-
سلام
تو بحث مدیریت زمان ، باید بیشتر روی خودمان کار کنیم :
باید وقت ها را زمان بندی و استفاده کنیم !
یه زمان برای کار و پیشرفت – یه زمان برای تفریح - زمان برای استراحت و خواب – زمان برای عبادت و .....
ما باید دراین کارها جوری برنامه ریزی کنیم که از اون کارها دلسرد نشیم !
مثلا یه هدف معنوی می تونیم داشته باشیم ، برای اینکه به خدا نزدیکتر بشیم– به خانواده بیشتر محبت کنیم
برنامه ریزی کنیم ماهی یه بار بریم ، به کودکان سرطانی شاخه گل هدیه بدیم – به خانه سامندان بریم و باهاشون دردو دل کنیم
کمک به دیگران باعث میشه ما هیچ وقت از این هدف دلسرد نشیم و تلاش کنیم کمکی بهتری کنیم !
تا حالا به هدف معنوی فکر کردید و یا اگر داشتید مثل کارهای دیگه باز احساس رضایت نمی کردید ؟
.............................
شما فرمودید :
"" دلم میخواد مثل یه زن معمولی زندگی کنم. ساده، آروم، بدون فکر زیاد ""
باید زندگی را ساده و آسان بگیری !
و کاری که علاقه داری انجام بدی، در راستای خدا و خدمت به مردم !
گذشته را رها کنی و آینده را به خدا بسپاری .
خود و دیگران را ببخشی !
........................
ما نباید همه کارها را با هم انجام بدیم – باید آهسته آهسته و پیوسته انجام بدیم !
مثلا مهستی خانم می خواد این کارها را انجام بده :
لباس بخره – به خانواده اش سر بزمه - از دوست بیمارش عیادت کنه – به کار شرکت برسه – مهمانی بره – ورزش کنه - بازی موبایل cut the rope را بازی کنه - تلوزیون ببینه - در خیالات باشه و .....
ما وقتی می خوایم روزمان را آغاز کنیم ، باید شب که آقا پلیسه بیداره - ما هم یه خورده بیدار باشیم و برنامه ریزی فردامون را چک کنیم و از اونها اون چیزهایی واجب تره را بکشیم بیرون !
باید روزمان را با اولویت ها شروع کنیم و زمانمون را درست استفاده کنیم .
تو ترافیک هستیم و یا تو این مترو دوست داشتی هستیم و یا در انتظار اتوبوس ،
از زمانمان استفاده کنیم به دوستمان زنگ بزنیم
مثلا فردا کار زیاد دارم : خوب بازی موبایل حیاتی نیست - تلویزیون دیدن - غصه خوردن ، حیاتی نیست – شاید لباس خریدن حیاتی باشه ( من شما خانم ها را نمی شناسم واقعیتش )
خیلی برام جالبه، شما خانم ها :
کفش رانندگی – کفش عروسی – کفش پیاده روی – کفش دوندگی – کفش کوهنوری – کفش دانشگاه و....
آقایون بنده خدا ها ، یه کفش می خرند برا همه چیز ( لباس هم همینه )
برا همین شاید لباس و کفش خریدن متنوع برا شما خانم ها لازم باشه و حیاتی .:chargrined:
ولی لبخند یه دختر به پدر ... – یا لبخند یه خانم به شوهرش ، می تونه این غم ها را دور کنه از اون مرد.
به قول یه بنده خدایی : بگذریم .:301:
..........................
به نظرت میتونی زمانت را مدیریت کنی ؟
شاید این جوری به اون خوشبختی که دوست داری برسی !
.........................................
شما به سیستم پاداش و جایزه اعتقد دارید ؟
هر کاری که با موفقعیت انجام می دید به خودتان جایزه بدید !
مثلا برید برای خودتون لباس بخرید !
یا فیلم و کارتون مورد علاقه تون را ببینید !
یا برید مسافرت !
این کار باعث میشه خودتون را Refresh کنید !
...............................
مهستی خانم:
دل بیقراررررره ،
دل بیقرارررره ،،
ولی همیششششه یه نفر،،،
هواتو داررره ،،
هر چی که باشم ،،
مگه میشششششه ،،،
تنهام بزارررره ،،،
صاحب ِ مونهههههه
یه عمر ِ رووو قلبم دارم ، ازش نشووونه ،،،،
یا حق .:72:
-
افسرده هستم. البته نه به صورت کلاسیک. یعنی چهرهام ناراحت نیست. کار میکنم. حرف میزنم... درونم داغونه. ولی مشکل اصلی این نیست.
