سلام شیدای عزیز بعد از درخواست ناگهانی همسرم واسه جدتیی یک ماه نتونستم برم سر کار. اما باقی موارد رو به دلایل دیگه ازش غافل شده بودم. کوهنوردی هم تازه شروع کردم.
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام شیدای عزیز بعد از درخواست ناگهانی همسرم واسه جدتیی یک ماه نتونستم برم سر کار. اما باقی موارد رو به دلایل دیگه ازش غافل شده بودم. کوهنوردی هم تازه شروع کردم.
بچهها امروز یه حال مزخرفی دارم. تو دلم آشوبه. شما همه این دورانو گذروندین؟ این وضعیت چقدر طول میکشه؟ خدایا خودت زودتر کمکمون کن خواهش میکنم.
زانکو جان
وقتی جدا میشی (منظورم از نظر عاطفی و احساسی) این حالت پیش میاد و طبیعی هست. دلشوره و اضطراب تا حدی زیاد میشه که حالت تهوع به آدم دست میده و حتی ممکنه بالا بیاری
اما این مرحله میگذره فقط باید یادت باشه کاری نکنی که هی برات تکرار بشه. یعنی مرگ یبار شیون یبار، یکبار تصمیم بگیر برای همیشه. اینجوری همه مراحل سخت را یکبار میگذرونی
رو خودت کار کن. این ذهنیت را بریز دور که اون منو نخواست. وقتی تصمیم بگیری که دیگه این رابطه را نمیخوای برات یک حسن داره. اینکه احساس ترد شدن از طرف مقابل در وجودت از بین میره و آسون تر میشه.
بعدش هم حرف بزن. با دوستها با کسانی که بهشون اعتماد داری یا کسانی که بعدا حرفاتو بر ضدت استفاده نمیکنن.
اینجا حالتو بنویس بذار تخلیه بشی ، گریه کنترل شده خوبه. کار مفیدی بکن و برنامه بریز برای آینده
در ضمن چون محدودیت پست هست اینجا بهت میگم که فکر نکن شوهرت با ظاهرت مشکل داشته، این حرف مفته. ظاهر بهانه هست. اگر ظاهرت خوب نبود از اول اونقدر اصرار نداشتن که جواب مثبت بگیرند
شاید این روزها بدترین روزهای زندگیم باشه شاید هیچوقت فکر نمیکردم یه روز قراره یه نفر انقد تحقیرم کنه، انقد غروررمو بشکونه، منو بی ارزش جلوه بده. اما من نمیخوام ضعیف باشم، نمیخوام ببازم، نمیخوام اون آدم شکست خورده افسرده گوشه گیر باشم. الان تو شرایط خیلی بدیم اما نمیخوام کسی که ضرر کرده من باشم. من میخوام بهتر و بهتر از قبل زندگی کنم میخوام دوباره عاشق زندگیم باشم، امیدوار باشم، شاد باشم، آرامش داشته باشم.
مهم نیست گذشته چی بوده و آینده چه خواهد شد، مهم نیست مرد باشیم یا زن، مهم نیست قوانین به نفع ما باشه یا به ضرر ما، هیچوقت هیچکس نمیتونه مارو تحقیر کنه، غرورمون را بشکنه و یا بی ارزشمون کنه، بجز خود ما.!نقل قول:
شاید این روزها بدترین روزهای زندگیم باشه شاید هیچوقت فکر نمیکردم یه روز قراره یه نفر انقد تحقیرم کنه، انقد غروررمو بشکونه، منو بی ارزش جلوه بده
چرا از بین چند میلیارد آدم در دنیا فقط همین آدم میتونه اینکارو کنه؟! چون شما خواستید. پس دیگه نخواهید. این اختیاری که خودتون بهش دادید ازش پس بگیرید. یعنی احساستون را پس بگیرید تا این هم بشه مثل همه ی اون چند میلیارد دیگه.
زانكو منم شرايط شما رو دارم و باتمام وجود دركت ميكنم
بعضي وقتا انقدررر تحقيرم ميكنه ك از اعصاب خوردي نميتونم تكون بخورم و از كمر درد ميميرم
پيشنهاد ميكنم سخنراني دكتر فرهنگ و محمد رضا شعبانعلي رو گوش بده
تاپيك منو بخون تو شرايط ب اين داغوني دارم كارامو انجام ميدم البته ن زياد ولي بازم از خودم تا حدودي راضي ام
سحر جان بیشتر تاپیک هاتو خوندم. خیلی خیلی متأثر شدم. من نسبت به روزهای اول خیلی بهترم اما بعضی وقتها یهویی حالم خیلی بد میشه که فکر میکنم طبیعیه چون فقط دو ماه از این اتفاق تلخ تو زندگیم میگذره. هنوزم نمیتونم کاری کنم نیاز دارم بازم فکر کنم نمیخوام بعدا با خودم بگم عجله کردم. میخوام مصمم برم جلو. شاید خیلیا الان با خودشون بگن بابا منتظر چی هستی تو زودتر جدا شو، اما باور کنید سخته من نزدیک یک سال شوهر داشتم به زندگی مشترک فکر میکردم الان نمیتونم قبول کنم یهو در عرض دو ماه همچی تموم بشه.
دااااارم مييييمييييرم
دلم داره ميتركه
دلم براش تنگ شده ، امروز عكس جديد گذاشته بود خيلي دلم بيشتر تنگ شد
وااااي خدا من نميتونم تحمل كنم بخدا نميتونم از صب انقد گريه كردم چشام باز نميشه
ياد كاراش ميوفتم حرف زدنش خنديدنش لبخند زدنش مسخره بازي در اوردنش خيلي شووووخ بود ي لحظه از دستش راحت نميشستيم
همش آدمو ميخندوند سوپرايزم ميكرد كاراي يواشكي يهويي
ما سه سااااااال باهم بوديم باهاش خاطره دارم خيلي زياد
اصن نميشه خاطراتشو از ياد ببرم يه عالمه واسم وسيله خريده بود باهمم خريد رفته بوديم كل اتاقم يادگارياشه هرطرفي نيگاه ميكنم تازه خيلياشو از جلو چشمم برداشتم
همين گوشيم لپ تاپم تبلتم همه چيز نگاه ميكنم يادش ميوفتم
چند روزه از اتاقم بيرون نرفتم ناهار شام نخوردم ، بيشتر دارم خودمو عذاب ميدم ك كاش نگهش ميداشتم
كاش تحمل ميكردم
كاش قهر نميكردم
كاش منت كشي ميكردم
كاش كاااش كاااااش
ميگم مگه همه زنو شوهرا همه چيزشون خوبو خوشه ماهم مث اونا كاش بيخيالش نميشدم
تر خدا بگين اگه اونموقه من ميرفتم سمتش اون برميگشت و الان خوب بوديم باهم ترخدا راستشو بگين ؟؟؟؟؟
دارم خودمو ازار ميدم ، مث ي مريض ك ميگن الان گرمي نميفهمي يا كسي ك عزيزي رو از دست داده انگار سرد شدم و تازه داره دلم براش تنگ ميشه
ميخام اروم شم ولي نميدونم چطوري؟؟؟؟؟
هر چه دلم خواست نه آن میشود هر چه خدا خواست همان میشود
سلام سحر خانوم ممنون که به تاپیکم سر میزنی
الان که دارم مینویسم صدای بوق،بوق ماشین عروس وسر و صداو...تو خیابون پیچیده و منو میبره به یه حال و هوای دیگه ،البته حسود نیستم اتفاقا هنوزم واسه. رفتن به عروسی ذوق دارم هر چند از آشنا های دور باشه
اما خب هر دختری با امید بله رو میگه ،وقتی یه دفعه همه چیز به هم میخوره و تموم میشه
خب طبیعتا تاثیر بدی تو روحیمون میذاره،من خودم روزای اول جدایی اصلا دنیا برام یه جور دیگه بود خیلی متفاوت از روزای دیگه یه حسی بهم میگفت اگه اون باشه ،حتی با همه ی بدیاش،حالم خیییلی خوب میشه
مثل وقتی که عاشقی و عشق کورت میکنه
