وقتی اسیر باشی ازادی رویای هر شبت میشه
وقتی ازاد میشی دلت واسه سلولت تنگ میشه
باید سفر کنی تا بفهمی ادمها خیلی چیزها نمیدونن که تا اخر عمرشون هم نمیدونن مگر اینکه نوع زندگیشونو عوض کنن حتی محیط که عوض میشه ادم چیز یاد میگیره .من همیشه به جهانگردا احترام میزارم چون انگار به اندازه سفرهاشون به دنیا اومدن چون هزارتا زندگی جدید رو تجربه می کنن.
قبلش هر چی که بود خوندین و من میخوام یه زندگی دیگه رو نشونتون بدم یه سفر و یه تجربه که میتونین بخونین و بدون اینکه از پشت کامپیوترتون بلند شین درکش کنین شاید به دردتون بخوره
فصل اول
پیدا کردن کوپه و شماره اش برام سختترین کار دنیا بود. پروین تو بغلم بود و من به زحمت میتونستم از اون راهروهای تنگ لعنتی عبور کنم. ساک رو کشون کشون تا جلو در کوپه بردم همه چیز بوی دود میداد بوی غریبی بود.سرو صدا بود.یکی از اون راهنماهای قطار با کلاه و لباس فرم چمدونم رو کشوند تو کوپه و جامو نشون داد. کسی نبود.من فکر میکردم
تا اخر سفر تنهام اما هر چند دقیقه یه نفر اضافه میشد.یه مرد قوی هیکل بد
لباس بو گندو مثه کار گرای معدن و یه خانواده شلم شوربای پر سرو صدا با دو تا بچه تخس نفهم که واسه خراب کردن سفر کافی بودن.اونهمه التهاب هم داشتم از اینکه کجا میرم و چی میشه .نگران پولهای توی ساک دستیم.بچه سرما خورده ام و اینده مبهمی که هیچی نمیدونستم ازش.
قطار که راه افتاد یه حس ترس قوی چنگ انداخت و چشمامو پر از اشک کرد .مثه سگ پشیمون بودم انگار ته یه دره پرتاب میشدم.واسه اینکه اشکامو کسی نبینه پروینو چسبوندم به سینم و یه کم با فشار و درد گریه کردم.
بگذریم از اینکه اون دو تا بچه تا صبح نق زدن و پروین هم یه ریز گریه کرد .حتی موقع عوض کردن کهنه اش اینقدر من به هم ریخته و کلافه بودم که یادم رفت بشورمش و توی کوپه یه کهنه دیگه تنش کردم که باعث شد اون زن و مرد با تعجب به من نگاه کنن.سفر سختی بود صبح وقتی سرو صدای مسافرا رو شنیدم و پایین کشیدن چمدونا رو دیدم فهمیدم که رسیدیم پروین بعد از بی خوابی اون شب تو خواب ناز بود.
اما باز و بسته شدن در و ونگ ونگ اون دو تا بچه، کوچولومو از خواب پروند و دوباره صدای گریه اش همه رو عاصی کرد . من خرد و خسته تو ایستگاه منتظر بودم و هر از چندی که یکی با ساکش بهم برخورد می کرد جابه جا میشدم .نمیتونستم بشینم مبادا پیمان مارو نبینه.پروین شیر می خواست و من اب گرم نداشتم تا شیرشو درست کنم .گریه هاش که اوج گرفت چنتا دری وری بهش گفتم و ژولیده پولیده با چشمای قی کرده رفتم تو یکی از دکه ها و اب جوش خواستم برا شیر بچه ام.کلی گرم و سرد کردم تا میزون شد و تو این مدت مثه یه مادر سنگ دل به ضجه های پروین اهمیت نمیدادم، چون خیلی اعصابم خورد بود وکتف و کمرم از بس تو بغلم کشونده بودمش از درد تیر می کشید.یکی دو تا پسر بچه
اومدن و بغلش کردن .چقدر دلم میخواس مثه بقیه لم بدم رو یکی از اون صندلیای رنگ و رو رفته و یه ساندویچ کثیف و کوچولو بخورم.اما همش نگران بودم پیمان دنبالمون نگرده .شیشه رو چپوندم تو دهن پروینو صندلیو روبروی در تنظیم کردم تا رفت و امد مسافرا رو ببینم.دل تو دلم نبود.رنگهای افتاب سوخته و چشمهای پرسشگر مردم رو نمیدیدم انگار متوجه نشده بودم بوی امونیاک تو فضا بیداد می کنه .
از دکه زدم بیرون ،راننده های خطی مثه مگس دورم میپلکیدن.از بس چشمام دودو زده بود درد گرفته بود .پروین خوابش برد رو شونم. از درد کمر ولو شدم رو صندلی.یه دفعه یه دست گرم شونمو گرفت و قبل از اینکه جیغ بزنم صدای مهربون پیمان همه خستگیامو در کرد: سلااااام....کجایین شما؟؟
اونقدر دیدنش خوشایند بود که حد نداشت انگار دلم نمی خواست یادم
بیاد اذیتهای پروینو سختی سفر تنهایی با قطارو ...انگار فقط می خواستم محکم دستشو بگیرم و از بین راننده های کنه و مسافر کشای بد دهن رد بشم.بیرون، تازه هوای خشک و سرد زمستون جنوب خورد تو دماغم سریع رو پروینو پوشوندم که رو شونه نحیف پیمان تلو تلو میخورد
:بوی چیه؟
:اینجا پالایشگا زیاده باید به این جور بوها عادت کنی
کوچه های گرد و خاکی و مردم اون بندر کوچیک تمام حواس منو گرفته بود.به نظرم میدونها خیلی جمع و جور خیابونا خیلی کوتاه و ماشینا خیلی درب و داغون بودن .درخت کم بود سبزی دور بود انگار اسمون ورم کرده بود و می خواست یه بارون قلمبه بیاد که همینطورم شد تا حالا بارونای جنوبو ندیده بودم اون شب انگار سیلاب اومده باشه یکسره تا صبح
بارید و تمام کوچه ها پر اب شده بود منبع روی پشت بوم سر ریز می شد تو ایوون ما که طبقه دوم یه خونه بودیم .و ایوونمون میشد پشت بوم صابخونه.یه راهرو سر هم بندی موزاییکی تنگ و تار و یه خونه مثه غار پهن و بی نور تنها نور گیر شیشه حال بود اتاقا اصلا پنجره نداشتن اما بزرگ بودن اثاثیه ولو بود و گرد و خاکی .
دو تا از همکارای پیمان هم اومده بودن. عرب بودن با پوستای تیره و لهجه های شیرین اثاثیه رو اورده بودن بالا تا پیمان پول کار گر نده.
پیمان سر پرستشون بود گرچه وقتی کنارشون وامیستاد نصف قدو قوارشونم نداشت و سن و سال بچشونو داشت.اما عجیب مهربون بودن این کارگراش که همش اقا مهنس می گفتن بهش.
از تو شلوغ پلوغی خونه رد شدم تا توالت رو پیدا کنم پروین بدنش زخم میشد باید زود میشستمش .اب مثه دم موش کم جون و باریک میومد و بو میداد انگار قرمز بود .پیمان گفت فقط نخورش اما شست و شو اشکال نداره . گرچه خسته بودم و دلم یه مشت و مال حسابی می خواس ویه خواب چهار پنج ساعته بدون دغدغه و نق نق بچه ،اما شوق و انرژی با پیمان بودن سر حالم می کرد.پیمان از خوابگاهی که توش میموند غذا اورده بود
و بعد از شام حسابی منو پروینو بغل کرد تا خستگی هممون درره .هیچ وقت لذت عاشقی تو اون خونه شلوغ پلوغو یادم نمیره سه نفری رو یه کاناپه پر از کارتن چپیده بودیم و به زور همدیگه رو بغل می کردیم کلی خندیدیم.
