دارم دیوانه میشم همسرم میگه جدا بشیم .هر چی پیش میاد به جای قبول نقش خودش در مشکلات میگه ما به درد هم نمیخوریم.تو خوبی من بدم نمیخام با توی خوب باشم تو برو با یکی خوب مثل خودت.3 روز دیگه میخایم بریم مسافرت استانبول خیر سرمون بعد میگه جدا بشیم.
هفته پیش سر یه مساله با هم مشکل پیدا کردیم.فرداش راجع بهش بحث کردیم.خوب پیش رفت.با ارامش و بدون غرضورزی حرفامونو زدیم همدیگرو تایید کردیم همسرم گفت که من خیلی خوب به حرفاش گوش نمیدم و من متوجه شدم شنونده خوبی نیستم.تقریبا با هم اتفاق نظر داشیم.
اما وقتی دوباره بحث پیش میاد انگار همه چی یادش می ه دوباره همون رفتارا.به من میگه تو نقش تخریب کننده داری و نه تنها باری از دوش من برنمیداری باعث میشی خصوصیات منفی من بیشتر نمود پیدا کنه.میگه رضایت ندارم از با تو بودن و الکی داریم کش میدیم.
همیشه ذهنش پراز افکار منفی قضاوت و پیش داوری و ذهن خوانیه.روحیاتش صفر یا صده.رفته بودیم عروسی خالم اولش خوب بود اخراش همه داشتن عکس میگرفتن با خشونت اومده میگه پاشو بریم منم حاضر نبدم وایسایده نصف شب تو کوچه بوق زدن.هنوز تو ماشین ننشسته راه افتاد در باز بود.همه ازین روانی بازی و بیثباتیش شاخ دراوردن.راجع به خانوادم گاهی با لحن بدی حرف میزنه که خیلی ناراحت میشم.مامانم یاوش رفته بود سالگرد ازدواج مارو تبریک بگه بعد که گفت با یه لحن زشتی تشکر کرد که دلم واسه مامانم سوخت و از بینزاکتی شوهرم شرمنده شدم.از همه انتظار احترام و کرنش داره درصورتی که خودش متقابلا اینطور نیست.خواهرم توی تلگ... واسه مامانم قربون صدقه رفته بود بعد میگه اه چقدر شیرین عسله.واسه همینه که تورو حساب نمیکنن.من به کسی باج نمیدم سواری ندادم بهشون.مامانت میخواد به همه بزرگی کنه اما من غدم .میگم کی خواستن سوار بشن میگه من نمیذارم.میگم اخه مامانم چکار به زندگی ماداره.میگه میخاسته بارها دخالت کنه.میگه 2 سال پیش که رفتیم شمال.دو گروه بودیم ما و خانواده پدریم و خانواده بابابزرگمینا.قرار بود بریم انزلی گروه دوم گفتن ما مرخصی نداریم.مامانمو داییم رفتن تو اتاق با هم حرف زدن که اگه میشه اونام بیان.که البته من اونجا نبودم اما همسرم اینارو گفت.اتفاقی خواهرمم تو اتاق بوده.بعد میگه مامانتو خ.اهرت دوتایی رفتن تصمیم گرفتن واسه ما.حالا فکر کنید که داییم که یه پای قضیه بوده نبوده باشه.البته خواهرم گفت دایی هم تواتاق بوده.بعد گیر داده به من برو به مامانت بگو چرا از فلانی نظر نخواستی من ناراحت شدم باید عذربخواد.گفتم میفهمم ناراحتی اما وقتی ما همه تو یه جبهه بودیم چرا باید دوباره سوال بشه دیگران مشکل داشتنو باید خودشونو هماهنگ میکردن.میگه مامانت دیکتاتور فامیل و خواهرت یه الفبچه واسه من تصمیم گگرفتنبعد به مامان گفتم با تمسخر گفت نمیدونستم باید اجازه بگیرم وقتی نظرمون یکی بوده.به نظرم بیشتر شوهرم ضایع شد.همیشه با مامان من سر جنگ داره و منتظر فرصته تیکه بندازه.با این منفی بافیش چه کنم چقدر میتونم هیچی نگم و بگذرم و نادیده بگیرم و به قول همسرم یه جور قضیرو رد کنم.امروز بهم گفت صداتو ببر .خیلی ناراحتم
همش میگه جدا بشیم تو همسری که من میخواستم نیستی و منو درک نمیکنی باید با اخلاقای بد درست برخورد کنی.کاردان نیستی و خامی و رضایت ندارم ازت شاید با هر کس دیگه خوشبخت میشدم.
من چه خاکی تو سرم بر یزم با این همه دم از جدایی زدنش.الانم که خیر سرمون میخایم بریم سفر.حالمو خراب کرده انگار خودش همه کاری کرده واسه بهبود رابطه.انگار جدایی راحته که مثل نقل و نبات هی میگه طلاق قبهش ریخته دیگه.هرگز فکر نمیکردم ت. زندگیم حرف طلاق بیاد .خیلی داغونم.وقتی منو نمیخوادو اینقدر زندگی واسش پوچه چرا بایدادامه داد.وقتی میگه میخوام راحت بشم و بقیه عمرموزندگی کنم احساس حقارت میکنم.