سلام.
دلمون برای مدیر همدردی، خاله قزی، اقا حامد، فرشته اردیبهشت، مریم، پاییزه، بی نهایت، دختر مهربون و .... تنگ شده.
امیدوارم همگی اعضا هر جا هستن حالشون خوب باشه.
..........................................
شدم آش شعله قلمکار... قاتی پاتی
به طرز عجیبی سر خودمو شلوغ کرده ام و خودمم نمیدونم چرا نمیتونم اولویت بندیشون کنم.
حس میکنم وقتم تنگه! برای خیلی چیزا فکر میکنم داره دیر میشه و باید ی کاری کنم قبل از اینکه خاموش بشم. گرچه نمیدونم میخوام و باید چیکار کنم.
راستییی..... همه ادمها وقتی از سی و خورده ای رد میکنن، دیگه نه شاد میشن نه غمگین؟
دلم برای هیجان و ذوق تنگ شده.
به خودم امید میدم که این ترم هم که درسا رو پاس کنی، دیگه بارت سبک میشه و یکم ارامش بیشتری میگیری. بعدش هم اگر کار پیدا کنی حتما حس مفید بودنت بهتر میشه.
احساس کوچک بودن میکنم! ولی به همون اندازه هم انگار دنیام برام تنگ شده!
خودمم درست نمیفهمم چمه.