-
هیون اگر همسرت گفته تا به حال به خاطر شما با خانواده ات درگیر نشده پس نمی خواهد سوء استفاده کند. بلکه واقعا ناراحت است و دیگر نمی تواند تحمل کند حتی اگر شما ناراحت شوی. پس فکر سوء استفاده را از سرت بیرون کن. من فکر می کنم شما چندان با زندگی سنتی آشنایی ندارید. من بیشتر برایتان توضیح می دهم. البته حرف های من فقط یک توضیح برای آشکار شدن واقعیت است. قضاوت در مورد شما و همسرتان نیست.
در زندگی سنتی چند خصوصیت وجود دارد.
1- نقش ها کاملا تقسیم شده است.
2- مرد بعد از ازدواج همسرش را نزد پدر و مادرش می برد.
3- فرهنگ پدرسالاری در زندگی سنتی بسیار پر رنگ است. یعنی بیشتر امور زندگی تحت نظر مرد خانواده انجام می شود. راجع به روابط خانوادگی تصمیم می گیرد ، راجع به امور مالی تصمیم می گیرد ، راجع به رفتار زن در بیرون خانه تصمیم می گیرد. چون این تصمیم گیری ها به عهده مرد است عواقب آنها هم به عهده او است و معمولا هر کس با خانواده مشکلی دارد با مرد صحبت می کند چون مسئولیت اصلی ( به واسطه اختیارات وسیعش )به عهده او است. کلا در فرهنگ پدرسالاری در زمینه تصمیم گیری شاید حدود نود درصد به عهده مرد است و عواقبش هم به عهده او است. به این ترتیب از زن هم حمایت بیشتری می شد.
4- در فرهنگ سنتی نه تنها زن خانه بلکه فرزندان هم موظف به اطاعت از پدر هستند. در این تالار فراوان دیده می شود کسانی که پدرشان بدون دلیل منطقی حتی از دیدن همسر انتخابی فرزندش حالا عروس باشد یا داماد ، سرباز می زند. علتش همین فرهنگ است و اینکه پدر احساس می کند با انتخاب بدون نظر خانواده به او توهین بزرگی شده است و نباید کوتاه بیاید.
5- در فرهنگ سنتی زن به واسطه تامین مالی و حمایت ( در مورد سه توضیح دادم ) و حفاظتی که از شوهرش دریافت می کند موظف است از او اطاعت کند. این حرف شنوی از شوهر را زن سنتی با اکراه انجام نمی دهد. بلکه کاملا برایش عادی و پذیرفته شده است. همان قدر عادی که ما امروز به مدرسه می رویم. زن سنتی از بله گفتن به همسرش اکراه ندارد و تا آخر عمر همین رویه را ادامه می دهد.
این که برای شما توضیح دادم مختصات یک زندگی و یک فرهنگ سنتی است. ببین ما در رشته علوم اجتماعی اصطلاح ( درونی شدن فرهنگ ) را به کار می بریم. یعنی افراد از کودکی با یک فرهنگ بزرگ می شوند و ارزش ها و خصوصیات آن فرهنگ برایشان کاملا پذیرفته و حتی مطلوب می شود و تغییر آن به سادگی اتفاق نمی افتد. فرهنگ سنتی هم همین طور بوده و در زمانی نه چندان دور کاملا برای همه درونی شده بود و حتی سیستم اداره اجتماع بر اساس همین فرهنگ بنا شده بود.
من این توضیحات را دادم که کاملا بدانی زندگی سنتی چه مختصاتی دارد. افرادی که این فرهنگ را دارند سوءاستفاده نمی کنند بلکه طبق چیزی که برایشان درونی شده است رفتار می کنند.
فعلا این پست را بخوان تا در پست بعد توضیحات بیشتری بدهم.
- - - Updated - - -
هیون فعلا باید روی افکار خودت کار کنیم. قدم اول برای رفع مشکلات از خود شما شروع می شود. پس خواهش می کنم فعلا قضاوت در مورد همسرت را کنار بگذار و به امور خودت بپرداز. حتما باید این کار را بکنی. هیون وقتی کاملا در حالت عادی هستی پست بگذار تا روند مشاوره مختل نشودم. از شما می خواهم فعلا زندگی را هر طور می توانی با آرامش و بدون مشاجره پیش ببری. به هر طریقی که بلدی چند صباحی خودت را در آرامش کامل نگه دار تا بتوانیم به نتیجه برسیم.
-
دو تا نکته خوب در نوشته هات هست مثلا :
1. اینکه خودت به این نتیجه رسیدی که در زندگیت یک مشکلی هست و داری دنبال راه حل مثبت می گردی تا بتونی مشکل را حل کنی.