من حس و حال الانت رو کاملا درک میکنم،من وقتی دیدم نمیتونم کینه ای بودن و خیلی از موارد اخلاقی دیگه تحمل کنم دیدم منطق.میگه باید تموم بشه واسه این که مطمئن شم پیش مشاور رفتم و با حاج اقایی که عقدمون کردصحبت کردم و گفت که هم کفو هم نیستن من زمانی تصمیم به جدایی گرفتم که منطقم میگفت باید جدا شی
و هیچ لج و لجبازی هم در کار نبود
اما میدونم اگه فقط اون اقا اشاره ای به بهتر کردن رفتارش میکرد حتی تو محضر ،جدا نمیشدم و یه فرصت به زندگیمون میدادم
هنوزم موقعی که دعا میکنم از خدا میخوام اگه صلاح میدونه همون اقا اخلاقش خوب بشه و برگرده
شما پیش مشاور رفتین؟
نظر مشاور چی بود؟
خودت میدونی پسرا وقتی یه کسی رو بخوان هر کاری میکنن تا به دختره برسن نمونه اش همسر سابق من که برگشته میگه اگه قبل عقد میگفتی جونمم میدادم
اما الان فرق میکنه
وقتی این حرفو.میزنه به نظرت این آدم لیاقت یه زندگی مشترکو داره؟و.خیلی چیزای دیگه گه الان یادم میاد میگم تصمیمم درست بوده
اما امان از وقتی که احساساتی میشم
به نظرم شما بشین بدیاشو بنویس و خوبیاشم بنویس ببین واقعا تصمیم منطقیت چیه
نظر اطرافیانت چیه؟ بزرگترا،فامیل از همه مهمتر پدر مادرت؟
عزیزم میدونم سخته،خیلی هم سخته نادیده گرفتن احساسات اما باید قبول کنیم که ما بیشتر با عقل و منطقمون هست که زندگی میکنیم و احساسات همیشه کمک کننده نیست
همه کسایی که عروسی میکنن از دوران عقد به عنوان شیرین ترین دوران یاد میکنن
حالا دوران عقد ما که این باشه خدا به دادبعدش برسه
البته همه چیزو بسپار به خدا ،خدا خودش بهترین هارو برات رقم میزنه،انشاا...
sahar51
عزیزم شما آمادگی جدا شدن ندارید. همونطور که ازدواج آمادگی میخواد و باید به نقطه اوج عشقت برسی و بله بگی، جداشدن هم نیاز به بی تفاوت شدن داره
شما با این وضعت جدا بشی هم همیشه حسرت میخوری.
تو هنوز اینقدر اذیت نشدی که بتونی راحت دل بکنی.
شاید توصیه من خیلی متفاوت باشه برای شما اما بهش عمل کن. تلفن را بردار بهش زنگ بزن، جواب نمیده برو در خونه اش برو محل کارش هرجایی که بتونی به پاش بیفتی. خلاصه هرکاری که میتونی بکن تا برگردید به زندگی (فقط همه کاراتو مو به مو یادداشت کن)
همیشه قبل ازدواج فکر میکردم چرا مردم نمیتونن بدون جنگ و دعوا جدا بشن. بعدا فهمیدم چه فکر ساده لوحانه ای! خب دو نفر که دعوا ندارند نمیتونن جدا بشن.
باید اینقدر تو اعصاب هم رژه برن تا بتونن دل بکنن
شما برو و حتما اینکارو بکن. فکر نکن مسخره کردم یا شوخی بود. برو به جایی برسی که یا زندگیت درست بشه یا دیگه خاطراتش برات اینقدر شیرین نباشه!!
اقاي كاوه ممنون از تاپيك خوبتون ك ميشه درددل كرد من خيلي زياد خودمو كوچيك كردم
ازش خاستم خيلي وأسطه فرستادم رفتم خونش البته ٨ ساعت از ما دوره رفتم شب اول خوب بود و كنار هم بوديم منظورم از خوب تو همه. ي مسائل نيست شب بعدش با تمام قدرت دوست داشت منو بفرسته برگردم هركاري كردم نذاشت حتي يك شب بيشتر بمونم
حاضر شد چند برابر گرونتر برام بليط پرواز بگيره و منو برگردونه
اون تنها اونجا ي خونه مبله با تمام إمكانات و بالأترين نقطه شهر داره با اجاره ي خيلي بالا ولي تو اين سه سال من ب اندازه ي انگشتاي دست هم اجازه نداشتم برم
بهش گفتم دوستمم بهش گفت يك فرصت ديگه بهم بديد شايد خوب شه ولي نشد نميخاد اون اونجا سرش گرمه مگه نه؟؟
وگرنه مگه ميشه ي مرد اينكارارو بكنه شما خودت مردي جنس خودتونو بازم بهتر ميشناسي بنظر شما اون كسي رو داره و ميخاد ازدواج كنه ؟
هانيه جان مشاور رفتيم تهران قرار بود ي قضاوت بكنه و ي نامه بنويسه و اونو ك مقصر ٧٠٪ بود محكوم كنه پنج ماه منو علاف كرد اخرم قالم گذاشت و الان اصلا نه منشئ نه خودش جواب نميدن
البته اينجا مشاوره رفتم ولي ازونايي بودن ك فقط شعار ميدن ديگه نرفتم
دارم به همه در و دیواری میزنم تا بقیه متوجه بشن به حمایتشون نیاز دارم دوست دارم وقتی کسی رو میبینن که مناسب منه ودنبال همسر میگرده منو پیشنهاد بدن، همسر اولی رو از توکل بخدا بدست آوردم اما یجای کار می لنگید، یه جای کار اشتباه کردم، اونجا که از مغزی که خدا داده بود کم استفاده کردم، حالا میخوام دوباره زندگی کنم و تو این برزخ جدایی وقتی ترس تنهایی میاد ، بی احساس و کرخت میشم ، انگار انرژی ها از تنم میره ، برای داداشم دنبال همسر میگردم ولی هر دوتاش سخته هم یافتن دختر مناسب برای اون و هم تصور آدمی که مناسب منه و جلب حمایت فامیل و دوستان تو ازدواج، اینروزا یه حال التماسی تو وجودمه که نمی دونم به کدوم در بزنم، درگیری فلسفی مذهبی پیدا کردم کاش یه راه بهم نشون میداد تا درک میکردم از تو بازی نخوردم خدا ،من میترسم از اینکه همه چی بازی باشه همه مهره ها مثل همیشه به یه نتیجه برسه یه درد تموم نشدنی که موضوعش عوض میشه، من پشتوانه میخوام تو پیچ و خم زندگی خدای منی؟ من به تو تکیه دارم تو تکیه گاه من هستی؟ من ایاک النعبد وایاک النستعین میگم تو یاری کننده من هستی؟ به قلبم بیا و کمکم کن ، گاهی وقتا بدست میارم همه چیز رو اما آروم نیستم ، چراشو میدونم چون تو نیستی، خدایا ای قدرت لایزال و کهن ، ای شریف ترین قدرت ها، ای قادر متعال خوب میدونم زبونم درازه و روم زیاده ، اما بغیر تو کسی ندارم قلبمو پر کن از وجودت ، تو به همه کمک میکنی ، خوب دارم میبینم به اون گناهکاره قاتل که بچه های خودشو سقط کرد امید زندگی دادی البته خوشحالم چون واقعا عذاب میکشید و آروم شدنش رو دوست دارم ، این جهنم تموم میشه؟ من تلاش کردم و دعا کردمو میخوام بدونم باید چطور آدمی رو واسه ازدواج با خودم تصور کنم، نفهمی درد بزرگیه ، ( اینا فکرای این روزای منه)
saharجاننقل قول:
وگرنه مگه ميشه ي مرد اينكارارو بكنه شما خودت مردي جنس خودتونو بازم بهتر ميشناسي بنظر شما اون كسي رو داره و ميخاد ازدواج كنه ؟
من یکبار به شما گفتم این آدم برای شما مرد زندگی نمیشه الان هم میگم ایشون آدم زندگی نیست و فعلا دلش میخواد الواتی کنه و خونه مجردی و ... داشته باشه
باید سنش کم باشه که دنبال این مسایل هست.
هر چند مردهایی با سن نه چندان کم هم دیدم که تازه یادشون میفته...
بعضی مردها در سنین جوانی بدلیل نداشتن شرایط مالی، اجتماعی یا ظاهری نتوانستن یکسری کارها را بکنن و براشون عقده شده. وقتی شرایطش ایجاد میشه تازه عقده ها سر باز میکنه.
اما تو
اینقدر آزار ندیدی که بتونی براحتی دل بکنی، این دور بودن و قهر هم بیشتر جاذبه برات ایجاد میکنه. پس بهتره بری تا جایی برسی که هروقت بهش فکر میکنی حالت بد بشه.
در ضمن ایشون نه کسی را داره نه میخواد ازدواج کنه. اون الان دلش میخواد ول باشه، اینا براش محدودیته
آقا کاوه منم مثل سحر خانوم شدم.
عقلم میگه زودتر جدا شو، دلم میگه بعدش پشیمون میشی نمیدونم چیکار کنم از یه طرف دو ماه گذشته و هیچ خبری از نامزدم و خانوادس نیست و از یک طرف از این شرایط خسته شدم بلاتکلیف موندم.
خانم زانکو
اتفاقا الان داشتم به تاپیکتون نگاه میکردم.
شما واقعا تا کی میخواهید حرف احمقانه و دروغ یک آدم نامرد را کش بدید؟! من مرد هستم و ببخشید از نظر تمایلات جنسی هم واقعا خیلی.. اما از وقتی ازدواج کردم زن سابقم برام سکسی ترین زن بود. حالا فکر میکنید ایشون بی عیب بودن؟! نخیر. بقول خودش یه تصادف کرده بود که با کاردک از رو آسفالت جمعش کرده بودند. اما من دوست داشتم اینجوری ببینمش چون همسرم بود
واقعا اینقدر ساده هستید که فکر میکنید بخاطر 2تا بخیه یک مرد این رفتارها را بکنه؟!لطفا بس کنید و این جملات پوچ و احمقانه را تو تاپیکتون تکرار نکنید.
مشکل شما و سحر دقیقا عین هم هست. یک نامرد لاوبالی و عیاش که نمیخواد مسولیت بپذیره و فقط با یه نفر باشه. هم عیاشه هم نامرد هم دروغگو هم بی مسولیت و هم بی آبرو
5 سال دیگه حسرت هر روز این مدت را میخورید که بیخود خودتون را علاف کردید. بخدا با زور نمیشه با کسی زندگی کرد. ن م ی ش ه!
سلام
آقای کاوه از اول به ما اولتیماتوم دادند که فقط کسانی که در شرف جدایی هستن حق دارند اینجا بنویسند.
ما هم هی آمدیم نگاه کردیم و رفتیم.
یه بار هم طاقت نیاوردم و قانونشون را زیر پا گذاشتم و یه پست یه خطی نوشتم که کسی چیزی نگفت و باعث شد این دفعه هم جسارت نوشتن توی تاپیک اختصاصیشون پیدا کنم.
در مورد پست آخرتون.
اگر چه ظاهر موضوع مشابه هست اما به نظر من مشکل زانکو و سحر متفاوته.
سحر با پسر عمه اش ازدواج کرده. کسی که از بچگیش می شناخته. بارها دیده. خودش و خانواده اش را کاملا می شناخته.
پس سحر با آشنایی تقریبا خوبی و با بی دقتی تمام ازدواج کرده.
تنها نکته مثبتی که از همسرش می گه اینه که خیلی عاشقانه اغراقی (که این خودش نشانه مشکل هست) رفتار می کرده و خیلی اصرار برای رسیدن به سحر داشته و علیرغم تفاوت زیاد تحصیلی و شرایط (سن و طلاق قبلی سحر) مصر بوده که با سحر ازدواج کنه. که مطمئنا اگر یه مشاور این رفتارها را بررسی می کرد می فهمید این ازدواج چه مشکلاتی می تونه داشته باشه.
سحر فقط به اصرار ایشون توجه کرده و گفته چون مصره، حتما خیلی دوستم داره و کافیه.
بدون این که فکر کنه آیا منم دوستش دارم؟ مناسب من هست؟ شرایط من را داره؟ فقط چون اون منو دوست داره باید بگم بله؟
توی سه سال عقدشون هم خیلی معدود اجازه می داده سحر بره پیشش !!! پس از اول همین بوده فقط سحر نمی خواسته ببینه.
می گه برام وسایل گرون میخرید و ... همین حرف را توی پستهاش در مورد دوست دخترهای همسرش هم می زنه که براشون گوشیهای گرون و ... میخره.
سحر با دوست دخترهای دیگه اش فرقی براش نداشته، با هر کی دوست می شه همون کارایی را باهاش و براش می کنه که با سحر. فقط چون با سحر نمی تونسته دوست بشه و ببردش کاشان پیش خودش، دیده راه حلش اینه که عقدش کنه، این کار را کرده. همونطور که دخترها را هر وقت بخواد راه می ده خونه اش و نوبتی، گاهی هم نوبت سحر می شده. اون یه پسربچه لجباز رشد نکرده و مشکلدار هست که متاسفانه زندگی فعلی سحر را هم خراب کرد.
به هر حال سحر ملاک انتخابش اشتباه بوده و خیلیم راحت می تونست بفهمه انتخابش درسته یا نه. چون پسرعمه اش بود و می شناختش.
-------------------------------
اما زانکو
گرچه نظر من یک حدس هست از معدود پستهای زانکو و نمی تونه قطعی باشه، اما همسر زانکو نتونسته بهش علاقمند بشه.
خودش هم گفته از نظر فیزیکی به دلش ننشسته و حتی مستقیم تر گفته من با شما ارضا جنسی نمی شم
نمی دونم واقعا راه حل اینجور مشکلات چیه. در خواستگاریهای سنتی این مورد را من خیلی دیدم.
شاید خواشتگاری سنتی، در دنیای مدرنی که پسرهاش صبح تا شب فیلم و کلیپ و عکسهای پورن و سکسی رد و بدل می کنند، باعث این مشکلات می شه.
