-
هیون اگر همسرت گفته تا به حال به خاطر شما با خانواده ات درگیر نشده پس نمی خواهد سوء استفاده کند. بلکه واقعا ناراحت است و دیگر نمی تواند تحمل کند حتی اگر شما ناراحت شوی. پس فکر سوء استفاده را از سرت بیرون کن. من فکر می کنم شما چندان با زندگی سنتی آشنایی ندارید. من بیشتر برایتان توضیح می دهم. البته حرف های من فقط یک توضیح برای آشکار شدن واقعیت است. قضاوت در مورد شما و همسرتان نیست.
در زندگی سنتی چند خصوصیت وجود دارد.
1- نقش ها کاملا تقسیم شده است.
2- مرد بعد از ازدواج همسرش را نزد پدر و مادرش می برد.
3- فرهنگ پدرسالاری در زندگی سنتی بسیار پر رنگ است. یعنی بیشتر امور زندگی تحت نظر مرد خانواده انجام می شود. راجع به روابط خانوادگی تصمیم می گیرد ، راجع به امور مالی تصمیم می گیرد ، راجع به رفتار زن در بیرون خانه تصمیم می گیرد. چون این تصمیم گیری ها به عهده مرد است عواقب آنها هم به عهده او است و معمولا هر کس با خانواده مشکلی دارد با مرد صحبت می کند چون مسئولیت اصلی ( به واسطه اختیارات وسیعش )به عهده او است. کلا در فرهنگ پدرسالاری در زمینه تصمیم گیری شاید حدود نود درصد به عهده مرد است و عواقبش هم به عهده او است. به این ترتیب از زن هم حمایت بیشتری می شد.
4- در فرهنگ سنتی نه تنها زن خانه بلکه فرزندان هم موظف به اطاعت از پدر هستند. در این تالار فراوان دیده می شود کسانی که پدرشان بدون دلیل منطقی حتی از دیدن همسر انتخابی فرزندش حالا عروس باشد یا داماد ، سرباز می زند. علتش همین فرهنگ است و اینکه پدر احساس می کند با انتخاب بدون نظر خانواده به او توهین بزرگی شده است و نباید کوتاه بیاید.
5- در فرهنگ سنتی زن به واسطه تامین مالی و حمایت ( در مورد سه توضیح دادم ) و حفاظتی که از شوهرش دریافت می کند موظف است از او اطاعت کند. این حرف شنوی از شوهر را زن سنتی با اکراه انجام نمی دهد. بلکه کاملا برایش عادی و پذیرفته شده است. همان قدر عادی که ما امروز به مدرسه می رویم. زن سنتی از بله گفتن به همسرش اکراه ندارد و تا آخر عمر همین رویه را ادامه می دهد.
این که برای شما توضیح دادم مختصات یک زندگی و یک فرهنگ سنتی است. ببین ما در رشته علوم اجتماعی اصطلاح ( درونی شدن فرهنگ ) را به کار می بریم. یعنی افراد از کودکی با یک فرهنگ بزرگ می شوند و ارزش ها و خصوصیات آن فرهنگ برایشان کاملا پذیرفته و حتی مطلوب می شود و تغییر آن به سادگی اتفاق نمی افتد. فرهنگ سنتی هم همین طور بوده و در زمانی نه چندان دور کاملا برای همه درونی شده بود و حتی سیستم اداره اجتماع بر اساس همین فرهنگ بنا شده بود.
من این توضیحات را دادم که کاملا بدانی زندگی سنتی چه مختصاتی دارد. افرادی که این فرهنگ را دارند سوءاستفاده نمی کنند بلکه طبق چیزی که برایشان درونی شده است رفتار می کنند.
فعلا این پست را بخوان تا در پست بعد توضیحات بیشتری بدهم.
- - - Updated - - -
هیون فعلا باید روی افکار خودت کار کنیم. قدم اول برای رفع مشکلات از خود شما شروع می شود. پس خواهش می کنم فعلا قضاوت در مورد همسرت را کنار بگذار و به امور خودت بپرداز. حتما باید این کار را بکنی. هیون وقتی کاملا در حالت عادی هستی پست بگذار تا روند مشاوره مختل نشودم. از شما می خواهم فعلا زندگی را هر طور می توانی با آرامش و بدون مشاجره پیش ببری. به هر طریقی که بلدی چند صباحی خودت را در آرامش کامل نگه دار تا بتوانیم به نتیجه برسیم.
-
دو تا نکته خوب در نوشته هات هست مثلا :
1. اینکه خودت به این نتیجه رسیدی که در زندگیت یک مشکلی هست و داری دنبال راه حل مثبت می گردی تا بتونی مشکل را حل کنی.
2. اینکه خودت می دونی که رفتارها و عادتهای خودت هم یک سری مشکلاتی دارد و باز هم داری سعی می کنی یاد بگیری این ایرادها را برطرف کنی. (صادقانه بگم اگر من هم که زن هستم با تو دوست می شدم بعد از یک مدتی بهت می گفتم ببین یک کم چاق شدیا نمی خوای ورزش کنی؟ یا مثلا حوصله ات سر نمی ره همیشه یک مدل زندگی می کنی یا ... )
چندتا هم نکته که باز من حدس می زنم و داستان سازی می کنم فقط:
1. مشکل اصلی می تونه بچه دار شدن باشه و بقیه اینا همه اش بهانه باشه؟
2. مشکل اصلی می تونه رابطه خصوصی شما دو باشه؟
و یک سؤال:
آیا شما و همسرت همدیگر را دوست دارید؟
-
- هیون جان آیا ایشون تا حالا با شما برخورد فیزیکی هم داشتن؟ یا سعی کرده اسیب جسمی بهت بزنه؟
- رفتارهای ایشون با دیگران چه مدلی هست؟ با خانواده دوستان و ...
- این تغییرات رفتاری از کی شروع شده از اولش این مدلی بوده؟
- اخیرا یک اتفاقی نیافتاده که همسرت استرس زیادی داشته باشه به خاطرش؟
- مثلا تو دوست داری در چه جور تصمیم گیری هایی شرکت داشته باشی؟
- بابا تو که خدای اعتماد به نفسی که دختر! کی می تونه 7 سال!!! با یکی دوست باشه و نگهش داره و تازه بعد باهاش ازدواج کنه؟!!! من واقعا بهت تبریک می گما!!!! می دونی این یعنی چقدر جذابیت زنانه، روحیه، پشتکار، انگیزه، عشق، سیاست، فداکاری و ... داری شما سرکار خانم؟!!! :18:
-
نوپوی عزیز و مهرانا مرسی از اینکه به من توجه دارید .فکر می کنم لازمه از کل زندگی من آگاه بشید.
15 سالم بود که با همسرم به طور کاملا اتفاقی آشنا شدم . یه دوستی و رابطه ای که به نظر فقط جنبه سرگرمی و ارضا شدن حس کنجکاوی در مورد جنس مخالف بود .کم کم بهش علاقه مند شدم .طوری که جدایی ازش برام غیر ممکن بود اما هنوز به ازدواج فکر نمی کردم .همسرم از من 6 سال بزرگتر بود و من برای اون یه بچه به حساب می اومدم .شرایط خانوادگی و وضع مالی ما خیلی بهتر از اون بود اما من از نظر ظاهر به پای دختر هایی که طالب دوستی با همسرم بودن نمی رسیدم و خودم اینو می دونستم.همسرم هم به فکر ازدواج نبود و همزمان با من با دخترهای دیگه ای هم بود اما به قول خودش من با غرور و یک دندگیم همه اونها رو پروندم و همسرم رو مهار کردم بعد از یک سال به من پیشنهاد ازدواج داد.من اون موقع 16 سال و همسرم 22 سال داشت.من بدون فکر بدون تدبیر بدون باور اینکه در چه سن و مرحله ای هستم پذیرفتم به این شرط که اون هم دیگه خطایی نکنه(دوست دختر دیگه ای نداشته باشه)من هنوز توی شوک پیشنهاد همسرم بودم مطمئنا یه دلیل دیگه غیر از دوست داشتن بوده (اینو الان دارم می گم نه اون موقع).7 سال با تنش ناراحتی شادی لذت اضطراب شبهای قشنگ شبهای تار لحظات ناب و دوست داشتنی و روزهای بسیار وهم انگیز گذشت . بدترین شوکی که همسرم توی این مدت به من وارد کرد جدا کردن من از بهترین دوستم بود.اون هم به این دلیل که اون جلفه (اما این دلیل قانع کننده نبود چون من دوست هایی بدتر از اون داشتم)شاید حسادت شاید ... توی این قضیه من اولین اشتباه رو کردم و اون این بود که قاطع نگفتم "نه"و گفتم باشه و به ارتباط پنهانی با دوستم ادامه دادم که خود بروز خیلی مشکلات رو در پی داشت . بگذریم سال هفتم اصراربه خواستگاری داشت اما من به خاطر یکسری اخلاقیاتش از جمله : غرور زیاد.یکدندگی .فحاشی و زود عصبی شدن و... .می گفتم نه ولی اون منو غافلگیر کرد و به خواستگاری اومد .بعد از اینکه با خانوادش اومد باز هم من جواب منفی دادم اما باز اومد و من در مقابل احساسم کم آوردم و بله رو گفتم .توی آسمونا بودم از این که بعد از 7 سال می تونم لمسش کنم و داشته باشمش خیلی خوشحال بودم .اما توی دوران عقد متاسفانه اختلافات ما طوری شد که چند بار منو کتک زد .دیگه راه برگشت نداشتم و موندم . سال اول به یکسری مسائل گیر می داد مثلا اینکه : خانواده ت یا هر کس دیگه ای که می خواد ما رو دعوت کنه باید به من زنگ بزنه یا چرا پدرت جلوی من دراز می کشه یا چرا وقتی من می رم اونجا استقبال من نمی یان .من سعی می کردم اینها رو خودم براش جبران کنم.و اون هم دیگه حرفی نمی زد.2 سال اول ازدواج وقتی دعوامون میشد یا من در جواب توهین ها و فحاشی هاش جوابشو می دادم کار به زد و خورد شدید می کشید .یه مدت سکوت کردم دیگه بی دلیل توی دعوا وقتی کم می آورد می زد و فحاشی می کرد .یک بار به خانواده من فحش داد من به پدرش گفتم .اون هم گفت پسر من هر فحشی می ده به من می گه و بعد از اون سعی کرد فحاشی رو کنار بذاره البته تلاش های منم بی تاثیر نبود .و تا الانم با تلاشهای من وکمک از مشاور یک سالی هست که دعوای شدید نکردیم .اما همسرم راه دگه ای رو در پیش گرفته و اون هم سرد و بداخلاق بودنه.خیلی نمی تونم راجع به خانوادش بگم چون عصبانی میشه .اگه اون از خانواده من بگه و من دفاع کنم میگه جبهه گرفتی سعی کردم اگه اعتراضی داره اولش بگم:حق با توئه من درکت می کنم اما .... . اگه پدرم و همسرم کنار هم باشن همسرم میگه من توی اولویت تو قرار دارم اما خودش خیلی این طوری نیست .دائم هم غیر مستقیم به من می فهمونه که خانوادت محبت ندارن چه از لحاظ مالی چه عاطفی .اما خانواده من الن و بلن.مثلا پدر من بهترین جهیزه رو به من داد اما وقتی من مدرک کارشناسیم رو گرفتم یا ارشد قبول شدم هدیه ای نداد چون بلد نبود اما پدر اون ازاین کارا زیاد می کنه.توی خانوادش یکسری چیزها رو از اول برای من طوری جا انداخت که من حتی مجال اعتراض پیدا نکردم یعنی قدرت نه گفتن و مخالفت رو از من گرفت .طوری برخورد کرد که یعنی پذیرفتن این مسئله وظیفه توئه نه لطف .مثلا اینکه باید اسم بچه ما رو پدرم انتخاب کنه.نمی تونم سر چیزهایی که حق با منه محکم بایستم .چون به قهر دعوا تلافی و در نهایت شکسته شدن من می انجامه.(حالا که به گذشته برمی گردم می بینم بعضی جاها که ناخواسته سر حرفم موندم بی نتیجه هم نبوده).اما خیلی جاها هم سرکوب شدم و از خیر خیلی چیزها گذشتم.
همسرم من همه کارهای خودش رو محبت و لطف می دونه .حتی اینکه از لحاظ آسیب های اجتماعی سالمه.
در طی این 4 سال خیلی روی خودم کار کردم که :صبور باشم.تنش ایجاد نکنم .سکوت کنم.سعی کنم کنار همسرم باشم نه مقابلش . تاییدش کنم . به عقایدش احترام بگذارم و مهمتر از همه در قبال رفتارها و بی احترامی های خانوادش کوتاه بیام و بگذرم تا توی زندگی آرامش داشته باشیم . بهونه گیریها توی سال اول در حد حرف وتوی سال دوم و سوم کمرنگ شده بود و حالا نه تنها پرنگ شده بلکه داره به اونها جامه عمل می پوشونه.مثلا اگه قبلا در حد تهدید بود خیلی راحت الان عملیش می کنه .یه مثال : یه مدت ی گفت چرا خواهرات وقتی می خوان مهمونی بدن از روز قبل نمی گن می ذارن همون روز می گن ؟من توضیح می دادم که اتفاقی تبدیل به مهمونی می شه مثلا این خواهرم میره خونه اون یکی بعد به همه زنگ می زنن که شما هم بیاین.قبول می کرد اما این بار نیومد النن گفت نمی یام و گفت این بی احترامی به منه و بهشون بگو و این موضوع سه بار اتفاق افتاد و ما عین سه بار رو نرفتیم.یا چرا من که گفتم بیار سفره رو بنداز مادرت گفته نه الان زوده بچه بهمشون می ریزن .به اون مربوط نمی شه و ..... .
