من نمیدونم چطور باید به خانم پوه کمک کرد ولی میدونم علاج کار مشاوره روانشناختی و خودشناسی هست نه مشاوره مذهبی
روان ایشون باید سالمسازی بشه نه عقاید و تفکرات مذهبی
نمایش نسخه قابل چاپ
من نمیدونم چطور باید به خانم پوه کمک کرد ولی میدونم علاج کار مشاوره روانشناختی و خودشناسی هست نه مشاوره مذهبی
روان ایشون باید سالمسازی بشه نه عقاید و تفکرات مذهبی
خانم،
بیا و دست از سر خدا بردار! بیا مشکل رو حل کنیم.... باور کن مشکل شما همانطوریکه قبلا گفتم ربطی به اعتقادات شما نداره.... منم نخواستم آزرده ات کنم!
دقیقا درکت می کنم و می دونم چی می گی... گاهی انسان در مخمصه های عجیبی گیر می کنه!
اگر دوست داشتی بهت کمک کنم، برام بنویس...
گام اول: دنبال مقصر نگرد! نه خدا نه خودت!
گام دوم: تمام آنچه ذهنت رو مشغول کرده و تو رو آزار می ده رو بنویس
به نظرم باید کمی با دقت بیشتری پستهای من رو بخونی...
اگر سوالی داشتی بپرس!
------------------------------
پ.ن: جناب Estaf، در مورد روان خانم ، مطالبی رو فرموده بودید که باید روان ایشون سالمسازی بشه... روان ایشون سالمه!!!
سلام
فرصت نشد تمام نوشته ها را بخوانم.
ذهن آشفته ات رو درک می کنم، می فهمم چی میگی، و بر این اساس:
چیزی که می خواستم برات بنویسم رو مدیر همدردی نوشت. در زندگی ما نقشی داریم و خدام هم نقش خودش را، حضور خدا برای ما کافی است، در برابرش جهبه گرفتن صحیح نیست، من، انسان آنچنان معتقدی نیستم، اما خدا رو بیش از هر چیز دیگری به آن معتقدم، خدا مسئول همه کارهای زندگی شما نیست، در این دنیا لازمه دست یابی به هر چیزی تلاش و صبر است، این را از رسیدن علی به شما می دانیم. در تمام مراحل زندگی ، فقط توکل و دعا تمام کار نیست، من تا آنجا که در توانم باشد تلاش می کنم برای تحقق اهداف و خواسته هایم، چنانچه محقق نشد، از طریق دیگری یا گمشده دیگری، توکل به خداهم باید در کنار مان باشد.
این نوع دیدگاه در خصوص خدا و انتظارهای پیامبرگونه از خدا، جسارتا" جز توهم چیزی بیش نیست، خدا نمی تواند در یک لحظه شما را از خودارضایی منع کند، این توئی که با توکل به او راه های رسیدن به خودارضایی را قطع می کنی تا نتیجه بگیری.
من خیلی دقیق، ته چاه بودم، و هیچ وقت انسان کنون که هستم و داشته های کنونی ام را حتی در رویا تصور نمی کردم،تنها نکته مثبت قضیه، خواستن و تلاش من بود، خدا هم شاهد لحظه های تاریک و زجه های من بود، دعای پدر و مادر هم مسیر را روشن کرد.
شما در تفکراتت نیاز به تغییر داری، در نوع نگرشت به زندگی و باورهایت.
تو اگر معتقدی خدا آنچه که به صلاح توست را برایت در نظر می گیرد، جای شکایت نیست،
شما اگر یقه خدا را ول کنی و اصلا" کاری به او نداشته باشی بهتری می توانی مشکلاتت را ریشه یابی کنی و از پس آن برایی.
شما پیامبر نیستی که خواب دیدن واسطه شما و خدا شود، هر چند که به صورت محدود امکان پذیر باشد.