چندین جلسه صحبت با روانشناس(روانکاوی) واقعا تاثیر داشت و آشکارا تغییراتی کردم. به دلایلی ادامه نشد ادامه بدم. ترجیح میدم خودم خیلی آهسته مشکلاتم رو حل کنم. حداقل همین مشکل عدم احساس رضایت عمیق رو.
آقای باغبان
سالهاست که توی یه خونه ویژه کودکان بیسرپرست تدریس میکنم. اولش برام یه وظیفه بود و الان عادت؛ نه کار خیر یا هدف معنوی. نظری در موردش ندارم. نمیتونم و نمیخوام هم وقت بیشتری براش بزارم.
سوال منم همینه، کاری هست که من بهش علاقه داشته باشم؟
برعکس اکثر خانمها، اهل بازارگردی نیستم. آخرین باری که به قصد حرید لباس بیرون رفتم بهمن پارسال بود که یک جفت کفش خریدم و توی جابهجایی گم شد. الان چهار ماهه دارم استخاره میگیرم که برم لباس بخرم یا نه؟! برای همین گذاشتمش جز دغدغههای ذهنی.
با مبایل بازی نمیکنم و خیلی تفریحات جزئی دیگه هم فراتر از حوصله منه. واقعا الان فکر میکنم پاداش خاصی نیست که بخوام به خودم بدم. غالبا هم میتونم برای انجام کارها اراده کنم. در برنامهریزی ضعف دارم که به خاظر عجله است. اما همهچیز رو در نهایت به سر انجام میرسونم.
دوستانم کمابیش مثل خودم هستند. با این تفاوت که یا کمی شکوه میکنن و حوصله تلاش برای تغییر ندارن یا مدام از این شاخه به اون شاخه میپرن. دلم میخواد یه زن شاد و معمولی بهم بگه چیکار میکنه که خوشحاله؟
وقتی صبح از خواب بیدار میشه و آروم آروم آرایش میکنه تا بره خرید؛ چی توی فکرشه؟
وقتی به جکهای بیمزه شوهرش میخنده چطور به ذهنش نمیرسه که جک گفتن هم شد کار؟
چطوری میتونه یک ساعت و نیم یک سریال آبکی رو تحمل کنه و حتی تا روز بعد صبر کنه برای ادامه؟
این یه مرض فکریه که یکی مدام توی ذهن من نشسته و میگه بدو. دیر شد بدو...؟
-
سلام مهستی عزیز
از پست ها و نظراتی که برای همدردی ها میذاشتی اونهایی که دیدم معلومه قدرت تفکر و آگاهی خوبی داری ...
این خصوصیت آدمهایی با تفکرات انتزاعی بالاست که از هرچیز میتونند سررشته داشته باشند و کارهایی رو به خوبی انجام بدن که حتی ازقبل براش برنامه ریزی نکردن (هرچند قبلش به کارهایی که میکنند فکر میکنند و هرچند بنظر بیاد یهویی شد و یهویی به فکرشون رسید...) در کل تفکرات و تئوری های خوبی برای ارائه کردن دارن ....
پیشنهاد شخصی و تجربه شخصی من اینه که از چیزی که هستی ناراحت نباشی بجاش کارهای و امورات زندگیتو به سه دسته تقسیم کنی بهتره:
1-خلوت خودت و خدای خودت
2-شخصی و موردعلاقه ها
3- مردم و اطرافیان و وابستگان
توازن و تعادل در اینها میتونه تعادل و توازن رو به زندگیمون برگردونه و باعث خیر و خوبی و خوشی و رضایتمندی بشه...
* در واقع ذهن ناخودگاه خوبی که داری با خود آگاه خودت به تعادل بکشونی و لذت ببری از زندگیت...
ان شاالله خوشبخت و موفق باشی...
-
سلام
اولین سئوال یه جنگجو :
"" نمی دونم چی می خوام ! ""
هر چی بیشتر از خودمون سئوال کنیم ( مثبت ) - مسیر را روشن تر می بینیم - مسیر را زودتر پیدا می کنیم !
خوشبختی نباید بیرون از خودمون تعریف بشه !