با شنیدن این حرفا تمام بی احترامی های خانوادش به من برام تداعی شد و از گدشت خودم پشیمون شدم. شب وقتی اومد خونه دوباره به موضوعی از طرف خانوادم گیر داد و گفت تو باید در قبال حرف خواهرت که گفته از ساعت 10 تا 12 میای پیش دختر من تا من برم جایی باید می گفتی اول من باید با همسرم مشورت کنم اگه اون کاری نداشت باشه.در صورتی که اون این ساعت سر کاره و با من کاری نداره.بهش گفتم تو مشکلت چیه ؟چند تا جمله کلیدی گفت :1- توخواسته های منو وقتی ازت خواستم و دیدی توشون جدیم عملی کردی (وقتی دیدی من اخم و تخم می کنم تو مهمونیها میای سر سفره کنار من می شینی)
2-تو رو آزاد گذاشتم با هر کی دوست داشتی رفت و آمد کردی بدون در نظر گرفتن عقاید من(یعنی اینکه باید از روزقبل دعوت بشه و ...) پر رو شدی
3-خانواده تو با من خیلی صمیمی شدن و به من احترام نمی ذارن باید یاد بگیرن طبق عقاید من رفتار کنن(از نظر اون بی احترامی یعنی همون مثالها که گفتم ) .اعتقادش بر اینه که تا الان سکوت کرده جدی نگرفته اما حالا باید....
4-براش مثالهایی ار خانواده خودش زدم که من چطوری به خاطر اون سکوت کردم .اما میگه تو مجبوری اما من نه.بهش گفتم ما باید با هم دوست باشیم و... اما یک ساعت بعدش روز از نو روزی از نو.از پریشب تا حالا این منم که دیگه بهش محل نمی ذارم و خیلی از محبت هامو ازش دریغ کردم اولش عادی برخورد کرد اما الان اونم دیگه داره کم محلی می کنه.
حس می کنم نباید اینقدر کنار می یومدم .کمکم کنید .من خیلی ناز کشیدم اما حالا خسته شدم .البته منم بدون نقص نیستم اما نه در حد همسرم حداقلش اینه که برای تغییر خودم خیلی تلاش می کنم.
یه نکته که شاید مهم باشه اینکه همسرم یکساله که با تنها برادرش رفت و آمد نمی کنه و مقصر هم اونها هستن وهمسرم اینو می دونه و شاهد خیلی گذشت های منم بوده.معذرت می خوام خیلی طولانی شد.
نوپوی عزیز و مهرانا مرسی از اینکه به من توجه دارید .فکر می کنم لازمه از کل زندگی من آگاه بشید.
15 سالم بود که با همسرم به طور کاملا اتفاقی آشنا شدم . یه دوستی و رابطه ای که به نظر فقط جنبه سرگرمی و ارضا شدن حس کنجکاوی در مورد جنس مخالف بود .کم کم بهش علاقه مند شدم .طوری که جدایی ازش برام غیر ممکن بود اما هنوز به ازدواج فکر نمی کردم .همسرم از من 6 سال بزرگتر بود و من برای اون یه بچه به حساب می اومدم .شرایط خانوادگی و وضع مالی ما خیلی بهتر از اون بود اما من از نظر ظاهر به پای دختر هایی که طالب دوستی با همسرم بودن نمی رسیدم و خودم اینو می دونستم.همسرم هم به فکر ازدواج نبود و همزمان با من با دخترهای دیگه ای هم بود اما به قول خودش من با غرور و یک دندگیم همه اونها رو پروندم و همسرم رو مهار کردم بعد از یک سال به من پیشنهاد ازدواج داد.من اون موقع 16 سال و همسرم 22 سال داشت.من بدون فکر بدون تدبیر بدون باور اینکه در چه سن و مرحله ای هستم پذیرفتم به این شرط که اون هم دیگه خطایی نکنه(دوست دختر دیگه ای نداشته باشه)من هنوز توی شوک پیشنهاد همسرم بودم مطمئنا یه دلیل دیگه غیر از دوست داشتن بوده (اینو الان دارم می گم نه اون موقع).7 سال با تنش ناراحتی شادی لذت اضطراب شبهای قشنگ شبهای تار لحظات ناب و دوست داشتنی و روزهای بسیار وهم انگیز گذشت . بدترین شوکی که همسرم توی این مدت به من وارد کرد جدا کردن من از بهترین دوستم بود.اون هم به این دلیل که اون جلفه (اما این دلیل قانع کننده نبود چون من دوست هایی بدتر از اون داشتم)شاید حسادت شاید ... توی این قضیه من اولین اشتباه رو کردم و اون این بود که قاطع نگفتم "نه"و گفتم باشه و به ارتباط پنهانی با دوستم ادامه دادم که خود بروز خیلی مشکلات رو در پی داشت . بگذریم سال هفتم اصراربه خواستگاری داشت اما من به خاطر یکسری اخلاقیاتش از جمله : غرور زیاد.یکدندگی .فحاشی و زود عصبی شدن و... .می گفتم نه ولی اون منو غافلگیر کرد و به خواستگاری اومد .بعد از اینکه با خانوادش اومد باز هم من جواب منفی دادم اما باز اومد و من در مقابل احساسم کم آوردم و بله رو گفتم .توی آسمونا بودم از این که بعد از 7 سال می تونم لمسش کنم و داشته باشمش خیلی خوشحال بودم .اما توی دوران عقد متاسفانه اختلافات ما طوری شد که چند بار منو کتک زد .دیگه راه برگشت نداشتم و موندم . سال اول به یکسری مسائل گیر می داد مثلا اینکه : خانواده ت یا هر کس دیگه ای که می خواد ما رو دعوت کنه باید به من زنگ بزنه یا چرا پدرت جلوی من دراز می کشه یا چرا وقتی من می رم اونجا استقبال من نمی یان .من سعی می کردم اینها رو خودم براش جبران کنم.و اون هم دیگه حرفی نمی زد.2 سال اول ازدواج وقتی دعوامون میشد یا من در جواب توهین ها و فحاشی هاش جوابشو می دادم کار به زد و خورد شدید می کشید .یه مدت سکوت کردم دیگه بی دلیل توی دعوا وقتی کم می آورد می زد و فحاشی می کرد .یک بار به خانواده من فحش داد من به پدرش گفتم .اون هم گفت پسر من هر فحشی می ده به من می گه و بعد از اون سعی کرد فحاشی رو کنار بذاره البته تلاش های منم بی تاثیر نبود .و تا الانم با تلاشهای من وکمک از مشاور یک سالی هست که دعوای شدید نکردیم .اما همسرم راه دگه ای رو در پیش گرفته و اون هم سرد و بداخلاق بودنه.خیلی نمی تونم راجع به خانوادش بگم چون عصبانی میشه .اگه اون از خانواده من بگه و من دفاع کنم میگه جبهه گرفتی سعی کردم اگه اعتراضی داره اولش بگم:حق با توئه من درکت می کنم اما .... . اگه پدرم و همسرم کنار هم باشن همسرم میگه من توی اولویت تو قرار دارم اما خودش خیلی این طوری نیست .دائم هم غیر مستقیم به من می فهمونه که خانوادت محبت ندارن چه از لحاظ مالی چه عاطفی .اما خانواده من الن و بلن.مثلا پدر من بهترین جهیزه رو به من داد اما وقتی من مدرک کارشناسیم رو گرفتم یا ارشد قبول شدم هدیه ای نداد چون بلد نبود اما پدر اون ازاین کارا زیاد می کنه.توی خانوادش یکسری چیزها رو از اول برای من طوری جا انداخت که من حتی مجال اعتراض پیدا نکردم یعنی قدرت نه گفتن و مخالفت رو از من گرفت .طوری برخورد کرد که یعنی پذیرفتن این مسئله وظیفه توئه نه لطف .مثلا اینکه باید اسم بچه ما رو پدرم انتخاب کنه.نمی تونم سر چیزهایی که حق با منه محکم بایستم .چون به قهر دعوا تلافی و در نهایت شکسته شدن من می انجامه.(حالا که به گذشته برمی گردم می بینم بعضی جاها که ناخواسته سر حرفم موندم بی نتیجه هم نبوده).اما خیلی جاها هم سرکوب شدم و از خیر خیلی چیزها گذشتم.
همسرم من همه کارهای خودش رو محبت و لطف می دونه .حتی اینکه از لحاظ آسیب های اجتماعی سالمه.
در طی این 4 سال خیلی روی خودم کار کردم که :صبور باشم.تنش ایجاد نکنم .سکوت کنم.سعی کنم کنار همسرم باشم نه مقابلش . تاییدش کنم . به عقایدش احترام بگذارم و مهمتر از همه در قبال رفتارها و بی احترامی های خانوادش کوتاه بیام و بگذرم تا توی زندگی آرامش داشته باشیم . بهونه گیریها توی سال اول در حد حرف وتوی سال دوم و سوم کمرنگ شده بود و حالا نه تنها پرنگ شده بلکه داره به اونها جامه عمل می پوشونه.مثلا اگه قبلا در حد تهدید بود خیلی راحت الان عملیش می کنه .یه مثال : یه مدت ی گفت چرا خواهرات وقتی می خوان مهمونی بدن از روز قبل نمی گن می ذارن همون روز می گن ؟من توضیح می دادم که اتفاقی تبدیل به مهمونی می شه مثلا این خواهرم میره خونه اون یکی بعد به همه زنگ می زنن که شما هم بیاین.قبول می کرد اما این بار نیومد النن گفت نمی یام و گفت این بی احترامی به منه و بهشون بگو و این موضوع سه بار اتفاق افتاد و ما عین سه بار رو نرفتیم.یا چرا من که گفتم بیار سفره رو بنداز مادرت گفته نه الان زوده بچه بهمشون می ریزن .به اون مربوط نمی شه و ..... .
با شنیدن این حرفا تمام بی احترامی های خانوادش به من برام تداعی شد و از گدشت خودم پشیمون شدم. شب وقتی اومد خونه دوباره به موضوعی از طرف خانوادم گیر داد و گفت تو باید در قبال حرف خواهرت که گفته از ساعت 10 تا 12 میای پیش دختر من تا من برم جایی باید می گفتی اول من باید با همسرم مشورت کنم اگه اون کاری نداشت باشه.در صورتی که اون این ساعت سر کاره و با من کاری نداره.بهش گفتم تو مشکلت چیه ؟چند تا جمله کلیدی گفت :1- توخواسته های منو وقتی ازت خواستم و دیدی توشون جدیم عملی کردی (وقتی دیدی من اخم و تخم می کنم تو مهمونیها میای سر سفره کنار من می شینی)
2-تو رو آزاد گذاشتم با هر کی دوست داشتی رفت و آمد کردی بدون در نظر گرفتن عقاید من(یعنی اینکه باید از روزقبل دعوت بشه و ...) پر رو شدی
3-خانواده تو با من خیلی صمیمی شدن و به من احترام نمی ذارن باید یاد بگیرن طبق عقاید من رفتار کنن(از نظر اون بی احترامی یعنی همون مثالها که گفتم ) .اعتقادش بر اینه که تا الان سکوت کرده جدی نگرفته اما حالا باید....
4-براش مثالهایی ار خانواده خودش زدم که من چطوری به خاطر اون سکوت کردم .اما میگه تو مجبوری اما من نه.بهش گفتم ما باید با هم دوست باشیم و... اما یک ساعت بعدش روز از نو روزی از نو.از پریشب تا حالا این منم که دیگه بهش محل نمی ذارم و خیلی از محبت هامو ازش دریغ کردم اولش عادی برخورد کرد اما الان اونم دیگه داره کم محلی می کنه.
حس می کنم نباید اینقدر کنار می یومدم .کمکم کنید .من خیلی ناز کشیدم اما حالا خسته شدم .البته منم بدون نقص نیستم اما نه در حد همسرم حداقلش اینه که برای تغییر خودم خیلی تلاش می کنم.
یه نکته که شاید مهم باشه اینکه همسرم یکساله که با تنها برادرش رفت و آمد نمی کنه و مقصر هم اونها هستن وهمسرم اینو می دونه و شاهد خیلی گذشت های منم بوده.معذرت می خوام خیلی طولانی شد.
- - - Updated - - -
مهرانا جونم امیدوارم که جواب سوالاتت رو گرفته باشی .
نوپوی گرامی گفته بودی فضای بذون تنشی ایجاد کنم .تنشی نیست چون من اصلا با همسرم کاری ندارم چون دیگه انگیزه ای برای محبت و برقراری ارتباط برام نمونده.حس می کنم خیلی له شدم.
-
راستش خودم هم یک حدس هایی می زدم. هنگامی که گفتی از نه گفتن ترس داری فهمیدم احتمالا کتک خورده ای. وگرنه چند تا قهر و بچه بازی که ترس ندارد. وقتی گفتی هفت سال دوست بودی و حالا ارتباطت با خانواده همسرت خوبه باز هم شک کردم. چون تجربه ام خلاف این را می گفت.
من یک کاری می گویم حتما انجام بده. من با توجه به تجربیاتی که دارم حس می کنم رفتار همسر شما فقط از سنتی بودنش نشات نمی گیرد گرچه خمیرمایه اش همین است. اما رفتارهای غیر عادی هم دارد. کسانی که به چیزهای کوچک بیش از حد حساسیت نشان می دهند ، سرهرچیزی فحش می دهند و به خاطر هر اختلافی کتک کاری می کنند بنا به تجربه من مشکل روانی دارند. حداقل این است که باید از این جهت بررسی شوند. شما خودت پیش یک روانپزشک برو و راجع به همسرت توضیح بده و ببین نظر دکتر روانپزشک چیست. در انتخاب دکتر دقت کن. حتما این کار را بکن.
خانواده شما در جریان اختلافات هستند؟
-
نوپوی عزیز مثل اینکه حرفای من باعث به وجود آمدن ذهنیت بد و سوء تفاهم شده است همسر من اونقدر ها هم که شما فکر ی کنی بد نیست من فقط نقاط ضعفش رو گفتم اگر هم گفتم که دعوای زد و خوردی کردیم در مواردی بوده که من موقع عصبانیت اون سکوت نکردم و اگر ضربه ای به من زدهمنم ساکت نموندم و ..... هیچ وقت همسر من موقع مخالفت من کتکم نزده که من از کتک بترسم توی گفته هام به این نکته اشاره کردم که از چی می ترسم.در مورد روابط با خانوادش هم قبل از ازدواج هم بعداز ازدواج رابطه بسیار خوبی باهاشون داشتم .منظور من از بی احترامی زنداداشش بود که هختلاف ما ربطیبه دوستی من و همسرم قبل از ازدواج نداشته و به خاطر اختلاف فرهنگ ها و شراکت همسرم با برادرش بوده.من از پدر و مادر همسرم جز محبت چیز دیگه ای ندیدم .اما از جاریم و به دنبال حمایت از اون برادر شوهرم تا دلتون بخواد دیدم و سکوت کردم .البته اگه می گم پدر و مادرش خوبن دلیلش طرز فکر و حساس نبودن منه وگرنه هر آدمی ممکنه رفتاری بکنه که خوشایند دیگری نباشه.ببخشید اما همسر من الان دیگه خیلی از رفتارهای گذشته از جمله فحاشی و کتک کاری رو انجام نمی ده. ابتدا که خیلی حاد می شد بله اما خیلی وقته که نمی ذارم کسی بفهمه.
-
سلام هیون جان
عزیزم چه زندگی پر فراز و نشیبی داشتی، با کلمات نمی تونم میزان همدردیمو باهات نشون بدم کاش پیشم بودی می تونستم بغلت کنم...
در کل برخورد فیزیکی در هیچ سطحیش طبیعی نیست. من هم با ناپو موافقم که به احتمال زیاد مشکل همسرت ممکنه یک مقداری فرای ساختار فرهنگی مردسالاری باشه. ولی خوب خدا رو شکر که می گی رفتارهای خشنش را مهار کرده (اما من باشم همیشه گوشه ذهنم این هشدار روشنه که این ممکنه به من آسیب بزنه و خواه ناخواه خودمو سانسور می کنم)... خوب فعلا این توی پرانتز که تا نروید پیش مشاور رسمی و اونم چندین و چند جلسه با هر دوی شما نه فقط یکی از شماها صحبت کنه این جور مشکلات حل نمیشه. اما بیا فکر کنیم من و تو با هم دوستیم و روی تو تمرکز کنیم و شوهرتو فعلا بذاریم کنار...
- هیون جان آیا بهت اجازه می ده بری سر کار و استقلال مالی به دست بیاری؟
- حد و حدود آزادیت برای بیرون از خونه بودن یت رفت و آمد با دوستان چقدر است؟
- شما و همسرت دوست خانوادگی مشترک دارین یا تفریحات دو نفره مشترک بدون اینکه هیچ خانواده ای نه مال تو نه مال اون همراهتون باشند؟ ( حالا که اینقدر حساسیت ایجاد شده روی خانواده نمیشه یک مقداری محدود کنی دفاع کردن از خانواده ات رو و روی رفت و آمد با دوستای مشترک حساب کنی یا برنامه پیک نیک دو نفره بذارین تنهایی برین توی طبیعیت، خودتان دو تا برین سینما، یک طوری که نسبت این کارای دو نفره و رفت و آمد با خانواده بشه سه به یک یعنی سه بار وقتتونو با هم بگذرونید یک بار برید مهمونی دور همی، بعداز یک مدتی این نسبت را بکن دو به دو دوبار تفریحات مشترک دو بار خانواده)
- خانواده ات پایه نیستن بری باهاشون صحبت کنی و خواهش کنی یک مقداری رعایت این نکاتی را که این میگه بکنن. من نامزدم ترک هستن ما فارس هستیم. خانواده اونا یک دیسیپلین خاصی دارن توی زندگیشون، خانواده ما فوق العاده راحت می زنیم توی سر و کله هم و می خندیم و شوخی می کنیم ولی خانواده اون خدا نکنه باباش باشه انگارکه ... بگذریم می خوام بگم اولا که همه مردا ثانیا که بعضی از مردا بیشتر، این ادا و اطوارا را دارن. ولی مسئله سر اینه که من که شخصا مجبور شدم اخرش با خانواده خودم دست به یکی کنم. بهشون گفتم من شماها را واقعا دوستتون دارم اما فلانی حساسیت داره روی این نکته که من طرف اون باشم نه طرف شما! اگر یک زمانی دیدید من دارم از اون دفاع می کنم یا به حرفش گوش می دم واسه اینه که این به این مدل زندگی عادت داره! خلاصه یک خواهر کوچکی نم یدونم مامان مهربونی چیزی می تونه یک تذکر ساده بده که آقا تا دم در استقبال این آقا برین مثلا!!!!!!!! (چه لوس!!!).
- اگر وضعیت مالیتون بد نیست موقع مولودی یا مهمونی بزرگ از همسرت خواهش کن یکی را بیاره از بیرون کمکت. خواهر و مادر هیچ کس مال این نیستن که بخوان وظیفه شون باشه کمک کنن. چه می دونم مادرم پیره، خواهرم بارداره یا هزارتا دلیل می شه آورد. خوب خوب اینا باز یک چیزایی بود که به ذهن من می رسه یعنی من اگر مشکل خودم باه اینا شاید انتخابام باشن. حالا تو باید به این فکر کن و بنویس:
- چطور یک زن مستقل بشی. برام مثال بزن مثلا من م یتونم برم سر کار من م یتونم ادامه تحصیل بدم من م یتونم دوستای جدید پیدا کنم یا هر چی تو بگی
- چطور حساسیت شوهرت به خانواده ات را می خوای کم کنی. چون هیچ کس جز تو خانواده ات و شوهرتو نمیشناسه به خوبی!
- - - Updated - - -
بعضی وقتا ماها به ک چیزایی اعتقاد راسخ داریم یا بهشون علاقه داریم اما می تونن مثل شمشیر دو لبه عمل کنن... یکیش همین خانواده است!!!! ما در 365 روز سال با همسرمون هستیم اما فقط گاهی کنار خانواده خودمون هستیم. همه تلاشمونو م یکنیم خانواده نفهمن یکی باهاشون مشکل داره مبادا دیدشون بهش عوض بشه و دوستش نداشته باشن. در کل بگم این دفاع کردنه به جای اینکه خیر باشه بیشتر شر هست! من خانواده ام که حداقل 30 ساله منو میشناسن خیلی بیشتر وسریعتر منودرک می کنن تا نامزدم که تازه وارد هست. حتی اگر خانواده ام ناراحت بشن هم زندگی رو به چشمم سیاه نمی کنن! برای همین سعی می کنم از خانواده کمک بگیرم...
-
هیون جان تا مشاورا وقت کنن بیان سراغت اینم بخون. یک سری نکات عمومی جالب داره کم و بیش همه مشکلاتشون به هم شبیه است ماها مشکل مهارت داریم اغلب. به صحبتهای کارشناسانه اش فکر کن. چون اگر فکر نکنی واقعا به هیچ دردی نمی خوره مشاوره گرفتن. :72:
http://www.hamdardi.net/thread29163-2.html
-
سلام مهرانا جونم مرسی از محبت و توجهت. بله همسر من با کار کردن و تحصیل من مشکلی نداره و حتی میگه اگه اگه دانشگاه ـزاد هم برای دکترا قبول بشی هزینه اون رو می دم(برای رشته من 70 میلیون)
حد و حدودی نداره من همه جا می تونم برم غیر از سفر مجردی.
مستقل از لحاظ فکری طوری که همسرم به نظراتم احترام بزاره . یعنی به تصمیمم شک نکنم و درستی اونو به همسرم ثابت کنم.
در مورد سوال آخرت هم نمی دونم.
باشه حتمن می خونم.
-
بله همسر من با کار کردن و تحصیل من مشکلی نداره و حتی میگه اگه اگه دانشگاه ـزاد هم برای دکترا قبول بشی هزینه اون رو می دم(برای رشته من 70 میلیون)
حد و حدودی نداره من همه جا می تونم برم غیر از سفر مجردی.
مستقل از لحاظ فکری طوری که همسرم به نظراتم احترام بزاره . یعنی به تصمیمم شک نکنم و درستی اونو به همسرم ثابت کنم.
وای خدای من هیون این که فوق العاده است که!!!! پس چرا معطلی دختر!!!! خودت چی دوست داری؟ من اگر جای تو بودم همین امروز با سر می دویدم کتابهای رفرنس پی اچ دی را می خریدم و می آوردم خانه شبم می رفتم یککککککککککککککک ماچ گنده از لپش می کردم که وای من الهی فدای تو بشم که اینقدر گلی تو عزیز دلمممممممممممم:311:
خوب باز من زندگی تو را با مال خودم قاط زدم... خدا رو شکر من مشاور نشدم وگرنه فاجعه آفرین بودم:)
ببین یک کتابی هست زنان خوب به بهشت می رسند زنان بد به همه جا! یک کتابه با یک دید متفاوت به زن. ولی خوب خواهشا فمنیست نشیا فقط بخون بدونی چه قدر می شه متفاوت بود.
یک نکته ای هم سر دلم مونده که بگم و اون اینکه تو فوق العاده شیوا و روان و ادبی می نویسی و این نشان دهنده استعداد خاص تو در زمینه نویسندگی و ویراستاری هست عزیزم. منم نه در حد تو ولی خوب می نویسم یکی از تفریحات من و نامزدم اینه که من می نویسم میدم اون ویراستاری می کنه اون می نویسه می ده من ویراستاری می کنم. جالبه و برای ما که لذت بخشه... نمی دونم شاید بشه حتی یک وبلاگ دو نفره درست کرد یا ...
وااااااای خدای من ورزش !!!!!!!! ازت ممنون میشم منم تشویق کنی به ورزش چون بهم میگه یه شکم قلمبه دارم! البته در این حد نیست شکمم ولی اون می خواد من بشم تیپ سلنا گومز :97:
از خودت بگو برام از علایقت از استعدادهات از اینکه چند تا دوست صمیمی داری تفریح مورد علاقه ات چی هست. در دوران تحصیل چطور دانشجویی بودی؟ (من به همسرم گفتم که شوهر تو بهت گفته مقاله نمی نویسی اون گفت ما مردا به خاطر موفقیتهای اجتماعی زنهامون به هم پز می دهیم. من خیلی دقت کردم که همسرم از کل خانومهای فامیل توی حیطه تحصیل سرتر باشه همین که تو چند تا مقاله داری را تا حالا 5 بار زدم توی سر محمد (داداش کوچکش) بعد بهش گفتم شوهرش گیر داده که با فلان دوستت نگرد. گفت شما زنها سیگنالهایی که زنان برای مردها می فرستن را نمی گیرین!!! منم اگر حس کنم دوست تو داره به من یک سری سیگنالهای خاص میده برای حفظ زندگیمم شده سعی می کنم تو رو ازش دور کنم اما نمی تونم بهت بگم چرا دارم این کار رو می کنم! )
-
مهرانا جونم اعتراف می کنم از آشنایی با شما خیلی خوشحالم تو اوج ناراحتی با حرفای قشنگت لبخند رو لبای من می یاری. گفته بودم که از خیلی نظرات مشکل دارم .یکیش همین نداشتن پشتکار و یه هدف خاص برای آینده شخصی خودم هست . همه چیز رو به فردا موکول می کنم . من حتی نمی دونم چطوری باید مقاله بنویسم .هنوز پروژه ارشدم رو شروع نکردم .خودم هم می دونم دارم فرصت هامو از دست می دم اما هیچ اقدامی نمی کنم. از تمجیدت نسبت به نوشته هام ممنونم .من تک تک لحظات دوستیم با همسرم رو نوشتم و خودم که الان اونها رو می خونم واقعا لذت می برم .اما دیگه حوصله این کارها رو ندارم.همین ورزشی که شما ازش حرف می زنید 10 بار تصمیم گرفتم که برم ولی نشده .
من به نقاشی و خطاطی خیلی علاقه دارم و توی دوران دوستی همسرم ازم خواست که بهصورت حرفه ای خط نستعلیق رو یاد بگیرم و قرآن رو بازنویسی کنم. اما اون هم تا نصفه رها کردم.واقعادوست دارم توی یک مسیری موفق باشم تا بهش افتخار کنم.شاید به همین دلیله که همسرم به من اعتماد نداره. متاسفانه تنها دوست صمیمی من همونی بود که همسرم اونو از من گرفت . من حتی در مورد اینکه به تفریحات تک نفره هم برسم تنبلم .اما تا دلتون بخواد از هر نوع تفریحی با همسرم لذت می برم وپایه ام. من توی دوران کارشناسی دانشجوی خوبی نبودم .چون همه فکر و ذکرم عشقم و مشکلات دوران دوستی بو .تو همون موقع بود که من از تنها دوستم جدا شدم . اما تو دوران ارشد خیلی خوب خوندم.در مورد پز دادن مردها هم کاملا حق با نامزدتونه .من اینو به وضوح توی وجود همسرم دیدم.اما در مورد دوستم نمی دونم چی درسته چی نادرست چون شوهرم هم یه چیزی تو همین مایه ها بهم گفت اما من هرگز باور نکردم. امیدوارم تا حدودی رو من شناخت پیدا کرده باشید .اگر اطلاعات دیگه هم لازمه من در خدمتم
ببخشید مهرانا جون می تونم بپرسم شما چند سالتونه؟
-
وای خدا بکشه منو هیون جان سنمو که نمی تووووووووووووووووونم بهت بگم که مادر ولی عزیزم من از اون دختر ترشیده های درس خون هستم نامزدم هم یه پسر ترشیده خر خون:)))) هر چی من و این حاج آقا بی عرضه بودیم تو عشق و عاشقی تو و همسرت خیلی زود شروع کردید یک جورایی با هم بزرگ شدید. بذار یه خاطره بگم تا دستت بیاد من چقدر شنگول بودم من 18 سالم بود یک بار رفتم از مامانم پرسیدم مامان توی ببخشید ولی دستشویی مدرسه نوشتن .... این یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی مامانمو می گی تا پس سرش کبود شد طفلک.... خوب خوبه من و نامزدم واسه 50 سالگی به بغد پروژه نی نی داریم به این ترتیب بابا حالللللللللللللللا چه عجله ای هست به ازدواج:) خوب اینکه واسه اینکه لبای قشنگت یه کم بخنده عزیزم.