شاید اگر خواستگار بتونه بیشتر با بدن و فیریک بدن دختر آشنا بشه، راه حلی برای این مشکل باشه (شرعی می دونم امکانش هست، اما عملی کردنش برای یک دختر خیلی سخته)
به هر حال این که سه ماه اومدن و رفتن دلیل نمی شه
سه ماه رفتن اومدن شاید بخاطر خواسته والدینش بوده، شاید خودش هم فکر نمی کرده اینقدر موضوع براش جدی بشه یا ....
پسری که اختیار انتخاب همسر را می ده به والدینش و به شکل سنتی می ره خواستگاری دختری که مامانش پیدا کرده باید قبول کنید که با شما (آقای کاوه) که بعد چند سال دوستی رفتید خواستگاری فرق داره. صد بار که این مسیر را طی نکرده. وظیفه والدین و بزرگترهاست که تو خواستگاری سنتی کمک بیشتری کنند.
مشابه مشکل زانگو توی این تاپیک هست
کسی شرایط بدتر از این هم میتونه تجربه کنه؟
آقایی که به قول خودش از حلسه اول هم دختر به دلش ننشست، با اصرار خانواده اش که دختر خوبیه ادامه داد و هشت ماه بعد عقد .....
ایشون جدا شد. مدتها توی همدردی توی تاپیکهای مختلف حضور داشت. هیچ آدم عجیب و غریب و وقیح و خبیث و ... نبود. فقط اشتباه کرده بود. همین.
می دونم این اشتباه زندگی یکی دیگه را خراب می کنه
اما کسی که سنتی ازدواج می کنه باید در این مورد یک کم با پسر راه بیاد. آشنایی و نامزدی را طولانی تر کنند.
توی همون تاپیک، نمونه تاپیکهای دیگه هم لینک داده شده و ....
موضوع آقای جوادیان و پشیمونی بعد از عقد بخاطر ظاهر خانم هم که این روزا در جریان هست.
کاربر عزیز شیدا به طرز عجیبی درک و تحلیل درستی از شرایط داره . به تنهایی بیشتر از 10 ها مشاور کمک میکنه
دوران جدایی روح رو زخمی میکنه و ثابت شده مرگ همسر ساده تر از طلاق خواهد بود . یعنی آثار مخرب روانی مرگ همسر کمتر از مشکلات و پس لرزه های طلاق هست . راستی من هم مثل شما این شرایط رو لمس کردم
خانم شیدا
نخست مرسی که به این تاپیک اومدید و پست گذاشتید
دوم اینکه شما گرین کارد دارید و همه ما خیلی خوشحال میشیم که بیاید اینجا. بیشتر سر بزنید
اما با نظر شما در مورد شوهر زانکو موافق نیستم به این دلیل که ایشون اگر قلبا ناراضی بودند قطعا عذاب وجدان داشتند که زندگی یک دختر را خراب کردند. یا دست کم زودتر تکلیف هر دو طرف را روشن میکردند
برخوردها اینگونه نشان نمیدهند علاوه بر اینکه بهانه ها و رفتارهاشون منطقی نیست.
کاوه جان ، من هم احتمال میدم مشکل خانم زانکو همونی باشه که شیدا گفت . وقتی مردی به لحاظ جنسی ، از طرفش خوشش نیاد ، با هیچ روشی درست نمیشه . البته ممکنه به دلیل ازدواج سنتی این موضوع اتفاق افتاده باشه و راهی برای مشخص شدنش قبل از ازدواج نبوده باشه . به هر حال مسائل جنسی فوق العاده مهم هستن و شاید مهمترین مساله هم همین باشه . اما ما از کجا بفهمیم که در کیس کاربر عزیز زانکو مشکل جنسی هست یا نه ؟
جواب ساده هست . خود خانم زانکو این مساله رو میدونه !
پس بهتره خود ایشون بگه که آیا به لحاظ پسند جنسی و ارضاء جنسی ، مشکلی بوده ؟ البته اگر ایشون تمایلی به مطرح شدن نداره ، ما هم به احترام ایشون مساله رو ادامه نمیدیم
سلام بهنام و کاوه عزیز
راستشو بخواین من دیروز بعد از خوندن نظر خانم شیدا یهو شوکه شدم و بعدشم رفتم لینکی که گذاشته بودنو تماماً خوندم. با خودم گفتم شاید هم همین درسته کل مسیر محل کار تا خونه رو گریه کردم.خیلی ناراحت بودم. اما بعدش که آرومتر شدم دیدم که نه واقعا اینطور نبوده. راستش منو نامزدم تو دو تا شهر زندگی میکردیم و با این حال نامزدم هفته ای دو بار میومد دیدنم. از همون روز اول نامزدیمون شوهرم خیلی از جنسی علاقه نشون میداد. ما باهم ارتباط کامل نداشتیم. اما تکرار این دیدار های ما ثابت میکنه که اون ناراضی نبوده و هرچی باشه من یه دخترم و حس رو تشخیص میدم و با قاطعیت میتونم بگم که نامزدم خیلی راضی و خوشحال بود. این قضیه کاملاً از روی حرکاتش مشهود بود. ما از نظر جنسی مشکلی نداشتیم و نیازهای نامزدم هم کامل برطرف میشد. روز آخری که باهم صحبت کردیم به من گفت همه ی اون روزا تظاهر میکرده اما دروغ محضه.
به من گفت من قبل ازدواج رابطه جنسی داشتم نباید رابطه اینطوری باشه،گفتم مگه باید چطور باشه؟ گفت من اصلا وقتی تو رو میبینم از نظر جنسی تحریک نمیشم. در صورتی که این واقعیت نداره.
روز آخر انگار دلش میخواد هر طور که میتونه دل منو بشکونه با دروغاش.
این موضوع که من از اول به دل اون نشستمو به من حسی نداشته حقیقت نداره.
خوشحال میشم نظراتونو بدونم.
زانکوی عزیز
ببخشید اگه حرفم ناراحتت کرده. من هم گفتم فقط یه حدس و احتماله.
خودت بهتر از هر کس می تونی فکر کنی و ریشه مشکل را پیدا کنی.
شیدای عزیزم اتفاقا من الان به آدمایی مثل تو احتیاج دارم که رک و پوست کنده واقعیتو بهم بگن و باهام رو راست باشن از امیدواری الکی بیزارم.نمیدونم چی بگم روز آخر در هر صورت نامزدم گفت دوسم نداره. اما بعدش مثل همیشه با روبوسی و گریه ازم خداحافظی کرد. دقیقاً یک هفته قبلش خاطرم هست که سر یه موضوع ازش ناراحت بودم شب قبل خواب بهم گفت اینطوری خوابم نمیبره باید آشتی کنیم و مثل همیشه بهم شب بخیر بگی. بازم خوشحال میشم نظرتو بدونم. هرچی شما رک تر صحبت کنید من با قاطعیت بیشتری تصمیم میگیرم. صحبت های اون روز شما هم باعث شد من دست از این امید که احتمال داره برگرده بردارم.البته فعلا نظر خانوادم به صبر هست اما من دیگه خودمو آماده میکنم و مقدماتشو انجام میدم.
سلام
کاش روزی برسه که نسبت بهش حسی نداشته باشم نه حس نفرت،و نه حس دوست داشتن و دلتنک شدن
میخوام بیتفاوت باشم نسبت بهش ،حتی اسمشو که میشنوم،ازارم میده،حسم درگیره هنوز
چند روز پیش داشتم تیراژ برنامه ای رو میدیدم که یه دفعه اسمی که هم اسم اون بود رو بلند خوندم و بعد کلی خجالت کشیدم جلو خانواده ام،سوتی وحشتناکی بود واسم،وااای اون لحظه خیلی بد بود،نمیخوام بفهمن که من هنوز به برگشتش امید دارم
بچه ها به نظرتون اگه من فامیلا و مثلا مادر شوهر سابقمو اتفاقی جایی دیدم چه برخوردی داشته باشم
خیلی برام مهمه چون هنوز به برگشت فکر میکنم یعنی من نمیخوام بد باشم،بی احترامی کنم،اما نمیخوام شخصیتمم
خورد بشه
من از خدا میخوام یا سرش به سنگ بخوره و بفهمه چه اشتباهی کرده
یا کلا یه جوری جوابشو بده که نفهمه از کجا خورده
البته باید بفهمه که چرا خورده،جواب اشک های پدر و مادر منو باید بده،خودم که جای خود
منتظر جوابهاتون هستم
لطفا نگید که دیگه تموم شده،اخه من اگه قرار باشه دوباره ازدواج کنم فکر نمیکنم بتونم به کسی غیر اون فکر کنم،نمیتونم کس دیگه ای رو وارد زندگیم کنم ،شایدم بخشیش به خاطر ترسم باشه
موضوع برای من اینطوری بود که به دلیل رفتارهای توام با پرخاش همسرم و عدم توانایی من در مدیریت ایشون ، کارمون به جای باریک کشید و بعدش با ورود خانواده همسرم به مساله کار بحرانی شد و تا دم طلاق رفتیم و 8 ماه متارکه کامل و دادگاه بازی بودیم. در اون 8 ماه من به خاطر شدت عصبانیت ، چیزی بجز انتقام نمی دیدم و حس دیگری نداشتم . البته الان هم بدم نمیاد پدرشون رو در بیارم !!!!
طی 8 ماه متارکه ، به دلیل اینکه حکم ازدواج مجدد داشتم ، به همراه خانواده به خاستگاری یک بنده خدایی هم رفتم و کار داشت پیش میرفت که من از یک نقطه ای احساس کردم دوباره خانم قبلیم رو دوست دارم !!! دختر خانم جدید از هر نظر خوب بود ولی من دوست داشتم یک مقدار هم بد باشه و پرخاشگر باشه !!!
این شروع ماجرا بود برای تجربه احساسات منفی و سخت . آتش عصبانیت کاهش پیدا کرده بود به 3 دلیل : 1) گذشت زمان 2) سرقت مسلحانه از مغازه طلافروشی برادر خانومم و وحشت زده شدن خانواده خانومم (این موضوع من رو کمی تسکین داد!) 3) ضربه زدن به خانومم با خاستگاری کردن از یک دختر جدید
اما زمانی که خواستم یک شانس مجدد به زندگی قبلی بدم ، کارم سخت شده بود و بعضی از دوستان مثل شیدا شاید به یاد داشته باشن که خانومم یک میلیارد سفته میخاست و کلی بازی در آورد ولی دست آخر به هم برگشتیم و الان 9 ماهه که بدون مشکل خاصی با هم خوبیم . . .
اما دوران جدایی بسی مزخرف بود ! برگشتن از زندگی متاهلی 6 ساله و زندگی مجدد با خانواده رنج آور بود و تا حدی دارای بحران هویتی . عذاب وجدان به خاطر برخی کوتاهی های خودم هم وجود داشت چون بالاخره هر کسی یک تقصیراتی هم داره .
دوستانی که میان اینجا و بی تابی میکنن ، حق دارن . اگر همسر آدم در سانحه رانندگی فوت بشه ، فشارش خیلی کمتر از طلاقه . من چون الان دارم به گذشته نگاه می کنم نمیتونم دقیقاً احساسات و فشارهای اون موقع رو براتون بنویسم ولی تا همین جا بگم که دل نوشته های دوستان و بی تابی هاشون کاملاً بجاست و طبیعی هستش و من هم خیلی هاش رو داشتم
اما در مورد زانکو . به نظر من همون حسی که شما داشتی ، قابل اتکا هست و نشون میده که مشکل جنسی در رابطه شما واقعیت نداره
این فکرها الان طبیعیه.
اگر غیر از این بود غیرعادی بود.
یه مدت طول می کشه تا از این حسها رها بشی.
فقط باید به این مسائل فکر نکنی. به مرور زمان احساساتت نسبت بهش کم و کمتر می شه. یه روزی هیچ حسی نداری. نه علاقه و نه تنفر.
الان سعی کن به این موضوع فکر نکنی که من دیگه نمی تونم با کسی ازدواج کنم یا کسی را بپذیرم.
اصلا لازم نیست بهش فکر کنی. به موقعش حالت بهتر می شه.
هر چی بیشتر بهش فکر کنی بیشتر تو ذهنت تثبیت می شه.
درود
اولا باید بگم بیش از حد مجاز پست قرار داده شده توی این تایپیک و این خودش باعث میشه دوستانی که میخواهند نظرشان را قرار بدهند حوصله و انرزی و وقت زیادی باید بگذارند برای خوندن پست های قبلی لطفا یک جمع بندی از صحبت دوستان در چند خط داشته باشید:72:
ساده بخوام بگم اینه که بهتره پله پله قدم برداریم الان باید ببینیم بر اساس اولویت باید چه کاری انجام بدهید.اینکه بشینیم و فقط در این مورد صحبت کنیم و هر روز بهش شاخ و برگ بدهیم یا اینکه این مراحل را بدرستی طی بکنیم.سوگواری کردن برای گذشته و درد و فراغی که تحمل کدردی بسیار هم خوبه چون باعث میشه به آرامش برسید و از گذشته و تجربیاتی که بدست اوردید در بهبود زندگیتان در آینده استفاده بهینه و درست بکنید.
ولی تا چه زمانی میخواهیم به این عمل ادامه بدهید آیا قراره برای مدت زیادی در این پله باقی بمانیم یا نه به راهمان ادامه بدهیم و قدم به پله بالاتر بگذاریم هرچند سخت و مشکل؟
الان مسئله اینه اینکه در آینده بخواهیم ازدواج بکنیم یا نه این برای زمان حال نیست و به زمانی تعلق داره که هنوز نیامده است.هرچیزی بوقتش :72:
نوشته مسافر زمان گرامی بطور خلاصه شده بهترین جواب برای شما و دوستانیه که دارن این دوران را سپری میکنند.
البته الان که بهش خوب فکر میکنم یکی از دلایلی که مدیر و مشاورین سایت توصیه میکنند به ادامه زندگی مشترک هرچند مشکلاتی درش قرار داره بجز این مسئله که بشخصه بسیار قبول دارم که ساختن زندگی که درش قرار دارید بمراتب انرژی کمتری صرف خواهد شد تا بخواهید دوباره تشکیل زندگی بدهید.نقل قول:
با سلام و احترام،
بهترین راه برای بازیابی آرامش، تمرکززدایی و گرم کردن سرتان با امور زندگیست.
اما متأسفانه تاپیکی که باز کردهاید، علاوه بر اینکه هدف مشخصی را دنبال نمیکند، در تقابل مستقیم با تمرکززدایی نیز میباشد.
بجز این مورد سمئله اینه که خانوم یا آقایی که تلاش خودش را کرده و همه انرژی خودش را گذاشته برای بهبود زندگی و نگهداشتن زندگی مشترکش راههای زیادی را امتحان کرده و صبور بوده باعث میشه که قویتر بشه محکمتر بشه و مهارت های مفید و زیادی را بدست بیاره این باعث میشه که حتی در صورت جدایی بهتر این دوران را سپری بکند.برای بانوان دوران پس از طلاق سخت تر از آقایان هستش هم بعلت تفکر اشتباه جامعه و هم احساساتی بودن بانوان و نداشتن پشتوانه مالی و حامی معنوی آسیب پذیر میشه هرچه زودتر اقدام کنید به برداشتن قدم بعدی:72: گرچه ماندن در این پله سوگوار یو خواندن مرثیه لذتبخشه ولی هرچی بیشتر توی این مرحله باقی بمانید آسیب پذیرتر میشوید.
کاوه جان دادا قدم بعدی رو بردار فقط یه یاعلی میخواد :72:
سلام،با عرض ارادت خدمت آقای خالقزی
طلاق اسمش روشه، اتفاق بدی افتاده و نیاز به سوگواری داره، من عاشق اینم که از گذشته عبور کنم و موافقم با پرداختن به زندگی و اکنون، و تلاشمو میکنم زندگی کنم و غصه نخورم .
این مرثیه سرایی ها چند فایده داره:
- افرادی که این موضوع آقا کاوه رو مطالعه می کنند و طلاق نگرفتند با تلخی طلاق آشنا میشوند و درس میگیرند قدر زندگیشون رو بدونند سر هیچ و پوچ به طلاق فکر نکنند.
- افرادی که اینجا تاپیک میزارند اعصابشون کنار هم آروم میشه، مخصوصا خودم،تحمل اون طلاق اجباری به تنهایی سخته و کنار آدمای شاد بیرون انرژی میگیرم اما با آدمای غمگین سایت احساس همدردی دارم و برام خوبه ،منو مصمم میکنه تا بخودم اهمیت بدهم و برای آینده ام تلاش کنم.(تو همین همدردی ها یادم اومد باید دوباره برگردم استخر و دارم میرم، یادم اومد به پوست خودم برسم واقعا خودمو میبینم کیف میکنم و نکات دیگه...........)
- سوگواری هم زمان داره قرار نیست ما همیشه بیایم بگیم حالمون گرفته است کم کم آروم میشیم، هیشکی نمی خواد همیشه ناراحت باشه من 2 ماه جدا شدم ، بقیه زمان کمتری از طلاقشون میگذره، لااقل 3 ماه زمان می خواهیم.
- همدردی با هم باعث خالی شدن قلب از احساس تلخ میشه و انرژی مثبت جایی برای اومدن پیدا میکنه.
- آرزوی دنیای خوب و آخرت خوب برای همه اتون و خودم دارم.:72::72::72::72::72::72::72::72::72::72::323::323: :323::323::323::323::323:
ممنونم از بهنام جان که آمدند و از تجربه شان گفتند. دقیقا هدفی که این تاپیک داره همین هست که به افرادی که به تازگی جدا شده اند یا در شرف جدایی هستند امکان اطلاع از تجارب دیگران داده شود.
بهمین دلیل من از مدیر استدعا کردم که ظرفیت این تاپیک محدود نشود.
البته همانطور که خاله قزی گفتند شاید بعدها بشه یکم پست های نامربوط را پاک کرد که حجم مطالب کمتر و مفید تر شوند.
خانم آخیش تا حدودی جواب به شبهات دادند اما من پستی که در آغاز این تاپیک گذاشتم را دوباره اینجا کپی میکنم تا هدف تاپیک یادآوری بشه
درضمن من فقط بازکننده تاپیک بودم و خودم از این مرحله تا حدی عبور کردم. اما این تاپیک متعلق به همه همدردی هاست و اینجا برای همه خواهد ماند.نقل قول:
عزیزان منظور این نیست که کسی که داره جدا میشه یا جدا شده بیاد اینجا تا بقیه براش مرثیه سرایی کنند. یا اینکه بیاد و زندگی قبلیش را نبش قبر کنه. دنبال دلیل جدایی و ... هم نیستیم.
اینجا فقط برای نوشتن وضعیت روحی و حال واحوال کسانی هست که جدا شدند تا با نوشتن هم خودشون سبک بشوندو هم تجربه ای را به دیگران انتقال بدهند
اجازه بدید یک مثال بزنم.
الان به موازات این تاپیک یکی از دوستان در تاپیک دیگر در حال جدا شدن اجباری از همسرشون هستند و چون خیلی به زندگی و همسرشون علاقه مندند از جدایی هراس دارند
من هم در همین شرایط بودم پس با نوشتن تجربه هام، کارهایی که بعد از جدایی بهم کمک کرد و کارهایی که تاثیر منفی داشت میتونم بهش کمک کنم
قبل از جدایی سسعی کنید یک چند تایی دوست خوب برای خودتون داشته باشید که تا حدودی در جریان وضعیت شما باشند. صحبت کردن با آنها برای شما آرامش بخش خواهد بود
خود من بعد از جدایی احساس دلشوره و حالت تهوع شدیدی داشتم تا جایی که نزدیک بود بالا بیارم. این حالت در خیلی ها مشترک هست. پس طبیعی هست.
نداشتن اشتها و کاهش وزن اتفاق خواهد افتاد.
دوست داشم بدونم اون الان چیکار میکنه و چه وضعی داره پس ناخودآگاه از هر طریقی که میشد چکش میکردم. این هم طبیعی هست و اشکالی نداره. فقط نباید بصورت وسواس دربیاد. اتفاقا اگر در ابتدا سعی کنید جلوی خودتونو بگیرید ممکنه جواب عکس بده
یکی از بزرگترین مشکلاتم این بود که چون تصمیم به جدایی از طرف من نبود، مدام زندگی خودم را با دیگران مقایسه میکردم و فکر میکردم خیلی تو زندگی عقب افتادم و چندین سال از عمر بی ثمر شد.
کسی که تصمیم به جدایی میگیرد کمتر این حالت را دارد
خیلی به این فکر میکنم که آیا اون بعد از من با کس دیگه خوشبخت تره یا خوشحالتر هست؟ اینکه فکر کنم که اون رفت و بعد از من خوشبخت تر خواهد شد هم آزارم میده اما به مرور زمان دیگه آینده اون فرد مهم نخواهد بود.
زمان خیلی چیزها را حل میکنه و هر چقدر از این شرایط دور میشویم مشکلاتش کوچکتر و کوچکتر خواهند شد
خیلی از دوستان مثل آقای tanhaye93 در تاپیکشون از معضلات روحی و روانی که بعد از جدایی دارند تجربه میکنند گاهی مینویسند. من فکر کردم چقدر خوبه که این تجارب در یک تاپیک گردآوری بشه تا دوستانی که در آینده به تاپیک سر میزنند بدونن شرایط روحیشون طبیعی هست و همه همین مشکلات را داشته اند.
درود
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
و اما یک تجربه دیگه از خودم
دیروز از زور تنهایی و دلتنگی با یه دختر خانمی قرار گذاشتم که همدیگرو ببینیم. البته حدود دو هفته ای پیام های کوتاه و معمول رد و بدل میکردیم
اما برام جالب بود. از صبح که بیدار شدم حس خوبی نداشتم و یه حالت خیلی بدی داشتم.
از زمانی که 7 سال پیش با زن سابقم برای اولین بار قرار گذاشتیم این اولین قرارم بود.هیچ وقت فکرش هم نمیکردم روزی دوباره قرار باشه چنین اتفاقی برام بیفته!
اون زمانهای قبل ازدواج هروقت با خانمی قرار داشتم کلی ذوق داشتم قلبم تند میزد شنگول بودم و پر از احساس خوب.
اما دیروز هیچ حسی نداشتم جز حس بد. انگار یکنفر مجبورم کرده به زور اسلحه برم. حتی چند بار خواستم بهانه بیارم نرم اما دیگه دیر شده بود.
توی مسیر فقط به زن سابقم فحش دادم که کار منو به اینجا کشوند. منی که باید الان در پایدارترین زمان زندگی باشم برام خیلی سخت بود که دوباره مثل پسر بچه ها برم سر قرار. چقدر مزخرف!
انگار بعد هفت سال دوباره باید برگردم سر خونه اول، ولی اینبار بدون هیچ حس خوبی. خیلی از پسرهای هم سن و سال من هنوز دنبال دختر بازی و مخ زدن و قرار گذاشتن هستن اما برای من مسخره و احمقانه بود که حتی برم یک خانمی را ببینم
حس دانشجویی را داشتم که باید بره کلاس اول دبستان را دوباره بخونه.
خلاصه رفتم و ایشون هم خانم محترمی یودند ولی انگار که قراره کاری بود واسم. حتی اگه قرار کاری با یک خانم هم داشتم مطمنم حسم باید چیزی بهتر از این میبود که بود.
بعد از اینکه اومدم یک چیز خیلی مهم را فهمیدم. اینکه من آمادگی ارتباط با کسی را ندارم و با تمام وجود حس کردم چرا میگن تا یکسال وارد یک رابطه جدید نشوید.
بنظرم این تجربه خیلی مهمی بود که امیدوارم دوستان استفاده کنند
آره منم این حس چندش آور آشنایی با یه آدم جدید رو دارم ، انگار قلبم زخم خورده است و مسموم شده بیدلیل نیست که طلاق منفورترین حلال خداست شاید عزیز ترین موجودات برای خدا انسانه و طلاق چه بلایی به سر روح و جسم میاره ، یه حسی بهم میگه کم کم خوب میشم،شاید برا اینکه من دوستش داشتم و قلبم تو تناقض گیر کرده ، امیدوارم بتونم فراموش کنم و یه عمری گمشده نداشته باشم، هر چند دوستش ندارم فقط دلزده شدم، راستی من یادم میره اینجا سلام میدم هیشکی هم هیچوقت جواب سلام نمیدن!!!!!!!!!!!!!!!
سلام و وقت بخیر
این تاپیک رو مدتی که میبینم اما نمیدونم چرا دلم نمیخواست در اون شرکت کنم,اما الآن دلم میخواد دردل کنم:
من بعد از1 سال عقد و 3 سال زندگی مشترک و 2 سال انتظار برای طلاق در خردادماه 94 طلاق گرفتم!
22 سالمه و فوق العاده زیاد عاشق بچه هستم ,نگرانم حس ناب مادر شدن رو نچشم!
روزی خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم که از همسر سابقم بچه دار نشدم چراکه در اون صورت خودم به همراه بچم نابووود میشدیم.
اما اونقدر علاقه ام به بچه ها زیاده که تا یه بچه ناز میبینم زودی بغلش میکنم و قربون صدقه اش میرم و...
چندبار تصمیم گرفتم که به بهزیستی و شیرخوارگاه ها مراجعه کنم و به بچه های اونجا از اعماق دل محبت کنم اما اطرافیان زیاد نپسندیدند!!!
تو یونی همکلاسی هام زیاد دوست ندارند که بچه هاشونو بغل کنم و این مسئله کمی ناراحتم میکنه.
شاید مسخره باشه اما میترسم مادر نشم و یا دیر مادر بشم...
امروز از اون روزایی که دلم گرفته, همه دوستانم و فامیل های هم سنم بچه دار شدند و بعضی هاشون بچه دومشونم تو راهه.
براشون از ته دل آرزوی خوشبختی و سلامتی خودشون و بچه های نازشون رو میکنم فقط یهوو دلم میگیره چون خیییییلی بچه دوستم و حس مادریم یهوویی گل میکنه...
خانوم سادات شما هنوز خيلي جووني چرا اين فكرارو ميكني هنوز اصلا واسه بچه دار خيلي وقت داريد خانوما تا سي و پنج سالگي برا بچه دار شدن مشكلي ندارن اصلنم تو سن ٢٢ دير نشده
با اين فكرا خودتو ناراحت نكن
بعدشم تو جووني و بهترين موقعيت هاي ازدواج واست جور ميشه چرا نااميدي
دوست من بعد از چند سال از طلاقش ي اقاي خيلي خيلي خوب و مهربون اومد خاسگاريشو الان ازدواج كرده و در شرف بارداريه
توكلت ب خدا باشه و اينجور فكرارو از خودت دور كن خدا قهرش مياد و ب اين فكر كن ك يكي از بهترين مادراي دنيا ميشي و سعي كن ب كائنات انرژي مثبت بدي نه منفي
ياعلي
موفق باشي
واى اين تاپيك منو برد ياد روزايى كه شوهرم پاشو كرده بود تو يه كفش جدا شيم...
با اينكه دل خوشى نداشتم ازش اما اون روزا خيييلى تلخ بود...
شبا خواب ميديم همه چى طبيعيه و ما داريم زندگيمونو ميكنيم و صب كه بيدار ميشدم، ميديم تو چه شرايطيم...
بدترين لحظات زندگيم بود اون لحظاتى كه بايد مغزم بيدار ميشد و يادش ميومد هيچى بين ما نيس.
حتى شبا به خاطر حال بدى كه صبح ها داشتم نميخواستم بخوابم.
مثل يه شوك بود، انگار داشتم خواب ميديدم. يه تغيير به اين بزرگى و تلخى بايد در تو زمان به اين كوتاهى رخ ميداد.
دركنارش شوهرمو ميديم كه خيلى بى غصه، هرروز دوش ميگرفت و به خودش ميرسيد و ميرفت سركار. انگار از زندون ازاد شده بود همه ش ميخواست با خونوادشو دوستاش باشه.
خيلى بد بود،خيلى
اما اون هيچوقت نفهميد
خوب Somebody20 بقیه داستان شما چی بود ؟ نتیجه ؟؟
هيچى با گريه و زارى و هزار زحمت راضيش كردم يه فرصت ديگه به خودمون بديم.
يه روز صب كه داشت مدارك رو اماده ميكرد ببره واسه طلاق، به منم گفت مداركتو بيار. منم در كمال نااميدى، با اينكه اصلا باورم نميشد راضى بشه،گريه كردم و التماس كردم كه نريم، اونم گف با اينكه ميدونم اين اتفاق بالاخره يه روز ميوفته ولى باشه.
اول میخواهم تشکر کنم از مدیر گرامی همدردی که اجازه دادند این تاپیک به پیش برود و مرجعی شود برای اطلاع پیدا کردن دوستان در باب آنچه پس از جدایی برای فرد اتفاق میفتد.
دوم هم از دوستان که تشریف می آورند و تاپیک را همراهی میکنند.
----------------------------------------------------------------------------------------------
خانم Sadat71
فکر کنم سنتون را اشتباه تایپ کردید چون با احتساب مدت ازدواج و عقد و جدایی میبایست در 16 سالگی ازدواج کرده باشید!
اگر هم واقعا 22 سالتون هست که ماشالله داری شما. 22سالگی و این حرفها؟!
اما تقصیر شما نیست. یکی از اولین توهماتی که افراد پس از جدایی پیدا میکنند حس پیر بودن و یا بهتر بگیم حس از دست رفتن فرصت و عمر هست.
این مورد کاملا طبیعی هست و ربطی به سن ندارد.
یعنی حس یک خانمی 25 ساله که پس از 5 سال زندگی مشترک جدا شدند و یک خانم 33 ساله که ایشون هم 5 سال زندگی کرده اند تقریبا یکی هست چون هر دو 5 سال از عمرشان را از دست رفته میبینند.
برای من هم که مرد هستم همین حالات وجود دارند.
من در 36 سالگی هر روز باید با این افکار مبارزه کنم که احتمالا بخاطر یک ازدواج ناموفق شانس کمتری برای پیدا کردن یک شریک مناسب برای زندگی آینده ام خواهم داشت.
بقول ارسطو عامل من اصلا آدم ازدواجیی نبوم و به اصرار زن سابقم ازدواج کردم اما الان که جدا شدم بشدت ازدواجی شدم ، بشدت :)
دلیلش هم ساده هست چون احساس میکنم 7-6 سال از زندگیم بی ثمر شده و وقتی ندارم. صدای تیک تیک عقربه های ساعت که انگار اینو یادآوری میکنند هم زجرآور شده اند.
اما نمیشه هم عجول بود.
شاید همه همین حس را داشته باشند.
سلام اقای کاوه
دوست نداشتم این پست و بی جواب بزارم،این درد طوریه که هیچ کلمه ایی قادر نیستش عمق این درد و بیان کنه اونم به خوبی مخصوصا اگه طرف مقابلت و عمیق دوست داشته باشی و اون خودش و از تو بگیره و ادم خودش هم مقصر باشه تو از دست رفتن این رابطه....
ولی یه چیزی واضح و روشنه اگه واقعا کسی رو رو دوست داریم از ته دلمون باید رهاش کنیم تا بره اونجایی که خوشخال تر حالا مهم نیست کی مقصره یا چی و چی
گاهی لازم نیست حتما اونایی که دوسشون داریم کنارمون باشن وببینیمشون یا مال ما باشن،زیاد دنبال چراو گذشته خودتون و نکنید برای طرف مقابلتون آرزوی خوب کنید وقتی خاطراتش یادتون اومد و برای چند لحظه به خاطرات فک کنید لإت ببرید و بعدش مخصوصا خودتون مشغول کنید و ختما برای طرف ارزوی خوب کنید و ببخشیدش...
سخته خیلی سخته ولی به مرور رو ذهنتون متکی میشید وذهن خودکار دیگه زیاد فکر نمی کنه واقعا طرف مقابلتون و ببخشید حتی اگه بدترین یا بهترین خاطرات براتون رقم زد...
ادما تاریخ انقضا دارن وقتی تموم شد تموم شد ولی هیچ کس نمی تونه از قلبتون بگیرتش ببخشید و زندگی کنید.
خانوم يا اقاي گنجشك شما شرح حالتونو نميگيد
اقاي كاوه بازم ممنون از پست خوبتون و تشكر ويژه از مديريت محترم سايت ك اين تاپيكو نبستن
ميدونم روز ب روز حالم داره بدتر ميشه تازه روزي ك جدا شيم بدترم ميشه
واقعاً نميدونم چكار كنم مثلا ميشينم درس ميخونم ي روز ، روز بعد انقد حالم بد ميشه كلاً رهاش ميكنم ، درمورد همه چيز همينطورم
باشگاهو استخرمو كم كردم بيرون رفتنام زبان خوندنام همه چيز خيلي خيلي كم
نميدونم پس فردا كلاساي دانشگامو چطوري برم ؟؟
قرصي وجود داره ادم بخوره همه چي يادش بره
همش منتظرم همسرم تقاصشو بده ثانيه شماري ميكنم هم خودش هم خانوادش
انتظار بي جاييه از خدا. ؟؟؟!!!
گنجشكك من نميتونم ب اين راحتي ببخشمش شايد ببخشم ولي منتظرم ي بلا سرش بياد اخه مگه ي ادم ميتونه؟؟
بهش خيانت كنن و ولش كنن بعد ببخشه و ارزوي خوشبختي بكنه ؟؟؟؟
بیشتر از هر آدمی الان حالتو میفهمم سحرجان میدونم خیلی سخته چون شرایط مشابه تو رو دارم اما اینو بدون که یه همچین آدمی حتی ارزش فکر کردن و اینکه بخوای خودتو درگیرش کنی حتی واسه تقاص پس دادنش رو نداره. آروم باش. مطمئن باش تقاصشو میده اصلاً یک لحظه هم شک نکن. فقط سعی کن آرامش قبلیتو به دست بیاری.
سلام و وقت بخیر
سحر عزیزم ممنون بابت همدردیتون.
میدونم 22 سال سن زیادی نیست اما من همیشه تو این سن نمیمونم و از طرفی دلم میخواد مادر جوونی برای بچم باشم.
فکر میکنم مادر خوب و مهربونی بشم :)
و در مورد شما:
این حالات شما کاملا طبیعی هست .منم تمامی این حالات رو پشت سر گذاشتم .بعضی اوقات میگفتم من رو ببرند به مکان خلوتی تا فقط داد بزنم ,احساس میکردم
دارم خفه میشم از این همه غصه.به اماکن زیارتی میرفتم و کلی درد دل میکردم و گریه میکردم و همزمان تمرین هایی که مشاورم میداد رو با همراهی خانوادم انجام
میدادم.
این دوره ای هست که باید سپری بشه ,میدونم سخته اما نکته خوبش این هست که میگذره و مطمئن باشید شما در این مسیر قوی و پخته تر میشید و کم کم همه
خاطرات تلخ گذشته براتون کمرنگ میشه.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
آقای kaveh-r بله درست حساب کردید .من در 16 سالگی عقد کردم (دوم دبیرستان ) و در 17 سالگی ازدواج کردم!!شاید یکی از اشتباهات زندگیم همین بود!
در مورد حس پیر بودن با شما موافقم ,اما من دیگه زیاد به ازدواج مجدد راغب نیستم و اگر روزی تصمیم بگیرم به ازدواج بزرگترین هدفم مادر شدن هست و این مهم
هست که پدر بچم فردی شایسته و لایق باشه وگرنه آنقدر زیاد در زندگی قبلیم سختی کشیدم و رنج دیدم که کلا دیدم نسبت به بیشتر آقایون تغییر کرده.
برام سخته باور اینکه مردی به همسرش تا آخر وفادار بمونه.
من از اعتماد بی اندازه ای که به همسر سابقم داشتم و اینکه هیچگاه براش کمبودی نمی گذاشتم خیالم راحت بود و دقیقا از همون ناحیه صدمه دیدم.
من خاطرات گذشته رو تقریبا به فراموشی سپردم و بخاطر مشاوره هایی که میرم خیلی حال روحیم بهتره و به همون دختر شاد و سر زنده گذشته برگشتم اما
بعضی اوقات بی دلیل و با دیدن بچه های دوستانم یهوو قلبم لبریز از حس مادری میشه و دلم میگیره اما این هم بالاخره میگذرد.
امیدوارم همگی دوستان موفق و دلارآم باشید و تمامی خاطرات تلخ گذشته رو به فراموشی بسپارید.
ما گاهی در دایرۀ خشم و عصبانیت گرفتار میشویم و زیباییهای زندگی را از یاد میبریم. ما باید بخشیدن را بیاموزیم ...
بخشش لطفی است به خود ، نه به دیگران .
هر کسی و به هر شکلی به شما بدی کرده است ، او را ببخشایید . اگر اون لایق بخشیدن نیست ،شما که شایسته رهایی و آرامش و یک حال خوب هستید...!
حتما بخونید :
لینک