نوشته اصلی توسط
Pooh
راستشو بخواید دوستان، من از زندگیم چیز زیادی نمیخوام.
هیچ وقت هم نمیگم چرا فلان اتفاقها باید برای منمی افتاد؟ میدونم خیلی ها مشکلات خیلی خیلی بزرگتری دارند. دیگه از زندگیم هم شاکی نیستم. یعنی حس میکنم بدترین اتفاقها هم که بیفته مهم نیست. میتونم به همشون بخندم. ولی در مورد اتفاقی که در نگاهم نسبت به خدا افتاد نمیتونم راحت بی خیال باشم.
خیلی وقتا به خودم میگم اصلا چیکار داری که بخوای خدا رو نقد کنی؟ چشم و گوش بسته هرچی در موردش میگن رو قبول کن. اما نمیدونم چرا نمیتونم. شاید به خاطر ذهن ریاضی وارمه که میخوام همه چیز برام ثابت بشه.
مثلا وقتی حرف از عدالت خدا(بزرگترین چیزی که ذهنمو در مورد خدا مشفول میکنه عدالتشه) میشه، ذهنم هزار تا مثال نقض براش ردیف میکنه.
خیلی وقتها میخوام خودمو با این راضی کنم که خدا توی اون دنیا عدالتش تجلی کامل داره نه توی این دنیا. ولی فایده نداره.
منظورم از عدالت یکسانی و برابری نعمت های برای همه نیست. اینو قبول دارم که خدا به یکی کمتر میده و به یکی بیشتر.