خوب برسیم سر اینکه باید بگردی دنبال 3 تا چیز (ببین من یه مدیر هستم و این یه شیوه علمی حل مسئله است که ما توی سازمان برای جل مشکلات پیچیده ازش استفاده می کنیم، اینجا هم این شیوه حل مسئله را داریم استفاده می کنیم)
پس ما یک هدف اصلی شماره یک داریم: هیون خانم تبدیل بشود به یک خانم فعال و مستقل ( مدت زمان رسیدن به هدف : هنوز نمی تونیم تخمین بزنیم)
1. باید بگردی فکر کنی ببینی چه کار بکنی که در عرض 3 روز یا حتی کمتر تو رو ذوق زده کنه! هر چی باشه خوبه من مثلا عشق خرید کردن هستم هر وفت انرژیم میاد پایین سریع بر میدارم خودمو می برم خرید. یکی اهل عبادته، یکی اهل سیادته ... باید ببینی چی اورژانسی سطح انرژیتو می بره بالا. اینم بد نیست بری آرایشگاه موهات اگر تیره است بلوندش کنی، یک رنگ شیک و روشن و یک لباس خوشرنگ و ترجیحا زنانه (نه تاپ شلوارک و از این چیزای معمولی که تو خونه می پوشیم یک چیز زنونه ارزون و شیک) بخری برای خودت، یا اینکه برای ماساژ، یک کاری خاص خودت. (ببین تو از 16 سالگی با همسرت هستی یعنی نوجوانی! هویتت همراه با این آدم شکل گرفته ولی تو خودت باید بگردی دنبال خودت اینجا)
2. باید بگردی دنبال یک فعالیت مفید مثل ورزش، رفتن به کلاس آشپزی، کلاس زبان یا یک چیز اینطوری که در عرض 6 ماه یا کمتر ازش نتیجه بگیری و باعث بشه به خودت افتحار کنی. مثلا برای اینکه خودتو متعهد کنی که ورزش کنی باید به خودت بگی من در عرض ... وقت دیگه قراره بچه دار بشم و این بچه باید در محیط سالمی رشد کنه
3. بگرد دنبال یک کاری که در عرض یکسال جواب بده و باعث افتخارت باشه مثلا تمام شدن پروژه ارشدت و نوشتن یک مقاله آی اس آی توپ که چشم استادات در بیاد از تعجب!
4. بگردی دنبال اهدافی که از 5 سال بیشتر باید روش کار کنی تا جواب بده.
5. روی چند تا برگه کتبا به خودت تعهد بدی که م یخوای به این اهدافت سر وقت برسی و ووقتی رسیدی به خودت جایزه بدی!
6. اون روش آرامش را از توی فایل بهار برداری و دو هفته اجراش کنی تا ذهنت ارام بشه.
یک فیلم کارتونی بانمکی هست به اسم the croods داستان زندگی یک خانواده غار نشینی هست که شعار زندگیشون اینه که هیچ وقت غار را ترک نکن! آدم می میره از خنده وقتی می بینه خودشم مثل این خانواده به باورهای بدبخت کننده چسبیده که اگر پیداشون کنه و رهاشون کنه روزگار به کامش می شه! ببینش جتما حتی با همسرت بشین ببین وقتایی که مرد داستان دلخور و عصبانی میشه به واکنشهاش نگاه کن!!! همسر من همراه غم خوردن اون مرد آه می کشید چون واقعا احساس مسئولیت و حسادتهاشو درک می کرد. فقط سعی کن نخندی به این حالت مسخره(تازه یه کم نوازش هم کنی بدک نیست)
دنیای خدا اینقدر آدم داره چرا تو باید فقط یه دوست داشته باشی؟؟؟؟ وقتی می گه سیگنال بوده حتما بوده دیگه!!! حالا همسرتو داری خوب بود الان همسرت با صمیمی ترین دوستت رفته بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اونوقت کمتر آسیب می دیدی؟؟؟؟؟
من اینترنتم خرابه عزیزم اعصاب برام نذاشته تا بعدددددد:72:
-
مهرانا جون مرسی از حرفات .نمی دونی چقدر خوشحالم که تو رو دارم .توی دنیای واقعی که کسی نتونست به من کمک کنه حداقل اینجا این سعادت نصیبم شده.همه کارهایی که شما گفتی رو دوست دارم و تا حدودی با راه تحقق اونها آشنام غیر از نوشتن مقاله و پیدا کردن کار.
به همه توصیه هاتون عمل خواهم کرد فقط الان از اینکه از همسرم تا این دورم دارم داغون می شم . کنارشم اما خیللللللللللللللللللللللی دور.
- - - Updated - - -
اگه توی کار شماره 1 همسرم هم دخیل باشه موردی داره؟نمی خوام من پا پیش بزارم اما ..........
اون خیلی مهربونه و من از این مهربونی دور .
تاپیک شما رو خوندم خیلی با آرامش زندگیتون رو هدایت می کنید اما حداقل به نظر من و با توجه به برداشت های من نامزدتون 90 درصد ایده های شما رو داره.همیشه به خودم می گفتم اگه توی دام این دوستی نیفتاده بودم الان این وضعیت رو نداشتم .حتی با همسر فعلیم هم اگر الان آشنا شده بودم این وضعیتم نبود.
- - - Updated - - -
آیا رو به راه کردن وضعیت خودم توی زندگی زناشوییم تاثیر داره؟
- - - Updated - - -
گاهی به شدت از ازدواجم پشیمون می شم .باعث میشه همسرم رو با اطرافیانم مقایسه کنم.من یه پسر خاله داشتم که خیلی به من توجه می کرد .همیشه چنان نگاه عاشقانه ای داشت که تن هر دختر ی رو می لرزوند .حس کرده بودم که به من علاقه داره اما توی رویاهای خودم غرق بودم تا اینکه من عقد کردم اون تازه اعتراف کرد که دوستم داشته .این در حالی بود که من توی بحران شدید روحی بودم .دیگه کار از کار گذشته بود و اون منو برای همیشه از زندگیش خارج و اما من تازه تو تب عشقی می سوختم که هرگز این عشق رو توی وجود همسرم ندیده بودم .هر جا می دیدمش اون بی تفاوت و من گوله آتیش.با ازدواجش دیگه هرگز خاطراتشو بودن باهاش رو و.....توی ذهنم وارد نکردم . اما چون کاملا نقطه مقابل همسرم هست ناخداگاه موقع قهر و ناراحتی توی ذهنم می یاد.می دونم خیانته اما اگه بخوام جلوش رو بگیرم تو خوابم میاد.بگذریم این موضوع فقط در حد درد و دل بود و به مشکل من مربوط نمی شه.سعی می کنم اونقدر عاقل باشم که فقط به همسرم فکر کنم .چون واقعا دوسش دارم.
-
هیون جان عزیزم خوشحالم که رفتی و تاپیک منو خوندی و دیدی که منم مشکلات خاص خودمو دارم که باور کن اگر عاقلانه هدایتش نکنم و جلوی احساس زنانه خودمو نگیرم و عاقلانه پیش نرم هم خودم و هم اون به بدترین وضع ممکن خواهیم سوخت. عزیزم منم لذت می برم از صحبت کردن با تو و دنبال کردن صحبتهات چون منم تحت شرایط روحی چندان خوبی نیستم فعلا. اما خوب باید آدم به خودش قوت قلب بده و ایمان داشته باشه به اینکه دنیا محل مکافاته و هر کاری را انجام بده آدم چه خوب و چه بد خدا همونو سر راهش می ذاره... منم یک عمری فقط درس خوندمو کار کردم... نمی دونم شاید ندانسته اما دانسته سعی کردم حواسم باشه به خیلی چیزا... خدا بزرگه عزیز من... من که دوستش دارم خدا رو... خدا هم خوش اخلاقه هم خوشگله هم با کلاسه هم مهربونه یاد داستان اون چوپان افتادم که داشت به خدا می گفت بیام موهاتو شونه بزنم دست و پاتو بمالم و یه دفعه موسی رسید و گفت خجالت بکش این چه وضع ستایش خداونده... چوپان دلش شکست و رفت... خطاب اومد به موسی که ای موسی تو که بنده ما رو زما جدا کردی که... ای وای بر تو موسی!!! حالا فکر کن ایشون که بنده برگزیده بوده اینطور مردمو راهنمایی کرده خدا بازخواستش کرده بعد ما هر چی برسیم می گیم! نمی گیم شاید یکی به شیوه خودش و خدای خودش سازگار باشه! خدا خوبه باهاش دوست باش حتما...
در مورد شماره 1 هر چیزی که فکر خودت باشه و خیلی هم خوبه همسرتم باشه توش ولی فکرش مال خود خودت باشه نه کس دیگه... بعد یک جوری مدیریتش کن که خودت به خودت بگی ای وللللللللللللل! آفرین صد آفرین ولی باید زمان بندیت 3 روز یا کمتر باشه اگر تونستی یک مورد را انجام بدی و دیدی بازم وفت داری یک فکر دیگه را هم در عرض این سه روز عملی کن. هر چیزی باشه ولی فکرش مال تو باشه و تو اجراش کنی و حتما به خودت آفرین بگی و جتی ببری برای خودت جایزه بخری بعد بیا برای منم تعریف کن بنویس برام چی کار کردی.
برام از ظاهرت بنویس، خودتو برام توصیف کن می خوام بدونم از چه بخش از بدنت خوشت میاد ... می خوام از زیباییهات بنویسی ( تو که نویسنده ای خانم فکر کن داری قهرمان یک داستان رمانتیک را توصیف می کنی که هر شکلی ممکنه باشه اما یکی عاشقانه دوستش داره:)
ببین همه ما با خودمون یک صحبت درونی داریم یعنی ممکنه دهنمون بسته باشه ها ولی مدام داریم با خودمون حرف می زنیم. بعضی وقتا کنترل از دستمون در میره و مدام یکی توی ذهنمون هی میگه تو بدی تو بی عرضه ای تو زشتی تو بداخلاقی تو نامهربونی تو ال هستی تو بل هستی... خوب؟ بعد اینقدر تکرارش می کنه تا باور می کنیم بد و زشت و ... هستیم. به این گفتگوی ذهنیت توجه کن. هر وقت خواست چرت و پرت بگه خاموشش کن. اگر میشنوی تو مستقل نیستی! تو ازش بپرس کی گفته؟ بعد به خودت جواب بده مثلا من گفتم. دوباره بهش بگو تو اشتباه گفتی خوب! تو از کجا میدونی که من مستقلم؟ یادته فلان روز فلان اتفاق افتاد تو از پسش بر اومدی! آفرین پس مستقلی!
هر کسی این گفتگوش با خودش یک ماهیتی داره (ببین بعضیا توهم دارن میگن ما صدا و اینا میشنویم منظورم اون نیستا! منظورم دقیقا حرفایی هست که مدام داری با خودت تکرار می کنی. سعی کن بنویسیشون.
تو برنامه ریزی کن پایان نامه تو تمام کن من بهت کمک می کنم مقاله شو بنویسی.
-
باشه مهرانا جون همه کارهایی رو که خواستی با دل جون انجام می دم و به شما اطلاع می دم ممنون که برام وقت می زاری.
- - - Updated - - -
یه خواهش ازت دارم :تنهام نذار
-
در مورد پشیمونی از ازدواج ... خوب من یک عقیده شخصی دارم ( بچه های سایت به من می گن ادای روشنفکری در میاری):
یکی از چیزهایی که رضایت دختر و پسرهای جوون را از ازدواج تحت تأثیر قرار میده انتظارات غیر واقع بینانه از ازدواج هست. و یکی دیگه از دلایل نارضایتی نازپرورده بودن و وابسته بودن جوانان به خانواده ها است و به عبارت دیگر نداشتن استقلال فکری و بنا بر این مسئولیت پذیر نبودنشون در برابر مشکلات زندگی. به عبارت دیگه دختر یا پسر وقتی وارد رابطه میشه که از نظر عقلی نابالغه! حالا ممکنه یک بچه غول 35 ساله باشه ها ولی از نظر عقلی ناپخته است این آدم...
همیشه مامانا واسه کوچولوهاشون داستانهای شاهزاده و شاهزاده خانم را می گن که هزارتا سختی می کشن تا به هم می رسن و این جمله نهایی است: و به خوبی و خوشی با هم ازدواج کردند و تا آخر عمر خوشبخت زندگی کردننننن!!!! قصه بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه ما دروغ بوددددد.... و دروغش در همین و به خوبی و خوشی با هم ازدواج کردند و تا آخر عمر خوشبخت زندگی کردننننن هست چون ازدواج تازه اول سختی های راهه! تازه باید شانس آورده باشی و همراهت دیوانه، معتاد، بی مسئولیت، احمق، و ... نباشه و تازه باید بری هفت تا آب دور سر طرف بگردونی و بخوری اگر یک ادم نسبتا طبیعی است که حالا گاهی ناز می کنه، گاهی لوس می شه قلدر بازی در میاره، چه می دونم غرور مردونه اشو تشریح می کنه و ...! ولی متاسفانه ماها توی سرمون همون هست که ازدواج اول خوبی و خوشی و تا آحر عمرم همینه! اما نیست که ازدواج یک پروسه است یک فراینده اونم واسه چندین سال! یک نگاهی به دور و برت بنداز... فقط ببین شوهر خواهرات، بابات، پسر عموت، برادرت، مرد همسایه، مش رمضون بقال هر روز دارن چقدر سوتی می دن! و در نهایت وقتی نوبت سوتی دادن شوهر خودآدم میشه چه وحشتی به ادم دست میده!!! آقا چیه؟!! اینم آدمه دیگه! قتل که نکرده که سوتی داده، از کجا معلوم که اگر بقیه مردا بودن مثلا شوهر خواهرت یا بابات یا برادرت بدتر از اون را انجام نمیدادن!!!! در کل روی اصول اخلاقی مردها زیاد نمیشه حساب کرد اینا حرف اول را براشون حس حسودیشون میزنه :) بین خودمون باشه اینا یه مشت بچه غول هستن پخ کنی ترسیدن ازت:* وای خدااااااااااا همینا رو از ذهنم خونده که به جای "قهرمان زندگیم" بهش می گم "بچه غول" که می خواد بذاره بره دیگه :18:
اینا رو نمی دونم چرا گفتم عزیزم... پریشان گویی های یه ذهن اشفته است ببخشید سرت درد میاد...