2. اینکه خودت می دونی که رفتارها و عادتهای خودت هم یک سری مشکلاتی دارد و باز هم داری سعی می کنی یاد بگیری این ایرادها را برطرف کنی. (صادقانه بگم اگر من هم که زن هستم با تو دوست می شدم بعد از یک مدتی بهت می گفتم ببین یک کم چاق شدیا نمی خوای ورزش کنی؟ یا مثلا حوصله ات سر نمی ره همیشه یک مدل زندگی می کنی یا ... )
چندتا هم نکته که باز من حدس می زنم و داستان سازی می کنم فقط:
1. مشکل اصلی می تونه بچه دار شدن باشه و بقیه اینا همه اش بهانه باشه؟
2. مشکل اصلی می تونه رابطه خصوصی شما دو باشه؟
و یک سؤال:
آیا شما و همسرت همدیگر را دوست دارید؟
-
- هیون جان آیا ایشون تا حالا با شما برخورد فیزیکی هم داشتن؟ یا سعی کرده اسیب جسمی بهت بزنه؟
- رفتارهای ایشون با دیگران چه مدلی هست؟ با خانواده دوستان و ...
- این تغییرات رفتاری از کی شروع شده از اولش این مدلی بوده؟
- اخیرا یک اتفاقی نیافتاده که همسرت استرس زیادی داشته باشه به خاطرش؟
- مثلا تو دوست داری در چه جور تصمیم گیری هایی شرکت داشته باشی؟
- بابا تو که خدای اعتماد به نفسی که دختر! کی می تونه 7 سال!!! با یکی دوست باشه و نگهش داره و تازه بعد باهاش ازدواج کنه؟!!! من واقعا بهت تبریک می گما!!!! می دونی این یعنی چقدر جذابیت زنانه، روحیه، پشتکار، انگیزه، عشق، سیاست، فداکاری و ... داری شما سرکار خانم؟!!! :18:
-
نوپوی عزیز و مهرانا مرسی از اینکه به من توجه دارید .فکر می کنم لازمه از کل زندگی من آگاه بشید.
15 سالم بود که با همسرم به طور کاملا اتفاقی آشنا شدم . یه دوستی و رابطه ای که به نظر فقط جنبه سرگرمی و ارضا شدن حس کنجکاوی در مورد جنس مخالف بود .کم کم بهش علاقه مند شدم .طوری که جدایی ازش برام غیر ممکن بود اما هنوز به ازدواج فکر نمی کردم .همسرم از من 6 سال بزرگتر بود و من برای اون یه بچه به حساب می اومدم .شرایط خانوادگی و وضع مالی ما خیلی بهتر از اون بود اما من از نظر ظاهر به پای دختر هایی که طالب دوستی با همسرم بودن نمی رسیدم و خودم اینو می دونستم.همسرم هم به فکر ازدواج نبود و همزمان با من با دخترهای دیگه ای هم بود اما به قول خودش من با غرور و یک دندگیم همه اونها رو پروندم و همسرم رو مهار کردم بعد از یک سال به من پیشنهاد ازدواج داد.من اون موقع 16 سال و همسرم 22 سال داشت.من بدون فکر بدون تدبیر بدون باور اینکه در چه سن و مرحله ای هستم پذیرفتم به این شرط که اون هم دیگه خطایی نکنه(دوست دختر دیگه ای نداشته باشه)من هنوز توی شوک پیشنهاد همسرم بودم مطمئنا یه دلیل دیگه غیر از دوست داشتن بوده (اینو الان دارم می گم نه اون موقع).7 سال با تنش ناراحتی شادی لذت اضطراب شبهای قشنگ شبهای تار لحظات ناب و دوست داشتنی و روزهای بسیار وهم انگیز گذشت . بدترین شوکی که همسرم توی این مدت به من وارد کرد جدا کردن من از بهترین دوستم بود.اون هم به این دلیل که اون جلفه (اما این دلیل قانع کننده نبود چون من دوست هایی بدتر از اون داشتم)شاید حسادت شاید ... توی این قضیه من اولین اشتباه رو کردم و اون این بود که قاطع نگفتم "نه"و گفتم باشه و به ارتباط پنهانی با دوستم ادامه دادم که خود بروز خیلی مشکلات رو در پی داشت . بگذریم سال هفتم اصراربه خواستگاری داشت اما من به خاطر یکسری اخلاقیاتش از جمله : غرور زیاد.یکدندگی .فحاشی و زود عصبی شدن و... .می گفتم نه ولی اون منو غافلگیر کرد و به خواستگاری اومد .بعد از اینکه با خانوادش اومد باز هم من جواب منفی دادم اما باز اومد و من در مقابل احساسم کم آوردم و بله رو گفتم .توی آسمونا بودم از این که بعد از 7 سال می تونم لمسش کنم و داشته باشمش خیلی خوشحال بودم .اما توی دوران عقد متاسفانه اختلافات ما طوری شد که چند بار منو کتک زد .دیگه راه برگشت نداشتم و موندم . سال اول به یکسری مسائل گیر می داد مثلا اینکه : خانواده ت یا هر کس دیگه ای که می خواد ما رو دعوت کنه باید به من زنگ بزنه یا چرا پدرت جلوی من دراز می کشه یا چرا وقتی من می رم اونجا استقبال من نمی یان .من سعی می کردم اینها رو خودم براش جبران کنم.و اون هم دیگه حرفی نمی زد.2 سال اول ازدواج وقتی دعوامون میشد یا من در جواب توهین ها و فحاشی هاش جوابشو می دادم کار به زد و خورد شدید می کشید .یه مدت سکوت کردم دیگه بی دلیل توی دعوا وقتی کم می آورد می زد و فحاشی می کرد .یک بار به خانواده من فحش داد من به پدرش گفتم .اون هم گفت پسر من هر فحشی می ده به من می گه و بعد از اون سعی کرد فحاشی رو کنار بذاره البته تلاش های منم بی تاثیر نبود .و تا الانم با تلاشهای من وکمک از مشاور یک سالی هست که دعوای شدید نکردیم .اما همسرم راه دگه ای رو در پیش گرفته و اون هم سرد و بداخلاق بودنه.خیلی نمی تونم راجع به خانوادش بگم چون عصبانی میشه .اگه اون از خانواده من بگه و من دفاع کنم میگه جبهه گرفتی سعی کردم اگه اعتراضی داره اولش بگم:حق با توئه من درکت می کنم اما .... . اگه پدرم و همسرم کنار هم باشن همسرم میگه من توی اولویت تو قرار دارم اما خودش خیلی این طوری نیست .دائم هم غیر مستقیم به من می فهمونه که خانوادت محبت ندارن چه از لحاظ مالی چه عاطفی .اما خانواده من الن و بلن.مثلا پدر من بهترین جهیزه رو به من داد اما وقتی من مدرک کارشناسیم رو گرفتم یا ارشد قبول شدم هدیه ای نداد چون بلد نبود اما پدر اون ازاین کارا زیاد می کنه.توی خانوادش یکسری چیزها رو از اول برای من طوری جا انداخت که من حتی مجال اعتراض پیدا نکردم یعنی قدرت نه گفتن و مخالفت رو از من گرفت .طوری برخورد کرد که یعنی پذیرفتن این مسئله وظیفه توئه نه لطف .مثلا اینکه باید اسم بچه ما رو پدرم انتخاب کنه.نمی تونم سر چیزهایی که حق با منه محکم بایستم .چون به قهر دعوا تلافی و در نهایت شکسته شدن من می انجامه.(حالا که به گذشته برمی گردم می بینم بعضی جاها که ناخواسته سر حرفم موندم بی نتیجه هم نبوده).اما خیلی جاها هم سرکوب شدم و از خیر خیلی چیزها گذشتم.
همسرم من همه کارهای خودش رو محبت و لطف می دونه .حتی اینکه از لحاظ آسیب های اجتماعی سالمه.
در طی این 4 سال خیلی روی خودم کار کردم که :صبور باشم.تنش ایجاد نکنم .سکوت کنم.سعی کنم کنار همسرم باشم نه مقابلش . تاییدش کنم . به عقایدش احترام بگذارم و مهمتر از همه در قبال رفتارها و بی احترامی های خانوادش کوتاه بیام و بگذرم تا توی زندگی آرامش داشته باشیم . بهونه گیریها توی سال اول در حد حرف وتوی سال دوم و سوم کمرنگ شده بود و حالا نه تنها پرنگ شده بلکه داره به اونها جامه عمل می پوشونه.مثلا اگه قبلا در حد تهدید بود خیلی راحت الان عملیش می کنه .یه مثال : یه مدت ی گفت چرا خواهرات وقتی می خوان مهمونی بدن از روز قبل نمی گن می ذارن همون روز می گن ؟من توضیح می دادم که اتفاقی تبدیل به مهمونی می شه مثلا این خواهرم میره خونه اون یکی بعد به همه زنگ می زنن که شما هم بیاین.قبول می کرد اما این بار نیومد النن گفت نمی یام و گفت این بی احترامی به منه و بهشون بگو و این موضوع سه بار اتفاق افتاد و ما عین سه بار رو نرفتیم.یا چرا من که گفتم بیار سفره رو بنداز مادرت گفته نه الان زوده بچه بهمشون می ریزن .به اون مربوط نمی شه و ..... .
با شنیدن این حرفا تمام بی احترامی های خانوادش به من برام تداعی شد و از گدشت خودم پشیمون شدم. شب وقتی اومد خونه دوباره به موضوعی از طرف خانوادم گیر داد و گفت تو باید در قبال حرف خواهرت که گفته از ساعت 10 تا 12 میای پیش دختر من تا من برم جایی باید می گفتی اول من باید با همسرم مشورت کنم اگه اون کاری نداشت باشه.در صورتی که اون این ساعت سر کاره و با من کاری نداره.بهش گفتم تو مشکلت چیه ؟چند تا جمله کلیدی گفت :1- توخواسته های منو وقتی ازت خواستم و دیدی توشون جدیم عملی کردی (وقتی دیدی من اخم و تخم می کنم تو مهمونیها میای سر سفره کنار من می شینی)
2-تو رو آزاد گذاشتم با هر کی دوست داشتی رفت و آمد کردی بدون در نظر گرفتن عقاید من(یعنی اینکه باید از روزقبل دعوت بشه و ...) پر رو شدی
3-خانواده تو با من خیلی صمیمی شدن و به من احترام نمی ذارن باید یاد بگیرن طبق عقاید من رفتار کنن(از نظر اون بی احترامی یعنی همون مثالها که گفتم ) .اعتقادش بر اینه که تا الان سکوت کرده جدی نگرفته اما حالا باید....
4-براش مثالهایی ار خانواده خودش زدم که من چطوری به خاطر اون سکوت کردم .اما میگه تو مجبوری اما من نه.بهش گفتم ما باید با هم دوست باشیم و... اما یک ساعت بعدش روز از نو روزی از نو.از پریشب تا حالا این منم که دیگه بهش محل نمی ذارم و خیلی از محبت هامو ازش دریغ کردم اولش عادی برخورد کرد اما الان اونم دیگه داره کم محلی می کنه.
حس می کنم نباید اینقدر کنار می یومدم .کمکم کنید .من خیلی ناز کشیدم اما حالا خسته شدم .البته منم بدون نقص نیستم اما نه در حد همسرم حداقلش اینه که برای تغییر خودم خیلی تلاش می کنم.
یه نکته که شاید مهم باشه اینکه همسرم یکساله که با تنها برادرش رفت و آمد نمی کنه و مقصر هم اونها هستن وهمسرم اینو می دونه و شاهد خیلی گذشت های منم بوده.معذرت می خوام خیلی طولانی شد.
نوپوی عزیز و مهرانا مرسی از اینکه به من توجه دارید .فکر می کنم لازمه از کل زندگی من آگاه بشید.
15 سالم بود که با همسرم به طور کاملا اتفاقی آشنا شدم . یه دوستی و رابطه ای که به نظر فقط جنبه سرگرمی و ارضا شدن حس کنجکاوی در مورد جنس مخالف بود .کم کم بهش علاقه مند شدم .طوری که جدایی ازش برام غیر ممکن بود اما هنوز به ازدواج فکر نمی کردم .همسرم از من 6 سال بزرگتر بود و من برای اون یه بچه به حساب می اومدم .شرایط خانوادگی و وضع مالی ما خیلی بهتر از اون بود اما من از نظر ظاهر به پای دختر هایی که طالب دوستی با همسرم بودن نمی رسیدم و خودم اینو می دونستم.همسرم هم به فکر ازدواج نبود و همزمان با من با دخترهای دیگه ای هم بود اما به قول خودش من با غرور و یک دندگیم همه اونها رو پروندم و همسرم رو مهار کردم بعد از یک سال به من پیشنهاد ازدواج داد.من اون موقع 16 سال و همسرم 22 سال داشت.من بدون فکر بدون تدبیر بدون باور اینکه در چه سن و مرحله ای هستم پذیرفتم به این شرط که اون هم دیگه خطایی نکنه(دوست دختر دیگه ای نداشته باشه)من هنوز توی شوک پیشنهاد همسرم بودم مطمئنا یه دلیل دیگه غیر از دوست داشتن بوده (اینو الان دارم می گم نه اون موقع).7 سال با تنش ناراحتی شادی لذت اضطراب شبهای قشنگ شبهای تار لحظات ناب و دوست داشتنی و روزهای بسیار وهم انگیز گذشت . بدترین شوکی که همسرم توی این مدت به من وارد کرد جدا کردن من از بهترین دوستم بود.اون هم به این دلیل که اون جلفه (اما این دلیل قانع کننده نبود چون من دوست هایی بدتر از اون داشتم)شاید حسادت شاید ... توی این قضیه من اولین اشتباه رو کردم و اون این بود که قاطع نگفتم "نه"و گفتم باشه و به ارتباط پنهانی با دوستم ادامه دادم که خود بروز خیلی مشکلات رو در پی داشت . بگذریم سال هفتم اصراربه خواستگاری داشت اما من به خاطر یکسری اخلاقیاتش از جمله : غرور زیاد.یکدندگی .فحاشی و زود عصبی شدن و... .می گفتم نه ولی اون منو غافلگیر کرد و به خواستگاری اومد .بعد از اینکه با خانوادش اومد باز هم من جواب منفی دادم اما باز اومد و من در مقابل احساسم کم آوردم و بله رو گفتم .توی آسمونا بودم از این که بعد از 7 سال می تونم لمسش کنم و داشته باشمش خیلی خوشحال بودم .اما توی دوران عقد متاسفانه اختلافات ما طوری شد که چند بار منو کتک زد .دیگه راه برگشت نداشتم و موندم . سال اول به یکسری مسائل گیر می داد مثلا اینکه : خانواده ت یا هر کس دیگه ای که می خواد ما رو دعوت کنه باید به من زنگ بزنه یا چرا پدرت جلوی من دراز می کشه یا چرا وقتی من می رم اونجا استقبال من نمی یان .من سعی می کردم اینها رو خودم براش جبران کنم.و اون هم دیگه حرفی نمی زد.2 سال اول ازدواج وقتی دعوامون میشد یا من در جواب توهین ها و فحاشی هاش جوابشو می دادم کار به زد و خورد شدید می کشید .یه مدت سکوت کردم دیگه بی دلیل توی دعوا وقتی کم می آورد می زد و فحاشی می کرد .یک بار به خانواده من فحش داد من به پدرش گفتم .اون هم گفت پسر من هر فحشی می ده به من می گه و بعد از اون سعی کرد فحاشی رو کنار بذاره البته تلاش های منم بی تاثیر نبود .و تا الانم با تلاشهای من وکمک از مشاور یک سالی هست که دعوای شدید نکردیم .اما همسرم راه دگه ای رو در پیش گرفته و اون هم سرد و بداخلاق بودنه.خیلی نمی تونم راجع به خانوادش بگم چون عصبانی میشه .اگه اون از خانواده من بگه و من دفاع کنم میگه جبهه گرفتی سعی کردم اگه اعتراضی داره اولش بگم:حق با توئه من درکت می کنم اما .... . اگه پدرم و همسرم کنار هم باشن همسرم میگه من توی اولویت تو قرار دارم اما خودش خیلی این طوری نیست .دائم هم غیر مستقیم به من می فهمونه که خانوادت محبت ندارن چه از لحاظ مالی چه عاطفی .اما خانواده من الن و بلن.مثلا پدر من بهترین جهیزه رو به من داد اما وقتی من مدرک کارشناسیم رو گرفتم یا ارشد قبول شدم هدیه ای نداد چون بلد نبود اما پدر اون ازاین کارا زیاد می کنه.توی خانوادش یکسری چیزها رو از اول برای من طوری جا انداخت که من حتی مجال اعتراض پیدا نکردم یعنی قدرت نه گفتن و مخالفت رو از من گرفت .طوری برخورد کرد که یعنی پذیرفتن این مسئله وظیفه توئه نه لطف .مثلا اینکه باید اسم بچه ما رو پدرم انتخاب کنه.نمی تونم سر چیزهایی که حق با منه محکم بایستم .چون به قهر دعوا تلافی و در نهایت شکسته شدن من می انجامه.(حالا که به گذشته برمی گردم می بینم بعضی جاها که ناخواسته سر حرفم موندم بی نتیجه هم نبوده).اما خیلی جاها هم سرکوب شدم و از خیر خیلی چیزها گذشتم.
همسرم من همه کارهای خودش رو محبت و لطف می دونه .حتی اینکه از لحاظ آسیب های اجتماعی سالمه.
در طی این 4 سال خیلی روی خودم کار کردم که :صبور باشم.تنش ایجاد نکنم .سکوت کنم.سعی کنم کنار همسرم باشم نه مقابلش . تاییدش کنم . به عقایدش احترام بگذارم و مهمتر از همه در قبال رفتارها و بی احترامی های خانوادش کوتاه بیام و بگذرم تا توی زندگی آرامش داشته باشیم . بهونه گیریها توی سال اول در حد حرف وتوی سال دوم و سوم کمرنگ شده بود و حالا نه تنها پرنگ شده بلکه داره به اونها جامه عمل می پوشونه.مثلا اگه قبلا در حد تهدید بود خیلی راحت الان عملیش می کنه .یه مثال : یه مدت ی گفت چرا خواهرات وقتی می خوان مهمونی بدن از روز قبل نمی گن می ذارن همون روز می گن ؟من توضیح می دادم که اتفاقی تبدیل به مهمونی می شه مثلا این خواهرم میره خونه اون یکی بعد به همه زنگ می زنن که شما هم بیاین.قبول می کرد اما این بار نیومد النن گفت نمی یام و گفت این بی احترامی به منه و بهشون بگو و این موضوع سه بار اتفاق افتاد و ما عین سه بار رو نرفتیم.یا چرا من که گفتم بیار سفره رو بنداز مادرت گفته نه الان زوده بچه بهمشون می ریزن .به اون مربوط نمی شه و ..... .
با شنیدن این حرفا تمام بی احترامی های خانوادش به من برام تداعی شد و از گدشت خودم پشیمون شدم. شب وقتی اومد خونه دوباره به موضوعی از طرف خانوادم گیر داد و گفت تو باید در قبال حرف خواهرت که گفته از ساعت 10 تا 12 میای پیش دختر من تا من برم جایی باید می گفتی اول من باید با همسرم مشورت کنم اگه اون کاری نداشت باشه.در صورتی که اون این ساعت سر کاره و با من کاری نداره.بهش گفتم تو مشکلت چیه ؟چند تا جمله کلیدی گفت :1- توخواسته های منو وقتی ازت خواستم و دیدی توشون جدیم عملی کردی (وقتی دیدی من اخم و تخم می کنم تو مهمونیها میای سر سفره کنار من می شینی)
2-تو رو آزاد گذاشتم با هر کی دوست داشتی رفت و آمد کردی بدون در نظر گرفتن عقاید من(یعنی اینکه باید از روزقبل دعوت بشه و ...) پر رو شدی
3-خانواده تو با من خیلی صمیمی شدن و به من احترام نمی ذارن باید یاد بگیرن طبق عقاید من رفتار کنن(از نظر اون بی احترامی یعنی همون مثالها که گفتم ) .اعتقادش بر اینه که تا الان سکوت کرده جدی نگرفته اما حالا باید....
4-براش مثالهایی ار خانواده خودش زدم که من چطوری به خاطر اون سکوت کردم .اما میگه تو مجبوری اما من نه.بهش گفتم ما باید با هم دوست باشیم و... اما یک ساعت بعدش روز از نو روزی از نو.از پریشب تا حالا این منم که دیگه بهش محل نمی ذارم و خیلی از محبت هامو ازش دریغ کردم اولش عادی برخورد کرد اما الان اونم دیگه داره کم محلی می کنه.
حس می کنم نباید اینقدر کنار می یومدم .کمکم کنید .من خیلی ناز کشیدم اما حالا خسته شدم .البته منم بدون نقص نیستم اما نه در حد همسرم حداقلش اینه که برای تغییر خودم خیلی تلاش می کنم.
یه نکته که شاید مهم باشه اینکه همسرم یکساله که با تنها برادرش رفت و آمد نمی کنه و مقصر هم اونها هستن وهمسرم اینو می دونه و شاهد خیلی گذشت های منم بوده.معذرت می خوام خیلی طولانی شد.
- - - Updated - - -
مهرانا جونم امیدوارم که جواب سوالاتت رو گرفته باشی .
نوپوی گرامی گفته بودی فضای بذون تنشی ایجاد کنم .تنشی نیست چون من اصلا با همسرم کاری ندارم چون دیگه انگیزه ای برای محبت و برقراری ارتباط برام نمونده.حس می کنم خیلی له شدم.
-
راستش خودم هم یک حدس هایی می زدم. هنگامی که گفتی از نه گفتن ترس داری فهمیدم احتمالا کتک خورده ای. وگرنه چند تا قهر و بچه بازی که ترس ندارد. وقتی گفتی هفت سال دوست بودی و حالا ارتباطت با خانواده همسرت خوبه باز هم شک کردم. چون تجربه ام خلاف این را می گفت.
من یک کاری می گویم حتما انجام بده. من با توجه به تجربیاتی که دارم حس می کنم رفتار همسر شما فقط از سنتی بودنش نشات نمی گیرد گرچه خمیرمایه اش همین است. اما رفتارهای غیر عادی هم دارد. کسانی که به چیزهای کوچک بیش از حد حساسیت نشان می دهند ، سرهرچیزی فحش می دهند و به خاطر هر اختلافی کتک کاری می کنند بنا به تجربه من مشکل روانی دارند. حداقل این است که باید از این جهت بررسی شوند. شما خودت پیش یک روانپزشک برو و راجع به همسرت توضیح بده و ببین نظر دکتر روانپزشک چیست. در انتخاب دکتر دقت کن. حتما این کار را بکن.
خانواده شما در جریان اختلافات هستند؟
-
نوپوی عزیز مثل اینکه حرفای من باعث به وجود آمدن ذهنیت بد و سوء تفاهم شده است همسر من اونقدر ها هم که شما فکر ی کنی بد نیست من فقط نقاط ضعفش رو گفتم اگر هم گفتم که دعوای زد و خوردی کردیم در مواردی بوده که من موقع عصبانیت اون سکوت نکردم و اگر ضربه ای به من زدهمنم ساکت نموندم و ..... هیچ وقت همسر من موقع مخالفت من کتکم نزده که من از کتک بترسم توی گفته هام به این نکته اشاره کردم که از چی می ترسم.در مورد روابط با خانوادش هم قبل از ازدواج هم بعداز ازدواج رابطه بسیار خوبی باهاشون داشتم .منظور من از بی احترامی زنداداشش بود که هختلاف ما ربطیبه دوستی من و همسرم قبل از ازدواج نداشته و به خاطر اختلاف فرهنگ ها و شراکت همسرم با برادرش بوده.من از پدر و مادر همسرم جز محبت چیز دیگه ای ندیدم .اما از جاریم و به دنبال حمایت از اون برادر شوهرم تا دلتون بخواد دیدم و سکوت کردم .البته اگه می گم پدر و مادرش خوبن دلیلش طرز فکر و حساس نبودن منه وگرنه هر آدمی ممکنه رفتاری بکنه که خوشایند دیگری نباشه.ببخشید اما همسر من الان دیگه خیلی از رفتارهای گذشته از جمله فحاشی و کتک کاری رو انجام نمی ده. ابتدا که خیلی حاد می شد بله اما خیلی وقته که نمی ذارم کسی بفهمه.
-
سلام هیون جان
عزیزم چه زندگی پر فراز و نشیبی داشتی، با کلمات نمی تونم میزان همدردیمو باهات نشون بدم کاش پیشم بودی می تونستم بغلت کنم...
در کل برخورد فیزیکی در هیچ سطحیش طبیعی نیست. من هم با ناپو موافقم که به احتمال زیاد مشکل همسرت ممکنه یک مقداری فرای ساختار فرهنگی مردسالاری باشه. ولی خوب خدا رو شکر که می گی رفتارهای خشنش را مهار کرده (اما من باشم همیشه گوشه ذهنم این هشدار روشنه که این ممکنه به من آسیب بزنه و خواه ناخواه خودمو سانسور می کنم)... خوب فعلا این توی پرانتز که تا نروید پیش مشاور رسمی و اونم چندین و چند جلسه با هر دوی شما نه فقط یکی از شماها صحبت کنه این جور مشکلات حل نمیشه. اما بیا فکر کنیم من و تو با هم دوستیم و روی تو تمرکز کنیم و شوهرتو فعلا بذاریم کنار...
- هیون جان آیا بهت اجازه می ده بری سر کار و استقلال مالی به دست بیاری؟
- حد و حدود آزادیت برای بیرون از خونه بودن یت رفت و آمد با دوستان چقدر است؟
- شما و همسرت دوست خانوادگی مشترک دارین یا تفریحات دو نفره مشترک بدون اینکه هیچ خانواده ای نه مال تو نه مال اون همراهتون باشند؟ ( حالا که اینقدر حساسیت ایجاد شده روی خانواده نمیشه یک مقداری محدود کنی دفاع کردن از خانواده ات رو و روی رفت و آمد با دوستای مشترک حساب کنی یا برنامه پیک نیک دو نفره بذارین تنهایی برین توی طبیعیت، خودتان دو تا برین سینما، یک طوری که نسبت این کارای دو نفره و رفت و آمد با خانواده بشه سه به یک یعنی سه بار وقتتونو با هم بگذرونید یک بار برید مهمونی دور همی، بعداز یک مدتی این نسبت را بکن دو به دو دوبار تفریحات مشترک دو بار خانواده)
- خانواده ات پایه نیستن بری باهاشون صحبت کنی و خواهش کنی یک مقداری رعایت این نکاتی را که این میگه بکنن. من نامزدم ترک هستن ما فارس هستیم. خانواده اونا یک دیسیپلین خاصی دارن توی زندگیشون، خانواده ما فوق العاده راحت می زنیم توی سر و کله هم و می خندیم و شوخی می کنیم ولی خانواده اون خدا نکنه باباش باشه انگارکه ... بگذریم می خوام بگم اولا که همه مردا ثانیا که بعضی از مردا بیشتر، این ادا و اطوارا را دارن. ولی مسئله سر اینه که من که شخصا مجبور شدم اخرش با خانواده خودم دست به یکی کنم. بهشون گفتم من شماها را واقعا دوستتون دارم اما فلانی حساسیت داره روی این نکته که من طرف اون باشم نه طرف شما! اگر یک زمانی دیدید من دارم از اون دفاع می کنم یا به حرفش گوش می دم واسه اینه که این به این مدل زندگی عادت داره! خلاصه یک خواهر کوچکی نم یدونم مامان مهربونی چیزی می تونه یک تذکر ساده بده که آقا تا دم در استقبال این آقا برین مثلا!!!!!!!! (چه لوس!!!).
- اگر وضعیت مالیتون بد نیست موقع مولودی یا مهمونی بزرگ از همسرت خواهش کن یکی را بیاره از بیرون کمکت. خواهر و مادر هیچ کس مال این نیستن که بخوان وظیفه شون باشه کمک کنن. چه می دونم مادرم پیره، خواهرم بارداره یا هزارتا دلیل می شه آورد. خوب خوب اینا باز یک چیزایی بود که به ذهن من می رسه یعنی من اگر مشکل خودم باه اینا شاید انتخابام باشن. حالا تو باید به این فکر کن و بنویس:
- چطور یک زن مستقل بشی. برام مثال بزن مثلا من م یتونم برم سر کار من م یتونم ادامه تحصیل بدم من م یتونم دوستای جدید پیدا کنم یا هر چی تو بگی
- چطور حساسیت شوهرت به خانواده ات را می خوای کم کنی. چون هیچ کس جز تو خانواده ات و شوهرتو نمیشناسه به خوبی!
- - - Updated - - -
بعضی وقتا ماها به ک چیزایی اعتقاد راسخ داریم یا بهشون علاقه داریم اما می تونن مثل شمشیر دو لبه عمل کنن... یکیش همین خانواده است!!!! ما در 365 روز سال با همسرمون هستیم اما فقط گاهی کنار خانواده خودمون هستیم. همه تلاشمونو م یکنیم خانواده نفهمن یکی باهاشون مشکل داره مبادا دیدشون بهش عوض بشه و دوستش نداشته باشن. در کل بگم این دفاع کردنه به جای اینکه خیر باشه بیشتر شر هست! من خانواده ام که حداقل 30 ساله منو میشناسن خیلی بیشتر وسریعتر منودرک می کنن تا نامزدم که تازه وارد هست. حتی اگر خانواده ام ناراحت بشن هم زندگی رو به چشمم سیاه نمی کنن! برای همین سعی می کنم از خانواده کمک بگیرم...
-
هیون جان تا مشاورا وقت کنن بیان سراغت اینم بخون. یک سری نکات عمومی جالب داره کم و بیش همه مشکلاتشون به هم شبیه است ماها مشکل مهارت داریم اغلب. به صحبتهای کارشناسانه اش فکر کن. چون اگر فکر نکنی واقعا به هیچ دردی نمی خوره مشاوره گرفتن. :72:
http://www.hamdardi.net/thread29163-2.html
-
سلام مهرانا جونم مرسی از محبت و توجهت. بله همسر من با کار کردن و تحصیل من مشکلی نداره و حتی میگه اگه اگه دانشگاه ـزاد هم برای دکترا قبول بشی هزینه اون رو می دم(برای رشته من 70 میلیون)
حد و حدودی نداره من همه جا می تونم برم غیر از سفر مجردی.
مستقل از لحاظ فکری طوری که همسرم به نظراتم احترام بزاره . یعنی به تصمیمم شک نکنم و درستی اونو به همسرم ثابت کنم.
در مورد سوال آخرت هم نمی دونم.
باشه حتمن می خونم.
-
بله همسر من با کار کردن و تحصیل من مشکلی نداره و حتی میگه اگه اگه دانشگاه ـزاد هم برای دکترا قبول بشی هزینه اون رو می دم(برای رشته من 70 میلیون)
حد و حدودی نداره من همه جا می تونم برم غیر از سفر مجردی.
مستقل از لحاظ فکری طوری که همسرم به نظراتم احترام بزاره . یعنی به تصمیمم شک نکنم و درستی اونو به همسرم ثابت کنم.
وای خدای من هیون این که فوق العاده است که!!!! پس چرا معطلی دختر!!!! خودت چی دوست داری؟ من اگر جای تو بودم همین امروز با سر می دویدم کتابهای رفرنس پی اچ دی را می خریدم و می آوردم خانه شبم می رفتم یککککککککککککککک ماچ گنده از لپش می کردم که وای من الهی فدای تو بشم که اینقدر گلی تو عزیز دلمممممممممممم:311:
خوب باز من زندگی تو را با مال خودم قاط زدم... خدا رو شکر من مشاور نشدم وگرنه فاجعه آفرین بودم:)
ببین یک کتابی هست زنان خوب به بهشت می رسند زنان بد به همه جا! یک کتابه با یک دید متفاوت به زن. ولی خوب خواهشا فمنیست نشیا فقط بخون بدونی چه قدر می شه متفاوت بود.
یک نکته ای هم سر دلم مونده که بگم و اون اینکه تو فوق العاده شیوا و روان و ادبی می نویسی و این نشان دهنده استعداد خاص تو در زمینه نویسندگی و ویراستاری هست عزیزم. منم نه در حد تو ولی خوب می نویسم یکی از تفریحات من و نامزدم اینه که من می نویسم میدم اون ویراستاری می کنه اون می نویسه می ده من ویراستاری می کنم. جالبه و برای ما که لذت بخشه... نمی دونم شاید بشه حتی یک وبلاگ دو نفره درست کرد یا ...
وااااااای خدای من ورزش !!!!!!!! ازت ممنون میشم منم تشویق کنی به ورزش چون بهم میگه یه شکم قلمبه دارم! البته در این حد نیست شکمم ولی اون می خواد من بشم تیپ سلنا گومز :97:
از خودت بگو برام از علایقت از استعدادهات از اینکه چند تا دوست صمیمی داری تفریح مورد علاقه ات چی هست. در دوران تحصیل چطور دانشجویی بودی؟ (من به همسرم گفتم که شوهر تو بهت گفته مقاله نمی نویسی اون گفت ما مردا به خاطر موفقیتهای اجتماعی زنهامون به هم پز می دهیم. من خیلی دقت کردم که همسرم از کل خانومهای فامیل توی حیطه تحصیل سرتر باشه همین که تو چند تا مقاله داری را تا حالا 5 بار زدم توی سر محمد (داداش کوچکش) بعد بهش گفتم شوهرش گیر داده که با فلان دوستت نگرد. گفت شما زنها سیگنالهایی که زنان برای مردها می فرستن را نمی گیرین!!! منم اگر حس کنم دوست تو داره به من یک سری سیگنالهای خاص میده برای حفظ زندگیمم شده سعی می کنم تو رو ازش دور کنم اما نمی تونم بهت بگم چرا دارم این کار رو می کنم! )