ما باید الگوها ی فکری مثبت و خوب در زندگیمان ایجاد کنیم :
الگوی : " من از ورزش کردن لذت می برم "
به نظرت چه قدر در رندگی الگوی مثبت داری ؟
...............
موافقی به برنامه ریزی کنی به مدت 24 ساعت فقط شاد باشی و به چیزهای منفی فکر نکنی - به دوستان و همکاران بلند سلام بدی و لبخند بزنی !
نظرت چیه ؟
-
سلام خانم مهستی...
راستش خیلی برام عجیبه ؟!
میشه این سوالو جواب بدید اون اقایی که توی اون تاپیک به عناون همسرتون ازشون یاد کردید همون اقایی بودند که در این تاپیک عنوان کردید ازشون جدا شدید؟ یا نه اون فردی که به خیال خودتون عاشقشون بودید؟
شما گفتید که
چرا با اینکه تلاش کردم، جنگیدم، گریه کردم، دویدم و دور شدم، هنوزم همینجا ایستادم؟
یعنی الان کجا ایستادید؟منظورتون از این هستش که شاد نیستید ؟شما گفتید که
وقتی به جکهای بیمزه شوهرش میخنده چطور به ذهنش نمیرسه که جک گفتن هم شد کار؟
چطوری میتونه یک ساعت و نیم یک سریال آبکی رو تحمل کنه و حتی تا روز بعد صبر کنه برای ادامه؟( تازه بماند بعضی ها تکرارش رو هم نگاه می کنند :grief: )
این یه مرض فکریه که یکی مدام توی ذهن من نشسته و میگه بدو. دیر شد بدو...؟
دقیقا من خودم راجب دو خط اولتون که نوشتید باهاتون هم نظر و عقیده هستم (حتی خیلی دوست دارم همسرم همچین دیدگاه و عملکردی رو ترجیحا داشته باشه )... واقعا نمی دونم چرا می گید فکر مریض !!!
راستش اگه مشکل شما مشکل خاصی نباشه که نیاز به دارو داشته باشه که بنده هم در اون هیچ تخصصی ندارم و ... برام جالبه واقعا مشکل بود یا فکر می کردید مشکل دارید ؟!
ولی اگه این طوری نباشه(و امیدوارم هم همین طوری باشه) به نظرم دلیل این حال شما این هستش که زیادی به خودتون سخت گرفتید...البته این سختی گرفتن از نظر من خیلی خوبه که باعث شده به خیلی چیز ها برسید...اما نکته ی منفیش این هستش وقتی ادمایی مثل خودتون در کنار خودتون نمی بینید باعث میشه این قدر این اتفاق هی براتون تکرار بشه که بگید نکنه من مشکل دارم واقعا چرا بقیه یا من مثل بقیه فکر و عمل نمی کنیم؟! در صورتی که از نظر من هیچ مشکلی ندارید... و نکته ی دوم این هستش که شما دنبال تفریحات واقعیتون اونی که دلتون می خواد هیچ وقت نرفتید... منظور من از تفریح مثلا بازی با موبایل و ... این طور وقت تلف کردن ها نیست (ببخشید چون من این چیزا رو تفریح نمی دونم و وقت تلفی می دونم)...منظورم اونی هست که واقعا دلتون می خواد...از بس بهش فکر نکردید به نظرم فراموش کردید ته ته دلتون چی شما رو خوشحال می کرد...اونی که باعث میشد و میشه انرژِی بگیرید...همون چیزایی که عمری براش تلاش کردید تا بهش برسید... به نظرم هیچ فردی مثل خودتون به خود شما نمی تونه بهتون کمک کنه و اونو پیدا کنه !!
بذارید یک مثال شخصی بزنم...تا شاید بیش تر بهتون کمک بشه... من یک زمانی فکر می کردم هیچ علاقه ای به طبیعت ندارم و ازش گریزان بودم... و همیشه در جمع های خانوادگی که مقصد طبیعت بود نمی رفتم...در صورتی که بر حسب اتفاق شدم عازم سفری اونم با فردی که خیلی دوسش داشتم...وقتی توی خلوت شب نزدیکی ستاره ها رو دیدم و ... کلا انگار خیلی شگفت زده شدم و دیدم من به اشتباه عمری فکر می کردم مثلا طبیعتو دوست ندارم و دلیلش چیز دیگه ای بود... البته این یک مثال بود... مثلا من همیشه فکر می کردم باید حتما همه ی اطرافیانم که اگه حالا از تعریف بعضی ها اسمشو بذاریم دوست باید حتما مثل خودم باشند و گر نه به مشکل می خورم!!