- - - Updated - - -
نه عزیزم چرا تنهات بذارم؟ منم به صحبت کردن با تو واقعا نیاز دارم. خوشحال میشم تو هم منو راهنمایی کنی و باهام همدردی کنی دختر خوب:)
- - - Updated - - -
نه عزیزم چرا تنهات بذارم؟ منم به صحبت کردن با تو واقعا نیاز دارم. خوشحال میشم تو هم منو راهنمایی کنی و باهام همدردی کنی دختر خوب:)
-
هیون من با نظر مهرانا موافقم. اگر همسرت گفت با یک دوست رفت و آمد نکن چون جلف است و دلیلی این طوری آورد حرفش را گوش کن.هیون من نمونه های زیادی دیده ام که همین دوستان زندگی را به هم زدند. بگذار یکی را برایت بگویم. یکی از اقوام دور من که پرستار بود در خانه ای ساکن شدند. او یک دختر نوجوان هم داشت. زن و شوهری در همسایگی آنها بودند که رابطه دوستی برقرار کردند. اما متاسفانه خانم همسایه به هیچ چیز پایند نبود و از همان اول با همسر فامیل ما شوخی های ناروا می کرد و راحت بود. خانواده این فامیل ما به او تذکر دادند که این زن را از زندگی ات بیرون کن و نگذار این رفتار ها را با شوهرت بکند. اما او ساده بود و گفت ما مثل خواهر و برادر هستیم. نتیجه این شد که همسر این خانم شروع کرد به کتک زدنش و آخر سر طلاق. بعد با همان خانم که هنوز متاهل بود رفت در یک خانه ساکن شد. و وقاحت را به حدی رساند که گفت می خواهد در عروسی دختر این فامیل ما به عنوان زن پدرش شرکت کند. در حالی که اصلا معلوم نبود ازدواج کرده اند یا نه. اما این فامیل ما زندگی اش به هم خورد و مجبور شد دو شیفت دو شیفت کار کند و تا دم مرگ هم برود و ایست قلبی کند. اما باز هم باید کار کند.
خوب البته همه زن های بیمار این قدر واضح رفتار نمی کنند و هزارتا کلک سرهم می کنند. اما اول و آخر همه این ماجراها مثل همین است که من تعریف کردم. من هنوز مجرد هستم اما به هیچ عنوان با هر کسی دوست نمی شوم و دوستانم را به میان خانواده ام نمی آورم. کلا ارتباط دوستی را از خانواده جدا کرده ام و تازه با کسانی دوست هستم که خانواده ام تایید می کنند. شما که متاهل هستی جای خود داری و باید بیشتر دقت کنی. یک زمانی مادرم راجع به دوستی ها این را به من می گفت و من باور نمی کردم. اما تجربه های متعدد به من ثابت کرد درست می گوید.
راستش خانم مهرانا واقعا سنگ تمام گذاشتند و واقعا فهمیده و عاقل هستند. اما من در ضمن حرف های ایشان یک نکته ی کوچک را می گویم. من تا چند وقت پیش نمی دانستم کتک خوردن یعنی چه. اصلا تا به حال چنین تجربه ای در خانواده ام نداشتم. اما بنا به یک دلیل مسخره و بی ارزش با کسی که برایم عزیز بود دعوایم شد. البته حق با من بود اما من کاری کردم که او تا سر حد مرگ عصبانی شد و من را هل داد. البته فقط می خواست من را کنار بزند و قصد زدن نداشت. اما همین کارش باعث شد دستم آسیب ببیند و ورم کند. به طوری که تا دو روز کار نمی کرد و حتی قامت نماز را یک دستی می بستم. اما بدتر از این آسیب شوکی بود که هم به من وارد شد و هم به عشقم. نمی توانم حالم را توصیف کنم. آخر چه طور ممکن بود مردی که این قدر عاشق من بود چنین کاری کند!!! همان جا فهمیدم که نطفه ی نحسی می خواهد بسته شود. همان جا با خودم عهد کردم که دیگر به هیچ قیمتی نگذارم دست کسی روی من باز شود و حرمت ها دریده شود. بسیار ناراحت و عصبانی بودم و کمی افسرده شدم. اما تصمیم گرفتم جلوی این ماجرا را بگیرم و به کمک مطالب همدردی این کار را کردم. دیگر هم حرفی از این ماجرا نه من زدم نه او. به جز یک مورد گذرا که مجبور به توضیح ماجرا شدیم. خلاصه اینکه کاری کردم که این ماجرا هم در نظر من و هم در نظر عشقم با شرم و حیا پوشیده شود و دیده نشود. شما هم هیچ وقت نگذار حرف اختلافات گذشته که منجر به کتک خوردنت شد مطرح شود و کاری کن در فراموشی و شرم پیچیده شود و به هیچ عنوان حتی لحظه ای شرایطی پیش بیاید که آن دوران و آن دقایق تداعی شود. اگر پرده شرم بین شما و همسرت دریده شد دوختنش کاری بس مشکل است. درست است که حالا آن روزها گذشته است اما شرایطی که باعث به وجود آمدنش شد باید خفه شود. پس تا می توانی شوهرت را در حالت حیا و آرامش نگه دار. حتی اگر بسیار اذیت کرد.
-
مهرانا جون من در حدی نیستم که بتونم به شما کمک کنم اما از ته دل با غصه خوردنت غصه می خورم و با اشکات اشک می ریزم اینو گفتم تا همدردیم رو اعلام کنم.دارم روی کارهایی که گفتی فکر می کنم و به زودی زود اطلاع می دم.
نوپوی عزیز همه حرفاتون برام قابل قبول و محترمه.من هم توی دو سال اخیر تمام تلاشم رو کردم تا احترام و شخصیت له شده و دل شکستمو که زیر دست و پای کسی که نامش همسر و هم بالین بود با سکوت و درایت بازگردونم .خدا کمکم کرد و الان تا حدودی توی این امر موفق بودم .امیدوارم با تکرار نشدنش تا ابد به دست فراموشی سپرده بشه.مرسی از اینکه کنارم هستید.
- - - Updated - - -
مهرانا جون من در حدی نیستم که بتونم به شما کمک کنم اما از ته دل با غصه خوردنت غصه می خورم و با اشکات اشک می ریزم اینو گفتم تا همدردیم رو اعلام کنم.دارم روی کارهایی که گفتی فکر می کنم و به زودی زود اطلاع می دم.
نوپوی عزیز همه حرفاتون برام قابل قبول و محترمه.من هم توی دو سال اخیر تمام تلاشم رو کردم تا احترام و شخصیت له شده و دل شکستمو که زیر دست و پای کسی که نامش همسر و هم بالین بود با سکوت و درایت بازگردونم .خدا کمکم کرد و الان تا حدودی توی این امر موفق بودم .امیدوارم با تکرار نشدنش تا ابد به دست فراموشی سپرده بشه.مرسی از اینکه کنارم هستید.
-
سلام هیون جان
سلام ناپو جان ممنون عزیزم که به من لطف داری. عزیزم هیچ کس نمی تونه برای زندگی دیگران نسخه بپیچد. شما خودت حالا که هنوز وارد رابطه نشدی حواست را جمع کن که کسی را انتخاب کنی که بتونی با بدی هاش سازگار باشی عزیزم. توی روزهای خوب و خوش زندگی که همه با هم خوبن که! مشکل وقتی ایجاد میشه که زندگی می افته توی دست انداز. برای همینه که همه میگن توی اوج عشق و عاشقی انتخاب نکنین بذارید فوران هورمونا بخوابه، یک چند ماه بگذره و بتونید بدیهای طرف را هم ببینید و بعد اگر دیدی مرد میدون هستی با این آدم با همین مجموعه بدی و خوبی می تونی با شأن و شخصیت زندگی کنی، خوب یا علی! من مطمئنم بهترین انتخاب را خواهی داشت و خوشبخت می شی به امید خدا :72:
و اما هیون خانم گل. آفرین که فکر می کنی. فکر کردن وقت انرژی و صبر و حوصله می خواد عزیزم. فعلا همین حد هم در حد بمباران بوده و به نظرم زیاد از حد از همه چیز حرف زدیم. تو فعلا روش ریلکسیشن فایل بهار را انجام بده و سعی کن به خودت و شوهرت عبارات دارای بار معنایی منفی نگی توی ذهنتم تکرارشون نکنی. بعدا هر وقت آمادگیشو داشتی یک تاپیک دیگه با عنوان قشنگ و مثبت و انرژی بخش درست می کنی و ما میریم اونجا ادامه می دیم حرفامونو. فعلا سعی کن به خودت بازخورد منفی ندی اصلا و بچسب به همون چند تا هدف که داشتیم واسه سه روز و 6 ماه و یکسال و ...
وای خدای من کاش منم بلد بودم یک قرآن خطی درست کنم. اونوقت اسم بچه هامم پشت جلدش می نوشتم و بعدها نوه هام افتخار می کردن این قران دستنویس مادربزرگ ماست و می شد یک گنجینه ارشمند خانوادگی... ولی خوب من که نمی تونم اما تو فرصتشو داری که این کار را انجامش بدی و من نمی دونم توی چند هزار نفر زن یک نفر بتونه این کار رو انجام بده:18:
من ازت می خوام که روی این مقیاس ده شماره ای به این وضعیتهایی که پایین می گم با همین حس و حال امروزت از صفر تا ده نمره بدی. صفر یعنی وضعیت بده بده بد... ده یعنی وضع عالی عالی عالی بینشونم که هرچی از صفر بیشتر یعنی اوضاع بهتر.
0 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10
1. من در حال حاضر چه نمره ای به مستقل بودنم می دهم؟
2. من در حال حاضر چقدر به توانمندی هام اعتماد دارم؟
3. من در حال حاضر چقدرخودم را دوست دارم؟
4. من در حال حاضر چقدر همسرم را دوست دارم؟
5. من در حال جاضر چقدر خانواده ام را دوست دارم؟
6. من من در حال حاضر چقدر به خودم احترام می گذارم؟
7. من در حال حاضر چقدر به همسرم احترام می گذارم؟
8. من چقدر به آینده امیدوارم؟
9. من در حال حاضر به میزان صمیمت بین من و همسرم چه نمره ای می دهم؟
10. من چقدر می توانم با همسرم راحت صحبت کنم و نظراتم را بگویم؟
11. جو خانه ما چقدر آرام است؟
12. من چقدر فداکاری کردم؟
13. همسرم چقدر فداکاری کرده است؟
14. من چقدر انتظارات براورده نشده از همسرم دارم؟
15. همسرم چقدر انتظارات برآورده نشده از من دارد؟
برام یک عدد از صفر تا ده بذار جلوی هر کدومش و اینا رو می خوام که نگه داریم یک مدتی باشه؟!
می بوسمت
تا بعد
- - - Updated - - -
در ضمن هیون خانم شما یک خانم متشخص و جوان و تحصیل کرده و خانواده دار و با فرهنگ و سالم و مهربان هستی عزیزم هیچ وقت نگو درحدی نیستی که بتونی به دیگران کمک کنی. مخصوصا به من چون که می تونی این کار رو بکنی البته به شرطی که بخوای و اراده کنی:)
-
هیون جان خوبی عزیزم؟ امیدوارم روزگارت خوش باشه اما من دل نگرانم نکنه... بگذریم. چه خبرا؟ کجایی کم پیدایی:)
-
سلام مهرانا جون ببخشید که نگرانت کردم . روی همه چیز فکر کردم . راستشو بخوای هیچی منو ذوق زده نمی کنه .اما کارهایی رو انتخاب کردم که تا حدودی توی روحیهام تاثیر می زاره.سه روزی که ازم خواسته بودی از امروز شروع کردم . تغییر دکوراسیون خونه همیشه منو سر زنده می کنه . از صبح داشتم این کار می کردم .تصمیم دارم عصر بیرون برام و خرید کنم . دیگه جیز خاصی به نظرم نرسید.
در مورد کاری که در عرض 6 ماه باید به ثمر برسه هم خطاطی و یا نقاشی رو انتخاب کردم تا توی این مدت بصورت فشرده بتونم به جایی برسونم تا باعث خرسندی خودم و رضایتم بشه.
پروژه یک ساله ام رو هم پایان نامه ام و که از همه چیز برام موثر تره انتخاب کردم .امیدوارم بشه به نحو احسن انجامش داد. اما درمورد یک هدف 5 ساله چیزی به نظر نرسید.میشه راهنمایی کنی منظورت دقیقا چی بوده؟
نمی دونم اینهایی که من انتخاب کردم منظور شما بوده یا نه چیزهایی متفاوت تر؟
سوالهایی ازم پرسیده بودی جواب همه اونها رو دادم .البته منظورت رو از مستقل بودن توی سوال اول کاملا متوجه نشدم .
1. من در حال حاضر چه نمره ای به مستقل بودنم می دهم؟2
2. من در حال حاضر چقدر به توانمندی هام اعتماد دارم؟ 2
3. من در حال حاضر چقدرخودم را دوست دارم؟7
4. من در حال حاضر چقدر همسرم را دوست دارم؟8
5. من در حال جاضر چقدر خانواده ام را دوست دارم؟ 9
6. من من در حال حاضر چقدر به خودم احترام می گذارم؟5
7. من در حال حاضر چقدر به همسرم احترام می گذارم؟8
8. من چقدر به آینده امیدوارم؟5
9. من در حال حاضر به میزان صمیمت بین من و همسرم چه نمره ای می دهم؟7
10. من چقدر می توانم با همسرم راحت صحبت کنم و نظراتم را بگویم؟7
11. جو خانه ما چقدر آرام است؟6
12. من چقدر فداکاری کردم؟5
13. همسرم چقدر فداکاری کرده است؟4
14. من چقدر انتظارات براورده نشده از همسرم دارم؟8
15. همسرم چقدر انتظارات برآورده نشده از من دارد؟4
شاید برات جالب باشه تا پاسخ همسرم هم در مورد سوالها بدونی
1. من در حال حاضر چه نمره ای به مستقل بودنم می دهم؟10
2. من در حال حاضر چقدر به توانمندی هام اعتماد دارم؟8
3. من در حال حاضر چقدرخودم را دوست دارم؟7
4. من در حال حاضر چقدر همسرم را دوست دارم؟8
5. من در حال جاضر چقدر خانواده ام را دوست دارم؟10
6. من من در حال حاضر چقدر به خودم احترام می گذارم؟9
7. من در حال حاضر چقدر به همسرم احترام می گذارم؟9
8. من چقدر به آینده امیدوارم؟10
9. من در حال حاضر به میزان صمیمت بین من و همسرم چه نمره ای می دهم؟8
10. من چقدر می توانم با همسرم راحت صحبت کنم و نظراتم را بگویم؟8
11. جو خانه ما چقدر آرام است؟7
12. من چقدر فداکاری کردم؟8
13. همسرم چقدر فداکاری کرده است؟ 7
14. من چقدر انتظارات براورده نشده از همسرم دارم؟5
15. همسرم چقدر انتظارات برآورده نشده از من دارد؟ 5
مهرانا جون گفته بودی از خودم بگم:
پوست سفید و صافی دارم .صورت کاملا معمولی نه زشت نه خیلی زیبا.قدم کوتاه چاق نیستم اما لاغر هم نیستم .در کل هیکل کوچولو و ظریفی دارم از سینه هام خوشم می یاد .