نقش خودت را در زندگی پیدا کن، و در ابتدا به توانایی های که خدا در اختیار شما گذشته است فکر کن و از آن بهره ببر، با این نوع نگرش زندگی کردن جز تباهی و پوچی ثمری در پی نخواهد داشت.
یک مدت خودت را درگیر مسائلی که به خدا مرتبط است نکن، به خودت و به ذهنت استراحت بده، و از هر چیزی که لذت میبری و هر کاری، همان را انجام بده، در آرامش میتوانی بهتر بر مشکلات چیره شوی،
پیشنهاد می کنم کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد را مطالعه کنید، اگر قبلا" هم مطالعه کرده اید، الان زمان مناسبی برای مطالعه مجدد آن است.
می توانم خیلی بیشتر از این ها برات بنویسم، اما به همین چند خط بسنده می کنم، و امیدوارم با تغییر در زندگی به آنچه که هستی پی ببری، و خودت را با جریان زندگی و اجتماع تطبیق دهی.دامن زدن به این تفکرات سایه ای تاریک بر ذهنت می افکند.
فرصت شد این تاپیک را بخوانید
http://www.hamdardi.net/thread-7644.html
پو جان نمی فهمم چرا خودتو هی با این فکرا عذاب می دی؟ چرا هی توی این وضعیتت که می گی یه مقدار افسرده ای داری به مجاز فکر می کنی؟ یه مدت کوتاه بیا به این چیزا فکر نکن. به عینیت فکر کن. به چیزایی که می بینی و حس می کنی. به گرمای افتاب به لبخند ادما به کمک های کوچیکی که می تونی برای خوشحال کردن ادما یا حتی حیوونا بکنی به رسیدگی هایی که میتونی به گیاه ها بکنی. به این چیزا فکر کن. حالا خدا هست یا نیست الان چه فرقی برات می کنه؟ کارهایی که می تونی رو انجام بده. از خودت از جسمت مراقبت کن. کارهای هر چند کوچیکی که می تونی برای ادمای دیگه انجام بده. روی زمین راه برو. انقدر توی اسمونو مجاز نچرخ. این سوالات و فکرارو بذار برای وقتی که حالت بهتره. برای بعدا. الان به جاش بیا وقتی می ری بیرون به جای اینکه به خاطر اینهمه سوالی که تهش هم جواب قطعی نیست اعصابت خورد باشه و چهره ات در هم، یه ادمو که می بینی به لبخندت به توجه ات نیاز داره بهش لبخند بزن. وقتی می بینی یکی جا نداره رد شه بهش راه بده بره. این توجهات کوچیکو همه امون می تونیم بکنیم اما نمی کنیم.
به قولی ادما از اون چیزی که فکر می کنن تنهاترن اما نمی دونن. پس به جای اینهمه خودازاری بیا از کارهای کوچیک و دم دستی که از هم دریغ می کنیم شروع کن. کم کم روحیه ات بهتر میشه. همه امون به توجه به محبت بی منت نیاز داریم. هر قدر هم کوچیک باشه بازم ارزشمنده.
موفق باشی.
در اینگونه شرایط و وضعیت معمولاً رد پای خطای شناختی مطلق نگری یا قانون همه یا هیچ پیداست ....
یعنی وقتی ما در هر زمینه ای که باشد چه اعتقاد به خدا ،چه متدین بودن ، چه انسان مداری ، چه احساسات،
چه عقل .... همه و همه اگر این خطای شناختی را داشته باشیم گرفتار این چنین وضعیتی می شویم ...
در شرایط شما اگر کمی به گذشته برگردی و حال خودت راببینی بیشتر متوجه حرفم می شوی ....
شما بیشتر از آنکه یک رابطه عینی و به قول خودت عقلایی با خدا برقرار کنی یک رابطه مافوق آن یعنی به قول
خودت از راه دل و ... برقرار کرده ای آن هم به قول جناب اس سی آی کمال گرایانه و ایده آلیست .... در حالی که
نه شرایطش را داشته ای ، نه رمز و رموزش را می دانسته ای و نه استادی راهنما داشته ای راه دل و .... راه
هرکسی نیست و عقبه آن هم بدون تایید عقل نیست ،همینکه اصول دین شما باید تحقیقی باشد یعنی عقل
گرایی و تاکید خدا هم بر عقل گرایی هست و حتی در حدیث قدسی بسیار عقل را ستایش کرده به عنوان
بهترین موجودی که خلق کرده ...
شما از راه احساساتت ارتباط با خدا داشتی با خطای شناختی مطلق نگری ،تعمیم ناروا ، قانون همه یا هیچ و
نقصهای طبیعی حاصل از آگاهی های ناقص و تجربه کم و کمال گرایی که آمیخته شده .... شما را بسیار آسیب
پذیر ساخته ... که عمده آن به خاطر دور شدن شما از واقعیات انکار ناپذیر و بها دادن به دنیای ذهن بوده است .....
یعنی تا وقتی سرخوش از رابطه باخدا با آن کیفیتی که گفتم بوده ای و در اثر عبادات و پرهیزها کرامتهایی مثل
رویای صادقه هم نصیبت شده مشکلی نداشته ای ... اما غافل از آفت یقین های خطا بوده ای .....
مثلاً اینکه خوابی ببینی و مطمئن باشی که حتماً تعبیری که مد نظرت هست خواهد داشت و خلاف اون شده با
محاسبات ذهنی تو هم خوانی نداشته .....
یا تصور اینکه هرچی برایت پیش بیاد خدا سر راهت قرار داده و حتی گاه آدمی برسه به جایی که تصور کنه هرچی
بخواد پیش میاد و هرچه باب میلش هم پیش بیاد درسته .
اینها باعث می شود زمینه این فراهم بشه که وقتی آن نشود که خوش داری ، دنیای ساخته و پرداخته ذهنت به هم بریزد ....
لذا خدایی که پیشتر از این ساخته بودی خدای واقعی تو نبوده نه اینکه آن لطف و رحمت که تو در او تصور می کردی
نداشته بلکه آنگونه که تو تصور کرده ای و تعریفی که تو برای خودت ساخته ای نبوده که مثلاً ترا به علی نرسانده
پس این خدا زیر سئوال برود که پس چرا سر راهم قرارش داد ؟ شما از خودت سلب اختیار کرده ای و شاید با
دیدن خوابی و یا تصورات و برداشتهایی فکر کردی علی را خدا سر راهت قرار داده و لذا تمام تصورت این بوده که
این همان است که باید باشد و همان خواهد شد که من می خواهم چون اگر این نبود خدا سر راهم قرار نمی داد و ...
وقتی با این زوایه دید اشتباه و مطمئن به آن جلو میروی و واقعیتها بهت اروور میده اونوقت اون اطمینان به هم
میخوره و چون مفروضات اولیه مطلق بوده حالا سخت ضربه میخوری و باورهایت در هم می شکند و آنوقت برای
توجیه دلت و عقلت و ذهنت در مقابل آن باورهای شکسته هزار ویک مورد پیدا می کنی از ظلم و جور و تفاوتهای
زندگی ادمها و همه را زوم می کنی و ..... خدا هم این وسط متهم .... ( داستان خضر و موسی را دریاب تا بدانی
پشت هر واقعیت به ظاهر نامطلوبی چیزهایی هست که خود خدا میگه انی اعلم مالا تعلمون )
اگر سازمان ذهنی ات هم به هم ریخته خدا را شکر کن چون اون خدایی که اونجور ساخته بودیش باید بشکنه و
اشتباهات خودت را بفهمی و اشکالات شناختی و نگرشی خود را بیابی تا بازسازی کنی ....
ابلیس صدها سال خدا را عبادت کرد و حتی معلم فرشته ها شد (در مقام نظری ....) اما با یک امتحان رد شد ...
چرا ؟ چون اون صدها سال فکر میکرد خدا را دارد عبادت می کند امادور خودش می چرخید و در این مدت مهلت
هم بیدار نشد ... این شد که با دستور به سجده شکست و خدا را متهم کرد که تبعیض قائل می شود و او که
برتر است را وادار به سجده بر آدم می کند و این امتحان هم برای به خود آمدن و به راه درست آمدن بود که باز هم او نفهمید و درد لج بازی و تکبر او را همچنان بر سبیل خطا نگه داشته ....
درد ابلیس ناآگاهی نبود ، عبادت نکردنش نبود .... درد ابلیس فهم اشتباه بود ، نگرش غلط بود .... خدا را در تصورات
خود ساخته محدود کردن بود ، خطاهای شناختی بود و رسید به جایی که واقعیت خدا که در اطاعت از دستور او
بود را رد کرد و نپذیرفت چون او خدا را خدایی که خودش در ذهن ساخته بود میخواست ، خدایی که او را برتر از
همه بداند و .....
پوی عزیز ... بشکن اون تصور را و خدایی که یا علی را سرراهت قرار نمی داد یا اگر قرار داد همان می شد که تو
بخواهی یک خدای بازیچه است ، در واقع خودت بوده ای که خدای خودت شده ای . به قول جناب اس سی ای
فعلاً کاری به خدا نداشته باش .. سر دوربین را به طرف خودت بگیر و مشکلات اصلی را که :
احساس محوری
کمال گرایی شدید
مطلق نگری
تعمیم ناروا
قانون همه یا هیچ است را دریاب و حل کن موضوع خدا هم خود به خود حل خواهد شد
پیشنهاد می کنم یک جمع بندی از این تاپیک داشته باش و تاپیک دیگری باز کن با عنوان مشاوره
تخصصی شما و جناب اس سی آی و با برنامه های ایشان پیش برو و به خودت کمک کن
پوی عزیز
معمولا خودت می دونی که زندگی ادما نتیجه تفکراتشونه! درسته؟
بیا بررسی کن که افرادی که تفکراتی شبیه شما دارن چگونه زندگی م یکنن؟ و افرادی که متفاوت از شما هستن چگونه؟ بعد ببین دستاورد کدوم گروه رو بیشتر دوس داری؟
م یتونی از همین تاپیک خودت شروع کنی؟ هر دو گروه هستن!
یا نه ایا از زندگی کنونی و خودت که حاصل بینش و تفکر کنونیت هست راضی هستی؟ مطمینم که نیستی وگرنه تاپیک نم یزدی؟
ریچارد فاینمن میگه (یادم نیس دقیقا) اگه مثل گذشته فکر کنی همان دستاوردهای گذشته گیرت می اد!
جناب sci داره بادقت کمکت میکنه.من با این پست سعی میکنم مقداری درمورد علت درگیری کلی ذهنت درحد خودم توضیح بدهم.مامعتقدیم خدا عادل مطلق هست یعنی حتی بین شب وروز هم عدالت قائل شده وحتی بین کلمات یعنی همان میزان که"آری"گفتن لازم هست وباعث رشدمیشود "نه"گفتن هم لازم وباعث رشدمامیشود.قرارنیست هرچی خداسر راه ما قرار داد بهش لبیک بگیم.اگه کیسه بکس رو جلو ورزشکارقرار داده قرارنیست ورزشکاراونوبوس کنه چون اصلارشدنمیکنه.بایدمدام بهش ضربه بزنه از زوایای مختلف.چندین سال پیش درشرایط بسیاربدی بودم یه غروب ازخداخواستم کمکم کنه یه خیروگشایشی سر راهم قراربدهد هنوز دعام تموم نشده بودکه پیامکی اومد روی گوشیم ازیکی دوستان که برام کاری جورکرده بودومنو دعوت کردپیش خودش.دست وپاشکسته میدونستم اونجا شرکتهای هرمی هستش،ولی دوستم به شدت اینو انکارمیکرد.خب حالا جای من بودی چکارمیکردی؟چون تنگ غروب دعاکردی واین پیامکهاوزنگهای اصرارگونه برات میاد بین دعاواین واقعیت وخداوحکمتش چه رابطه ای برقرارمیکردی؟چشم بسته آری میگفتی؟من فکرکردم وبراساس علم ودانش خودم که خدابهم داده بود رفتارکردم وگفتم نه.ازکجامعلوم خدابه من میگه حتمابه این موقعیت آری بگو.اول علی رو خواستی ولی جورنشده بعد که رهاش کردی اون دوباره سر راهت سبزشده الان براساس منطق خودت عمل میکنی(نه صرفا صفرو یک وحکمت بینی ناقص که منظورخداچیه؟)آدمانیازبه دوست داشته شدن دارند بعضیشون وقتی مطمئن میشن کسی دوسشون داره رهاش میکنن امابه محض اینکه فکرمیکنند طرف کمتر دوسشون داره یانداره دوباره به سمتش جذب میشن شاید علی هم چنین مشکلی داشته.شاید هم صفت خوبی دراو وجود داشته ودوست داشتن او باعث تولیداون صفت درتو شده چون انسان عاشق نیازش میشه و هزاران علت واحتمال دیگه.اگه خدابه حضرت ابراهیم میگفت چاقو در نهایت گلو رو نمیبره.حضرت ابراهیم هرکاری هم میکردبازامتحان مصنوعی وخود فریبی بودو تغییروتحولی رخ نمیداد اوکاری روانجام دادکه براساس علم ودانش خودش میدونست بهترین کارهست، نتیجه باخدا. لایکلف الله نفسا الاوسعها(خداهرکسی روبراساس توانش امتحان وتکلیف میکند) یکی ازمصادیق این وسع وتوانایی،وسع علمی انسان هست ؛وسع ربی کل شی علما
ضمناده دوازده روز پیش رفتم پیش مشاورم.روانشناس بالینیه. نمیدونم خواستتهدیدم کنه یا واقعا گفت.گفت احتمالا نیاز به دریافت شوک بشه.
آقای ammin ممنون از پستتون و نظرات لطیف و قشنگتون.
ولی خب شما وقتی در اون لحظه غروب دعا میکردید و همون لحظه در راستای خواستتون چیزی سر راهتون قرار گرفت، از اونجا که کاری بوده که شکل هرمی داشته و عقلتون از روی هشدارهایی که صدا و سیما در ورد این کارها میده و تجربیات عینی که در مورد آخر عاقبت نداشتن این کار دیده اید، کاملا میتونه تحلیل کنه که این کار درست نیست و بگید نه.
اما در مورد پسرخالم من هیچ نکته منفی نمیدیدم که بگم نه. تا قبل از خواستگاری ایشون خانواده ما و خالم اینا بسیار صمیمی بودیم. مامان همیشه قربون صدقه علی میرفت حتی وقتی علی نبود. بابا همیشه از اهل زندگی و کار بودن علی تعریف میکرد. برادر بزرگم با علی خیلی رفیق بودم. پدر علی و من هم خیلی صمیمی بودیم.من و بابای علی هر دو فوتبال خیلی دوست داشتیم. گاهی همه خواب بودن و من و بابای علی با هم مینشستیم فوتبال میدیدم و تخمه میشکستیم. برادرهای دیگم هم روی علی خیلی حساب میکردن.برای انتخاب رشته هاشون از علی کمک میگرفتن.خاله ام همیشه میگفت پوه برای من یه چیز دیگه است.و خود من هم حس میکردم من و علی زبون همو خوب میفهمیم و درونا هم عطوفت و محبت خاصی نسبت بهش احساس میکردم و....
از کدام قراین باید میفهمیدم که به صلاحم نیست؟ من اتفاقا با قراین عقلی و عینی هم فکر میکردم مناسب است و ارزش پیش رفتن دارد.
یک دفعه بعد از جواب منفی اولی که خانواده من بی اطلاع من به علی دادند کلا روابط خانواده ها ریخت به هم. خودم هم نفهمیدم چی شد و چرا؟
فرشته مهربان عزیز، ممنونم که با وجود مشغلات زیاد مفصلا برای من هم وقت گذاشتید.
راسش چند بار پستتون رو خوندم. ولی فکر میکنم باید باز هم بخونم و بعدا بهش پاسخ میدم.
- - - Updated - - -
آسمانی جان، اشکالی نداشت.:43:
حالا قهری یا آشتی؟:58:
کم مونده بود توی تاپیک فرانک بانو کتک کاری کنیماااااااا
- - - Updated - - -
راستی مهرااد جان
من خودم تو خودم دو گروهم!!!! یک گروهم نتایج اونوریا رو دوست داره. یه گروهم نتایج این وریا رو!!!!
- - - Updated - - -
میگم یه سری هم میشه به اینجا بزنن دوستان؟
روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
- - - Updated - - -
ببخشید منظورم اینجا بود
http://www.hamdardi.net/thread-29666.html
سلام خانم
خب بذارید به شما کمک کنم ببینید شما این حالت ها رو دارید :
- احساس ضرر زیاد می کنید و فکر می کنید خیلی فرصتها رو از دست دادید/
- خودتون رو با هم سن و سالاتون مقایسه می کنید/
- احساس می کنید وقتتون رو تلف کرده اید و عمرتون تلف شده /
- خودتون رو بابت کارهایی که کردین و نکردین سرزنش می کنید/
- احساس پوچی می کنید/
- شدیدا بی حوصله هستید/
- نا امید هستیددر خودتون عدم توانایی لذت بردن از زندگی رو احساس می کنید/
- نگاه پوچ گرایانه به جهان و محتویاتش دارید/
- در خودتون احساس احساس می کنید یک نفر و یا حتی چند نفر دائم با شما صحبت می کنند و نقدتون می کنند/
- میل به خواب صبحکاهی دارید ( شاید شبها بیدار بمونید زیاد)/
- احساس می کنید انرژیتون به سرعت کم می شه یا در فعالیتهایی کم میارید یا نوعی احساس ضعیف شدن؟/
- بی اشتها هستید/
- در مورد مسائل مهم بی تفاوتید/
- سست شده اید/
- مشکل افراط و تفریط دارید در هر کار، موضوع و حتی فکری/
- زود رنج هستید/
- تازگی گوشه گیر شده اید/
- و احساس می کنید که تمامی موارد فوق شاید هر روز داره بیشتر می شه؟/
منتظر جوابتون هستم
سلام پوه عزیزم
وقتی نوشته هاتو میخونم انگار خودم نوشتم همه حرفای منه :(
بخدا همین الان برای خودمو خودت گریه کردمو اشک ریختم که چرا دخترایی مثل من و تو اینجوری آزرده بشیم که تمام شخصیت و وجودمونو گم کنیم؟؟؟!!! آره من و تو خودمونو گم کردیم چون هر چی داشتیممو نثار کسی کردیم که ارزش نداشت باعث شد انرژیمون از بین بره :(
آره منم بعضی وقتا به وجود خدا شک میکنم حس میکنم فقط یه احساسه نه چیز دیگه!!
داستان زندگی منم ادامه داره درسته تایپیکمو ادامه ندادم ولی هنوز با خودم درگیرم ! مثل تو......
خانوادم که اصلا درکم نمیکنن!
نمیدونم چطوری خودمو با این اوضاع وفق بدم! نمیدونم وقتی مراسم عروسی فامیل میشه چطوری برم! ؟؟؟ همین روزا مراسم عروسی یکی از آشناهاست ولی من همش باخودم درگیرم که چطوری برم و کسی رو ببینم که نمیخوام ببینم؟؟؟:((
به خدا داغونم! فقط میگم خدا کمکم کن که یه چیزی پیش بیاد یه کاری داشته باشم که نتونم برم !!
انگار هیچ کی نمیتونه کمکم کنه
واقعا حالتو میفهمم چون با حرفات گریه کردم
دلم به حال هردومون میسوزه:(((