-
RE: به پوچی رسیدم!!!
[align=justify]من فکر میکنم مشکلات شما از دوتا "غ" زیر نشات میگیره :
1- غمناکی
2- غــلامی
تا وقتی هم که سعی در ترک این دو موضع نکنید و بخواهید خودتونو تو یه حصار مصونیت در مقابل نقد دیگران حفظ کنید نمیتونید به حل مشکلتون برسید. شما مدام این دو حالت رو با افکار کهنه به خودتون تزریق میکنید به همین خاطر هم مدام بهانه جوئی میکنید و اصرار به موندن در موضع فعلیتون دارید.
حیطه ذهنی شما آکنده از غم و غصه ست اما نه اون غم و غصه ی ظاهری که بهش اشاره میکنید مثل از دست دادن موقعیت ازدواجی که دوست داشتید یا موقعیت درسی که انتظار خانوادست و نتونستید بجا بیارید یا هرچیز دیگه ایی از این قبیل نه! غم و غصه ی اصلی که در پس ذهن شما رخنه کرده محصول ناشکوفا شدن شماست!
وقتی انسان شکوفا نشه در واقع اونی که باید بشه، نشــه...این ناشکوفائی یک ملال، اندوه عمیق و یک افسردگی ژرفی در باطن انسان پدید میاره. حالا مرثیه سراییهای خودتون و توجه منفی گرفتن از اطرافیانتونم به این قضیه اضافه بکنید!
اما مسئله دوم به مراتب مضرتر و خطرناکتر از مسئله قبلیه.
غلامی بمعنی عدم آزادی! وقتی انسان احساس کنه که آزادی در رفتار، در تصمیم، در نقد کردن، در حرف زدن، در انتخاب تصمیمات مهم زندگیش و ... نداره! این بدترین وضعیه که یه نفر میتونه روحا و جسما برای خودش ایجاد کنه! (دقت کنید که احساس و تصور شما در این مورد لزوما مصداقش در دنیای واقعی نیست و بیشتر از نیروی بازدارنده درون خودتون نشات میگیره که یا ترس هست یا عدم اعتماد به تصمیمات خودتون و .... در واقع میشه گفت شما اسیر افکارتون هستین)
اگر منفعل بودنتون رو میخواهید به حساب مطیع بودن بزارید باید بگم این بدترین سقفی هست که روی شکوفائی خودتون دارید قرار میدید!
تا وقتی به شیوه قبل زندگی کنید نمیتونید انتظار تغییر داشته باشید چون واقعا تغییری نکردید و از زمانیکه شروع به تغییر میکنید هم نباید انتظار آنی نتیجه مثبت داشته باشید.
شما به یه خود آگاهی احتیاج دارید. یعنی اولا قبول مسئولیت در برابر تمام اعمال خودتون، و در ثانی تلاش پیوسته در جهت رفع نواقص رفتاری خودتون جهت ارتقای شخصیت. اما لازمه که اول و بیشتر به نقاط قوت خودتون بپردازید، نه اینه از خودتون عیب بگیرید و به اسم شناخت خودتون دست به خود تخریبی بزنید!
پیشنهاد میکنم از یه مشاور و یا کلاسهای خودشناسی که توی این زمینه راهنماییتون میکنن شروع کنید. فکرنمیکنم نیازی به دارو یا قرص و پزشک باشه. البته این نظر منه باز هم خودتون فکرکنید.[/align]
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
با تشکر از عزیزانی که لطف میکنن پاسخ میدن.
pk عزیز. شاید شما درست میگید. غم بزرگی دارم. اما نه دقیقا از اینکه اون چیزی که میخواستم نشدم. بلکه چون بوده ام و همه چیزم رو از دست داده ام!!!
قصدم این نیست که از گذشته بگم. اما بیشتر از پنج ساله (به خصوص دو سال اخیر) که بودنم تبدیل به نبودن شده!!
فوق العاده از نظر IQ بالا بوده ام. از نظر EQ هم فکر میکنم در حد خوبی بودم.
یادمه تا چهارم دبستان سرکلاس ریاضی همیشه توی ذهنم از خودم میپرسیدم آخه اینا همه رو که آدم خودش میدونه چرا یه چیز که بلد نباشیم بهمون یاد نمیدن؟؟؟ توی درس هم همیشه خیلی موفق بودم. یعنی بدون اینکه اصلا خسته بشم با لذت روزی حداقل 8 ساعت درس میخوندم.در کنار کتابهای درسی معمول در مورد خیلی از مطالب علمی مطالعه های گسترده داشتم. مثل نجوم زیست و ..... از دبستان کتابهایی در مورد انرژی هسته ای و بمب اتم و ... میخوندم و خیلی از مباحثش خوشم می اومد.کتابهای روانشناسی هم میخوندم. یادمه اول دبستان اون دو تا درس به اصطلاح طولانی آخر کتاب فارسی رو که خوندیم ذوق داشتم که حالا دیگه میتونم کتاب بخونم. هرچی کتاب های حتی سطح بالا توی خونه داشتیم میخوندم. از تربیت کودک گرفته تا دیوان شعرا و کتابهای دکتر زرین کوب و دکتر پاریزی و کتابهای تاریخ اسلام و ایران و تاریخ هنر و سبکهای هنری و نقاشی و رمنهای معروف جهان و داستانهای چخوف و اشتاین بک و آندره ژید و حقیقت روح . معمای مرگ و دنیای ماورا و متافیزیک و.....