مرسی از تعریفی که ازم کردی .این نظر لطف شماست و اینکه شما خوبی و همه رو مثل خودت می بینی.راستی با همسرم هم آشتی کردم و تا حدودی وضعیت خوبه.
نمی دونم از حرفای من چه نتیجه ای خواهی گرفت اما ممنون میشم اگه کمکم کنی تا در قبال همسرم استقلال بیشتری داشته باشم که البته فکر می کنم این لازمه استقلال شخصیتی خودم هست.
ازت ممنونم .حس می کنم زندگیم با حتی فکر کردن به این اهداف رنگ و بوی تازه گرفته چه برسه به اینکه به اونها برسم.
از اینکه کنارمی مچکرم.
-
به سلام دختر خوب
وای چقدر خوشحالم که اشتی هستین همه اش نگران بودم نکنه دعوا کرده باشین این خودش یک موفقیت
ایده خیلی عالی هست تغییر دکوراسیون خسته نباشی عزیزم. اوووم منم به فکر انداختی یک دستی به سر گوش خونه بکشم. ببین ماها باید خودمون خودمونو ذوق زده کنیم وگرنه هیچ کس نمی تونه این کار را به جای ما انجام بده... آیییییییییییی باید قربون قد و بالای خودت بری توی ذهنت و هی به خودت آفرین صد آفرین بگی و به خودت جایزه بدی تا این نمره 2 که به خودت دادی را برسونیم 6-7 :)
چقدر ایده خوبی که نمره همسرتم نوشتی حدس زدی یا از خودشون پرسیدی؟
خدا رو صد هزار مرتبه شکر که دوست داری خودت به این اهدافت برسی و میدونی که اگر تو تغییر کنی خوشگل خانم دنیات هم تغییر می کنه.. اگر تو تغییرات خوب داشته باشی دنیا هم به کامت خواهد شد مطمئنا.
چقدر جالب هیچ توجه کردی چقدر نکات خوب داره همسرت؟ مهربونه، به حرفات گوش میده، دوست داره تو توی زندگی پیشرفت کنی ... اگر بخوای بازم از خوبی های همسرت بنویسی چی می نویسی برام؟ فکر کن می خوای پزشو بدی به ما... ازشون تعریف کن ببینم این آقای خوشبخت کی بوده دل هیون خانم را برده با خودش:)
هیون وضعیت خواب وخوراکت چطوری هست؟زیاد یا کم نیست؟ گاهی شده انرژی اینو نداشته باشی پاشی یه کاری انجام بدی؟
یک سوال دیگه اینکه شده بعضی وقتا خیلی خیلی خوشحال و سر حال باشی بعد یه دفعه مثلا فرداش بی حوصله و ناامید باشی باز خوشحال باشی باز بی حوصله یا اینکه همیشه سطح حوصله و خلق و خوت یک مدل هست؟ چه مدلی سرزنده ، ناراحت و غمگین یا معمولی
هدف 5 ساله مثل اینکه توی ذهنت تعیین کنی من تا 5 سال آینده یک دخترک یا یه پسرک کوچولوی ناز داشته باشم و مامانش باشم... یا اینکه فرضا یکی می خواد بره خارج از ایران زندگی کنه... یا مثلا برنامه ریزی کنه یه سفر دور اروپا داشته باشه، یا اینکه تا 5 سال دیگه خونه بخره یا مثلا با پول خودش یه ماشین که دوست داره بخره... یک چیزی که در مدت کوتاه آدم بهش نمی رسه و باید با صبر و جوصله و تلاش برنامه ریزی کنه براش.
خوب من یک مدتی هست بعد از ظهرا یک اهنگ شاد توپ می ذارم برای خودم یک ده دقیقه ای میرقصم هر روز! جواب میده به خدا به طرز جالبناکی تازه می رم جلوی اینه به خودم لبخند می زنم بعدم قربون خودم میرم میام اینور ( این کار را انجام میدم چون نامزدم چیزایی بهم گفت چند وقت پیش که هنوز نتونستم هضمشون کنم. بهم این حس را داد که تو بدی ... خوب منم چاره ای ندارم جزاینکه زبونمو براش در بیارم بگمممممممممممممم خودتتتتتتتتتتت بدی)
میشه رفتی بیرون لطفا چند تا شاخه گل سرخ قشنگ بگیری بذاری توی گلدون روی میز و وقتی همسرت اومد خونه بهش بگی برای تو خریدم و دکور خونه را به خاطر تو عوض کردم؟ بعد به واکنشهاش نگاه کنی و بیای برام بنویسی واکنشش چی بود؟
- - - Updated - - -
نظرت در مورد این چیه که
- ادمها بیشتر از همه خانواده ای که فقط بعضی وقتا می بینن را دوست دارن
- بعد همسرشون که اغلب اوقات شبانه روز در سال کنارشونه را دوست دارن
- بعد خودشون که تمام مدت عمرشون با خودشون سر و کار دارن را دوست دارن
- دیگه خدا که از رگ گردن به ادم نزدیکتره، طفلکی اصلا دیده هم نمیشه، اصلا یادمون میره اونم هست چه برسه بخوایم دوستشم داشته باشیم!
به نظرت چی می شه که آدم از هر کس دورتره بیشتر و سر سختانه تر بهش علاقه منده؟
و این اوضاع اگر وارونه بشه چه تغییر عمده ای در زندگی ما رخ می ده هیون جان؟ برام بنویس جواب اینو حتما... می بوسمتتتتتت
-
سلام دوست خوبم ببخشید که دیر جوابت رو دادم.
عزیزم جواب این سوالا رو خود همسرم داده خیلی دوست داشتم که نظرت رو می گفتی .من خیلی با همسرم فرق دارم نه ؟
همسر من دلسوزه . محبت داره.کمی خسیسه یعنی به همه خواسته های من عمل نمی کنه. اما هر چیزی رو سعی می کنه بهترینشو بخره.از لحاظ ظاهر خیلی خوبه. به فکر من خیلی هست و.... . خواب و خوراکم بد نیست خوبه اما همیشه یهدلشوره باهامه و نمی زاره از خوشیهام لذت ببرم .دو ساله که دلشوره دارم.گاهی خوبه و گاهی شدید می شه اونم وقتی که خیلی ناراحتم.یا نگران چیزی.
عزیزم کاری رو که خواسته بودی(گل)توی اسرع وقت انجام می دم اونروز نتونستم.
اما در مورد سوال آخرت :اگر این اتفاق می افتاد هیچ دادگاه طلاقی وجود نداشت.اگه ما بتونیم بعد از خدا خودمون رو دوستداشته بشیم کارهایی که ناخواسته آزارمون می داد رو انجام نمی دادیم و منجر به ناراحت کردن اطرافیان به خصوص همسرمون نمی شدیم.
بازم بابت همه چیز ممنون.خیلی آرومتر از قبلم.منو فراموش نکنی وگرنه :54:
- - - Updated - - -
سلام دوست خوبم ببخشید که دیر جوابت رو دادم.
عزیزم جواب این سوالا رو خود همسرم داده خیلی دوست داشتم که نظرت رو می گفتی .من خیلی با همسرم فرق دارم نه ؟
همسر من دلسوزه . محبت داره.کمی خسیسه یعنی به همه خواسته های من عمل نمی کنه. اما هر چیزی رو سعی می کنه بهترینشو بخره.از لحاظ ظاهر خیلی خوبه. به فکر من خیلی هست و.... . خواب و خوراکم بد نیست خوبه اما همیشه یهدلشوره باهامه و نمی زاره از خوشیهام لذت ببرم .دو ساله که دلشوره دارم.گاهی خوبه و گاهی شدید می شه اونم وقتی که خیلی ناراحتم.یا نگران چیزی.
عزیزم کاری رو که خواسته بودی(گل)توی اسرع وقت انجام می دم اونروز نتونستم.
اما در مورد سوال آخرت :اگر این اتفاق می افتاد هیچ دادگاه طلاقی وجود نداشت.اگه ما بتونیم بعد از خدا خودمون رو دوستداشته بشیم کارهایی که ناخواسته آزارمون می داد رو انجام نمی دادیم و منجر به ناراحت کردن اطرافیان به خصوص همسرمون نمی شدیم.
بازم بابت همه چیز ممنون.خیلی آرومتر از قبلم.منو فراموش نکنی وگرنه :54:
-
سلام هون جون
خوبی خانم گل؟ خوب شوهرت کلی ویژگی خوب داره ماشاا...
خسیس... ببین عزیزم من نمی خوام از کسی دفاع کنم فقط دارم از تجربه خودم می گم. من یک درآمد ثابت دارم و یک خونه اجاره ای و تمام مخارج زندگی، اوکی؟ درآمدم خدا رو شکر خوبه منتها خرج آنچنان سنگینه عزیزم که منی که خودم عاشق بریز و بپاش هستم ترمز گرفتم توی خرج کردن... اینطور برات بگم که شاید که تو عزیزم خودت خریدای خونه را انجام نمیدی و خبر نداری که چه ـشفته بازاری هست... من یک سوپری میرم یک بسته پنیر، یک بسته نون، خلاصه حداقل نیازهای یک هفته را می خرم کمتر از 60-70 هزار تومن نمیشه. فریزر را می خوام پر کنم خدا تومن هزینه اش میشه، با تلفن می خوام صجبت کنم 200-300 هزینه برام میاد، یک چیزی خراب بشه بخوام درست کنم کلی هزینه داره، آب و برق و اینا که قیمتاش صعودی حساب می کنن از یک حدی بیشتر، یک لیتر بنزین خدا تومان شده! یک مهمانی ساده افطار کلی خرج بر میداره... دیگه لباس و دکور خونه و ... که بماند! من نیمدونم چند ماه باید پس انداز کنم تا بتونم یک تکه طلا بخرم که بعد نخوام زجر اینوبکشم که بقیه مخارج چی به چی هست. نمی تونم برای خانواده ام هدایای گرون بخرم یا برای دوستام و همه اینا به خاطر اینه که درآمدم محدوده و مخارج سنگین... بعد از یک چیزایی می زنم شاید نتونم واسه دوستم هدیه تولد گرون بخرم... توی ذهن دوستم میشم یک آدم خسیس اما باور کن که اگر آدما اینقدر فیس و افاده ای نبودن من یک چیز ساده ای می گرفتم و به عنوان هدیه می دادم بهش اما وقتی میاد تعریف می کنه حداقل کادویی که توی تولدش گرفته ربع سکه بوده! خوب ... این درد دل نمی دونم شاید واقعا هم خسیس باشم:)
هیون عزیزم سعی کن هر از گاهی به عمد با نظرات من یا دیگران مخالفت کنی. نه اینجا کلاس درسه نه من مشاورم نه معلمت، دوستت هستم بنابراین هر حرفی زدم نگو راست میگی. مثلا در مورد اون چیزی که توی کامنت قبلی هست آیا این بازی سر احساس دوست داشتن هست یا سر احساس وابستگی؟ دوست داشتن و وابستگی یا یه چیز دیگه؟ آیا اینها اصلا ماهیتی دارن که با هم مقایسه بشن؟ مگه میشه پرتقال را سیب سنجید؟ ماهیت علاقه به خود و خدا و همسر و خانواده آیا یک چیز هست که با هم قابل قیاس باشن؟
پایان نامه ات تا کجا پیش رفته؟ اون جدول گانت (جدول زمانبندی) توی پروپروزال را پر کن و برام بنویس چه فعالیتی را در چه بازه زمانی قراره انجام بدی تا در عرض یک سال تمام کنی کار را.