فردا و فرداها به مرتب کردن وسایل و چیدن اثاث گذشت گرچه راه طولانی یه کمی وسایلو داغون کرده بود اما چیز مهمی نبود.پیمان کارش سخت بود ، به واسطه یکی از همخدمتیاش که مهندس نفت بود جذبش کرده بودن. کارای پتروشیمی تقریبا اوایلش بود و هنوز سیل تهرونیا سرازیر نشده بودن جنوب.بعد از ده روز من و پیمان عقد کردیم اما نه تو بندر چون پیمان به دوستاش گفته بود که من زنشم و بچه هم مال خودشه واسه همینم که تو اون محیط کوچیک خبرا زود می پیچید رفتیم اهواز و تو یه محضر عقد کردیم و برگشتیم. گرچه پیمان به سختی میتونس از سرابانی رئیس کارخونه مرخصی بگیره اما با هر بد بختی بود
جورش کرد.اون موقعها بندر هنوز گاز کشی نبود خیلی مردم فقیر بودن خیلی بدبخت بودن حتی اب خوردنشون هم از فاضلابای اهواز الوده میشد ولی تموم نفت و سرمایه مملکتمون هم زیر پاشون بود .یک کلام در فلاکت روزگار میگذروندن .
زمستون هم تو جنوب سرمای استخون سوز داره به خاطر الودگی هوای اون بندر و نزدیکی کار خونه ها من و پیمان و پروین تقریبا هر دو هفته مریض میشدیم و کلی قرص و کپسول و امپول داشتیم.اما دلمون خیلی خوش بود هم من دیگه به دنیای قبلی متعلق نبودم و کسی منو خونوادم رو نمی شناخت هم پیمان زیر تسلط خالش نبود و هم اینکه همدیگه رو داشتیم و این برای من از همه چی بهتر بود .
صبحها بخاری رو کم می کردم که زیاد نفت مصرف نشه حقوق پیمان سه ماه عقب بود یعنی هر سه ماه حقوق می گرفت و من باید خیلی صرفه جویی می کردم و شبا که پیمان میومد بهترین هنرامو تو اشپزی و دلبری رو می کردم .از همه چیم مایه میزاشتم تا سختی رو که به خاطرم تحمل کرده و از خونوادش بریده جبران کنم. پیمان تنها کسی بود که به خاطر من از یه چیزایی گذشته بود و این واسم مهمترین خصوصیتش بود. من اونو به خاطر محبتش و اینکه پناهم داده بود تو اغوشش، می پرستیدم واقعا.
گرچه پیمان همیشه از سرابانی مینالید و اعصابش خورد بود اما توجهش به من خیلی زیاد بود .مسئولیت سنگینی رو که رو دوشش بودحس میکردم با وجود بی تجربگیش و جوونیش مجبور بود با کار گرای زبون نفهم سرو کله بزنه و کارو پیش ببره.تازه شب هم که میرسید من فشار سرابانی رو با زنگای مداومی که به موبایلش میزد حس می کردم یه پیرمرد دیپلمه بد دهن و فوق العاده ادم ضایع کن که همه از دست زبونش شاکی بودن و رئیس کارخونه بود و موشو تو این کارای صنعتی سفید کرده بود.پیمان از اینکه گاهی ازش فحش می خورد جلو من خیلی عصبی و داغون میشد.اما من اصلا به روم نمیاوردم که چیزی شنیدم اما به وضوح میشنیدم که فحش خواهر مادر هم بهش میده .اونم مجبور بود واسه دووم اوردنمون کار کنه و دم نزنه.من حتی از فکر ادامه تحصیل منصرف شدم تا خرج اضافه ای نباشمو سعی می کردم مدام تشویقش کنم که اوضامون داره خوب میشه اما پروین هم خرجش بیشتر میشد و من باید کار می کردم
علاقه مندی ها (Bookmarks)