تا این که توی محیط کارم ناچارا با ادمایی غیر از دیدگاه خودم و با دیدگاهی نظیر غالب جامعه اشنا شدم . مجبور شدم باهاشون باشم...حتی هم سفر بشم...این جا بود که اولین بار توی زندگیم متوجه شدم واقعا بعضی این جمع های خودمونی این افراد لازمه و بسیار هم خوبه با همه ی تفاوت ها... مثلا یکی از همکارام تنها شدیم یک لحظه یک اهنگ با مضمون عروسی گذاشت و یک حرکت موزون و کوتاهی انجام داد (الان که می نویسم خندم گرفت !!) چیزی که تا یک سال پیش میدیدم می گفتم یعنی چی !؟ اینا تو چی عالمی هستند و خیلی به خودم سخت می گرفتم...
مثلا همین بحث خرید که گفتید مثل خیلی ها نیستید و.. خب خیلی خوبه... به نظرم همون بحث افراط و تفریط هستش... مثلا نه به افرادی که از بیکاری و بنا به هزار یک دلیل جز خود خرید به بهانه خرید بیرون میرند...نه به شما که میگید اخرین بار کی بوده...به هر حال به نظرم شما یک زن هستید ... با تمام ظرافت های زنانه... درسته شاید بگید با بقیه فرق دارید و... ولی به نظرم بازم یک زن هستید با تمام ویژگی هایی که داره...پس فقط نادیدشون می گیرید... و باید به اون نیازهاتون جواب بدید... به نظرم خوب به اونا فکر کنید و بهشون بهترین پاسخ بدید...
امیدوارم تونسته باشم کمترین کمکی بهتون کرده باشم.
- - - Updated - - -
سلام خانم مهستی...
راستش خیلی برام عجیبه ؟!
میشه این سوالو جواب بدید اون اقایی که توی اون تاپیک به عناون همسرتون ازشون یاد کردید همون اقایی بودند که در این تاپیک عنوان کردید ازشون جدا شدید؟ یا نه اون فردی که به خیال خودتون عاشقشون بودید؟
شما گفتید که
چرا با اینکه تلاش کردم، جنگیدم، گریه کردم، دویدم و دور شدم، هنوزم همینجا ایستادم؟
یعنی الان کجا ایستادید؟منظورتون از این هستش که شاد نیستید ؟شما گفتید که
وقتی به جکهای بیمزه شوهرش میخنده چطور به ذهنش نمیرسه که جک گفتن هم شد کار؟
چطوری میتونه یک ساعت و نیم یک سریال آبکی رو تحمل کنه و حتی تا روز بعد صبر کنه برای ادامه؟( تازه بماند بعضی ها تکرارش رو هم نگاه می کنند :grief: )
این یه مرض فکریه که یکی مدام توی ذهن من نشسته و میگه بدو. دیر شد بدو...؟
دقیقا من خودم راجب دو خط اولتون که نوشتید باهاتون هم نظر و عقیده هستم (حتی خیلی دوست دارم همسرم همچین دیدگاه و عملکردی رو ترجیحا داشته باشه )... واقعا نمی دونم چرا می گید فکر مریض !!!
راستش اگه مشکل شما مشکل خاصی نباشه که نیاز به دارو داشته باشه که بنده هم در اون هیچ تخصصی ندارم و ... برام جالبه واقعا مشکل بود یا فکر می کردید مشکل دارید ؟!
ولی اگه این طوری نباشه(و امیدوارم هم همین طوری باشه) به نظرم دلیل این حال شما این هستش که زیادی به خودتون سخت گرفتید...البته این سختی گرفتن از نظر من خیلی خوبه که باعث شده به خیلی چیز ها برسید...اما نکته ی منفیش این هستش وقتی ادمایی مثل خودتون در کنار خودتون نمی بینید باعث میشه این قدر این اتفاق هی براتون تکرار بشه که بگید نکنه من مشکل دارم واقعا چرا بقیه یا من مثل بقیه فکر و عمل نمی کنیم؟! در صورتی که از نظر من هیچ مشکلی ندارید... و نکته ی دوم این هستش که شما دنبال تفریحات واقعیتون اونی که دلتون می خواد هیچ وقت نرفتید... منظور من از تفریح مثلا بازی با موبایل و ... این طور وقت تلف کردن ها نیست (ببخشید چون من این چیزا رو تفریح نمی دونم و وقت تلفی می دونم)...منظورم اونی هست که واقعا دلتون می خواد...از بس بهش فکر نکردید به نظرم فراموش کردید ته ته دلتون چی شما رو خوشحال می کرد...اونی که باعث میشد و میشه انرژِی بگیرید...همون چیزایی که عمری براش تلاش کردید تا بهش برسید... به نظرم هیچ فردی مثل خودتون به خود شما نمی تونه بهتون کمک کنه و اونو پیدا کنه !!