رشته تحصیلیت مهندسی هست یا علوم انسانی یا علوم پزشکی، آزاد یا دولتی؟ هیچ تصوری در این مورد ازت ندارم فقط می دونم فوق لیسانس می خونی. می بوسمت :72:
هیون خانم خوشگل ما آدمها را خدا بنا به دلایلی سر راه هم میذاره وقتی عزیزم مأموریتمون تمام بشه باید که بریم. هیچ رابطه ای ابدی نیست... حتی همین همسر نازنینی که گاهی دل آدم ازش می گیره مهمون زندگی ماست، بچه مهمان زندگی ماست، پدر مادر دوست همه و همه در نهایت ما می مانیم و خدای خودمون:* :72:
-
سلام
مهمترین شخص زندگی هرکسی خودش است، دوست من تو چه طور می تونی کسی را دوست داشته باشی در حالی که خودت را دوست نداری و به خودت اعتماد نداری؟ شوهرت از کارات ایراد می گیره چون اون هارا با اطمینان و با اعتماد به نفس انجام نمی دی و همیشه منتظری تا اون بهت نظر بده و یا به نظرات آن اهمیت می دی، خوب این بار که توی آینه خودت را دیدی به خودت بگو که خیلی آم قوی و دوست داشتنی هستی این را با خودت تکرار کن به خودت حس خوبی بده ، 2. کارایی را انجام بده که می دونی در آن ها خیلی خوبی،3. با آدم هایی رفت آمد کن که تاییدت می کنند و ازت تعریف می کنند 4. شوهرت ببین به چه چیز هایی بیشتر گیر می ده و ازت ایراد می گیره با خودت صادقانه ببین آیا حق با شوهرت هست یا نه 5. اگه حق با شوهرت هست بدون اینکه بهش بگی اصلاح کن خودت را 6. اگه حق با اون نیست محکم وایسا و بگو که کارت درسته
7. تا جایی که مکن است زرنگ باش حرفات را بزن ولی وارد دعوا با شوهرت نشو
موفق باش و این را فراموش نکن اگه به شوهرت به چشم سوهان روح نگاه کنی همه کارها و رفتاراش مثل یه سوهان روح می شه
-
heaven? چی شدی تو؟!!!! نگرانتم دوستم
-
سلام دوستان عزیزم و مهرانا جون من واقعا شرمنده ام که ناراحتتون کردم این مدت هم اگه پستی نذاشتم دلیلش این بود که اصلا وضعیت خوبی نداشتم .همش خواب بودم .همسرم رو از طریق مادرش وادار کردم با مشاوری که تقریبا 4 ساله باهاش در ارتباطم صحبت کن بعد از اون صحبت همسرم از بیرون غذا گرفت و اومد ازم عذر خواهی کرد و منو سر سفره افطار برد تا الان همه چیز نرماله قراره شب بشینیم و از انتظاراتمون با همدیگه صحبت کنیم به نطر شما باید به همه خواسته هاش تن بدم ؟باید چیکار کنم .فداکاری توی زندگی زناشویی یعنی چی ؟قبل از این که آشتی کنیم برام نامه نوشته بود که دیگه تو قلبش جایی ندارم دیگه تعهدی نسبت به من نداره کمکم کنید:
1-چطوری اوضاع رو در دست بگیرم
2-چطوری این دعوای وحشت ناک رو فراموش کنم .baby عزیز مرسی که به تاپسکم سر زدید می شه منو راهنمایی کنید؟کارشناسای محترم دارم زندگیم رو از دست می دم کمکم کنید
- - - Updated - - -
BARANBANOOجان مرسی از لطفت حرفات برام خیلی دلنشین بود مرسی از راهنماییت حتما به حرفات عمل خواهم کرد
- - - Updated - - -
راستی مهرانا جون پایان نامه مندر مرحله صفره متاسفانه تورو دعوام نکنی یا اصلا نمی دونم باید ار کجا شروع کنم .رشته من مهندسی کامپیوتره
- - - Updated - - -
مهرانادلم برات تنگ شده
-
سلام دوستم خوبی؟ بهتری؟ من واقعا متأسفم که این اتفاقات افتاد برات این چند وقت. هیون جان عزیزم تو باید با همین مشاوری که الان داری باهاش کار می کنی در تماس جدی باشی. و بهش اعتماد کنی و هیچ راهکاری را از هیچ کس جزء یک متخصص زبر دست در مورد وضعیتت جویا نشی مبادا که تداخلی داشته باشه با اهداف درمانی که مشاورتون برات در نظر گرفته. ببین دختر خوب اینکه آدم با قصد و غرض قرص بخوره اصلا مسئله عادی یا کوچکی نیست و اینکه آدم کتک بزنه مشکل عادی نیست و اینکه یکی عزیزم کتک بخوره و هنوز در پی دریافت کمک نباشه هم عادی نیست دوست من. به علاوه اینکه خدای نکرده شرایط برات خطر جانی داره هیون عزیزم باید با حمایت خانواده ات و مشاورین این وضعیت را مدیریت کنی و یکی مثل من عزیزم علم این کار را ندارم. در شرایط عادی که پای جان کسی در میان نباشه این صحبتهای عادی هست برای تعیین اهداف زندگی نه درمان هست نه کمک تخصصی محسوب میشه عزیزم. این خیلی خوبه که تو با مشاور در دنیای واقعی در تماس هستی. اینجا هم کاش که این سایت یک مقداری عملکرد تخصصی تری داشت اما متأسفانه حالا به هر دلیلی اینجا محل دریافت کمک تخصصی نیست. حداقل اگر می خوای مجازی هم کمک بگیری یا با سایت مشاوره سازمان بهزیستی تماس بگیر یا با اون سایتی که برات توی اون تاپیکت گذاشته بودم یا اینکه با مرکز مشاوره دانشگاه تهران در تماس باش. و صد البته با مشاور خودت. منم برات دعا می کنم که خدا هر چیزی خیر کارت در آن هست عزیزم سر راهت قرار بده و تو رو از ظلم ظالم و جفای به خود حفظت کنه خوشگل خانم.
اما من برای کمک به پایان نامه ات می تونم تا یک حدودی بهت کمک کنم و همین جا رسماً اون بحث اهداف زندگی اینا رو خاتمه می دم تا تو بتونی روی درمان واقعی که از مشاورت می گیری تمرکز کنی هیون جان. این خیلی ضروری هست که تو در تماس باشی با ایشون.
اما من می تونم در پیگیری کار پایان نامه تو کمک کنم. خوب دختر خوب اولین کاری که باید بکنی اینه که بری و با یکی از اساتیدت صحبت کنی و فرم پروپوزال را واحد امور پژوهشی دانشکده بگیری و هر دانشگاهی هم یک فایل نحوه نگارش پایان نامه داره عزیزم که در اختیار دانشجویان تحصیلات تکیمیلی قرار می دهد. بعدش عزیزم باید بری کتابخانه دانشکده و پایان نامه ها رو نگاه کنی و ببینی بقیه چه مواردی را انتخاب کردن و چه چیزهایی به صورت عنوان طرح پذیرفته شده است. البته بعضی از اساتید خودشون یک سری عنوانهایی دارن می گن بیا روی این مطلب کار کن مثلاً. برام از حد و حدود کارهای پژوهشی رشته خودت بگو. یعنی تو می تونی یک مثلاً نرم افزار آموزشی طراحی کنی به عنوان پایاین نامه ات یا اینکه باید سخت افزاری باشه؟ هیچ تصوری ندارم از رشته های مهندسی چون من تحصیلاتم در جیطه علوم پزشکی و علوم انسانی هست. پس یککمی برام توضیح بده ببینم چه کارایی انجام می دید حتما باید طرح آزمایشی باشه یا طرحهای کتابخانه ای و همبستگی و اینا هم هست... :72:
خوشحالم که خوبی واقعا آنچنان استرس و عذاب وجدانی کشیدم من که باورت نمیشه ولی الان خوشحالم که خوبی و داری کمک تخصصی می گیری این نشون دهنده بلوغ فکری تو هست. :43:
- - - Updated - - -
هیون من اون دفعه هم جسته گریخته بهت گفتم که همیشه گوشه ذهن آدم می مونه که این آدم دست بزن داره... مراقب خودت باش عزیزم و ازت خواهش می کنم به مشاورت و مادرت مسئله قرص خوردنت را بگو...
-
بچه ها چرا این ایکن ارسال جدید برای تاپیک جدید برای من نا پدید شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
سلام مهرانا جون من خوبم و خطر رفع شد من به قصد این کار رو نکردم فقط می خواستم بخوابم که عذاب نکشم .همین اما خوب زیاده رووی کردم ببخشید که نگرانت کردم واقعا متاسفم من مشکلم با همسرم رو توی مشاوره ادامه و حل می کنم .می دونم که مشکلاتم جدی هستن حتمابه توصیه هات عمل می کنم . اما از ت می خواهم اون اهدافی رو که دنبال می کردیم رو متوقف نکنیم چون اون به مسئله مربوط به شخصیت و اعتماد به نفسم بود که نداشتنش منجر به دعوا و درنهایت لج کردن من و متاسفانه اوج درگیری می شد .ازت خواهش می کنم اون روند رو اذمه بدیم .من اول باید خودم از خودم راضی باشم تا بتونم زندگیم رو تحت کنترل بگیرم حرفات و برنامه ریزیات امید رو به من برگردوند .بیا راهمون رو ادامه بدیم .حس می کنم نظرت نسبت به من وزندگیم عوض شده .منتظره جوابتم دوست خوبم
- - - Updated - - -
راستی مشاورم می دونه و با همسرم هم حرف زده.
-
1-چطوری اوضاع رو در دست بگیرم
2-چطوری این دعوای وحشت ناک رو فراموش کنم .baby عزیز مرسی که به تاپسکم سر زدید می شه منو راهنمایی کنید؟کارشناسای محترم دارم زندگیم رو از دست می دم کمکم کنید
- - - Updated - - -
بچه از نظر شما فداکاری توسی زندگی زناشویی یعنی چی ؟چه راه حلی وجود داره که همسرت بهت اعتماد داشته باشه آیا برخورد فیزیکی در حدی که از تاپیک من متوجه شدید اونقدر حاد هست که به طلاق فکر کرد ؟کمکم کنید
-
heaven عزیز می خوای اوضاع رو در دست بگیری ؟؟؟؟میخوای این دعوای وحشت ناک رو فراموش کنی ؟
فقط باید رها کنی خودت رو افکارت رو همه رها کن خالی کن بهش نچسب فاصله بگیر از این همه دقدغه ای که اطرافت هست از دست همسرت ناراحتی عصبانی هستی اونطوری که تو دوست داشتی نشد ... اشکال نداره از الان سعی کن دیگه به گذشته و اتفاقاتی که افتاده فکر نکنی ...
امروز رو بزار رود تولد دوباره زندگیت بدون هیچ گونه پیش زمینه ای و برگشت به اتفاقات قبلی زندگیت ....
میخوای بخشش و از خودگذشتگی و فداکاری رو در زندگیت زنده کنی و انجامش بدی این خیلی خوبه فقط به شرط اینکه به این نتیجه برسی تا حالا هرچی بوده گذشته از الان با توجه به یکسری تغییرات در شیوه زندگیت در صحبت کردنت مخصوصا با همسرت و ارتباطت با اون ایجاد کنی به توضیحات آقای baby خیلی توجه کن چند بار دیگه بخونشون به مسائل مهمی اشاره کرده بود به اونها عمل کن شروع کن
اگه دوست داشته باشی بهت یه روشی رو بگم شاید بتونه کمکت کنه
-
سلام ملکه عزیز ممنون از راهنماییهات .من کاملا مشتاقم تا به همه راه حلهای شما جامه عمل بپوشونم فقط خواهش می کنم همه تاپیکهای منو بخونید تا از جزئیات زندگی من مطلع شید و اینکه به سوالات مبهمی که تو ذهنم هست کمکم کنید تا به جواب برسن . من منتظر شما بی صبرانه آنلاین می مونم.
-
heaven عزیز من این روش رو چند وقت پیش به خانم ویولت پیشنهاد دادم ولی فکر نکنم ایشون بهش عمل کرده باشه ولی ازت میخوام این کار رو تو انجام بدی ... بدون هیچ اما و اگر و چرا فقط اگه جائیش برات مبهم بود سوال بپرس بهت جواب میدم ممکنه تو بعد از چند ماه به اون چیزی که میخوای برسی پس منظورم اینه که این روش نیاز به صبر داره
راهی که میخوام بهت نشون بدم یه نوع تمرین هست و تو باید انجام بدی.... تو به یه دفتر یا سررسید و یه خودکار نیاز داری که فقط فقط خودت به آن دسترسی داشته باشی و هیچکس نباید نوشته های تو را بخواند چرا که این که تمرین کاملا شخصی هست و کاملا محرمانه است.
هر روز صبح بلا فاصله بعد از اینکه از خواب پا میشی قبل از اینکه با کسی صحبت کنی قبل از اینکه از رختخوابت بیرون بیای فقط در صورتی میتونی پاشی که بخوای بری دستشوئی اون هم از شدت فشار (ببخشید البته) دفتر یا سررسیدت رو باز میکنی و شروع میکنی به نوشتن روزی 3 صفحه به این روش که وقتی قلمت رو میزاری رو دفترت بلندش نمیکنی تا آخرین کلمه صفحه سوم رو نوشتی بعد دفترت رو میبندی ....
شاید الان تو ذهنت میگذره خوب من باید چی بنویسم ؟؟؟ بهت میگم هرچی تو ذهنت بود بنویس هرچی تو فکرت اومد بنویس
من خودم اینطوری شروع میکنم .... امروز (مثلا) 6 مرداد 92 هست ساعت 6 صبحه باز صبح شد خدای من اه کی میشه من بتونم تا ساعت 10 صبح بخوام اه دوباره باید برم سر کار خدایا این چه وضعشه .............................. آخرش هم ساعت 6/30 شد باید پاشم حاضر شم برم سر کار لعنتی ....
حالا تو میتونی با هرچی شروع کنی با هرچی تمامش کنی فقط باید سه صفحه بنویسی میخوای غر بزنی میخوای شکایت کنی میخوای خوابی که دیدی بنویسی میخوای خداراو شکر کنی میخوای یه جمله تاکیدی بنویسی من نمیدونم ببین اون لحظه چی فکرت رو مشغول کرده همون رو بدون سانسور کردن بنویس
مثلا یه بار من سوار تاکسی شدم با راننده دعوام شد صبح که بیدار شدم و شروع به نوشتن صفحات صبحگاهیم کردم یاد اون راننده تاکسی اوفتاده بودم و در مورد اون نوشتم که مرتیکه فلان شده فکر کرده بود کیه که با من اینطوری حرف زد کاشکی یه سنگ بر میداشتم میکوبیدم تو سرش و شاید 10 خط فقط در مورد اون راننده بیچاره نوشتم و بهش بدو بیراه گفتم پس سانسور نکن انتخاب نکن که چی بنویسی فقط شروع به نوشتن کن خودش میاد
منتها چندتا قانون داره این روش که باید باید باید و 100 درصد به این قوانین عمل کنی و قانون شکنی نمیکنی
اما قوانین :
1- کسی حق خواندن مطالب نوشته شده تو را ندارد.
2- خودت حق خواندن و برگشت به عقب را نداری حتی اگه احساس کردی غلط املائی داری حق اصلاح کردن آن هم نداری
3- حق سانسور کردن یا خودسانسوری نداری یعنی اینکه اگه تو اون لحظه از دست کسی ناراحتی و داری در باره اون شخص مینویسی ممکنه تو ذهنت بدترین حرفها برسه بنویس و سانسور نکن برای همین میگم هیچکس حق نداره اون نوشته هات رو بخونه
4- در مورد این تمرین با کسی صحبت نکن و به کسی هم نگو داری این روش رو انجام میدی و پیشنهاد نده به کسی
5- این نوشته ها حتما حتما باید صبحا بعد از بیدار شدن نوشته بشه به خاطر همین بهش میگن صفحات صبحگاهی
اگه سوالی بود بپرس اگه چیزی یادم اومد اضافه میکنم
پستهای قبلیت هم خوندم عزیزم
-
سلام هیون جان
باشه عزیزم فقط میدونی دختر خوب کسی که فکر کنه و هدفمند توی زندگیش جلو بره قدرتمند میشه و طرز نگاهش به دنیا از موضع قدرت با طرز نگاه ادم به زندگی از موضع ضعف خیلی فرق داره و من می ترسم چون نمیدونم واکنش همسر شما به این تغییرات چگونه باشه... ببین الان یک تاپیکی یک اقایی زده به اسم نیما... یک دختر زبون بسته 23 ساله را اسیر دست افکار خودش کرده چرا؟ چون این خانم در طی زمان به هر دلیلی تغییر کرده! حالا جالب اینه که مثلاً طفلک بهش خیانت که نکرده، رفته مذهبی شده! می دونی چی میگم... من اون روز عذاب وجدانم از این بود که سرکار خانم مهرانای عزیز شما خودت با مجموعه همین افکارت در حال حاضر گند زدی به زندگی خودت نه خوش رفتاری نه خوش کلامی نه توان اینو داری یک مرد را درک کنی نه هزار صفت بد دیگه که داری و با همین مجموعه افکارت این وضع و روزگارت هست! هیون جان قربون تو برم من برو بشین تاپیکهای منو بخون... خوب؟ اینجا به خدا از چت روم هم بدتره چون ماها همه یک سری آدمیم که خوردیم به در بسته و عقایدمون اصلا توی زندگی خودمون کاربردی نبوده! چرا؟ خوب اگر بود که طلاق نمی گرفتیم، طلاق نمی دادیم، خیانت نمی کردیم خیانت نمیدیدیم... نه؟ من اشتباه می گم؟ به خدا اینجوری هست. یک نفر که خودش طلاق گرفته درسته تجربه داره ولی عقایدش اگر به درد خودش خورده بود که الان طلاق نگرفته بود مثلاً... حالا من اینو مثال زدم چون که چیزایی که ماها می گیم ناشی از تجربه است نه علم. ولی باشه تو به حواست به این باشه که من متخصص نیستم و به خاطر حرفای من شر خدا وکیلی توی زندگیت راه نیافته عزیزم... خوب؟ چون من حاضرم بمیرم ولی کسی به خاطر نادانی من آسیبی نبینه. :203:
اما در مورد ادامه دادن چشم ادامه میدیم به شرطی خودت اول بری تاپیک منو بخونی و نظراتت را برای من بنویسی تا من بدونم که تو هم دوست منی و مشاورت فقط مشاوری هست که 4 سال داری باهاش در تماسی. آفرین دختر خوب باور کن من می ترسم اذیتت کنه شوهرت...
حالا یک نکته ای را به من بگو هیون جان:
چرا تو وقتی خشمگین هستی... در واقع احساسات یک ادمی را نشون میدی که ترسیده
وقتی ترسیدی.... احساساتی را بروز میدی که انگار عصبانی هستی
وقتی خوشحالی... با کلامت به آدم می فهمونی که افسرده و ناراحتی
وقتی افسرده و ناراحتی ... به آدم این حس را میدی که من به آخر خط رسیدم
وقتی به آخر خط رسیدی ... آدم احساس می کنه تو عاشقی
وقتی احساس عاشقی می کنی عزیزم در واقع این حس را نشون نمیدی خشمگین و عصبانی و ناراحت باشی باید نشون بدی خشمگین و عصبانی و ناراحت هستی آخه! اول باید بفهمی در هر وضعیت کدومش هستی تا بتونی متناسب با اون وضعیت رفتار کنی. مثال میزنم ممکنه علت غر زدنهای اونشب تو حس حسادت بوده باشه نه خشمگین بودن به همسرت و تو نشون دادی که عصبانی هستی مثلاً ! به این فکر کن دقیق اینکه همسر برادر شوهرت رانندگی کنه یا نکنه چه حسی در تو ایجاد کرده بود یا کل اونشب چه حسی داشتی؟ ببین این خانواده برادر شوهرت یک مهره اساسی برای دعواهای شما هستن ها! عزیزم چه چیز خاصی این وسط هست؟
یک کم برام توضیح بده ببینم من اشتباه فهمیدم که تو یک احساسی نشون میدی ولی اون اجساس احساس واقعی تو نیست و گاهی دقیقاً بر عکسش هست یا نه من چون روی تو شناخت ندارم فقط گیج شدم و قضاوتم اشتباه؟ :72:
می بوست
پاورقی: نه دوستم من فقط احساس ترس از خودم داشتم نه احساس ناامیدی از تو:) بد بیانش کردم :43:
- - - Updated - - -
هیون جان من کاملاً مصرانه نظرت را در مورد مطالبی که توی تاپیک خودم نوشتم می خوام بدونم. همونجا بنویس نظر واقعیت چی هست. و چه راه حلی برای یک مشکلی مثل خشونت کلامی من بهم نشون میدی باشه؟ یا فرضاً هر چیزی که به نظرت می گی من مهرانا این کارت را نقد می کنم. به نظرم اگر این کار را انجام بدی بهتره.
- - - Updated - - -
من چون که دوست من هستی و آدم مهربون و ملایمی هم هستی ( یکم زیادییییییییییی مهربونی خوشگل خانم) هر چیزی تو بگی من رفتم مطالعه کردم یا یک راه حلی خودم تجربه کردم یا از کسی شنیدم... هر چی تو بگی من گوش می دم و بهش عمل می کنم. فقط می خوام تو سعی کنی به پیدا کردن یکی راه حل باشه؟ من چه کار کنم مهربون تر باشم مثلاً یا چطوری در برابر اقتدار مردونه اش رفتار کنم که غرورش خورد نشه؟ فرض کن من شوهرتم که دارم از موضع قدرتم سوء استفاده می کنم. لطفاً منو راهنمایی کن. تو هر چی بگی من بهش فکر می کنم و همون کار را انجام میدم عزیزم من قول می دم بهت:43:
-
مهرانا جونم چیزی که من توی زندگیم از طریق افکار زیبای تو بدست می یارم دقیقا چیزی هست که کمبودش رو توی زندگیم احساس می کنم و اون باعث واقف نبودن روی مشکلات و در نهایت درگیری با همسرم می شه پس راهنماییهای تو کمبود های منو از بین می بره و این تغییرات مال شخص منه و حتی همسرم هم نمی تونه توش دخالت کنه که باعث اختلاف و واکنش بشه. منو تو دو تا آدمی هستیم کاملا مقابل و متفاوت از هم پس فکر می کنم بتونم بهم کمک کنیم .من از نبود چیزی رنج می برم که تو از ازدیادش خسته ای. همه ما با افکار متفاوت و مشکلات متفاوت اینجا هستیم اینکه چون مشکل داریم نمی تونیم مشکل دیگری رو رفع کنیم کاملا فکر غلطیه چون شاید ضعف من نقطه قوت تو باشه و نقطه ضعف تو فکر قوی من.بعدشم هر کسی عقل و شعر داره و در نهایت خودش راجع به زندگیش تصمیم می گیره ما همه در حد راهنما هستیم .اون کسی که به زنگیش گند می زنه یا اونو گلستان می کنه در نهایت افکار شخص است نه دوست خوبی مثل تو.البته که بی تاثیر هم نیست اما ترازوی عقل و احساس به درد الان می خوره.شوهر من به مسائل شخصی من کاری نداره و بابت پیشرفت فکری و اجتماعی من خوشحال هم میشه پس نگران من نباش .اون دسته از مشکلات من که منجر به دعوای اخیر شد دنیای دیگه ای داره که اگه دوست داشته باشی برات می گم.
من اپیک های تو رو دارم با دقت دنبال می کنم فقط یه سوال دارم ازت :چرا فکر می کنی من می تونم بهت کمک کنم چرا مصر هستی ؟چی تو وجود من دیدی؟بهم اعتماد داری با توجه به اینکه نظرت اینکه ما همه به در بسته خوردیم که اینجاییم پس چطوری می تونیم بهم کمک کنیم؟
در ضمن عزیزم من منظورتو در مورد بیان احساسم نفهمیدم میشه بیشتر توضیح بدی ؟
عاشقتتتتتتتتم
- - - Updated - - -
ملکه مهربون از همین فردا صبح شروع می کنم مرسی از لطفت فقط فراموشم نکن
- - - Updated - - -
مهرانا راستی اون واقعا حس حسادت بود چون همسر من و برادرش شریک هستن من از این موضوع ناراحت شدم هر چند که من خودم از 17 سالگی رانندگی می کردم اما جاریم 2 ساله تجربه کرده اصلا ماشین دنده اتوماتیک چیه؟این قصه سری دراز دارد.
اما در مورد احساسم من :1-نفهمیدم از مدوم کلام من این برداشت ها رو کردی
2-کلامت انتقاد بود یا صرفا سوال؟
3-باهاش مخالفی یا موافق ؟یعنی اونو مزیت می دونی یا ضعف؟
-
شروع کردی اولین صفحه صبحگاهیت رو نوشتی ؟ سه صفحه رو نوشتی؟ سوالی برات پیش نیومد؟
- - - Updated - - -
راستی یه یاد آوری به هیچ وجه نری بشینی نوشته هات رو بخونی ها . هر روز فقط اولین صفحه خالی بعد از نوشته ات رو باز کن و بنویس هیج صفحه خالی بین صفحات صبحگاهیت نباشه همه صفحه ها باید پر بشه و باز تاکید میکنم اصلا نباید خونده بشن نوشته هات
-
سلام ملکه عزیز من فقط تنها چیزی که نوشتم و اون لحظه تو ذهنم اومد کارهایی بود که نگران انجامش بودم و باید تو روز انجام می دادم سه صفحه هم نشد دقیقا نمی دونم باید چی بنویسم ؟میشه بگین این کار چه نتیجه ای داره؟
-
سلام heaven عزیز
دقیقا همون چیزی که تو ذهنت بود رو باید مینوشتی آفرین ... هرچیزی که میاد تو ذهنت باید بنویسی یکی از شروطمون واسه شروع این کار بود که دنبال چرائی این روش نباشی دنبال نتیجه نباش
اما چند صفحه نوشتی ؟ چرا 3 صفحه ننوشتی ؟
دقیقا چی بنویسی ؟؟؟؟ سوال خوبی شاید باشه ما دنبال این نیستیم دقیقا چی بنویسیم دنبال این هستیم که ذهنمون رو تخلیه کنیم درگیریهای فکری مون رو بنویسیم میخوایم خودمون رو راحت کنیم
ببین یکی از دلایلی که میگن صفحات صبحگاهی (که باید صبح دقیقا پس از بیدار شدن نوشته بشه) اینکه که ما وقتی تازه از خواب بیدار میشیم هنوز به اون هوشیاری کامل نرسیدیم و هرچی که مینویسیم در حقیقت توسط ضمیر نا خودآگاه ما هست ببین این نوشتن ها نه ثبت خاطرات روزانه هست نه دفتر انجام کارهای روزانه ممکنه که تو اتفاقاتی که واست افتاده اون وقت صبح یادت بیاد از کودکیت به فکرت برسه که از چی خوشحال میشدی از چی ناراحت الان از کی ناراحتی از کی یا از چی خوشحال دوست داشتی چی میشد دوست نداشتی چی میشد اهدافت را بنویسی ولی اینها فقط چیزهائی که توسط ضمیر ناخودآگاه تو در اون لحظه صبح به ذهنت میرسه ازت خواهش میکنم حتما 3 صفحه رو بنویس نمیدونم هر چی که به فکرت میرسه میخوای از بد خوابی شب گذشته بنویس میخوای از سر درد کمر درد دل درد از حس های خوب یا بدت هرچی که تو ذهنت اومد بنویس باز میگم فقط سانسور نکن میخوای فحش بدی میخوای قربون صدقه بری میخوای غر بزنی میخوای خدا رو شکر کنی میخوای از خدا شکایت کنی به خاطر شرایطت هرچی اومد بنویس
سوالی بود در خدمتم
- - - Updated - - -
راستی میتونم بپرسم که چه ساعتی صفحات صبحگاهیت رو نوشتی ؟
-
سلام هیون جان
مرسی عزیزم که تاپیکهای منو خوندی. دختر خوب تو توان سازگاری بسیار بالایی داری که همینطور که خودتم گفتی من ندارم! من الان یک صدم این کارایی که شوهر تو کرده را سرم نداده بنده خدا ولی باور کن یک بلایی سرم اومد 20 روز عین آدم نخوابیدم بعدشم ناپو یک دعوایی کرد پا شدم رفتم دکتر دارو گرفتم تا آروم بشم! برای همینه می گم می تونی بهم کمک کنی عزیزم.
در مورد احساس... ببین تو اون روز از صبح کار کرده بودی و دکور عوض کرده بودی یک موفقیتی داشتی که خوشحالت می کرد. اما گفتی من این کار را کردم اما هیچی خوشحالم نمی کنه. یا اونشب دعوا کرده بوده به اون وضع بعد به جای اینکه خشمگین باشی نگران این بودی که دوستت نداشته باشه! والا در چنین شرایطی من شخصاً دلم می خواد سر به تن طرفم نباشه!!!! چه دوست داشتنی آخه! برای ایناست که فکر می کنم شاید توی یک موقعیت خاص تو دقیق نمی دونی احساست چی هست. مثلاً من اگر حسودی کنم نسبت به یک موضوعی رفتارم فرق می کنه با وقتی که خسته هستم یا از دست همسرم دلخورم... و واییییی که واقعا این خانواده برادر شوهرت عین خونواده عموی ما هستن هر وقت می اومدن خونه ما ما بعدش شر داشتیم! همسرت هم یا نسبت به اینا یا حس حسادت داره یا حس رقابت! همین که تو گفتی این پشت فرمون می شینه اون توی ذهن خودش شنیده ای بی عرضه ! می بینی شرایط اونا رو و شرایط ما رو! ببین خیلی ظریف هستا اما به خدا واقعی هست! من مامانم به زن عموم حسودس می کرد زن عموم به مامانم. بابام به عموم و عموم به بابام! یک اوضاع افتضاحی مخصوصا من نمی دونم از این دوتا برادر کدومش.ن عزیز دردونه مادر و پدر شوهرت بودن! حالا یک فکری روش بکن شاید بشه ریشه این دعواها را اینجوری پیدا کرد. :72: