به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 29
  1. #1
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,202

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array

    یک سرگذشت ....


    وقتی اسیر باشی ازادی رویای هر شبت میشه

    وقتی ازاد میشی دلت واسه سلولت تنگ میشه



    باید سفر کنی تا بفهمی ادمها خیلی چیزها نمیدونن که تا اخر عمرشون هم نمیدونن مگر اینکه نوع زندگیشونو عوض کنن حتی محیط که عوض میشه ادم چیز یاد میگیره .من همیشه به جهانگردا احترام میزارم چون انگار به اندازه سفرهاشون به دنیا اومدن چون هزارتا زندگی جدید رو تجربه می کنن.
    قبلش هر چی که بود خوندین و من میخوام یه زندگی دیگه رو نشونتون بدم یه سفر و یه تجربه که میتونین بخونین و بدون اینکه از پشت کامپیوترتون بلند شین درکش کنین شاید به دردتون بخوره







    فصل اول
    پیدا کردن کوپه و شماره اش برام سختترین کار دنیا بود. پروین تو بغلم بود و من به زحمت میتونستم از اون راهروهای تنگ لعنتی عبور کنم. ساک رو کشون کشون تا جلو در کوپه بردم همه چیز بوی دود میداد بوی غریبی بود.سرو صدا بود.یکی از اون راهنماهای قطار با کلاه و لباس فرم چمدونم رو کشوند تو کوپه و جامو نشون داد. کسی نبود.من فکر میکردم
    تا اخر سفر تنهام اما هر چند دقیقه یه نفر اضافه میشد.یه مرد قوی هیکل بد
    لباس بو گندو مثه کار گرای معدن و یه خانواده شلم شوربای پر سرو صدا با دو تا بچه تخس نفهم که واسه خراب کردن سفر کافی بودن.اونهمه التهاب هم داشتم از اینکه کجا میرم و چی میشه .نگران پولهای توی ساک دستیم.بچه سرما خورده ام و اینده مبهمی که هیچی نمیدونستم ازش.
    قطار که راه افتاد یه حس ترس قوی چنگ انداخت و چشمامو پر از اشک کرد .مثه سگ پشیمون بودم انگار ته یه دره پرتاب میشدم.واسه اینکه اشکامو کسی نبینه پروینو چسبوندم به سینم و یه کم با فشار و درد گریه کردم.


    بگذریم از اینکه اون دو تا بچه تا صبح نق زدن و پروین هم یه ریز گریه کرد .حتی موقع عوض کردن کهنه اش اینقدر من به هم ریخته و کلافه بودم که یادم رفت بشورمش و توی کوپه یه کهنه دیگه تنش کردم که باعث شد اون زن و مرد با تعجب به من نگاه کنن.سفر سختی بود صبح وقتی سرو صدای مسافرا رو شنیدم و پایین کشیدن چمدونا رو دیدم فهمیدم که رسیدیم پروین بعد از بی خوابی اون شب تو خواب ناز بود.
    اما باز و بسته شدن در و ونگ ونگ اون دو تا بچه، کوچولومو از خواب پروند و دوباره صدای گریه اش همه رو عاصی کرد . من خرد و خسته تو ایستگاه منتظر بودم و هر از چندی که یکی با ساکش بهم برخورد می کرد جابه جا میشدم .نمیتونستم بشینم مبادا پیمان مارو نبینه.پروین شیر می خواست و من اب گرم نداشتم تا شیرشو درست کنم .گریه هاش که اوج گرفت چنتا دری وری بهش گفتم و ژولیده پولیده با چشمای قی کرده رفتم تو یکی از دکه ها و اب جوش خواستم برا شیر بچه ام.کلی گرم و سرد کردم تا میزون شد و تو این مدت مثه یه مادر سنگ دل به ضجه های پروین اهمیت نمیدادم، چون خیلی اعصابم خورد بود وکتف و کمرم از بس تو بغلم کشونده بودمش از درد تیر می کشید.یکی دو تا پسر بچه
    اومدن و بغلش کردن .چقدر دلم میخواس مثه بقیه لم بدم رو یکی از اون صندلیای رنگ و رو رفته و یه ساندویچ کثیف و کوچولو بخورم.اما همش نگران بودم پیمان دنبالمون نگرده .شیشه رو چپوندم تو دهن پروینو صندلیو روبروی در تنظیم کردم تا رفت و امد مسافرا رو ببینم.دل تو دلم نبود.رنگهای افتاب سوخته و چشمهای پرسشگر مردم رو نمیدیدم انگار متوجه نشده بودم بوی امونیاک تو فضا بیداد می کنه .





    از دکه زدم بیرون ،راننده های خطی مثه مگس دورم میپلکیدن.از بس چشمام دودو زده بود درد گرفته بود .پروین خوابش برد رو شونم. از درد کمر ولو شدم رو صندلی.یه دفعه یه دست گرم شونمو گرفت و قبل از اینکه جیغ بزنم صدای مهربون پیمان همه خستگیامو در کرد: سلااااام....کجایین شما؟؟
    اونقدر دیدنش خوشایند بود که حد نداشت انگار دلم نمی خواست یادم
    بیاد اذیتهای پروینو سختی سفر تنهایی با قطارو ...انگار فقط می خواستم محکم دستشو بگیرم و از بین راننده های کنه و مسافر کشای بد دهن رد بشم.بیرون، تازه هوای خشک و سرد زمستون جنوب خورد تو دماغم سریع رو پروینو پوشوندم که رو شونه نحیف پیمان تلو تلو میخورد
    :بوی چیه؟
    :اینجا پالایشگا زیاده باید به این جور بوها عادت کنی


    کوچه های گرد و خاکی و مردم اون بندر کوچیک تمام حواس منو گرفته بود.به نظرم میدونها خیلی جمع و جور خیابونا خیلی کوتاه و ماشینا خیلی درب و داغون بودن .درخت کم بود سبزی دور بود انگار اسمون ورم کرده بود و می خواست یه بارون قلمبه بیاد که همینطورم شد تا حالا بارونای جنوبو ندیده بودم اون شب انگار سیلاب اومده باشه یکسره تا صبح
    بارید و تمام کوچه ها پر اب شده بود منبع روی پشت بوم سر ریز می شد تو ایوون ما که طبقه دوم یه خونه بودیم .و ایوونمون میشد پشت بوم صابخونه.یه راهرو سر هم بندی موزاییکی تنگ و تار و یه خونه مثه غار پهن و بی نور تنها نور گیر شیشه حال بود اتاقا اصلا پنجره نداشتن اما بزرگ بودن اثاثیه ولو بود و گرد و خاکی .
    دو تا از همکارای پیمان هم اومده بودن. عرب بودن با پوستای تیره و لهجه های شیرین اثاثیه رو اورده بودن بالا تا پیمان پول کار گر نده.
    پیمان سر پرستشون بود گرچه وقتی کنارشون وامیستاد نصف قدو قوارشونم نداشت و سن و سال بچشونو داشت.اما عجیب مهربون بودن این کارگراش که همش اقا مهنس می گفتن بهش.
    از تو شلوغ پلوغی خونه رد شدم تا توالت رو پیدا کنم پروین بدنش زخم میشد باید زود میشستمش .اب مثه دم موش کم جون و باریک میومد و بو میداد انگار قرمز بود .پیمان گفت فقط نخورش اما شست و شو اشکال نداره . گرچه خسته بودم و دلم یه مشت و مال حسابی می خواس ویه خواب چهار پنج ساعته بدون دغدغه و نق نق بچه ،اما شوق و انرژی با پیمان بودن سر حالم می کرد.پیمان از خوابگاهی که توش میموند غذا اورده بود
    و بعد از شام حسابی منو پروینو بغل کرد تا خستگی هممون درره .هیچ وقت لذت عاشقی تو اون خونه شلوغ پلوغو یادم نمیره سه نفری رو یه کاناپه پر از کارتن چپیده بودیم و به زور همدیگه رو بغل می کردیم کلی خندیدیم.





    فردا و فرداها به مرتب کردن وسایل و چیدن اثاث گذشت گرچه راه طولانی یه کمی وسایلو داغون کرده بود اما چیز مهمی نبود.پیمان کارش سخت بود ، به واسطه یکی از همخدمتیاش که مهندس نفت بود جذبش کرده بودن. کارای پتروشیمی تقریبا اوایلش بود و هنوز سیل تهرونیا سرازیر نشده بودن جنوب.بعد از ده روز من و پیمان عقد کردیم اما نه تو بندر چون پیمان به دوستاش گفته بود که من زنشم و بچه هم مال خودشه واسه همینم که تو اون محیط کوچیک خبرا زود می پیچید رفتیم اهواز و تو یه محضر عقد کردیم و برگشتیم. گرچه پیمان به سختی میتونس از سرابانی رئیس کارخونه مرخصی بگیره اما با هر بد بختی بود
    جورش کرد.اون موقعها بندر هنوز گاز کشی نبود خیلی مردم فقیر بودن خیلی بدبخت بودن حتی اب خوردنشون هم از فاضلابای اهواز الوده میشد ولی تموم نفت و سرمایه مملکتمون هم زیر پاشون بود .یک کلام در فلاکت روزگار میگذروندن .
    زمستون هم تو جنوب سرمای استخون سوز داره به خاطر الودگی هوای اون بندر و نزدیکی کار خونه ها من و پیمان و پروین تقریبا هر دو هفته مریض میشدیم و کلی قرص و کپسول و امپول داشتیم.اما دلمون خیلی خوش بود هم من دیگه به دنیای قبلی متعلق نبودم و کسی منو خونوادم رو نمی شناخت هم پیمان زیر تسلط خالش نبود و هم اینکه همدیگه رو داشتیم و این برای من از همه چی بهتر بود .
    صبحها بخاری رو کم می کردم که زیاد نفت مصرف نشه حقوق پیمان سه ماه عقب بود یعنی هر سه ماه حقوق می گرفت و من باید خیلی صرفه جویی می کردم و شبا که پیمان میومد بهترین هنرامو تو اشپزی و دلبری رو می کردم .از همه چیم مایه میزاشتم تا سختی رو که به خاطرم تحمل کرده و از خونوادش بریده جبران کنم. پیمان تنها کسی بود که به خاطر من از یه چیزایی گذشته بود و این واسم مهمترین خصوصیتش بود. من اونو به خاطر محبتش و اینکه پناهم داده بود تو اغوشش، می پرستیدم واقعا.
    گرچه پیمان همیشه از سرابانی مینالید و اعصابش خورد بود اما توجهش به من خیلی زیاد بود .مسئولیت سنگینی رو که رو دوشش بودحس میکردم با وجود بی تجربگیش و جوونیش مجبور بود با کار گرای زبون نفهم سرو کله بزنه و کارو پیش ببره.تازه شب هم که میرسید من فشار سرابانی رو با زنگای مداومی که به موبایلش میزد حس می کردم یه پیرمرد دیپلمه بد دهن و فوق العاده ادم ضایع کن که همه از دست زبونش شاکی بودن و رئیس کارخونه بود و موشو تو این کارای صنعتی سفید کرده بود.پیمان از اینکه گاهی ازش فحش می خورد جلو من خیلی عصبی و داغون میشد.اما من اصلا به روم نمیاوردم که چیزی شنیدم اما به وضوح میشنیدم که فحش خواهر مادر هم بهش میده .اونم مجبور بود واسه دووم اوردنمون کار کنه و دم نزنه.من حتی از فکر ادامه تحصیل منصرف شدم تا خرج اضافه ای نباشمو سعی می کردم مدام تشویقش کنم که اوضامون داره خوب میشه اما پروین هم خرجش بیشتر میشد و من باید کار می کردم

  2. 5 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    بالهای صداقت (چهارشنبه 19 آبان 89)

  3. #2
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,202

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array

    RE: یک سرگذشت ....


    فصل دوم:


    هر چند من همیشه تو شهر خودمم غریب بودم اما حس غربت زود از دلم پرید.همسایه ها می گفتن خاک جنوب دامنگیره پابستت میکنه.گاهی با پروین میزدیم بیرون تا دور و اطراف رو بشناسیم در مقایسه با تهرون اون بندر خیلی کوچیک بود حتی یه پارک نداشت و ادماش همه یه مدل بودن بیشتر عرب بودن ،فارساشون یا لر بودن یا کرد!
    من کم کم باهاشون خو می گرفتم اول از همه با صاحبخونمون که سه تا بچه قدو نیم قدداشت و شوهرش سی و چند سالش بیشتر نبود. از اون موفرفریای بود که تو سن جوونیش باز نشسته شده بود و بچه بزرگش دبیرستان میرفت .با پول پیش ما یه ماشین گرفته بود و کرایه کشی می کرد .زنش چند باری اومد و بهم سر زد برام غذا اورد
    .مهربون بودن بیش از اندازه.من گرچه تصمیم داشتم دیگه خام محبت کسی نشم اما انگار این دل ما نمی خواس عاقل شه .
    حرف خانوم وطنی (خواهر پیمان)هم تو گوشم بود که ادم تو شهر غریب باید واسه خودش خواهر مادر پیدا کنه. تا غربت داغونش نکنه. من زود انس گرفتم بچه هاش به من و پروین انچنان وابسته شدن که هر روز میومدن بالا پیشم یا پروینو میبردن پایین. پیمان هم هرچی از توان و انرژی که واسش میموند خرج خلوت خودمون میکرد اتاقامون بزرگ بودن و من پیمان یه ملافه بزرگ پهن میکردیم رو موکت و در حالیکه نگرا ن پروین نبودم. چون اکثرا پایین پیش زهرا خانوم و بچه ها بود ، تموم خستگیای پیمانو دلتنگیای خودمو از تن در میاوردیم..گاهی قهقهه میزدم و اونقدر
    خوشحالی میومد سراغم که یادم میرفت بچه دارم . در کل دلخوش بودم . قدری ارامش تو وجودم حس میکردم واین به روحیه ام و برگشتن سلامتیم خیلی کمک می کرد . دیگه از فکرای عجیب غریب و عشقای مخفی تو ذهنم خبری نبود .
    اب که رفت زیر پوستم و سرخی که زد رو گونه هام ،چشمام که برقشو دوباره پیدا کرد ودهنم که بوی خنده گرفت، دردسرا سر باز کرد و منو مچالم کرد. این رسم زمونس انگار همش رو یه پاشنه نمی چرخه. نمیزاره یه دل سیر کیف کنی و بی دغدغه بخوابی.خیلی شادی رو طولش نمیده و یه گوشه کارو ول میکنه تا همیشه گردنت کج باشه.
    از طرفای بهمن هوا رفت طرف سرما.من و پروین پای بیرون پیدا کردیم و کم کم از خونه زدیم بیرون زهرا خانوم هر وقت خرید میرفت مارو هم میبرد. زنهای جنوبی رو به اسم پسر بزرگه صدا می کنن یعنی اقای سندانی صاحبخونمون به زهرا خانوم می گفت مامان حمید! چون اسم پسر بزرگه حمید بود.از اونجا که من لهجه نداشتم و تیپ و قیافم با اونا فرق داشت حتی با اینکه ساده می پوشیدم خیلی تو اون بندر کوچیک تو چشم بودم. امون از جای کوچیک و محیط بسته امووووون پسرای الاف عرب زبون که سر کوچه وایمیستادن به سرعت امار منو در اوردن و بهم می گفتن خانوم مهندس یه تیکه هایی هم مینداختن اوایل که من با بی اعتنایی سردشون می کردم.
    پیمان هشدار داده بود که ارایش نکنم چون اینجا محیط کوچیکه و واسش حرف در میارن و منم چون اصلا نمی خواستم پیمان دغدغه داشته باشه بی ارایش بیرون میرفتم هر چند عاشق ارایش کردن بودم و وقتی این همه توجه رو به خودم جلب می کردم فکر میکردم اگر من یه کمی ارایش داشته باشم دیگه هیشکی تو بازار کاسبی نمیکنه نه اینکه من خوشگل بودم نه.از من خوشگلتر فراوون بودن.اما همیشه مردم شهرستان اونم شهرستانای دور دست یه حس احترام و شیفتگی نسبت به مردم تهرون دارن یعنی ندید عاشقشونن.
    چون اخر امال و ارزوشونه که با یه تهرونی رفیق باشن یا رفت و امد کنن.واسه همین تموم خوشگلای اون بندر تا وقتی من دهن باز نمی کردم و با صدای ناز خودم قیمت جنس هارو نمی پرسیدم دلبری می کردن به محض اینکه من بدون لهجه جنوبی و با غرور حرف میزدم فروشنده و مشتری هاج و واج و با حسرت به من نیگا می کردن .این یه واقعیت بود که من لمسش می کردم حتی نگاههای حاکی از حسادت زنهای خوش اندام و گندمی بندر رو رو خودم احساس می کرداحساس غرو و شادی می کردم و از اینکه میتونستم بدون هیچ زحمتی این همه توجه به خودم جذب کنم کلی کیف میکردم


    اوج کار پیمان تو اسفند بود حتی جمعه هاهم سر کار میرفت و خونه که میومد مثه جنازه میفتاد و موبایلش یه ریز زنگ می خورد .من گله نمی کردم میدونستم مشقتها رو واسه خاطر ما میکشه اما هر چی اصرار می کردم نمیذاشت کار کنم.میگفت اینجا محیط کوچیکه زنها زیاد اهل ارایشگانیستن! تازه پول اجاره ارایشگا نداریم و ازین حرفا
    حرف تو خونه اوردن مشتری هم که غدقن بود می گفت نمی خوام پای زنها تو ی خونم باز بشه و صورتشونو بند بندازی مگه نوکرشونی؟

    پروین دوران شیطنت رو میگذروند و باید مدام مواظبش بودم هر چند ما اثاثیه خیلی کمی تو اون خونه داشتیم اما بازهم گاهی یه گوشه میرفت و گم میشد و تا پیداش کنم خیلی طول می کشید از همون اوایلم خیلی بی سرو صدا شیطونی می کرد. لبش مدام می خندید اونقدر با نمک شده بود که وقتی بغل پیمان بود کلی دختر جذبش میشدن. پیمان گاهی به شوخی بهم می گفت: پروینو بده با هم دو نفری بریم لب ساحل یه دوری بزنیم خودتم نیا مطمئن باش دست پر میگردم !





    خلاصه تنها کاری که میتونستم برای رضایت پیمان بکنم این بود که شبای خستگیشو مرهم باشم .دردای عصبی که به سراغش میومد هیچ چاره ای نداشت جز اون کار .اینو از زمان صابر یاد گرفته بودم .گاهی هم که نصفه شب از صدای پروین یا چیز دیگه بیدار میشد و خوابش نمیبرد و دوباره میومد سراغم. .حتی خیلی وقتاش من تو خواب بودم .با وجود اینکه اینکار بدون امادگی زن یه کم دردناکه تحمل میکردم.چون خیلی به فکرش بودم نمیخواستم مثه صابر از پا بیفته حاضر بودم جونمم بدم براش تو این مدت که اینجوری پیمانو سر پا نگه میداشتم و اون به این وضعیت عادت می کرد خودمم دچار درد و التهاب شدم .اون تقریبا میدونست که هرشب بدون اینکه بخواد انرژی اضافه ای خرج کنه من میرم تو بغلش و کارهایی که قراره اون انجام بده رو هم خودم انجام میدم تا اون راحت باشه و فقط ذهنشو از در گیریهاش خلاص کنه و بعد صدای خرو پف های وحشتناکش میرفت اسمون که حتی دلم نمیمود تکونش بدم تا بهتر بخوابه ...درد زیر دلم بیشتر و بیشتر میشد. اوایل فکر میکردم طبیعیه .اون موقع هم نمیدونستم که باید برم پیش ماما فکر می کردم فقط زنای حامله میرن پیش ماما.دکتر نزدیک خونه نبود و پیمان راضی نمی شد من با بچه یا بدون اون تنها برم جای دورتر و نا اشنا..هر بار تصمیم می گرفتم ازش بخوام یه مدت طرفم نیاد تا درد زیر دلم خوب بشه اصلا نمی تونستم .موقع نزدیکی درد زیادی رو تحمل می کردم حتی موقع دستشویی هم از سوزش و درد اشک میریختم و به سختی میرفتمدستشویی.توی اوج شلوغی کار پیمان بود و اصلا مرخصی نداشت من هم تنهایی میترسیدم برم دکتر. زهرا خانوم هم ادم بی دست و پایی بود که به سندانی وابسته بود همه کارش، و بدتر از من هیج جارو نمی شناخت مردای اونجا کمتر میزاشتن زناشون بیان بیرون.
    هر چند خیلی کم میرفتیم بیرون و کم خرج می کردیم تا اوضا بهتر شه اما نبودن تفریح درست و حسابی تو اون بندر کوچیک و گرم وادارمون میکرد گاهی بزنیم بیرون تا تو خونه نپوسیم .تنها تفریح مردم انتن ماهواره بود. از خانواده های فقیر فقیر عرب تا پولدارای بندر همه یکی دوتا دیش ماهواره داشتن.من که دیش و دم و دستگاهشو داده بودم به خانوم وطنی.
    پیمانم پول نداشت تا بخره.تلویزیون خودمونم که الحق و النصاف هیچ چیز به درد بخوری نداشت.
    همه اینها وقتی ادم سالم باشه هیچ ناراحت کننده نیس،اما وقتی یه درد حتی کوچیک تو جسم یا روح ادم لونه می کنه انگار همه مشکلات بزرگتر و پر رنگتر میشن.درد من و اون ترشحات بد بو هر روز و هر ساعت اضافه میشدن تا اینکه یه روز صبح با گریه پروین خواستم بلند بشم درد و سرگیجه زمینم زد.بیشتر ترسیده بودم. کشون کشون خودمو تا میز تلفن جلو بردم درد اونقدر زیاد بود که گریه امونم نمیداد و هر لحظه ادرد وحشتناکتری ادامه سراغم میومد .زهرا خانوم سراسیمه خودشو رسوند بالا.یادمه چند روز بیشتر تا عید نمونده بود .پروین رو سپرد دست زهره و منو به زحمت از پله ها پایین برد تا توی ماشین اقای سندانی .هر چه قدر اصرار کردم زهره و پروین هم بیان که خیالم راحت باشه سندانی قبول نکرد و گفت شاید کارمون گیر کنه بچه خسته میشه. من بی حال و بی هوش تو ماشین ولو شدم دو تا ملافه پیچیده بودن دورم و یه روسری به زحمت رو سرم انداخته بودن.یه کلینیک حدود نیم ساعت دورتر از خونه ما بود که با و جود اینکه پله میخورد اما دکتر ماما داشت و به زحمتش میرزید.خلوت بود من مثه یه جوجه گنجشک که بال بال میزنه قادر نبودم رو صندلی انتظار بشینم و از درد به اغوش زهرا خانوم پناه میبردم و گریه می کردم. سندانی عصبی قدم میزد و با دلسوزی هر چه تمامتر این دختر تهرونی بیچاره رو تما شا می کرد که از شدت درد و گریه قشنگی چشماش اصلا دیده نمی شد.ماما یه زن خیلی جوون و خوشگل بود اهل اونجا نبود و خیلی مهربون منو رو تخت خوابوند .زهرا خانوم چادرشو مدام سفت میکردو با دستپاچگی به من دلداری میداد. با تمام زورم دست ماما رو نگه
    داشته بودم و التماس می کردم زهرا خانوم با صدای لرزون سرمو به سینش فشار میدادو خواهش می کرد، ماما یه نسخه بلند بالا داد دستم و گفت اگه دوباره شدت گرفت مراجعه به متخصص واجبه که تو اون بندر نبود و باید یا بندر بغلی میرفتیم یا اگه میخواستیم محکم
    کاری بشه اهواز.دو تا سرم برام نوشتن و من بعد از تموم این دردها با امپول مسکن خوابم برد. چشم که باز کردم، سرم دوم تو دستم بود و زهرا خانوم چند قدم اونطرفتر رو صندلی چرت میزد .خوبیش این بود مثه مطبای دیگه کثیف و شلوغ پلوغ نبود فقط من تو اتاق بودم و سرو صدا ازارم نمیداد.فکر پروین بودم زهره نمیدونس شیر خشک بچه رو چند پیمونه بزنه با چنتا اب. کاش یادم میموند و یادش میدادم .


  4. 5 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    بالهای صداقت (چهارشنبه 19 آبان 89)

  5. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 03 بهمن 92 [ 20:26]
    تاریخ عضویت
    1387-12-17
    نوشته ها
    111
    امتیاز
    6,260
    سطح
    51
    Points: 6,260, Level: 51
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 90
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    259

    تشکرشده 267 در 64 پست

    Rep Power
    27
    Array

    RE: یک سرگذشت ....

    بالهای صداقت عزیز بسیار زیبا و خواندنی بود...با تمام وجودم درکش کردم چون چند سال از دوران کودکی من در جنوب و با این حال و هوا سپری شده...
    منتظر فصل های بعدی هستم...
    موفق باشی.

  6. 2 کاربر از پست مفید dorsa65 تشکرکرده اند .

    dorsa65 (شنبه 08 بهمن 90)

  7. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 04 مهر 96 [ 01:42]
    تاریخ عضویت
    1388-9-11
    نوشته ها
    130
    امتیاز
    6,415
    سطح
    52
    Points: 6,415, Level: 52
    Level completed: 33%, Points required for next Level: 135
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    650

    تشکرشده 643 در 136 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: یک سرگذشت ....

    سلام بالهای صداقت عزیز

    واقعا لذت بردم خواهش می‌کنم زودتر ادامشو بنویس که مشتاقانه منتظرم.:

  8. 2 کاربر از پست مفید pardis81 تشکرکرده اند .

    pardis81 (چهارشنبه 19 آبان 89)

  9. #5
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,202

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array

    RE: یک سرگذشت ....

    فصل سوم:
    زهرا خانوم رو بیدار کردم نزدیکای ساعت دو برگشتیم خونه سندانی پمادها و داروهای منو خریده بود اما یه پماد رو پیدا نکرده بود و فرستاده بود یکی از همکاراش که مسافر میبره ماهشهر برام بخره بیاره.صدای نق نق پروین میومد برام جا پهن کردن و تو اتاق بچه هاشون منو خوابوندن و گفتن تا نتونم درست راه برم نباید از پله بالا پایین برم.پروین به محض دیدنم گریه رو شروع کرد.محکم خودشو تو بغلم انداخت من جونی نداشتم تا به سینم فشارش بدم اما از اینکه ظاهرا مشکل خاصی نداشتم خیلی خوشحال بودم چون پروین همه ی اون چیزی بود که از گذشته تلخم برام مونده بود و می خواستم باهاش اینده رو بسازم نمی خواستم اسیبی بهش برسه .
    زهرا خانوم گرچه مثه زنهای تهرونی پررو و دست و پا دار نبود اما تو خونه داری و کد بانو گری نظیر نداشت پروین رو خوابوند و نهارم رو ردیف کرد و کنار بسترم نشست. موهای بلندش که از مشهای قدیمیش فقط نوک موهاش مونده بود صاف و زیبا بود .اخرین خونه تکونیهاشو داشت انجام میداد. پسراش هنوز مدرسه میرفتن اما زهره تعطیل شده بود. هر چه قدر اصرار کرد به پیمان زنگ بزنه قبول نکردم، به هر حال اون چند ساعت دیگه میومد .
    زنها تو اینجور مواقع همدردیشون رو با تجربیات مشترکشون نشون میدن. شروع کرد به تعریفکردن ازینکه اونم اوایل ازدواجش دچار عفونت شدید شده بود و تازه اون موقع مادر شوهرش میخواسته سنتی مداواش کنه و طفلکی خیلی درد کشیده .حرفاش گرچه کمکی به من نمی کرد اما تنهاییمو پر میکرد وحس خوب همدرد داشتن منو دلگرم میکرد.

    اون روز پیمان که اومد طبقه پایین و منو رنگ پریده تو رختخواب دید لباش خشک شده بود بعد از اینکه زهرا خانوم تنهامون گذاشت سرشو محکم تو دستاش گرفت و گریه کرد و هر چه قدر خواستم ارومش کنم نشد خودمم گریم گرفت هیچی مثه ندامت یه مرد از کارش نمیتونه قلب شکسته یه زن رو اروم کنه!
    : تو که میگی بخشیدی منو ...اما من خودمو نمیبخشم...مثه حیوون باهات رفتار کردم ....من بی جنبه ام اشغالم...خودمو نمیبخشم !
    :پیمان تو رو خدا ! چشات قرمز میشه بده! پروین گناه داره. ببینه مامانش مریضه باباشم گریه میکنه ها.....
    سرشو گذاشتم رو سینم و اون ازم دلجویی کرد.


    هفته اول عید هم تو بندر بودیم هوا گرم بود خیلی گرم.پیمان سر کار میرفت اما یه کم زودتر میومد .مهمون هم که نداشتیم. فقط صاحبخونه با بچه هاش.هفته دوم من کمی بهتر شدم پیمان دوهفته ای بود که طرفم نیومده بود و برام خیلی مهم بود که به فکر منه . از دوستاش فیلم می گرفت و نگاه می کردیم .هفته دوم با یکی از کار گرای عربش اومد و دیش ماهواره نصب کرد
    من هم از تنهایی و یکنواختی در میومدم.خانوم وطنی که بارداری سختی رو گذرونده بود اوایل عید پسرش به دنیا اومد.و من دلم پر میزد براش و اونقدر ناراحت بودم که چرا نیستم تا براش یه کمک کوچولو باشم چون اون مثه یه مادر منو حمایت کرده بود. و به خاطر اینکه موضوع مریضیم رو نگم مجبور شدم کار پیمان رو بهونه کنم . هر چند که اون زرنگ تر ازین حرفا بود که نفهمه چرا نتونستم برم.
    پروینم مثه جوجه اردک راه میرفت و شیطنت می کرد.هر مرحله جدیدی که پروین واردش میشد و بزرگتر می شد من انگار بیشتر به مادر بودنم ایمان میاوردم .هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر به این دختر وابسته بشم در حالیکه از مردی بود که چندان عشقی نسبت بهش نداشتم اما هنوز هم هر وقت یاد صابر میفتم مهر خاصی تو دلم بهش دارم اولین مردی که با ملاطفت منو پذیرفت... اون حس دوست داشتن پدرانه رو بهم القا کرد .خدا رحمتش کنه!


    مرضیه خانوم و دختراش هنوز هم بهم زنگ میزدن یکیشون نامزد کرده بود و خیلی دلش میخواس من براش ار تجربه های زفافم بگم و اونقد عجله داشت که یه بار تصمیم گرفت تنهایی بیاد پیشم اما مادرش نذاشت.
    ماه دوم بهار پیمان چند روزی مرخصی داشت.من بهتر شده بودم . رفتن به تهران، موکول شد به تابستون .

    هوای وحشتناک گرم و طاقت فرسای جنوب مارو شوکه کرده بود بدون کولر گازی بیرون جهنم
    بود .همه، کنتور های برقشونو دست کاری کرده بودن تا پول برق کمتر بیاد از ساعت ده صبح تا هفت هشت شب نمی تونستیم بیرون بریم.من اوایل مریض و گرمازده میشدم اما پروین زود خو می گرفت و حرف گوش کن بود.بدون سرگرمی ماهواره ادم حتما دق می کرد انگار تبعید شده بودم به یه جای گرم و خشک و بدون تکنولوژی تا ادم بشم.اما ازونجا که هنرم تو دستام بود از زهرا خانوم شروع کردم و کم کم کل محله که برام کلاس خانوم مهندسی هم میزاشتن وقتی پیمان خونه نبود مشتریم شده بودن .زهرا خانوم هم زهره و میفرستاد ور دستم تا هم یاد بگیره
    هم کمک کنه و پروین رو نگه داره.هر جند من اصلا نمیزاشتم پروین زیر دست و بال مشتریها وول بزنه و به سر نوشت خودم دچار بشه

    یادم میاد:

    *****
    از وقتی که خودم و شناختم که حدودا ۱۰ سالم بود...پدرم هرویین می کشید و مادرم هم وضع خوبی نداشت من از مدرسه می ترسیدم...از ادما....از دفتر مدرسه...دوستام.
    مادرم شبها دیر می اومد و من نمیدونستم چرا..؟؟ فقط یادمه تا مامان بیاد بابا دوستاشو می اورد خونه می کشیدن... از دود وافیو نش همیشه منگ بودم ... تا وقتی مامان بیاد و بابا شروع کنه به دعوا.
    منم یه بچه بد بخت بودم که از ترس کز میکرد تو کمد رختخوابا...هیچی نمی فهمید و همه چیو می فهمید...از فحشایی که به هم میدادن می فهمیدم مامان با چند نفر راه داره و بابا هم خودش میدونه...
    هر چی می گذشت بیشتر می فهمیدم چه غلطی می کنن و کجا زندگی می کنم... از این خانوم ناظم حالم به هم می خورد خودمو موش میکردم که گیر نده بابا ننت بیان جلسه.... من خیلی حس حقارت داشتم .... اخه مامانم سیگاری بود می ترسیدم بیاد مدرسه. ابروم بره اون موقعها کمتر زنی سیگار می کشید...
    فکر میکنی بچه ۱۰ ساله چی حالیش بود ....نه ماهواره...نه عکس...نه سی دی. من همه چیو تو زندگیم واقعی دیدم
    مامان مریض شده بودو دوستاش می اومدن ملاقات.همشون سیگاری بودن یکیشون ارایشگاه داشت ، منو برد پیش خودش من زیر دست و پای زنهای توی ارایشگاه از این ور به اونور می رفتم. دیوار پر از عکسای زن های زیبا بود.زنهایی که لباسهای لختی تنشون بود باموهای پریشون و ..... از اون به بعد مدام جلو ایینه بودم و به خودم نگاه می کردم دلم می خواست یکی از اون خانومای مدل بشم وای.............................چه دورانی بود!

    توی مدرسه هم میزیام دوست پسر داشتند و همش از اونا حرف می زدن. ارزوم بود منم یه دونه داشته باشم اما هم جثه ام ریز بود هم خجالتی بودم
    مامان با یکی از دوستاش ارایشگاه زدند کلی دعوا جنجال داشتیم تو خونه. بابا می گفت از کی قرض گرفتی؟؟؟ مامان می گفت به تو مر بوط نیست تو خرجیتو سر ماه بگیر و خفه شو..
    من بعد از ظهرها بیشتر اونجا پلاس بودم .کار مامان خوب بود مشتری زیادمی اومد منم یاد می گرفتم بند می انداختم ابرو تمیز می کردم سشوار می زدم.درس نمی خوندم اصلا حال و هوای عروسی و ارایش و اینکاراروداشتم.رفیقای مامان شوخیای زننده می کردن مامان لب بر می چید: جلواین یه الف ور ور نکنین میره میذاره کف دست باباش!!! و قاه قاه می خندیدن.


    دیگه من اون دختر کوچولوی کمرو نبودم. زندگی با یه مشت زن جا افتاده اونم تو ارایشگا باعث شده بود خیلی بیشتر از بقیه بفهمم و دچار بلوغ زودرس بشم
    دوستام زنجیرای بلند می انداختن گردنشون و واسه دوس پسراشون نامه می دادن .
    کم کم زیر ابرویی برمی داشتم ودلبری می کردم!خودم می دونستم که چشم پسرا بهم دوخته می شه.عشق می کردم وقتی بهم میگفتن: جیگرتو.....چه عروسکیه..!

    بابارو گرفته بودن زندون بود از خجالتم بچه ها هر وقت حرف باباهاشونو می زدن من یا خودمو به یه کاری مشغول می کردم یا حرف رو عوض می کردم.
    بابای ستاره که می اومد دنبالش دلم غش می رفت بپیش خودم می گفتم اگه من دخترش بودم...
    بابای خوش تیپی داشت وقتی می خندید من می مردم... کسی نمی دونست که من چقدر دوسش دارم شبا دعا می کردم بابام بمیره تو زندان مامانم هم بره سالمندان اقای ساغری (بابای ستاره) منو به فرزندی قبول کنه!
    واقعا دعا می کردم و لحظه لحظه زندگی رویا می بافتم
    یه هفته دیگه امتحانها بود.
    من اصلا درس نمی خوندم با بچه ها ته کلاس نقاشی می کشیدیم
    من رفوزه شدم....کسی اعتنا نکرد . تصمیم داشتم دیگه درس نخونم.
    ارایشگری رو دوس داشتم و می نوشتم...شعر...قصه....دفتر خاطراتم پر بود از دلتنگیها و عشقها....
    یه شب خاطراتمو مرور می کردم مامان سرش خلوت بود..
    روزهایی که تب اقای ساغری منو می کشت.رفته بودم تو حس خوندن اون دوران...دلم
    واقعا یه بابا می خواست.........
    من با سه چهار تا پسر دوست شده بودم...و کارم شده بود پسر بازی...
    تا قبل از اخراجم از مدرسه شبا تا دیر وقت می نوشتم!
    و زنگای ادبیات...می رفتم میز جلو.اما این پسرای عوضی نذاشتن!

    یه دوست پسری داشتم که خیلی اویزوون بود.زنگ می زد خونه گریه می کرد که برم پیشش. اما من واقعا از صمیم دل دوسش نداشتم از تنهایی باهاش رفیق بودم.خلاصه یه روز تا خونشون رفتیم،اصرار پشت اصرارکه بیا تو کسی نیست.منم رفتم،اما فهمیدم که حالش خوب نیست ...به شوخی دو سه تا زدم تو گوشش و بعد که دیدم صداشو برام برد بالا در رفتم با بدبختی.
    از اون روز تلفنای تهدید امیز شروع شد،از مدرسه با هزار دلهره می اومدم خونه مسیرمو کلی دور کرده بودم تا با بچه ها بیام و تنها نباشم اما یه روز پشت کوچه مدرسه تنها بودم و دیرم شده بودداشتم می دویدم که پسره جلوم سبز
    شد و سر ضرب چسبوندم به دیوار و مثه وحشیا شروع کرد به فحش خواهر مادر دادن ،من هر چی دست و پا زدم نتونستم در برم تا اینکه صدای مدیرمون رو شنیدم که فریاد میزد.
    از اون روز که مامانو خواستن تو مدرسه ابروم رفت.پسره رو گرفتن چون ادرسشو دادم .یه جلسه با مدیر و مشاور و مامان و من گذاشتن خلوتی تو مدرسه.
    چقدر این پسرا نا مردن!!
    اون که یه شب منو نمی دید گریه می کرد زار زار.صاف تو چشای مدیرمون زل زد و گفت: خوبه که مادرشم هست.اینجا،من باید زودتر می گفتم.،تا حالا چند بار اومده خونه ما!!!ما خیلی رابطه نزدیکی داشتیم!!!!
    چشمای مشاور از حدقه زده بود بیرون مامانم ازعصبانیت سرخ و سفید می شد و جلو همه اونها زد تو گوشم.برق از سه فازم پرید.
    من زدم زیر گریه.این همه دروغگویی و کثافت رو نمیتونستم هضم کنم .
    چطوری میتونست با من این کارو کنه.
    مدیرمون زنگ زد که کلانتری بیاد ببرتش اما فکر کنم مامان گفت ما شکایت ندارم حتما فکر میکرد من واقعا به خونه اون پسره رفت و امد داشتم.
    و اون روز جهنمی هیچ وقت انگار تموم نشد!
    نفهمیدم چی سرش اومد.اما من اخراج شدم اگرم نمی شدم دیگه نمی تونستم به اون مدرسه بر گردم.ب
    رزخ تو خونه بود سرکوفتای مامانم ،که داشت دیوونه میشد،تا دلتون بخواد تحقیر میشدم و فحش می خوردم کوچکترین حرفیو با بد ترین فحشا بهم می گفت.از ترسم نمی تونستم کتاب بخونم یا بنویسم.دلم تنگ شده بود واسه زنگای انشا من خونه نشین شدم و داغ گذاشتم دلمو که به هیچ پسری اعتماد نکنم
    شبا گریه می کردم و نفرین می کردمش.ولی اثر نداشت گاهی تصمیم می گرفتم روش اسیدبپاشم یا ماشین باباشو اتیش بزنم.اما هر بار پشیمون می شدم
    یه پا ارایشگر شده بودم یه سالی گذشت ...من مدرک ارایشگریمو سریع گرفتم و مامانم با استفاده از مدرک من رفت دنبال مجوز ارایشکاه اما فعلا تا پیدا کردن جا و اجاره یه جای ارزون تو خونه کار میکردیم ....

    *****



    به خاطر همون گذشته ای که داشتم پروین رو بیشتر میفرستادمش پایین تا با زهرا خانوم باشه. هر وقت مشتری زیاد میشد زنگ میزدم زهره بیاد بالا. ازین نظر خوب بود اما مواد رنگ و مش خیلی برام هزینه داشت در حالیکه کل پول یه ارایشگر از رنگ و مش در میاد و
    بند و ابرو اصلا سود نداره.از پیمان هم که توقع نداشتم چون طفلک حقوق خودشم چهار ماه عقب افتاده بود.تازه اگه میفهمید دارم ارایشگری میکنم قاطی می کرد.بنابراین من فقط دست مزد میگرفتم و به مشتری مگفتم رنگ و اکسیدان مورد نظر رو خودش بخره.

  10. 4 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    بالهای صداقت (چهارشنبه 19 آبان 89)

  11. #6
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,202

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array

    RE: یک سرگذشت ....


    فصل چهارم:

    نزدیک امتحان دانشگاه ازاد پیمان بود هرچند اصلا فرصت نکرده بود درس بخونه اما تنها راه نجاتش از کار سخت این بود که مدرکشو بالا ببره .من هر شب براش دعا می کردم وقتایی که میدیدم با کلافگی کتابها رو ورق میزنه و سر در نمیاره باید از کجاش شروع کنه، یا رو کتابا از خستگی ولو میشه خیلی دلم براش می سوخت.
    تنها کاری که ازم بر میومد دعا بود .یادمه پیمان خیلی دلش می خواس من نماز بخونم انگار همه دین تو نماز بود .اوایل که ازم خواست نماز خون بشم خیلی شوق و ذوق داشتم چادر جا نماز هدیه خانوم وطنی رو میبوسیدم و هر روز صبح به زحمت برا نماز بیدار می شدم.اما خودش خواب میموند یا غسل نداشت. منم چون اوایل نزدیکیهام خیلی زیاد بود و پروینم خستم می کرد نمیتونستم تند تند برم حموم . و اون همه مو رو شونه کنم و خشک کنم.واقعا طاقت فرسا بود. تابستون که شد خیلی بهتر بود اما بازم خیلی وقتا نماز مغرب قضا می شد چون مشغول پیمان می شدم و صبحم خواب می موندم .چهار پنج ماه خوندم اما بعدش دیدم اگه قراره یه خط در میون باشه انگار دارم خودمو مسخره می کنم دیگه نخوندم .اما پیمان همونجوری یه خط در میون بدون نماز صبح میخوند .
    منم هر وقت دلم می گرفت یا میخواستم شکر کنم نماز می خوندم.
    میرفتیم بازار ماهی فروشا. بوی گند ماهی و انواع ماهیای جنوبی که رو طبقای حجره ها ولو بودن. جمعیت همیشه در حال خرید ماهی .غذای اصلی
    همه جنوبیا ماهی و میگو بود.من تو عمرم این همه ماهی نخورده بودم اما
    اونجا سال اول قوت غالبمون ماهی بود. شوریده ،سبیتی،زبیدی،سبور......البته ماهی سبور خیلی تیغ داشت بیشتر قشر متوسط رو به پایین می خوردن و لی در کل اینقد قیمتا ارزون بود که ترجیح میدادیم همیشه ماهی بخوریم و بعدها پلو میگو که زهرا خانوم یادم دادو غذای فوق العاده خوشمزشون غلیه ماهی که واقعا طعمش بی نظیر بود.
    یه ننه بهروزم داشتیم همسایه روبه رویی بود وقتی میدید من با چه مصیبتی سبزی می خرم و مجبورم تو بالکن با اون اب باریکه سبزی بشورم و کلی سبزی هم حیف میشه یه روز اومد گفت من سبزیاتو میخرم و می شورمو خورد می کنم در ازاش اینقد می گیرم تو با بچه کوچیک و این چثه نحیف دل ادمو کباب می کنی این همه سبزی رو می کشی میبری بالا و سه ساعت تو افتاب میشوری.منم استقبال کردم اما به پیمان چیزی نگفتم چون اگه میفهمید خرج تراشی کردم عصبی می شدو غر میزد. تازه من که هر روز سبزی نمی خریدم دو ماهی یه بار !با این توجیه خودمو قانع می کردم که تا دلم از بابت پولی که به ننه بهروز میدم نسوزه. پیمان از وقتی امتحان دانشگاهشو داد و نسبتا راضی بود. اونقدر حساس شده بود نسبت به خرج کردن که حساب نداشت .من درکش می کردم اون داشت حساب اینو می کرد که اگه قبول بشه خرج دانشگاه ازادم میاد رو خرجامون. با این وضعیت حقوقی مجبوره یکی دو روزم بره دانشگاه و کار نکنه. اینا همش میشد دغدغه های جدید پیمان و من .اگرچه جرات نمی کردم بهش بگم بذار
    کار کنم تا اینقد خودتو حرص ندی و مسوولیتارو همش نکشی رو دوش خودت اما خیلی دلم میخواس خیالش جمع باشه تا درسشو بخونه.منتظر فرصت بودم تا بگم که کار میکنم که راضی باشه میدونستم اگه راضی نباشه کار و کاسبیم کساد میشه،از قضا یه روز که از سرویسش جا موند وقتی بر می گشت جلو در دو تا خانومو میبینه که اومده بودن واسه رنگ و مش چون بهشون گفته بودم زود بیان که تا ظهر کارشون تموم بشه
    پیمان که اومد بالا زنگ بزنه اژانس بیاد دنبالش که بره سرکار یه نگاهی بهم انداخت و گفت: مشتریات بیرون منتظرن
    من قلبم داشت در میومد: مشتری؟؟
    : کار می کنی پس؟؟چرا نگفتی؟؟
    : به خدا ترسیدم گفتم دعوام میکنی.
    ارومتر از اونی بود که تصورشو می کردم
    : تو خونه نمیشه ....حالا اینارو راه بنداز برن ولی باید یه جا واست بگیرم
    ازین به بعدم خرج دو برابره .ناچارا باید کار کنی.
    انگار دنیارو بهم داده باشن پریدم بغلشو غرق بوسش کردم.





    رقیه اوایل تابستون مشتریم شد من میدونستم که شناسنامش رقیه هس اما همه بهش شادی می گفتن مغازه لوازم ارایشی و بهداشتی داشت گاهی ازش خرید می کردم جنساشو از دوبی میاورد تو محل ما فقط اون ازین مغازه ها داشت و کلی مشتری داشت.برخورد اولمون رو یادم نیس شاید تو مغازه بود یا اولین بار که واسش مش کردم نمیدونم اما اونقدر زود باهاش ایاق شدم که انگار دوست دوران مدرسم بوده، زرنگ و پر محبت یازده سال از خودم بزرگتر بود و کلی تجربه تو کسب و کار داشت وسایل مورد نیاز ارایشگاهو تامین میکرد در عوض رنگ و مش و همه کاراش مفت بود هر چند همین جوری هم بهش بدهکار بودم اما اونقدر خانوم بود که به روم نمیاورد انگار اومده بود تا منو امیدوار کنه و کمکم باشه دخترش ده ساله بود و خودش ماهی یه بار حتما دو بی میرفت.شوهرش کارمند
    ساده اداره ثبت بود.تحصیلات بالایی نداشت هر چند از من با سوادتر بود و دیپلم گرفته بود.حس خونگرمی جنوبیها توش موج میزد اصالتا عرب بودن پدر بزرگش از عراق اومده بود و ساکن خرمشهر شده بود و دوران جنگ کوچ کرده بودن بندر.اواخر تیر ماه رفت دوبی ده روز بعد با دو تا کیسه پلاستیکی بزرگ از پله ها اومد بالا و ظرف سه دقیقه،
    هال خونه پر شد از وسایل رنگ و وارنگ و جیغهای پر هیجان پروین و خوشحالی کودکانه من .اولین بوسه های عاشقانه رو به شادی هدیه کردم!
    :هر چی احتیاج خودتو پروین و ارایشگاس وردار.
    روسری های رنگارنگ .لباس بچه خوشگل ... انواع بیگودی بابیلیس رنگها و لاکها و کرمها....
    اون شب پیمان ازین همه حاتم بخشی داشت شاخ در میاورد . از من مدام مشخصات شادی رو میپرسید تا ته و توی قضیه رو در بیاره.
    اما من اونقدر حس اعتمادم نسبت به این زن قوی بود که سر این محبت شادی با پیمان بحث کردم و از اینکه پیمان نسبت به شادی بی اعتماد بود سرش غر میزدم
    تقریبا شادی هر دو سه روز یه بار نزدیک ظهر نهار میومد پیش من و از تنهایی درم میاورد هیچ وقت دخترش رو نمیاورد و می گفت از مدرسه مستقیم میره خونه!
    منم کنجکاوی نمی کردم.اونقدر احساس همسن بودن داشتیم که به اسم کوچیک اونم خیلی صمیمی همو صدا میزدیم و شوخیهای بچگونه می کردیم.شادی تموم دلخوشی من شده بود و و اقعا واسم شادی میاورد از شیطنتاش تو دوبی می گفت و سر کار گذاشتن عربای حریص .من انگار تازه یه ادمو پیدا کرده بودم که خیلی شبیه من بود .


    دو باره مریض شدم در حالیکه عفونت رو به بهبودی میرفت .به سرعت فشارم افت کرد و بیهوش شدم .چشم که باز کردم .تو همون درمونگاه بودم پیمان و سندانی بالا سرم بودن و صدای به هم خوردن درها و ناله یه مرد پیر میومد.
    باید از همونجا میرفتم اهواز .پیمان اعصابش داغون بود اصلا پولی تو بساط نداشتیم که خرج بیمارستان من کنه.سندانی هم خودش چند سر عائله داشت .جوشهای صورتش رو می کند و به چار چوب تکیه داده بود من بی حال و مدهوش تماشاش می کردم قلبم برا پروینم میزد.
    اروم اومد زیر گوشم و گفت: پولا رو گذاشتی تو بانک؟؟ هیچی تو خونه نداریم؟؟
    : تو بانکه.......طلاها هس . کمه اما اونارو بیار!
    پیمان خیالش راحت شد اما به روی خود ش نیاورد: نه ...اونا رو نگه دار!!

    تو بیمارستان با من مثه یه گونی سیب زمینی بر خورد می کردن و هی ازین تخت به اون تخت هلم میدادن. که ریز ریز گریه می کردم.بستری شدم .نگران پول بیمارستان بودم خودمو نفرین می کردم که چرا اینجوری شدم تو این گیرو دارو بی پولی.باید ازمایش میدادم دو روز باید میموندم .پیمان صبح به هر بد بختی بود مرخصی گرفت و زنگ زد به رفیق هم خدمتیش که تو اهواز بود و واسش کار جور کرده بود.یک ساعت بعد پیمان با یه مرد جوون و مرتب اومدن ملاقاتم پیمان گفت:این مهندس عسکریه رفیق هم خدمتیم که همه چیمو مدیونشم من بی حالتر از اون بودم که بخوام تعارف کنم سر تکون دادم

    روز دوم پیمان رفت سر کار
    من ساعت هشت شب مرخص میشدم.پرستارا انگار سهم الارثشونو ازم میخان هر پنج دقیقه میومدن تو بخش و
    طلبکارانه می گفتن: ترخیصی امشبی؟؟ نیومدن ببرنت؟تخت و خالی کن مریض داریم....خانوم زنگ بزن بیان ما جا نداریم خیلی تحقیر امیزه که با یه مریض اونم تو سن و سال من اونجوری برخورد کنن تازه من واقعا کسی رو نداشتم پیمان ساعت هفت شب میرسید اقای سندانی هم رفته بود یه بندر دیگه.من اونقدر به هم ریخته بودم توی اون
    دو روز بستری که وقتی خودمو تو اینه دیدم حالم بد شد.رنگ و روم زرد شده بود پای چشمام گود افتاده بود ابروهام انگار پر شده بود خیلی شلخته و چندش اور شده بودم دلم نمی خواس هیشکی منو تو اون وضعیت زار ببینه.


  12. 5 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    بالهای صداقت (پنجشنبه 20 آبان 89)

  13. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 04 مهر 96 [ 01:42]
    تاریخ عضویت
    1388-9-11
    نوشته ها
    130
    امتیاز
    6,415
    سطح
    52
    Points: 6,415, Level: 52
    Level completed: 33%, Points required for next Level: 135
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class5000 Experience Points
    تشکرها
    650

    تشکرشده 643 در 136 پست

    Rep Power
    0
    Array

    RE: یک سرگذشت ....

    سلام بالهای صداقت عزیز
    واقعا زیباست

  14. 2 کاربر از پست مفید pardis81 تشکرکرده اند .

    pardis81 (شنبه 08 بهمن 90)

  15. #8
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,202

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array

    RE: یک سرگذشت ....


    مرصی پردیس عزیزم خوشحالم که خوشت اومد .... زندگیش پر از نکات ریز زناشویی و آموزده است ..امیدوارم مفید باشه


  16. 2 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    بالهای صداقت (شنبه 08 بهمن 90)

  17. #9
    مدیران انجمن آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 02 [ 12:14]
    تاریخ عضویت
    1388-7-01
    محل سکونت
    همین حوالی
    نوشته ها
    2,572
    امتیاز
    64,442
    سطح
    100
    Points: 64,442, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 25.0%
    دستاوردها:
    VeteranSocialRecommendation Second ClassTagger First Class50000 Experience Points
    تشکرها
    13,202

    تشکرشده 14,121 در 2,560 پست

    حالت من
    Mehrabon
    Rep Power
    305
    Array

    RE: یک سرگذشت ....

    توی حال و هوای غریبی بودم .... غم غربت و بی کسی توی اون بیمارستان منو یاد گذشته ی تلخمو مریضی مامان انداخت

    یادم میاد:


    مامان ریه هاش عفونت داشت دکتر با عصبانیت با مامان دعوا می کرد
    : خانوم داری از بین میری. بذار کنار این سیگارو!فکر این بچه باش !اونم تو خونه تو داره نفس می کشه ،اینقدر خودخواه نباش!
    و کلی ازمایش و دوندگی که من بیچاره با کمک دوست پرستارش انجام دادیم.
    بابا هنوز توی زندان بود سرانجام مامان بستری شد. من روزا تو ارایشگاه بودم و عصرها می رفتم پیش مامان.
    هوا سوز وحشتناکی داشت.زمستون نزدیک می شد و من با اتوبوس مسیر بیمارستان رو می رفتم .
    اون روز تو اتوبوس از سرما داشتم بیهوش می شدم.با اینکه مامان گفته بود یکی از لباس زمستونیاشو تنم کنم اما این قدر برام بلند بود که روم نمی شد بپوشمش .ترجیح میدادم همون یه ریزه پول رو نگه دارم شاید بیمارستان بخواد.. از اینکه زیر دین کسی باشیم بدم می اومد.اصلا کسی رو هم نداشتیم تا ازش قرض کنیم .مثل یه بچه گربه دندونام به هم می خورد،خانوما با ترحم نیگام می کردن ،اشک از گوشه چشام قطره قطره می اومد !!! لعنتی صدای دندونام قطع نمی شد،چند تا از مردها که ایستاده بودند با پوز خندنگاهم می کردن.یکی از خانوما شالش رو انداخت رو شونم و پشتم رو مالید صداهارو می شنیدم:
    : :طفلک تو این سرما همین مانتو نازک تنشه.
    :انگار مریضه ولی.... :
    حالت خوبه؟؟دخترم...دختر خانوم؟؟؟
    از خجالت و سرما داشتم غش می کردم نرسیده به بیمارستان پیاده شدم بیرون وحشتناک بود. من داشتم واقعا می مردم.خونم داشت منجمد می شد.خودمو به زور رسوندم به یه مغازه و از ضعفو سرما بی حال شدم.وقتی مامان نبود غذا نمی خوردم یعنی از گلوم پایین نمی رفت .اون روز مامان ترخیص شد و وقتی با ماشین دوست پرستارش اومدیم خونه من از شدت ضعف یک ساعت تو بیهوشی بودم.
    بابا یه ماه دیگه ازاد می شد من نه خوشحال بودم نه ناراحت،بود و نبودش چندان توفیری نداشت .


    من تشنه محبت دیگه ای بودم پدری می خواستم تا براش خودمو لوس کنم تا دستشو بگیرم به پشت گرمیش بتونم راحت تو خیابون راه برم ازش خوب یاد کنم.پدری میخواستم تا تنهاییمو پر کنه ترسهامو کمرنگ کنه.بشه با هم بریم پارک بشه با هم بریم تفریح بشه تو خونه با هم سر یه سفره غذا بخوریم .بشه با عشق صدام کنه .
    من حتی به افغانیایی که دست باباشونو گرفته بودن حسودیم میشد ....حتی به گداهایی که با پدرشون گدایی می کردن.

    می گفتم اینا از ما خوش ترن
    مامان ضعیف بود.جون کار کردن نداشت وقتی مریض بود مهربونتر بود... اینجوری بیشتر دوسش داشتم بابا اومد اونقدر بی سر و صدا و بی هیجان که هیچ حسی ازش یادم نیست.
    خیلی داغون بود.مدام سرفه می کرد.مامان هم اوضاعش بدتر بود من مثه یه پرستار بهشون می رسیدم.. و به بچه های توی کوچه دروغ می گفتم که بابام از ماموریت اومده و مریض شده!! یکی دو هفته بعد اوضاع بهتر شد.یادمه بابا منو برد سینما، مامان نیومد همیشه این جوری بود هیچ وقت نمی شد سه تایی مثه بقیه ادمها بریم جایی.بابا حرفی برا گفتن نداشت دستش مثل وجود بی روح خودش خیلی سرد بود اخه اینم بابا بود من داشتم.
    وقتی مشتریای مامان دوباره زیاد شدن دعواها شروع شد : این جا رو کردی کاباره! یکی مو می پیچه، یکی بند میندازه ،این نشد زندگی که! من ارامش می خوام من خلوت می خوام پولت بخوره توی اون سرت!به زندگیت برس....و .....و .......
    تقریبا هر شب دعوا بود مامان حاضر جواب بود و خون بابارو به جوش می اورد. بابا گاهی مامانو می زد.مامان بازم فحش می داد. می ترسیدم پای منو بکشه وسط و ابرومو ببره! بابا نمی دونست اخراج شدم.همیشه با ترس تو خونه می اومدم.
    نمیدونم ولی باباخلاصه بابا بود حتی اگه معتاد و بیکار شده بود!
    یه روز کیف قدیمیم رو بر داشتم و نزدیک ظهر سریع مانتو مقنعه پوشیدم رفتم دم در مدرسه منتظر شدم به محض خوردن زنگ قاطی جمعیت راه افتادم،چه احساس خوبی بود !! اما میدونستم که دارم خودمو گول می زنم. اون دو سال من تبدیل به یه نخاله شده بودم که از درس خوندن فراری بود. اما بر عکس بقیه تنبلا هیچ وقت واسه معلمهام دردسر نداشتم نه بی ادب بودم نه حاضر جواب. من خوب بودم،به خدا خوب بودم!! اما اونقدر خلا احساس می کردم که یادم می رفت درس دارم محروم شدن از شادیهای نوجوانی تو مدرسه منو داغون می کرد واسه گناهی که نکرده بودم....
    اونروز وقتی بر می گشتم خونه صدای جیغ مامانو تو راه پله ها شنیدم.قلبم شروع کرد به تاپ تاپ... می دونستم بازم دعواس،دویدم بالا.همسایه ها جلو دربودن و سراسیمه به در می کوبیدن.
    من ناخوداگاه زدم زیرگریه: مامان! درو واکن!! مامانی....... صدای پاهاشون که می دویدن می اومد و فحشایی که می دادن صدای خر خر مامان که فکر کنم داشت خفه می شد.
    کلید نداشتم.سیمین خانوم منو کشوند تو خونشو بهم اب قند داد. مدام به دخترش می گفت: طفلک این معصوم که گناهی نداره !اینا هر روز کارشونه!!
    من هق هق می کردم و دلم اروم نمی شد.
    یه دفعه صدایی شنیدم
    مامان داد میزد :اون چاقو رو بزار زمین تو احوالت میزون نیس.کمال چاقو رو بزار زمین...
    پریدم بیرون از خونه سیمین خانوم و جیغ کشون به در چنگ انداختم::...بابا یی تورو خدااااااا بابا اگه منو دوس داری....بابا بیا منو بزن مامان مریضه!!
    همسایه ها صداش می زدن: اقا کمال این درو واکن!! یکی رفت پاسگاه مامور بیاره.قیامتی شده بود مامور اومد.....

    من تا یه ماه با سر شکستگی و یه قلب زخمی راه پله خونه رو میرفتم و می اومدم.دلم می خواست از اون خونه بریم تا مدتها نمی فهمیدم کار بابام چیه از صبح می رفت بیرون گاهی سر چهار راه می دیدمش که تو سرما چشاش دو دو می زنه نمی دونم مواد می فروخت یا قاچاق می کرد اصلا نفهمیدم ولی اوضای مالی خوب شده بود مامان اروم بود چون بابا جیبش پر بود و همین کافی بود
    هر چه قدر من جوونتر و زیبا تر می شدم مامان بیشتر بهم گیر میداد از وقتی مریض شده بود چشاش گود افتاده بود اما هنوز ملیح بود
    می دونستم که مامان هم دلش می خواد به یه مردی که واقعا پناهش باشه ، تکیه کنه ...کسی که بتونه نون آور خونه باشه و امینت رو توی خونمون بیاره
    شاید هم یکی رو پیدا کرده بود .. نمی دونم ...
    اعتیاد بابا و درامدهای یک خط در میونش مامان رو از پا در آورده بود
    یکی دو بار اون وقتها که مامان ارایشگاه داشت دیده بودم ....زیاد میومد سروقت مامان .....
    تو اژانس کار می کرد و با مامان خیلی نزدیک بود می دونستم
    اما هیچ وقت به من اجازه نداد حتی از اون مرد بپرسم من خیلی با مامان نزدیک نبودم ... دوسش داشتم ولی اون رابطه ای که همه ی دخترا با مادراشون دارن رو نداشتم رفتار خود مامان هم بیشتر باعث این دوریمون می شد
    می گفت :تمام بد بختیهای زندگیش تقصیر منه ....می گفت اگه تو رو نداشتم تا حالا هزار بار از بابات جدا می شدم نمی دونستم بالاخره دوستم داره یا نداره ؟ محال بود تو خونه روزی چند بار بهم گیر نده!
    : ....به جای کاغذ سیاه کردن برو ورزش کن چربیهاتو اب کن شدی مثه عمه سکینه مرحوم دماغتم مثه اون خدا بیامرز سر بالا میره...
    من به کلی روحیه ام رو باخته بودم احساس شرم وخجالت به خاطر ۴ ....۵ کیلو اضافه وزن داشت منو خفه می کرد

    کم کم بیرون رفتنم کم شد و اتاقم رو ترجیح دادم بیشتر سیاوش قمیشی گوش میدادم و گریه می کردم از ترسم هیچ وقت لباس جدید نمی پوشیدم یا موهامو تو خونه درست نمی کردم می ترسیدم مامان سر کوفتم بزنه فکر می کردم اگه به فرض محال روزی شوهر کنم حتما شوهر بیچاره ام رو هم مسخره خواهد کرد.
    مامان یه کم دیوونه شده بود به گمونم!!
    وقتی فکر کنی که اصلا کسی بهت توجه نمی کنه دردناکترین حس یه دختر رو تجربه می کنی اونوقت مدام جلو اینه چپ و راست می شدم اخه چرا؟؟؟ من که بد قیافه نبودم..... خدایا یعنی هیچ کس از من خوشش نمی اد...؟ حرفهای مامان ملکه ذهنم شده بود....
    :کی به همچین جونوری نیگا می کنه اخه خواستگار؟؟.....هه!! کی میاد اینو بگیره مگه اینکه دیوونه باشه جوونها که نمیان سراغش شاید یه زن مرده ای چیزی بگیرتش)
    این حرفا رو جلو رو دوستاش یا بابام گاهی می گفت و اونها با ترحم و لبخند بی معنی منو نگاه می کردن به خودم فحش می دادم که ای کاش اون موقع با اون پسره می خوابیدم و بهشون ثابت می کردم که هنوز ادمهایی هستن که ممکنه من براشون جذاب باشم خودم هم حس می کردم که دیگه پسرها به من توجه ندارن واسه اینم دیگه به خودم نمی رسیدم ارایش نمی کردم من کم اورده بودم و افسرده شده بودم از طرفی تمام همسن و سالام درس می خوندن و من حتی دیگه حوصله نوشتن نداشتم
    مامان با مجوزی که گرفته بود خلاصه یه جا اجاره کرد و دوباره شروع کرد من هم مشغول شدم اما با اکراه اونجا می موندم مامان اعصابم رو خورد می کرد نزدیک ظهر اون مرده می اومد دنبالش و مامان هر بار به یه بهوونه جیم میزد.....فکر می کرد من خرم و نمی فهمم که با ماشین سر کوچه منتظرشه
    اون روز هم مامان رفت.... من از شدت عصبانیت تمام کشوها رو ریختم بیرون
    دوباره بابا دیر می اومد و مثه جنازه جلو بخاری می افتاد یا بساط میکرد.
    مامان دوباره سیگارو شروع کرده بود. تازگیها صورتش چین بر داشته بود...لعنت و نفرینش مال من بود.
    دود اون کوفتی تو حلق من می رفت.سگ دو زدنهای ارایشگاه مال من بود.توی اون برف از این مغازه به اون مغازه واسه هزار تومن ارزونتر جنس خریدن و ریختن تو ارایشگاه لعنتی که خاطره هاش منو داغون می کنه.
    شبهای زمستون تموم شدنی نبود چند تا از دوستای مامان شب نشین می اومدن گاهگاهی،با دختراشون.من مظلوم بودم،کم حرف.
    شبها به حرفهای زنهای توی ارایشگاه فکر می کردم و دختر های همسنم که موقع امتحانهاشون بود!
    کیف می کردم بوی کتاب به مشامم می خورد. و اون لوس بازیهای دلنشین
    : که چند دور خوندی؟؟
    :به خدا یه دورم هم تموم نشده

    من باید ادامه می دادم. اگه دعواهای مامان و بابا میزاشت حتما ادامه می دادم.

    ما صبحها تا ۱۲ ارایشگا بودیم اما مامان شک داشت به بابا که رفیقاشو میاره خونه بساط می کنه. میدونست خونه ما پاتوقه عملی هاس.
    بابا شکسته تر از قبل شده بود ... پیرتر شده بود و ضعیف من تو اتاق گریه می کردم چون مامان بابارو میزد!! بابا جون نداشت گوشه اشپزخونه افتاده بود و مامان با لگد و دسته جارو برقی میزدش و فحش میداد و مثه ابر بهار اشک می ریخت ..
    انگار دق و دلی تمام این سالها رو داشت سرش خالی می کرد من دلم واسه مامان بیشتر از بابا می سوخت چون مامان تا مدتها بعد هم گریه می کرد اما بابا فردا فرا موش می کرد
    جیغهای مامان تو گوشمه ..همسایه ها در می زدن و من گریون می گفتم هیچی نیس تموم شده!


    روح من سوخته بود. یک زن از زیبایی و عشق تغذیه می شه و رشد می کنه، می باله و غنچه میده ، زنانگیش اما، حتی صدای عربده یک مرد یا ضجه یک زن سالهاروح او رو ازرده میکنه. و با این همه زخم چه کسی می تونه یک روح معیوب را بازبشناسه وقتی نگاهی ارواح را نمی بینه! و من صورتم رو با سیلی سرخ نگه می داشتم.


    کم کم به این نتیجه می رسیدم یک نفر از ما ،تو خانه اضافیه. پدرم؟؟ مادرم؟؟ یا من؟؟؟ به هر حال اونها رفتنی نبودن هر کدوم احساس تملک می کردن...اما من به هیچ چیز وابسته نبودم نه عشقیتو اون خونه، نه انگیزه ای برای پایداری. حتی هنوز از یاداوری اون ثانیه ها ....بغض راه نفسم رو می بنده. شما شاید نتونید حس یک دختر ۱۵ ساله رو در اوج هیجانات بلوغ درک کنید






    اون روز ظهر رفتم خونه بوی افیون وصدای مردهای غریبه می اومد.کلید انداختم.دود از توی اتاق اخر بلند بود. قلبم درد گرفته بود.حرمت پدر بودنش رو نگه میداشتم وگرنه هر چی فحش بود نثار بابام می کردم.
    بابا خودش اومد بیرون و کلی جا خورد.
    : تو کی اومدی؟ : تو که ظهر ها نمی اومدی؟؟؟
    : بچه ها پاشین برین!دخترم اومده الان مامانش می اد پوستمون رو می کنه! صدای خنده بلند شد.
    سه تا مرد مسن و کثیف با قواره های بد ترکیب زیر چشمی منو پاییدن و در رفتن.
    شوفاژ اب زده بود رادیاتورها پوسیده بود و سر سیاه زمستون توی خونه باید هزارتا لباس می پوشیدیم تا گرم بشیم.منم از سرما متنفر بودم تا حالا بابا میتونست ده دفعه شوفاژ رو روبه راه کنه اما اصلا دست و دلش به کار نمی رفت.لباسهای زیرم همیشه نمدار بود و خشک نمی شد.این اعصابم رو خیلی خورد می کرد فکر کنم کمر دردی که داشتم به خاطر رطوبت بود.مامان به من یاد نداده بود که باید با اتو لباسهامو خشک کنم. گوشه اتاق خودم رو جمع کردم.
    بابا پنجره رو باز کرده بود. من جیغ زدم : ببندش!من دارم می میرم از سرما! یواش اومد تو اتاق : چی شده؟ می خوام دیگه دعوا نشه!اگه الان بیاد دوباره اعصابمونو خورد می کنه ها من از کمر درد داشتم بی حال می شدم.
    : ببندش!تورو قران کمرم داره می شکنه.
    بابا رفت تو حال و یه کاپشن قراضه اورد انداخت رو شونم : چی شده کمرت؟حالت بده؟ :کمرم درد می کنه
    : از کی تا حالا درد می کنه؟
    : خیلی وقته این دو سه روز بیشتر شده و از درد به خودم می پیچیدم
    بابا زیر لب غرولند کرد به خودش فحش می داد من دلم براش می سوخت.از سرما دندونام به هم می خورد.به زحمت دستهای چروک خورده ام رو در اوردم ازجیبم و رفتم پنجره رو بستم. اما یه دفعه کمرم تیر کشید وانگار تمام بدنم داغ شد چیزی یادم نمی اد ولی همه جا تاریک بود!
    هنوز ریز ترین جزییات را به خاطر می یارم بوی تند الکل و داروهای ضد عفونی، لامپهای مهتابی،صدای تختهای زوار در رفته که قیژ قیژ زیر حرکات مریضها سوت می زدنو پرستارهای عبوس پر کار که مثل مورچه ها مدام پی انجام وظایف بودن و انگار احساس نداشتن که اون امپولهای لعنتی چه قدر درد داشت یا وقتی نفسم در نمی اومد واقعا تا مرگ فاصله ای نداشتم که اونا با خونسردی منو رها کرده بودن.
    دوست مامان هر نیم ساعت از جلو اتاقم رد می شد و دست تکون می داد تنها زنی که لبخند می زد،تنها زنی که منو نگاه می کرد.
    هر چند درد کلیه ها منو اسیر کرده بود وگاهی طاقتم رو طاق می کرد هر کس به ملاقات هم اتاقیهام می اومد منو مدتها تو فکر می برد ... مدتهاخیره نگاهش می کردم.رویا می بافتم از یه نفر که با نگرانی واسه دیدنم پله ها رو میدوه وبا یه دسته گل بزرگ.... بزرگتر از تموم گلهایی که تو اتاق بود میاد تو اتاقم و همه از حسادت زیر چشمی نیگاش می کنن از اون همهمه وشلوغی معنای زندگی رو درک می کردم
    گاهی فکر می کردم خدا کنه مریضیم لا علاج باشه تا برا همیشه بمیرم اواخر هفته مامان با دست گچ گرفته تحویلم گرفت ... و با ماشین همون دوستش که تو اژانس کار می کرد (اونجا فهمیدم که اسمش سهیله ) رفتیم خونه خونه به هم ریخته بود من حدس می زدم که دعوا به تازگی رخ داده و هر چی هست مامان اونقدر جسور شده که سهیل به راحتی می تونه توی اشپز خونه ما دنبال کبریت بگرده!!
    مامان هر چی بود مادر بود مهربون تر از بابا بود ،منو بوسید وچند تا لعن و نفرین به پدر بی بته ام نثار کرد که حتی اونقد احساس نداشته تا بیاد ملاقاتم!! سهیل رفت.
    مامان توی خونه پیشم میموند،برام غذا می پخت،گاهی درد دل می کرد .
    مامان انگار واقعا مستاصل بود.یه روز صدای گریش رو شنیدم توی اشپز خونه با تلفن حرف می زدو مدام می گفت: به خدا خسته شدم،دیگه بریدم،خسته شدم. من هم سرم را زیر پتو می بردم و گریه می کردم.مامان می گفت اگه این بچه نبود یه لحظه نمی موندم.من می فهمیدم که او به خاطر من تحمل می کنه و به خدا گله می کردم که چرا منو تو همون بچگی نکشت تااینقدر مادرم زجر نکشه ،من هم عذاب نکشم.



  18. 5 کاربر از پست مفید بالهای صداقت تشکرکرده اند .

    بالهای صداقت (شنبه 08 بهمن 90)

  19. #10
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 03 بهمن 92 [ 20:26]
    تاریخ عضویت
    1387-12-17
    نوشته ها
    111
    امتیاز
    6,260
    سطح
    51
    Points: 6,260, Level: 51
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 90
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    259

    تشکرشده 267 در 64 پست

    Rep Power
    27
    Array

    RE: یک سرگذشت ....

    واقعا ممنونم بالهای صداقت عزیز... این سرگذشت منو به فکر فرو میبره و با خودم میگم یعنی زندگی هایی به این سختی هم واقعا وجود داره و ...
    بسیار زیباست و قابل تامل و تاثیر گذار... منتظر ادامه اش هستم دوست خوبم...

  20. 2 کاربر از پست مفید dorsa65 تشکرکرده اند .

    dorsa65 (جمعه 21 آبان 89)


 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 18:14 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.