بذارید یک مثال شخصی بزنم...تا شاید بیش تر بهتون کمک بشه... من یک زمانی فکر می کردم هیچ علاقه ای به طبیعت ندارم و ازش گریزان بودم... و همیشه در جمع های خانوادگی که مقصد طبیعت بود نمی رفتم...در صورتی که بر حسب اتفاق شدم عازم سفری اونم با فردی که خیلی دوسش داشتم...وقتی توی خلوت شب نزدیکی ستاره ها رو دیدم و ... کلا انگار خیلی شگفت زده شدم و دیدم من به اشتباه عمری فکر می کردم مثلا طبیعتو دوست ندارم و دلیلش چیز دیگه ای بود... البته این یک مثال بود... مثلا من همیشه فکر می کردم باید حتما همه ی اطرافیانم که اگه حالا از تعریف بعضی ها اسمشو بذاریم دوست باید حتما مثل خودم باشند و گر نه به مشکل می خورم!!
تا این که توی محیط کارم ناچارا با ادمایی غیر از دیدگاه خودم و با دیدگاهی نظیر غالب جامعه اشنا شدم . مجبور شدم باهاشون باشم...حتی هم سفر بشم...این جا بود که اولین بار توی زندگیم متوجه شدم واقعا بعضی این جمع های خودمونی این افراد لازمه و بسیار هم خوبه با همه ی تفاوت ها... مثلا یکی از همکارام تنها شدیم یک لحظه یک اهنگ با مضمون عروسی گذاشت و یک حرکت موزون و کوتاهی انجام داد (الان که می نویسم خندم گرفت !!) چیزی که تا یک سال پیش میدیدم می گفتم یعنی چی !؟ اینا تو چی عالمی هستند و خیلی به خودم سخت می گرفتم...
مثلا همین بحث خرید که گفتید مثل خیلی ها نیستید و.. خب خیلی خوبه... به نظرم همون بحث افراط و تفریط هستش... مثلا نه به افرادی که از بیکاری و بنا به هزار یک دلیل جز خود خرید به بهانه خرید بیرون میرند...نه به شما که میگید اخرین بار کی بوده...به هر حال به نظرم شما یک زن هستید ... با تمام ظرافت های زنانه... درسته شاید بگید با بقیه فرق دارید و... ولی به نظرم بازم یک زن هستید با تمام ویژگی هایی که داره...پس فقط نادیدشون می گیرید... و باید به اون نیازهاتون جواب بدید... به نظرم خوب به اونا فکر کنید و بهشون بهترین پاسخ بدید...
امیدوارم تونسته باشم کمترین کمکی بهتون کرده باشم.
-
ياس پاييزي عزيز؛ ممنونم از نظر لطفتون.
به توصيه شما عمل کردم. هميشه امور رو تقسيم ميکنم به وقتي که تلف ميکنم - کار - کارهاي جانبي. اما ترتیبی که فرمودید بهتره؛ گرچه تفکیکش سخته. ضمن اينکه تعادل در درونم جايي نداره.(اینم یه مشکل دیگه که الان متوجهش شدم.)
جناب باغبان؛ متشکرم از وقتي که به بنده اختصاص ميديد.
در جواب سوال باید بگم هيچ! هيچ الگويي به معنايی که گمونم مد نظر شماست ندارم. واقعا هنوز چيزي رو پيدا نکردم که حقيقتا و بيشتر از چند ماه ازش لذت ببرم و تبديل نشه به عادت و وظيفه. يادمه وقتي توي کتاب سپهر آبي براي اولين بار با کهن الگوهاي ذهني سهراب آشنا شدم؛ به خودم گفتم اينا براي من آموختههاي نهادينه شده هستند نه پاراديم ذهني نهاني. هنوزم نمیدونم ميشه به طور خودخواسته ايجادش کرد يا نه؟
آقاي فدايي يار، ممنونم از کمکتون.
خطوط پاياني پست اول کاملا بر اساس ترتيب زماني نيستن.(اگر کنجکاو هستيد؛ دانشجوي ارشد بودم که عقد کرديم و جدا شديم. بعدش آشنايي با آقاي دوم که زياد ازش نگذشته. از بيست سالگي هم شاغل بودم).
اينجا که ايستادم آخر دنياست :) جايي که بايد تکليف زندگيم با خودم و هرچي که قراره بعد از اين اتفاق بيفته معلوم باشه. جايي که بتونم خودم رو توي چند جمله به خودم معرفي کنم و راضي باشم. اما هنوز گیجم.
اگر درست متوجه شده باشم میفرمایید باید نگاهم رو عوض کنم. خب چطوری؟ اصلا ممکن هست؟ چطور به خودم بقبولونم اتفاقی که داره میفته خوبه؟
گاهی فکر میکنم احساساتی مثل دوست داشتن در وجودم بیش از حد کمرنگ هستند. نوعی بی علاقگی عاری از وارستگی که غالبا باعث رنجش اطرافیان هم میشه و تاثیرش برمیگرده.(احتمالا این چیزیه که کاملا متضاد با تصور شما از همسر دلخواهتونه.)
-
سلام
زندگی مثل یه مبارزه در یه مسابقه طناب کشی میمونه
که یه طرف منیت – طرف دیگر عشق
دیدی وقتی اعضای هر تیم مسابقه را شروع می کنند – طرفین تیم ها هی عقب و جلو می روند !
به نظرم شاید بیشتر ماها این جوری باشیم، یعنی قرار گرفتن بین دو نیرو! ( عشق و منیت )
ولی نیروی عشق برنده میشه!
شما کدام طرف را انتخاب می کنید ؟
اگر انتخاب نکنی یعنی شما در وسط هستی ، یعنی هی جلو می روی و می ترسی که مسیرت اشتباه باشد و دوباره بر می گردی !
ما خودمون انتخاب می کنیم ! – پس چرا هوشمندانه انتخاب نکنیم !
اگر انتخاب نکنیم ، یعنی انتخاب کردیم که انتخاب نکنیم و شاید برای ما انتخاب کنند !!!!!!
.......
وقتی الگوی مثبت در زندگی ایجاد نکنیم یعنی انتخاب نکردیم – از طرفی شاید الگوی منفی هم انتخاب نکنیم
ولی در این صورت در وسط قرار می گیریم و باز هم از زندگ لذت نمی بریم !!
باید شجاع باشیم و انتخاب کنیم – باید از هر لحظه از زندگیمون لذت ببریم .
باید الگوها را بسازید و در ذهنتان تداعی کنید ! ( اگر واقعا به دنبال تغییر هستید )
همین که نفس می کشیم ، همین که کار می کنیم – همین که غذا می خوریم و همین که می تونیم به غروب خورشید نگاه کنیم
خودش می تونه یه خوشبختی باشه !!
خیلی ها نمی تونند این کارها را انجام بدند !
ولی ما دوست داریم از خوشبختی تعریف سختی بسازیم – و اون را سخت بدونیم !
راز رهایی اینکه خودمان را تو جریان رودخانه زندگی قرار دهیم و از هم مسیر شدن با آبها و مانع ها
لذت ببریم - لذت ببریم از تغییر و دگرگونی !!!!!!!
-
مهستی عزیزم...
سلام دوباره ...
اون سه تا بخشی که گفتم یک کلیت ایجاد میکنه که به تعادل لذت بخش دلخواهمون برسیم ...اگه بتونیم کوتاهی نکنیم در رابطه با سه تاشون...
همونان که اساس برنامه ریزی رو مشخص میکنه اما خود برنامه ریزی نیستن...
- چنتا تاپیک تو این یه ماه در جریان هست( تو همدردی) که اساس اونها یک چیزه : افراط در یک بخش زندگی + عدم کنترل احساسات منفی
بنظر منکه اینطور میاد ...
با حرف های جناب باغبان موافقم ما اگه بتونیم افکار مثبت ایجاد کنیم میتونیم لذت ببریم...خوشبختی رو احساس کنیم...
* هممون یه برنامه هایی برای زندگیمون و یه ایده آل هایی داریم ...
بهتره تا اون زندگی نزدیک به مطلبوب خودمونو پیدا کنیم از همین زندگی، از مسیر پیش رفتن به سوی دلخواهمون هم لذت ببریم...
یه جاهاییش میتونیم لااقل!!
- یکی از همین شب ها داشتم میخوابیدم ...همین طور که به شعله های بخاری نگاه میکردم و گرمای لذت بخشی که فارغ از سرما و برف بیرون، توی اتاق وجود داشت حس خوشحال کننده ای بهم دست داد در حد خوشبختی :311: بخاطر امنیت و راحتی که اون لحظه داشتم ...راحتی که شاید چند ساعت قبلش نبود و فردایی که بیدار میشدم هم نبود ...
بهتره لحظه رو دریابیم ...که دیگه از این به بعد تبدیل به گذشته افسوس ناک :tennis: نشه...
لذت ها و خوشبختی ساده و دسترسن. ماییم که دور میبینیم...گاهی غرق اونهاییم ولی متوجه نیستیم ...دنبال چیزی فراتر میگردیم ...
یک چیزی که موقع تحقیق داخل محتوای کتابهای مذهبی-اعتقادی بهش برخوردم این بود که آرزوهای طولانی داشتن باعث میشه عمر بی اونکه ثمره و لذتی داشته باشد سپری بشه...و نکته مهم اینکه در کنار آینده نگری هرروز طوری زندگی کنیم که انگار آخرین روز زندگی است نتیجه این تفکر هم مشخصه .فکر کنم نیازی به گفتن نباشه...
و یه مسئله ای هم که هست؛ "تجارب هیجانی داشتن " یکنواختی رو تا حدودی دور میکنه ...دو سه تایی گیر بیاری عالی میشه،امتحان کن...
درسته موردا زیاد شد ولی جا داشت بازم بنویسم که دیگه همین جا انصراف میدم:311:کسی حوصله مطلب زیادو نداره! واسه همین وارد جزئیات نمیشم...
یه جاهایی حسات مشابه منه مهستی جان مثلا در رابطه با بحث خرید ...ولی مدتیه برا اینکار یکی رو همراه خودم میکنم و میریم خرید :311:
امیدوارم موفق باشی و خوشبخت :43::72:
-
چند روز وقت گذاشتم و چندین بار تاپیک خودم و صحبتهای دوستان رو خوندم تا شاید بتونم تحلیل درستی داشته باشم.
آقای باغبان؛ میدونم منظور شما از الگو، نحله فکری هست. اما بعید میدونم بتونم چنین چیزی رو پیدا و عملی کنم. از طرفی نمیخوام خودم رو به جریانات بسپارم. در حال حاضر یک شخص رو به عنوان الگو انتخاب کردم. فکر میکنم روزی که بتونم دقیقا در موقعیت و شرایطی که ایشون الان هستند باشم؛ احساس خوشبختی میکنم. گرچه باید توی این مسیر از خیلی چیزهای نسبتا مهم دیگه بگذرم. که باز هم نمیدونم(و نمیشه بپرسم) که آیا ارزشش رو داره؟ ده سال دیگه میام بهتون میگم.
یاس پاییزی، مطابق پست قبلی شما یه برنامه چیدم که حداقل هفتهای یک روز رو هر طور که شده به جسمم اختصاص بدم. شامل دکتر رفتن، خریدهای شخصی و... دوستام باهام میان.
همون روزی که پست شما رو میخوندم دوستی با چند شاخه گل سراغم اومد. قطعا زندگی میتونه لحظه به لحظه زیبا باشه. اما ماهیت ماجرا عموما چیز خوشایندی نیست. من نمیتونم بعد خوشایند حیات رو از بعد ناخوشایندش منفک کنم. سوالم بودن یا نبودن نیست. "چگونه بودن" مسئله است.
منظورتون از تجربه هیجانی چیه؟ مثال بزنید. مثلا بانجی جامپینگ؟:angel:
-
سلام
یه بنده خدایی همیشه به من میگه ، باید خودتو تو جریان زندگی قرار بدی !
شاید منظور اینکه که باید با اتفاقات زندگی - با خوشی های زندگی با سختی هاش و ........ هم نوا و ندا باشم و از اون لذت ببرم و بدانم هر اتفاقی یه نکته ای دارد !
شاید این هم نوعی خوشبختی باشه !
.....................
اگر به هدف و الگویت نرسی ، باز احساس خوشبختی می کنی ؟