کلاس زبان میرفتم شنا میرفتم تنیس روی میز و کمک های اولیه و .... هم میرفتم
در کنار اینا عاشق طبیعت بودم کلاس نجوم میرفتم شبها دوساعتی روی پشت بوم رصد میکردم و عاشق شکار غروب و طلوع خورشید بودم.( دکتر حسابی باور کنید من جزء همون معدود کسانی بودم که طلوع رو نگاه میکردن) دیدن هر چیزی بهم لذت میداد. با جگل و درخت و حیوونا عاشقانه حرف میزدم و حس میکردم دنیا هم با من حرف میزنه. شعر و متن ادبی زیاد میگفتم.
از نظر معنوی هم ارتباط قوی با خدا داشتم. بالای پشت بوم خیلی باهاش حرف میزدم. ذوق داشتم اذان بگه و نماز بخونم. شبا که میخوابیدم خیلی دوستانه به خدا میگفتم خدایا یادت نره صبح برای نماز بیدارم کنیااا و واقعا هم سالها بدون اینکه ساعت بذارم بیدار میشدم.
رابطه ام با دوستام خوب بود. خیلی صمیمی و مفید براشون بودم. هنوز که هنوزه دوست اول دبستانم برام کادو تولد میفرسته خونمون در حالی که من حتی آدرس و تاریخ تولد اونو نمیدونم. تو مدرسه خیلی از بچه ها که توی درس ضعیف بودن رو به عنوان دوست انتخاب میکردم و سعی میکردم خیلی آرام و پیوسته به درس علاقمندشون کنم. امتحان پایان سال که میشد نمره های بالایی میگرفتن و یادمه معلم هام گاهی ازم تشکر میکردن.
با دوستام بیرون میرفتم. قدرت مدیریت خوبی داشتم و میتونستم همه ی بچه های کلاس رو هم هدف کنم و تشویق کنم. بچه ها رو جمع میکردم روی موضوع خاصی بحث میکردیم.(معمولا معنویات) خونه ی دوستام میرفتم. با دوستام خونه ی معلم هامون میرفتیم. شماره موبایل چندتاشون رو داشتم و تا همین دوسه سال پیش هنوز باهاشون تماس داشتم و خیلی صمیمی بودم باهاشون.
با اینکه فرزند چهارم هستم اما خیلی وقتا خواهر و برادرهامو راهنمایی میکردم. اونا از من بزرگتر بودن ولی ازشون درس میپرسیدم و هواشون رو هم داشتم. یه برادر دارم سه سال کوچکتر از خودمه. بارها من به ای مامان و بابا میرفتم مدرسشون برای جلسات اولیا و مربیان.
راز دار همه بودم. حس میکردم دلم جا داره برای هر درددل شنیدنی.
به اباس و سلامتی و زیبایی خودم اهمیت میدادم.اهل آرایش نبودم اما خودم رو زیبا میدونستم.
با جنس مخالف جز در فامیل و دانشگاه در ارتباط نبودم اما میتونستم خیلی راحت برخورد کنم و به نظر کسانی هم که بهم علاقمند میشدن کم نبودن. پسرخاله پسر دایی پسر عمو همسایه هم کلاسیهام (که همگی هم واقعا جوانهای خوبی بودن) جزء خواستگارهام بودن.
کسانی که باهاشون در ارتباط بودم من رو به عنوان فردی صبور مهربان منظم و پاستوریزه و باهوش و پرتلاش میدونستن.
و....
اما الان خبری از اون سرشار نیست. غم دارم. غم شدیدی از دوری خودم.
ببخشید طولانی شد.ولی واقعا وقتی فکر میکنم چی بودم و چی شدم دلم میخواد بمیرم.
آخر آرزوهام این بود که همیشه ارتباط قوی و خوبی با خدا داشته باشم. دلتنگم. دلتنگ اون مناجاتهای عاشقانه با خدا. دلتنگ اون موقع هایی که حس میکردم روحم در پروازه. دلتنگ خوابهای قشنگی که میدیدم خوابهایی که نورانی بود.
من خودمو میخوام. اون سرشار قبلی رو میخوام که از دنیا آزاد بود ولی همه ی دنیا رو هم دوست داشت.
