضا کیانیان: نجابت وقتی معنا پیدا میکنه که راه دومی هم وجود داشته باشه.
-------------------------
راستش همیشه آدمهایی که تو زندگیشون حق انتخاب داشتن و راه درست رو انتخاب کردن برای من جذاب بودن،
شخصیت شما برای من جذاب هست، چون آدمهایی که خودشون زندگیشون رو ساخته باشن، اعتقادات، باورها و شخصیتشون رو ساخته باشن، به راحتی این اعتقادات و ویژگیهای شخصیتی رو از دست نمیدن، چون برای به دست آوردنشون جنگیدن و همین جنگیدن قویتر و بزرگترشون کرده!
من همیشه دنبال استثناها بودم،:104:
و اما در مورد ازدواج، صرف شرایط خانواده شما قطعاً باعث نمیشد که از ازدواج با شما صرف نظر کنم، اگرچه کتمان نمیکنم با توجه به شرایط موجود، ترجیح میدادم ارتباط شما با خانواده محدود باشه، که البته اگر روزی بخواهید صاحب فرزند بشوید، بعید نمیدونم خودتون برخی نگرانیها رو درک کنین!:72:
اما خواهشم از شما به عنوان برادر بزرگتر این هست که، حق انتخاب رو از پسرهایی که خواستار ازدواج با شما هستند نگیرید،
خیلی وقتها، آنچه ما تصور میکنیم با واقعیت متفاوت هست،
سعی نکنید جای کسی تصمیم بگیرید، همه ما انسانها حق انتخاب داریم و من با اطمینان به شما بگم، خیلی از پسرها هستند که به دنبال دختری با روحیات و اخلاقیات شما هستند، و شما انتخاب ایدهآل خیلی از انها میتونین باشین،
اما توصیه آخر اینکه، اگر فرصت ازدواج پیش آمد، ضمن شناخت، حتما در مورد نحوه ارتباط با خانوادتون در آینده، با همسرتون صحبت کنین و به توافق برسین.
با آرزوی موفقیت، سربلندی و خوشبختی برای شما،:72:
کامران
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام :72:
چند تا تایپیک باز کرده بودم تا همشون و بخونم و جوابی بدم اما با دیدن تاپیک شما همه رو بستم و جذب اینجا شدم. افرین بر این همه مقاومت. واقعا ستودنیست.:43::72:
اما خواستم زندگی خودم و برات بگم تا باورت شه خوشبختی تو یه قدمیه توست.
زندگی منم پر از فراز و نشیب و بود و سختی. وقتی همش8 ساله بودم مادرم به بیماری سرطان مبتلا شد و یک سال و نیم بعدش فوت کرد ما فقط 2 تا خواهر بودیم 8 و 10 ساله پدرم تنهایی نتونست ما رو تر و خشک کنه خودش نظامی بود و خیلی به ادب ما اهمیت می داد همه زندگیموون و فروخت برای درمان مامانم یعنی ما از ویلای انچنانی بالای شهر و ویلای شمال خوش اب هوا و ماشین انچنانی و یک زندگی لوکس رسیدیم به یک خانه سازمانی از طرف ارتش و یک پیکان. از بالا پایین افتادن خیلی سخته.
پدرم به وصیت مامانم با یک خانم مومن ازدواج کرد که هرچند در ایمان و اعتقادات ما خیلی موثر بود اما اخلاقش فاجعه بود.
وسواس داشت به شدت. دست بزن داشت. فحشهای رکیک ورد زبونش بود. حتی به بابا رحم نمی کرد به اونم فحش می داد. چند بار تا مرز طلاق پیش رفتن اما پدر پیرش که الان 87 سالشه رو دست و پای بابام می افتاد و قسمش می داد طلاقش نده.
می گفت بعد از فوت شوهر قبلیش پدر من و مادرش و خواهر برادراش دراومد واسه کنار اومدن با این حتی به مادر خودش فحشهای رکیک می داد. البته مریض بود دست خودش نبود. و بابام یه ادم دلسوز خیلی بردش دکتر و مشاور نتیجه چندانی نگرفت . باور کن پیش دوستام خجالت می کشیدم از اوضاع خونه بگم. انواع کتابهای روانشناسی و می خوندم تا بدونم باید باهاش چجوری رفتار کنیم.
وقتی مدرسه تعطیل می شد و می خواستیم بر گردیم خونه غم عالم تو دل ما بود همیشه یه بهانه واسه تنبیه داشت .خیلی موقعها تنبیهاش اینجوری بود که ما رو محروم می کرد تلویزیون تعطیل حرف زدن تعطیل تو اتاقها راه رفتن تعطیل گاهی درس خوندن رو هم تعطیل می کرد.
پدرم صبح تا شب کار می کرد تا از دست رفته ها رو جبران کنه. باور کن 60-70 % مسایل و بهش نمی گفتیم. دلمون نمیومد ناراحتش کنیم.
یه روز یه پسری از اقوام نامادریم به من گفت تو خیلی خوب و زیبایی اگه این ادم مامانت نبود با تو ازدواج می کردم. و من تازه به خودم اومدم مثل شما همه سجایای اخلاقی رو تو خودم جمع کردم برادر و خواهرای خودش بهم می گفتن اگه شما دو تا خلافکار بشین حقتونه اما ما سالم بزرگ شدیم هر چند خواهرم کمی افسردگی داره اما من در نهایت نشاط و ادب و خوب بزرگ شدم.
دانشگاهم که تموم شد عمه خودش یه نفر و رو برای خواستگاری فرستاد بهانه ای نداشتم چون درسمم تمام شده بود تو اتاق که برای حرف زدن رفتیم همه سختیها و مسایل و اخلاقهای وحشتناک مامانم و گفتم و او رفت برای تحقیق و بعد از 1 ماه گفت که می خواد باور کن شب بله برون مثل این دیوونه ها می خندید و می گفت اگه گذاشتم ازدواج کنی و رنگ خوشبختی و ببینی و یه کارایی می کرد که در شان اینجا نیست بگم. اما من ازدواج کردم با همون فرد الان 7 ساله که میگذره 29 سالمه خیلی خوشبختم قدر شوهرم می دونم یه پسر ناز دارم و دارم از زندگیم لذت می برم.
3 ماه پیش پدرم که تنها پشتوانه و حامیم بود واز دست دادم دلیل مرگ و فشار خون بالا و سکته قلبی تعیین کردن 2 سال بود به خاطر درگیر شدن مامانم با شوهرم رابطمون قطع بود با وجود چنین مرگی و چنین زندگی الان منم که دارم ازش پرستاری می کنم تا این بحران و بگذرونه خواهرم و خانواده خودش نگاشم نمی کنن و تازه اونو مسوول مرگ پدرم می دونن اما من از کنار بدیاش گذشتم.
ببخشید سرتون و درد اوردم گفتم تا بدونی کسی که تو سختیها به خود سازی می رسه خیلی موفقه و اینده خوبی داره.
شوهر من اش دهن سوزی نیست یه مرده مثل سایر مردان. اما من قدر کوچکترین محبتش و می دونم و دیوانه وار دوسش دارم.
تو موفق خواهی بود مطمئن باش.
خواستگارات و رد نکن واقعیتها رو بگو خب به خاطر فرهنگ و دید اشتباه ممکنه 99% جا بزنن اما اونی که مال تو هست بینشون نصیبت خواهد شد و خوش به حال مردی که تو هسرش باشی.
به خودت افتخار کن.:72:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام دوست عزیز، خانم شیدا حاتمی:72:
خوهر خوبم بابت کل سختیهایی که کشیدی بهت تبریک میگم که اگه اینها نبود تو الان یه الماس نبودی:46:
بابت صبوری و تحمل و درک و شعور بالات بهت صمیمانه تبریک میگم و برای خودت و مادرت و خواهرهات و حتی پدر و برادرت که میدونم با وجود رفتارهای غلط چقدر دوستش داری، آرزوی سلامت و خوشبختی و عاقبت بخیری دارم
تو تاپیک خودم در جواب یکی از دوستان گفتم که ای کاش من هم جسارت و جرات و اعتماد به نفس شیدا حاتمی رو داشتم و میتونستم گوشه هایی از زندگیمو می نوشتم اما راستش ندارم.
دوست ندارم از سختیهام بگم ، دوست دارم فقط تو خاطر خودم باشن و هیچوقت هم دوست ندارم فراموششون کنم که اگه فراموش کنم نه قدر الانم رو میدونم و نه به اینده امیدورار خواهم بود
خودت و خواهر فرشته ات برای کن و خواهرهام هم دعا کنید
اونها چشمشون به منه و من تمام تلاشم رو سالهاست براشون کردم و میکنم تا وقتی بتونم و هستم ...
گاهی خواهرهام بهم میگن « تو هم پدرمونی هم مادرمون » مثل همین چند روز پیش که خواهر بزرگترم گفت :
« اگه یه روز تو ازدواج کنی چکار کنیم ؟» و خواهر کوچیکترم گفت :« اون وقت احساس میکنیم مادرمون ازدواج کرده!»:302:
اینو که الان نوشتم دیگه اشکم داره در میاد بهتره تمومش کنم
خوشبخت باشید عزیزم
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
دوستان خوب من ،نه،میخوام گامی فراتر بردارم و بگم عزیزان من سلام...:72:
لطف شما دوستان و یاریتون روحم رو شاد تر و سرزنده تر از قبل کرد...این روزها میبینم که مادرم بیشتر از پدرم میخواد به فکر زندگی و آینده ما بچه ها باشه و داره به هر دری میزنه تا با جور کردن وامی کاری کنه تا ما از این محله بریم و این خیلی خوبه:)خواهر هام بعد از مطلع شدن از این تاپیک بیشتر درس میخونن و من "خوشحالم"
توی دو پست قبل قرار شد که من نظرم رو راجع به ادامه ی این زندگی بگم،همونطور که قبلا هم گفتم جدایی امکانپذیر نیست در نتیجه باید تحملم رو بالاتر ببرم،محکم تر باشم،روی خودم بیشتر کار کنم و موقعیت ام رو تو اجتماع بالاتر ببرم...گاهی وقتها به جای شستن چشم ها باید اونها رو بست،به روی خطا ها و زشتی ها بست و گذشت...گیرم که پدر نبود،خدا که هست...من که هستم...
میدونم سخته،میدونم تو این راه سنگهای زیادی هست که قراره پاهام رو زخم کنه اما می ارزه...به آخر خوبش می ارزه...:)چند وقت پیش دنبال یه شغل خیلی خوب بودم تمام مراحل مقدماتی رو با سطح خوبی گذروندم اما تو گزینش حراست که آخرین مرحله بود رد شدم!طبیعیه که بخاطر گناهی که نکرده بودم ناراحت شدم اما نا امید نشدم و حالا دوباره دارم تلاش میکنم شده میرم با رئیس حراست صحبت میکنم و توجیهش میکنم که راه من جداست .با اطمینان خاصی تو این راه قدم گذاشتم،پشتم قرصه به معبودم...
در حال حاضر دارم برا امتحان ارشد میخونم و باید دوره بعد امتحان تافل رو هم بگذرونم و برا من که تا الان یه کلاس زبان هم نرفتم این به این معنیه که باید خیلی بیشتر تلاش کنم.
یاران خوب و همراه من:این تاپیک در واقع باز شد تا ما یاد بگیریم،از همدیگه یاد بگیریم...اولین حرفی که زدم این بود که برای طرح مشکلم اینجا نیومدم چون مشکلم راه حلی نداره.اومدم چون سوال دارم و فقط با سوال پرسیدن هست که میشه بیشتر و بیشتر یاد گرفت...
و من از تک تک شما ها،از تک تک جملاتتون چیزی یاد گرفتم،تمام این دنیا کلاس درسی برای ماست.
تصمیم دارم تو این تالار بمونم،این سایت تخصصی مشاوره ازدواج و خانواده دنیایی درون خودش داره که دنیات رو بزرگتر میکنه،"اگر بخوای"...و شاید بتونم به سهم خودم کمکی به دوستان این تالار بکنم.فرشته مهربان عزیز پست قبلی تون نا تمام موند،همچنان منتظر ادامه هستم،جناب سنگتراشان ممنون.پررنگ شدن خیلی جالبه:)ممنون که بهم 10 روز فرصت دادید تا به تمام امکانات تالار دسترسی داشته باشم:72:
شیدا جان،شاید از همه زندگی سیبی سهم من باشه اون هم نذر خوشی شما...:72:
خوشحالم که بالاخره آقایون هم وارد این محفل شدن،ممنون آقای کامران دعا میکنم زندگی به کام این نگاه زیبا و بزرگ منشانه همیشه خوش باشه...
از فرشته مهربان عزیز کمک میخوام:اگر صلاح میدونند این تاپیک رو به نتیجه رسیده اعلام کنن البته بعد از تکمیل پست قبلیشون:)و اگر فکر میکنن هنوز توی این تاپیک میتونیم چیزی از هم یاد بگیریم،بفرمایند تا ادامه بدیم.
دوستتون دارم:72:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
شیدا جان ، قبل از هرچیز خوشحالم که قصد داری از اهالی همدردی باشی و با ما بمونی ، مطمئنم تجربه های گرانقدر و دلنشینی کلام و ادبیاتت کمکهای مؤثری به مراجعین می کنه . خوشحالم که با ما می مونی :43::310:
عزیزم
خواستم بگم :
نکته دیگه اینه که دقت کنی کار و رفتارهای مقبوض پدر ، ناخودآگاهت را به سوی عدم اعتماد و نوعی حس منفی نسبت به مردان ، بخصوص در نقش همسر نبرده باشه ، یک وارسی در ناخودآگاهت داشته باش که اگر چنین حسی هست که باعث میشه باور نکنی که در میان پسران هستند کسانی که شرایطت را درک و با افتخار حاضر به ازدواج باهات شوند ، آنرا از خود بزدایی و نسبت به این جماعت هم مثبت اندیش باشی و با اعتماد به نفس و افتخاری که به خودت می کنی ، خواستگارانت را بپذیری و شرایطت را بدور از حس استیصال و بغرنج بینی ، برایشان مطح کنی ، و به هر کدوم که به این دلیل عقب نشینی کردند با روی گشاده و همان اطمینان خاطر به سلامت بگی و لبخندی از رضایت بخاطر قدرت دادن حق انصراف به آنان ، مهمان دلت کنی .
هر گاه کسی شرایطت را درک نکرد و ازت عبور کرد می توانی به خودت بگی ما مناسب هم نبودیم ، چون واقعیت هم همینه .
نازنین منم معتقدم این تاپیک به نتیجه رسیده هست .
عاقبتی احسن و سراسر خیر را برایت خواهانم :323:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام به تمام عزیزان این تالار پربرکت...
دیدین چی شد؟!:)تا اومدیم با اجازه فرشته مهربان بزرگوار و جناب آقای مدیر تاپیک رو به نتیجه رسیده اعلام کنیم با پست آخر فرشته مهربان سوالی به ذهنم رسید که خیلی وقته دنبال جوابش هستم راجع بهش مطالعه کردم اما هنوز جواب قطعی براش پیدا نکردم!!
اما اول لازمه از فرشته مهربان عزیزم بخاطر تذکری که دادن بی نهایت تشکر کنم و بگم که یار مهربان ما نگران نباشید که احساسی که راجع بهش صحبت کردید رو در دوران نوجوانی شدیدا تجربه کردم و اوایل جوانی بود که کاملا از اون عبور کردم و دیگه هیچ وقت اجازه ندادم افکار منفی راجع به مردان در وجودم پدیدار بشه:)باز هم ممنونم:72:
و سوالم اینه:تا 2،3 سال پیش وقتی من 20 ساله بودم و هنوز مهارت کنترل هیجاناتم رو کامل یاد نگرفته بودم خوب به ازدواج بد بین بودم و تصمیم داشتم جزو دختران مجرد این مرز و بوم باشم اما حالا ازدواج رو امری مقدس میدونم و معتقدم شدیدا میتونه باعث رشد و تعالی افراد باشه "اگر موفق و معقول باشه"،ولی هنوز با یه نکته درگیرم:خیلی از زوج ها رو دیدم که زندگی خوبی دارن و تفاهم رضایت بخشی رو در زندگی مشترکشون پدید اوردن و میشه اونها رو زوجهای خوشبخت و موفق نامید،اما آقا مثلا مشروب میخوره یا سیگار میکشه یا حتی قلیون میوه ای که متاسفانه این روز ها خیلی باب شده!!خانم هم با این قضیه مشکلی نداره اما من...:81:
حتی ثانیه ای نمیتونم این جور مسائل رو تحمل کنم،نفرت شدیدی رو تو وجودم راجع به این مسائل احساس میکنم،نمیدونم اما فکر میکنم خودم هم نمیخوام این نفرت رو تعدیل کنم و همیشه تو ذهنم مرور میکنم که اگر همسرم خیلی هم خوب بود و محاسن زیادی داشت اگر روزی ببینم سیگاری میکشه یا مشروبی خورده اونروز آخرین روز زندگی مشترک ما خواهد بود.
به نظر شما نگاهم به این قضیه از روی تعصبه؟بخاطر گذشته ام واقعا تحمل این قضیه در آینده برام غیر ممکنه!البته من تمام جوانب احتیاط رو قبل از ازدواج در نظر میگیرم اما اگر بعد از ازدواج پیش اومد نمیتونم کوتاه بیام!
به نظر شما دوستان خوبم این بده؟؟!!
پیشاپیش از اطف همتون سپاسگذارم:72:
میدونید که خیلی دوستتون دارم:43::72:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
سلام دوست عزیز و مهربون
خیلی از ماها هم که مشکلی در این زمینه در زندگی نداشتیم تحمل سیگار و مشروب و اعتیاد و .... را نداریم و در زندگیمون اگه با چنین چیزی مواجه بشیم برامون گرون تمام می شه. و سخت می گیریم.
منتها شما گذشتتون هم می تونه نقشی در این تنفر داشته باشه. اما سخت نگیر اگه قبل ازدواج چشماتون و خوب خوب باز کنید بعد ازدواج به راحتی می تونید چشماتون و ببندید و کیف کنید.:310:
قبلش باید با طرفتون خوب در این موارد صحبت کنید و از نفرتتون درباره استعمال دخانیات مطلعش کنید. مطمئنم انسان خوب و شریفی قسمتت خواهد شد.
موفق باشید:72:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شیدا حاتمی
سلام به تمام عزیزان این تالار پربرکت...
حتی ثانیه ای نمیتونم این جور مسائل رو تحمل کنم،نفرت شدیدی رو تو وجودم راجع به این مسائل احساس میکنم نمیدونم اما فکر میکنم خودم هم نمیخوام این نفرت رو تعدیل کنم و همیشه تو ذهنم مرور میکنم که اگر همسرم خیلی هم خوب بود و محاسن زیادی داشت اگر روزی ببینم سیگاری میکشه یا مشروبی خورده اونروز آخرین روز زندگی مشترک ما خواهد بود.
به نظر شما نگاهم به این قضیه از روی تعصبه؟بخاطر گذشته ام واقعا تحمل این قضیه در آینده برام غیر ممکنه!البته من تمام جوانب احتیاط رو قبل از ازدواج در نظر میگیرم اما اگر بعد از ازدواج پیش اومد نمیتونم کوتاه بیام!
به نظر شما دوستان خوبم این بده؟؟!!
میدونید که خیلی دوستتون دارم:43::72:
سلام شیدا جان
ما هم تو رو دوست داریم:72:
ببین عزیزم من هم نمیتونم یه لحظه چنین حرکت و رفتاری رو از همسر اینده ام ببینم و به شدت تنفر دارم .
این ربطی به گذشته و تجربات شما نداره تعصب هم نیست البته تاثیر داره نمیشه انکار کرد اما لزوما به این دلیل نیست چون خیلیها هم که تجر به ای مثل شما ندارن از این اعمال بیزارند و تاب تحملش رو ندارن.
پدر من فقط سیگار میکشه و چیزی غیر از اون تو خونواده مون اصلا راه نداره اما من از هر نوع مواد مخدر یا الکلی به شدت متنفرم و نمیتونم قبول کنم همسرم اینکاره باشه
به نظرم من که بد نیست خیلی هم این تفکر خوبه چون تو از الان به فکر بچه هات هم هستی و
فقط زمان حال و خودتو در نظر نمی گیری
:43:
-
RE: نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن...
شيداي عزيزم منم بهت واقعا تبريك ميگه نميدونم من اگه جات بودم اينهمه سختي رو ميتونستم تحمل كنم يا نه در شرايطي كه شما فقط بخش كوچكي از اون رو گفتيد.من اهل تعريف بيجا از كسي نيستم .يا حرفي نميزنم يا جدي ميگم.شما مايه افتخار اين ملتم هستي گلم.خيلي سخته تو اين شرايط خوب باشي.خيلي ها همه چي دارن اما در واقع پوچن.به خودت افتخار كن.اگه بين اين همه خاستگار كسي به دلت نشست پسش نزن.شايد اونم مثل تو باشه.شايد حتي خانوادش انقدر فهميده باشن كه اگه علاقه بچشون رو ببينن به عمق نگاه كنن نه به سطح.شما نبايد به وجود با ارزش خودت كه اين همه واسه پاك بودنش تلاش كردي ظلم كني.به جرئت ميگم اين ظلم ها اون دنيا جواب داره.
در مورد سوالت مي خوام بگم قضيه رو برعكس كن.برعكس اين قضيه بدتره.يعني پسري كه خاستگار دختري ميشه از خانواده نسبتا خوب.اين واقعيتي هست كه من ديدمش.به پدر مادرش كار ندارم.اما برادراش هر دو خلافكار بودن.از اون اراذلي كه ميگي.وقتي خانواده دختره تحقيق كردن همه گفتن اين 2 تا داداش هر 2 خلافكارن اما اين يكي جداست از اونا.انگار نه انگار كه داداشن.باهم بزرگ شدن اما اين چيز ديگست.سالم و پاك هست.باورت ميشه ازدواج كردن با هم؟اين كه فيلم نيست.واقعيته عزيز دلم.ميبيني ؟هستن كسايي كه ظاهربين نيستن.زود قضاوت نمي كنن.كافيه خودت بخواي.از خداتم بخواي.باور كن ميشه.چه بسا كه تو اينطور كه گفتي كمالات زيادي داري كه اين چيزي كه اسمش رو ميزاري بي آبرويي رو بپوشونه.ضمن اينكه اگه تواناييش رو داري 1 خونه جدا بگير.همونطور كه دوستان گفتن.
با آرزوي موفقيت و خوشبختي شما دختر گل كه افتخار ايراني:46: