فردا سال پدر بزرگ شوهرمه، مشهد. اول كه شوهرم گف من ميرم تو نيا دوره كسى توقع نداره ظهر ميرم زودم برميگردم.
منم مامانم ديد ما هستيم امشب كلى مهمون دعوت كرد. يعنى مهمونيه فرداشو انداخت امشب كه منم باشم.
باز مامانش دستور صادر كرده نه همين امشب مارو ببرى بايد، شوهرمم اومد خونه گف ما امروز ميريم تو مياى يا نه؟! شبم ميميونيم، منم هرچقد گفتم واستا فردا بريم گوش نكرد، از يه طرف گير داده من بايد مادرمو ببرم بيا الان بريم، از يه طرف تو خونه ما همه ميگن ولش كن اون كه هيچى از خوبى كردناى تو نميفهمه كجا ميرى باهاش، اخرم منم ديشب تا صب گريه كردم از دست يه شوهر نفهم و يه خونواده نفهم تر ، صبم گفتم پاشو برو دنبال ننه بابات مثه هميشه ، فراموش كن زن دارى، برو شوهر مادرت باش اصن منم هيچى باهات نميام، ازين به بعدم باهات ميشم مثه خودت فقط به فكر خونوادمم...
اونم يكى دوبار گف بيا بريم زيگه، منم نرفتم.
حالا موندم به خاطر خونوادم(انقد كه زبون كوتام كرده شوهر بيشورم)، خودشون باز هى به من تيكه ميندازن ديدى اخرشم تورو تنها گذاشت رفت، حالا تو به خاطر اون هيچ جا نرو، ديدى اون ادم حسابت نميكنه.
واقعا كار من نيس ادامه اين زندگى، حالم از همه شون بهم ميخوره، هم اون شوهر مادرپرست ، هم خونواده م كه هيچى حاليشون نيس