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
چگونه فراموش کنم؟
همه چیز از همون موقع ها خراب شد. توی لینک بالا پست آخر یکم تعریف کردم داستان چی بوده.
اما مسئله اینه که من علیرغم اطمینانم به اون آقا و علاقه ی عمیقی که بهش داشتم نتونستم درست و با میل خودم تصمیم بگیرم.
تلاش زیادی کردم برای راضی کردن بزرگترها. ولی موفق نشدم. مامانم نذاشت بشه. در دوسالی که من و ایشون در مورد ازدواج فکر میکردیم ترسهایی که مامانم به دلم مینداخت خیلی اثر منفی گذاشتو من فقط برای اینکه خودم رو راضی کنم که شاید باید نه بگم رفتم آزمایش دادم همون موقع فهمیدم امکان درمان داره اما برای اینکه با اجبار نه گفتن کنار بیام همش به خودم میگفتم شاید من درمان نشم.
از اون موقع کردم. مهمترین تصمیمی که میخواستم بگیرم مانعم شدن. من هیچوقت اذیتشون نکرده بودم. هیچوقت نخواسته بودم مشکلی براشون ایجاد کنم ولی نذاشتن من تصمیم بگیرم. مامان نذاشت. بی دلیل.
هنوز نتونستم ببخشمشون.
همه ی خواستگارایی که گفتم تقریبا همزمان با همون موردی که من بهش تمایل داشتم اتفاق افتاد و من اینقدر به انتخاب خودم مطمئن بودم که همه رو بدون اینکه باهاشون صحبتی کنم رد کردم. حتی جوری رفتار کردم که دیگه کسی طرفم نیاد و به سمتم جذب نشه. روابطم رو با جنس مخالف خیلی محدود کردم. چون فکر میکردم انتخابم رو کرده ام.
بعد از جواب منفی اجباری من تا بعد از ازدواج ایشون هیچ موردی برام پیش نیومد. خیلی سعی میکردم فراموش کنم. اما هیچ موردی پیش نمی اومد که جایگزین گذشته ام کنم. از طرفی ایشون هم تا قبل از ازدواجش یه جورایی با احساسات من بازی کرد. بعد از دوسال تلاشش و نه گفتن من هنوز به من علاقه داشت اما تردید داشت. اما نمیدونم چرا وقتی مطمئن نبود احساس من رو بازی میداد و گهگاه اس ام اس های عاشقانه میفرستاد؟؟؟!!!!
در اون دو سالی که با هم صحبت میکردیم وابستگی خاصی بهش نداشتم. دوستی هم نبود و خانواده ها کاملا از هم شناخت داشتن(از اقوام بودن). ولی بعد از جواب من با اینکه بهش گفته بودم که جوابم از روی میلم نیست بی اندازه تحقیرم کرد و از طرف دیگه اس ام اس های عاشقانه اش!!!د برام مثل شکنجه بود. توی یه دوگانگی شدید گیر کرده بودم و اونقدر این سوال و انتظار پر از تردید ذهنم رو مشغول کرد که کم کم از همه چیم بدون اینکه متوجه باشم بازموندم.
تمرکز برای درس نداشتم و کم کم بی انگیزه و بی عاقه شدم.
مطالعاتم کم کم رها شد و وقتم فقط به مرور اتفاقایی که افتاد و حل کردن سوال توی ذهنم و نوشتنهای تکراری اختصاص یافت.
کم کم حال و حوصله ی حرف زدن و توی بحث شرکت کردنم کم شد. به خاطر خشمی که از خانواده ام داشتم رابطه ام باهاشون ضعیف شد. ترجیح میدادم با کسی دیگه درددل کنم تا خانواده ام.
رفتار اون احساس قلبیم رو تحریک میکرد ولی چون نمیخواستم تسلیم بشم احساسم رو خیلی خیلی سرکوب کردم. هی به خودم تلقین میکردم تو اشتباه میفهمی تو اشتباه برداشت میکنی تو احمق و خوش خیالی و... کم کم انگار این تلقینها درونی شد.
برای رها کردن خودم از اون تردید از طریق یه واسطه خواستم از احساس ایشون خبر دار بشم و حداقل تکلیف خودم رو بدونم. اما در جواب اون واسطه گفته بود نمیدونم هم دوستش دارم هم ندارم.
البته اون واسطه طوری حرف زده بود که اون اصلا متوجه نشه که به قصد چی باهاش حرف زده. ولی من احمق فقط دنبال یه جواب مشخص میگشتم. با یکی از دوستای صمیمیش که 15 سال بود باهم دوست بودن و از همه چیز هم خبر داشتن تماس گرفتم و قضیه رو گفتم. اون اولش گفت شما دو سال اونو بازی دادید و خیلی خراب شد و تا سه ماه رو آورده بود به الکل و فقط خدا کمک کرد که بیشتر ادامه نداد به مصرف الکل و ...
منم که این چیزا رو شنیدم عذاب وجدان شدیدی گرفتم و علاقه ام هم که هنوز به قوت خودش باقی بود. برای اینکه توضح بدم که نخواستم بازیش بدم جریاناتی که بینمون گذشته بود و شرایط خودم رو توضیح دادم. اولش بهم نگفت و بنده خدا سعی داشت یه جوری دست به سرم کنه ولی بعد از یه مدت بهم گفت که احمد داره ازدواج میکنه. من خیلی غرورم شکست و حس میکردم له شدم. گفت جریان اون واسطه رو هم فهمیده بودن.
بعد از یه مدت ازم خواست به ازدواج باهاش فکر کنم. منم که از احمد ناامید شده بودم و شاید دنبال یه پناهگاه میگشتم و نمیخواستم ببازم و ناامید بشم و از طرفی شناخت نسبی نسبت به مجتبی و خانواده اش داشتم تصمیم گرفتم فکر کنم. اما کم کم متوجه شدم انگار خودش پشیمونه و نمیتونه کسی رو که دوست صمیمیش رو دوست داشته به عنوان زنش انتخاب کنه. کمکم فهمیدم همه ی پیامهامون رو احمد میخونه. و از همون اول هم که من با مجتبی حرف زده بودم در جریان کامل صحبتهام بوده و کاملا فهمیده بوده چقدر دوستش داشته ام و ...
من وقتی اینا رو فهمیدم خیلی ناراحت شدم و به مجتبی گفتم یعنی شما هیچ چیز خصوصی و محرمانه برای خودتون ندارید؟؟ و جوش آورده بودم و متاسفانه از کوره در رفتم و به احمد هم اس ام اس دادم که تا حالا رو میبخشم ولی اگر باز هم دخالتی در زندگی من بکنید و به حریم خصوصی من تجاوزی بکنید جور دیگه برخورد میکنم.
اون هم که طبق معمول فوق العاده حاضر جواب و از اونایی که به هیچ وجه کم نمیلره. تا تونست تحقیرم کرد.
بعد هم با مجتبی هر دو به این نتیجه رسیدیم که با توجه به دوستی نزدیک اونا با هم ازدواج من و اون فقط دردسره.
کل قضیه مجتبی نزدیک دو ماه طول کشید و خوشبختانه هیچ دلبستگی و وابستگی در من ایجاد نشده بود. بعدش گاهی باز پیام میداد ولی دیگه جوابش رو ندادم.
اما وجودم پر از خشم شده. نمیتونم این خشم رو کنترل کنم. حالم از خودم به هم میخوره. باورم نمیشه که چه بلاهایی سر خودم و غرورم آوردم. از اون موقع دارو مصرف میکنم. حس انتقام و تلافی شدیدی دارم ولی انگار چون دستم بهشون نمیرسه سرخودم خالی میکنم. خودم هم توی نظر خودم شکستم.
ظاهرا این قضیه ها توی فامیل پیچیده و شدم نقل مجلس برای یه مدت. همین هم خیلی عذابم میده. همش به خودم میگم سرشار بلند شو نذار فکر کنن هرچی در موردت میگن درسته. ولی انگار فلج شده ام. گاهی خشم شدیدی پیدا میکنم. الان زیاد درگیر این قضایا نیستم ولی همش از همون موقعها شروع شد.
ببخشید اگر حرفهام خیلی بی ربطه.
اون همه مهربونی و خوبی توی وجودم تبدیل شده به خشم و نفرت. وقتی این تاپیک رو باز کردم خیلی خیلی حالم بد بود. فقط میخوابیدم و جرات نداشتم بلند شم چون توی ذهنم همش فکر خودکشی بود. حتی گاهی میل شدیدی داشتم که مامانم رو ...
ولی دو سه هفته پیش تصمیم گرفتم ببخشم و رها کنم حتی اگه بهم بدی کرده باشن بی خیال بشم و به یه آرامش نسبی رسیدم. و سعی کردم حفظش کنم. چند روزه آهنگهایی که همیشه گوش میکردم رو دیگه گوش نمیکنم چون میبرنم توی گذشته و زمانهایی که گوششون میکردم. یه سری آهنگها و خواننده هایی که تا حالا کارهاشون رو گوش نکرده بودم گوش میکنم.
نمازم رو دوباره میخونم اما با بی میلی. سعی کرده ام خودم رو با کارهای خونه سرگرم کنم و از اون بی کاری محضی که مدتی توش گرفتار بودم رها بشم.چند روزی خواهر زاده ام پیشم بود و ازش مراقبت میکردم. یه سری کارهای جدیتر رو هم سعی کردم انجام بدم مثل هماهنگیها با بنگاه معاملاتی و ...
میخوام اگر بشه کلاس ورزش اسم بنویسم.
صبحها سعی میکنم زودتر بیدار شم و خودم رو مشغول کنم. همه ی پرده ها رو باز میکنم تا آفتاب بیفته. حس بهتری پیدا میکنم وقتی روشن باشه. توی هوای ابری انگار میخوام خفه بشم.
امروز کتاب پله پله تا ملاقات خدا رو برداشتم که بخونم. ولی فقط تونستم سه صفحه بخونم!!! ذهنم کند و تنبل شده.
نشستم درس بخونم ولی سراغ کتاب درسی که میرم نمیدونم چرا همه ی گذشته و دردهاش میاد توی ذهنم و باز میشم یکسره درد.
نمیدونم . شاید یادم می افته چقدر عقب افتاده ام از چیزی که باید بودم.
با اینکه سعی کردم خشم و نفرتم رو کنترل کنم ولی حس میکنم مهربونی و نیکی خاصی ندارم که باهاش با بقیه رفتار کنم.
خودم رو یه آدم نفرت انگیز میدونم!!!
خودمو انگار تو گذشته گم کردم و هی دارم همونجا دنبالش میگردم . نمیدونم چرا نمیتونم رهاش کنم. نه اینکه به اندازه قبل درگیرش باشم اما حس میکنم دنبالمه. همین که میخوام ازش فرار کنم یعنی هنوز هستش و ازش میترسم. از طرفی احمد هنوز تو ذهنم هست. نه به صورت علاقه بلکه به صورت کسی که انگار میخوام برای شرمنده کردنش و کم نیاوردن جلوش تلاش کنم. ولی این نوع حضورش توی ذهنم هم اذیتم میکنه. همش تمرین میکنم که اگه دیدمش چه جوری رفتار کنم چی بگم و ... آینده ام و همسر احتمالی آینده ام چی میشه؟ اگه امسال کنکور قبول نشم چی میشه و ...
همش به این صورتها توی ذهنم هستش. گاهی حتی اینکه میخوام از خودم در برابرش دفاعی کنم و ثابت کنم که به من بد کرده بیشتر میل به خودکشی پیدا میکردم!!!
همش حس میکنم منتظرن ببینن من زندگیم چی میشه.
آزادی ای در گذشته ا داشتم ندارم. روحم و دلم محدود شده. از دیگران میترسم. هرکاری میخوام بکنم مضطربم.
از اینکه برم توی خیابون و دوستام رو ببینم واهمه دارم. از گذشتن روزها وحشت دارم
از جمع دوست و فامیل و آشنا که هی میپرسن خب حالا چیکارا میکنی و چرا ازدواج نمیکنی و ... فراری ام.
کلا از نظر اجتماعی خیلی ضعیف شده ام.
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
[align=justify]سرشار جان
تاوقتی نخوای هیچکس نمیتونه به شما کمکی بکنه، بجز خودت. خودتم که ظاهرا فقط این دورباطل را ادامه میدی!
از همین فضای مجازی و وبلاگها گرفته تا زندگی روزمره خودمون به جرات میگم مثلا از 10 تا وبلاگی که مختص به دختراست (میگم دخترا چون معمولا دخترها دیرتر و سخت تر از پسرا از یه رابطه عاطفی که تموم میشه بیرون میان)، 8 تای اونها با موضوعیت عشق، تنهایی و درکل پر از یه مشت پراکنده گوئیهای عشق و عاشقیه و پر از عکسهای دختری که روی طاقچه نشسته و به شیشه تکیه داده و گریه میکنه، یا روی نیمکت پارک زیر بارون، دراز کشیده و یا عکسهای لوس و مبتذل معاشقه و پر از حرفهای مایوس کننده و پوچ....
آدمهایی که هیچ دغدغه ای ندارن و درعین خودخواهی فقط به اتفاق بی مزه زندگی خودشون افسوس میخورن و لفظ "دیگری" براشون غیر قابل درک شده... (فکرنمیکنم شما جزو این دسته باشی اما اگه همینطور ادامه بدی.... نمیگم زمان چون برای شروع هر زمانی خوبه اما احتمالا فرصت هاتو از دست میدی!)
همه این چیزایی که تعریف میکنی مربوط به گذشته ست. مهم اینه که الان چکار میکنی؟
باوجود تموم این چیزایی که گفتی هیچکدوم از اون کارهائیکه توی گذشته میکردی نتونسته بهت درحال حاضر کمک کنه و منظور منم از شکوفائی همین بود نه اینکه در گذشته چکارایی میکردی و نمیکردی. اینکه خودت چی بودی و چی هستی؟
در مورد تصمیم و فکرکردن برای ازدواج فقط یه پیشنهاد بهت میدم، اول خودتو پیدا کن، بعد دنبال نیمه ی گمشدت بگرد. ازدواج جایگزین کردن یکی که تمام خلاء های مارو پرکنه و احساسات سرگشته مارو سروسامون بده نیست!
که مطمئنا اینو خودتم میدونی.
من که فکرنمیکنم چیزی جز اون پسرو از دست داده باشی. تموم اون توانائیهات سرجاشونه منتها اگه بخوای ازشون استفاده کنی.
چیزیکه مارو تو زندگی پیش میبره و سوخت اصلی ما اشتیاق ماست. اگر انسان همت نکنه و اشتیاق نداشته باشه هزار تا وسیله هم براش فراهم بشه جایی نمیره اما اگه اشتیاق داشته باشه بالاخره هرطور باشه خودشو میرسونه به هدفش. یعنی اون مادیت و جسم انسان با اشتیاق حرکت میکنه، درغیر اینصورت بدون اون کاری انجام نمیده. ما مثه ماشین نیستیم که برای حرکت فقط کالری یا سوخت در ما بزارن، کالری اصلی انسان همون شور و اشتیاقشه.[/align]
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
من دیگه به اون پسر فکر نمیکنم و علاقه ای هم بهش ندارم. فقط ازش رها نشده ام و هنوز حس میکنم دارم ازش فرار میکنم.
اینو خوب میدونم که هیچکس دیگه نیست که بتونه بهم کمک کنه. میدونم من آرامشم رو درون خودم از دست داده ام و چیزی نیست که در بیرون از خودم دنبالش بگردم. و میدونم تا خودمو پیدا نکنم و درون خودم شاد نباشم در منار هیچکس دیگه هم شاد نخواهم بود.
از اوایل امسال چند مورد خواستگار پیش اومد ولی نتونستم جواب بدم. چون خودم حس میکردم گمم و دارم طرف مقابل رو الکی معطل میکنم. توی تالار یه موردش رو مطرح کردم. اینم لینکشه.
من علاقمند نشدم و او اصرار به ازدواج دارد.
در مورد اینکه حس میکردم و میکنم توانایی دوست داشتن رو از دست دادم هم در تالار صحبت کردم.http://www.hamdardi.net/thread-19319.html
وشکل من همین شوق و ذوقه. میدونم خودم از همه مهمترم اما هیچ ذوقی برای کاری ندارم. این همه ی دلیلیه که به شدت از زندگی سیرم کرده. من حتی ذوق غذا خوردن هم ندارم. مریض که میشم حوصله ندارم برم دکتر و دارو بخورم. حوصله ی زندگی ندارم. هیچی ازش نمیخوام.این چیزیه که نمیدونم چطوری حلش کنم.
با این بی ذوقی از مسئولیتهای زندگی میترسم. میترسم از پسش برنیام.این روزا خیلی دارم سعی میکنم خوش باشم اما فقط دارم خودمو گول میزنم.
البته این روند برای من یکدفعه و بعد از اون نه اجباری پیش نیومد. من بعدش خیلی رفتم دنبال علایقم و ذوق های تازه ای برای زندگی پیدا کردم. اما فکر کنم تنهایی بهم فشار آورده. نمیدونم از صبر و تلاش خسته شدم. از همه چی خستم.
دوست دارم زندگی تموم میشد.
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
سرشار عزیزم.
من و دیگر دوستان متخصص نیستیم و حرف هایی که برات می نویسیم عمدتا تجریبات مدتی است که عضو همدردی بودیم. در ضمن اینجا ( تالار مشاوره) هم علی رغم یه سری مزیت ها، محدودیت های خودش رو داره. مثلا تشخیص افسردگی، اضطراب یا وسواس تنها از روی چند جمله شما کمی دور از منطقه، اما ممکنه همین موارد ریشه همه مشکلاتت باشه. پس اگر می تونی از مشاور حرفه ای کمک بگیری، لحظه ای درنگ نکن. مشاوره حضوری می تونه شما رو خیلی زودتر به نتیجه برسونه.
من تلاش می کنم کارشناسان رو در جریان تاپیک شما قرار بدهم تا حرفه ای تر راهنمایی کنن. تا اون موقع، سعی می کنیم هر چی از دستمون بر میاد برات بنویسیم، اما راهگشا بودن یا نبودنش کاملا درگرو تلاش خودته. حالا با این پیش زمینه، بقیه پست رو بخون.
********************
* مشکلات شما یک سریش مربوط به گذشته است، که هنوز درگیرش هستی و برات حل نشده موندن. مثل خاطراتی که برات آزار دهنده است، واکنش هایی که داشتی و الان برات دردناک شده یادآوریش. موقعیت هایی عالی که اون موقع داشتی و الان حسرت می خوری از اینکه ازش فاصله گرفتی.
برای این دسته، یادآوریش تنها وقتی به درد بخوره که بخوای ازش درس بگیری. در غیر این صورت فقط بار ذهنیت رو سنگین می کنه. پس همین الان تصمیم بگیر که تلخی همه گذشته رو می خوای بریزی دور و فقط تجربه های ارزشمندش رو نگه داری. شاید تا چند سال دیگه یه دارویی اومد که هر خاطره ناخوشی رو از بین برد، اما فعلا مجبوریم برای این دسته مشکلات، از تکنیک توقف فکر استفاده کنیم. لطفا لینک زیر رو خوب بخون و سعی کن راهکار ها رو دنبال کنی.
لینک 1
همچنین برای اینکه بتونی خطاهای شناختیت رو تصحیح کنی کتاب" از حال بد به حال خوب" رو مطالعه کن.
* یه سری از مشکلات هم مربوط به زمان حاله اما در دست شما نیست و از اراده من و شما خارجه. مثلا نمی تونی منش و اخلاق پدر و مادرت رو مطابق سلیقه خودت عوض کنی. در برابر اینها باید پذیرش داشته باشی و سازگاری مثبت پیدا کنی.
* اما دسته سوم که بیشتر روش تاکید دارم، چیز هایی است مربوط به همین لحظاتی که داره سپری میشه و می تونی در موردش تصمیم بگیری که خوب یا بد، شاد یا غم ناک، امیدوارانه، یا مایوس، بگذرونیش. بستگی به خودت داره که از این حق انتخابت چطور استفاده کنی.
حالا لطفا برگرد به اون لیست اول که برامون نوشتی ( هنوز هم می تونی بهش اضافه کنی ها! تو قدرت مقابله با سختی های بیشتر از این رو هم داری :43::46: ) و بگو کدومش دائمی نیست و قابل تغییره. مثلا من فکر می کنم مورد شماره 2، گیر افتادن توی یک دور باطله. درس نمی خونی> یاد این فرصت سوزی می افتی> اندوهگین می شی>درس نمی خونی!
باید یک جایی این دور باطل رو شکست. از کجا؟...
بهشون فکر کن و لطفا ما رو هم در جریان راه حل هات بذار.
سپاس
شاد باشی نازنین :72:
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
من در گذشته ام در نقاب عشق خیلی بدی و ظلم کردم. یعنی با وجود عشق قلبی عمیق خودم رو مجبور کردم که تا میتونم بدی کنم. شاید هم بشه گفت عاشقی بودم که نقاب تنفر زده. با هربار اذیت کردن و شکستن احمد خودم هم خراب میشدم. فکر میکردم ناچارم این کار رو بکنم. و خودم رو با یه سری چیزهای پوچ توجیه میکردم. هیچ دلیلی برای نه گفتن بهش نداشتم ولی برای راضی کردن خودم به این جواب اجباری و توجیه به ظاهر عقلانی خودم شگتم دنبال ایراد و بدی توی کسی که به نظر خودم هیچ ایرادی نداشت.به چیزایی گیر دادم و بهمونه گیری کردم که برام مهم نبود. تا حد ممکن کوبیدمش و ازش ایراد گرفتم که باهام بد رفتار کنه و حداقل بتونم اینطوری ازش بدی ببینم و بتونم خودمو راضی کنم که اون خوب نیست.
اصلا باورمن نمیشه چیکار کردم.
با رفتارم اونقدر داغونش کردم که کارش به مصرف الکل کشید.
اون حالا رفته دنبال زندگیش. خوشحالم که بدون من هم تونست خوشبختی که آرزوش رو داشت بسازه. ولی غمگینم از اینکه من خودم خوشبختیم رو با دستای خودم از خودم گرفتم.
برای راضی کردن خودم به این کارها و خیلی سعی کردم فکر کنم دارم درست رفتار میکنم و توجیهی برای تبرئه خودم پیدا کنم. عذاب کارهام داغمونم کرد. میدونستم بد کردم و انگار خودم رو داشتم قصاص میکردم. به این کار انگار عادت کردم. به زور بدبین بودن اونقدر ادامه دادم که انگار شده بخشی از وجودم.
باید خودمو ببخشم باید با خودم صادق باشم. ولی خیلی تلخه حس کنم کسی که دلم رو شکسته کسی که خوشیم رو ازم گرفته و ... خودم بوده ام.
خودکشی رو انگار از همون موقع شروع کرده ام. از کشتن احساس و دل خودم شروع کردم و اونقدر از خودم متنفر شدم که به زجر دادن خودم ادامه دادم. اونقدر به بد بودن خودم واقف بودم که باورم نمیشد کسی منو آدم خوبی بدونه. میرفتم پیش امام رضا ولی به خودم میگفتم خاک برسرت تو لیاقت نداری. میخواستم مثل قبل نماز شبهامو بخونم به خودم میگفتم تو آدم نیستی. میخواستم هر کار خوبی کنم خودم رو لایق نمیدونستم. همش به خودم گفتم تو یه آدم بدجنس دوروی دروغگوی ظالم کثیفی که همه ی خوبیهات فقط تظاهره حداقل دیگران رو گول نزن با این جانماز آب کشیدنات. بذار بقیه هم بدونن چه موجود کثیفی هستی.
میدونم میدونم هیچ کس مقصر نیست. نه احمد نه مامانم نه بابام نه خواهر و برادرام نه هیچ کس دیگه.
ولی بهم بگید چیکار کنم؟؟ خودمو که ازش متنفرم چطوری دوست داشته باشم؟؟ از شکنجه دادن خودم چطور دست بردارم؟؟ از انتقام گرفتن از خودم از نابود کردن خودم؟؟؟
حرفام شاید بیشتر شبیه اعترافه.
احمقی مثل من هم پیدا میشه؟؟؟!!!
کسی تا حالا با خودش همچین کاری کرده؟؟!!!!!
نمیتونم دیگه نمیتونم خودمو تحمل کنم. حالم از خودم به هم میخوره.
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
سلام. از این اتفاقات برای خیلی ها می افتد.کم و بیش .با شدت کمتر و بیشتر.ولی انرا به سادگی بازگو نمیکنند.به احتمال زیاد من هم به جای شما بودم همین رفتار ها را داشتم.من شما را سرزنش نمیکنم.او با مشکل خودش کنار امد.اول الکل بعد ازدواج.این تصمیم خود او بود و برای انجام این کارها نظر شما را نمی خواست.الان هم مشغول زندگی خودش است.شما زمانی می خواستید همسر او باشید مقدر نشد.شما گفتید: (اون هم که طبق معمول فوق العاده حاضر جواب و از اونایی که به هیچ وجه کم نمیاره. تا تونست تحقیرم کرد.)-پس چرا به او ترحم میکنید؟بر این اصرار نکنید که حامی دایمی او باشید.چرا فکر میکنید سایرین فقط رفتار شما را دنبال میکنند؟هر کسی گرفتاریهای خاص خودش را دارد.با اینحال شما یک کار عاقلانه انجام دادید و ارتباط خود را بی جهت با نفر دوم ادامه ندادید چون امکان داشت انها برای تحقیر شما نقشه کشیده باشند و یا شما را تحقیر کنند و برای شما دردسر ایجاد کنند.ارزش کار شما این است که اگاهانه از یک اشتباه جلوگیری کردید.آفرین:104:(زیاد سخت نگیرید )
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
سلام دوستان.
میخوام مشکلاتم رو یکی یکی بررسی کنم و یکی یکی بهشون رسیدگی کنم.
درس خوندن الان خیلی واجبه. چون اگر امنسال هم قبول نشم باز یکسال دیگه علاف میمونم و فکر میکنم اگر قبول بشم و ذهنم سرگرم درس و فعالیت بشه و محیطم هم یکم تغییر کنه و از این یکنواختی در بیام خیلی موثر باشه.
البته میدونم ارشد سختیهای خودش رو داره و ازش هراس دارم ولی به نظرم فوایدش بیشتر باشه. دوستان جدید هم میتونم پیدا کنم و شاید راههای تازه ای برای پیدا شدن یه ذوق در زندگیم پیدا بشه.
دلم میخواد یه کسی رو میشناختم که با هم برنامه ریزی کنیم و با هم درس بخونیم. نمیدونم چرا تنهایی نمیتونم. انگار یکی باید هلم بده. امروز بچه مدرسه ای ها رو که میدیدم دلم میخواست کاش یه معلم داشتم که هر روز ازم درس بپرسه!!!
-
RE: به پوچی رسیدم!!!
با سلام مجدد به دوستان و تشکر فراوان از همگی.
آویژه جان مرسی. وقتی یکی تشویقم میکنه انرژی میگیرم.نمیدونم چرا اینقدر تشنه ی تشویق شدن هستم.
کنکورم اواخر خرداد ماهه. امسال باید دیگه هرطوری شده از این مانع رد بشم. اصلا شاید از بس این سه سال تو خونه موندم و فعالیت نداشتم اینجوری شده ام. شاید هرکس دیگه مثل من سه سال توی خونه مونده باشه همین ناامیدی و پوچی سراغش بیاد. شاید من واقعا مشکل حادی نداشته باشم و نباید به روحیه ام مثل یه بیماری لاعلاج نگاه کنم.
آخ که چقدر دلم برای معلمهام و درس پرسیدنهاشون تنگ شده!!!
به نظرتون چطوری میتونم یه به اصطلاح پایه برای درس خوندن پیدا کنم؟؟؟