چندسال پیش تو دانشگاه وقتی برای اولین بار پسرا وارد کلاس شدن من از یکیش خوشم اومد.دلم براش سوخت بعد گفتم این همونه که خدا برای در نظر گرفته. همش توی ذهنم فکر میکردم اون میخاد با من ازدواج کنه. بعد یه بار دیدمش تو اتوبوس چند بار نگام کرد و منم نگاش کردم.بعد ترسیدم گفتم اگه کسی بفهمه میگه دختر بدیه.شبا گریه میکردم که خدا من اینو نمیخوام.انگار خدا بهم گفته باشه این برای تست.بعد برای اینکه ثابت کنم من از اون بهترم و بد نیستم که نگاش کنم چادرموسفت کردم احساس بدی داشتم.همش فرارو ترس و عجله.همش فکر می کردم اون منو میخاد برای ازدواج انتخاب کنه.گذشت و من یه پسر خاله داشتم مشکل داشت دلم براش می سوخت بعد همش از بچگی به عنوان گزینه یا برای ازدواج بهش فکر می کردم.یه با توی امامزاده بهم الهام شد می خاد باهام ازدواج کنه. اینم بگم اصلا ازش خوشم نمیومد همش دلم براش میسوخت.4 سال سوختم و شبا گریه کردم که خدا به مزد ناپاکیم یه پسرو به من انداختهکه دوستش ندارم.بهش تو دلم فحش میدادم شبا باهاش ارتباط.....روحی ج داشتم.اونم با نیت کاملا خدایی.نفرت و ریا و بدبختی ره آورد 4 سال زندگی من. چرا خوب معلومه خدا خواسته بود من چیکار کنم.
منم با خدا لج کردم گفتم بزار باهاش که ازدواج کردم بی حجاب میشم و بی دین.رفتم سر درسم با این باور و کنکور شرکت کردمو دانشگاه قبول شدم و........................
- - - Updated - - -
ممنونم از مهرادعزیز به خاطر پستی که گذاشتید حتما میخونم.
فرشته ی مهربون شما راست میگیدمن رنج زیادی رو تحمل کردم و لی چیزی نگفتم چون فکر میکردم این ذهن یعنی خدا و زندگی.یعنی من هدفمند به این موضوع فکر میکردم.من آدم نسبتا ترسویی هستم و منفعل و دلسوز.زودهم گریم میگیره.مثلا بچهکه بودم اگه یه کودک شش گریه میکرد منم گریم می گرفت. نمیدونم چرا انقدر ذهن من غمو دوست داره شایدم این چهارسال اینجوری شدم از بس تلقین کردم اون شوهرم میشه و دوستش ندارم پس بدبختم. من توی این چند سال واقعا عضلاتم منقبض بود فکر کن انگار همش یکی پیشته و میگه زشته.تو اینجوری هستی.راحت نبودم اصلا.:54:یه بار یکی از استادای دانشگاه که باهاش رفتیم مشهد غیر مستقیم یه داستانی تعریف کرد که به من فهموند توخودتو از دیگران بهتر میدونی.راست میگفت ولی بالاخره بودم خدا شوهرمو بهم معرفی کرده بود کسی که ازش بدم میومد.من روحم با یه پسر یکی شده.با یکی که نمیخامش ولی یکی شده.چی کار کنم؟شما بگین.
:302:
چندسال پیش تو دانشگاه وقتی برای اولین بار پسرا وارد کلاس شدن من از یکیش خوشم اومد.دلم براش سوخت بعد گفتم این همونه که خدا برای در نظر گرفته. همش توی ذهنم فکر میکردم اون میخاد با من ازدواج کنه. بعد یه بار دیدمش تو اتوبوس چند بار نگام کرد و منم نگاش کردم.بعد ترسیدم گفتم اگه کسی بفهمه میگه دختر بدیه.شبا گریه میکردم که خدا من اینو نمیخوام.انگار خدا بهم گفته باشه این برای تست.بعد برای اینکه ثابت کنم من از اون بهترم و بد نیستم که نگاش کنم چادرموسفت کردم احساس بدی داشتم.همش فرارو ترس و عجله.همش فکر می کردم اون منو میخاد برای ازدواج انتخاب کنه.گذشت و من یه پسر خاله داشتم مشکل داشت دلم براش می سوخت بعد همش از بچگی به عنوان گزینه یا برای ازدواج بهش فکر می کردم.یه با توی امامزاده بهم الهام شد می خاد باهام ازدواج کنه. اینم بگم اصلا ازش خوشم نمیومد همش دلم براش میسوخت.4 سال سوختم و شبا گریه کردم که خدا به مزد ناپاکیم یه پسرو به من انداختهکه دوستش ندارم.بهش تو دلم فحش میدادم شبا باهاش ارتباط.....روحی ج داشتم.اونم با نیت کاملا خدایی.نفرت و ریا و بدبختی ره آورد 4 سال زندگی من. چرا خوب معلومه خدا خواسته بود من چیکار کنم.
منم با خدا لج کردم گفتم بزار باهاش که ازدواج کردم بی حجاب میشم و بی دین.رفتم سر درسم با این باور و کنکور شرکت کردمو دانشگاه قبول شدم و........................
قضاوت منفی من نسبت به خودم اینهکه اون پسر راخدا به من داد و اون پسر موجهی نیست خدا گفت لیاقتته چون تو دختر پاکی نبودی.پس ساکت:81:تو بدنت برای دیگران بوددر ذهنت.واحساس حقارتم چقدر بد من اینو دوست ندارم ولی برای منه خوبا برای بقیه هستند.توباید با همین که اصلا دوستش نداری ازدواج کنی.این برای توست اختلاف سنیتونم 5 ساله خوبه.
چه جوری بگم اینا فکرا زندگیه منه.من لیاقت زندگی خوب رو ندارم. من چی دارم اصلا.چرا چرا. من انقدر خوبم که خدا گفته شوهرم کیه.:grief:
- - - Updated - - -
اعتماد به نفس 0.درحالیکه در ظاهر خوبه.من انقدر در ذهنم مردم را میکوبم تا ثابت کنم از اونا بهترم.منو دارن نگاه میکنن. تشویقم میکنن. به به چادریه به به...........همه بیرون میبیننم.حالا به جهنم دیگه توی دستشویی که کسی نیست بازم من بعضی موقعها راحت نیستم.وای یه کاری کنید من خوب شم دارم دیوونه میشم.هر وقت تاپیکارو میخونم کسی مشکل داره خوشحال میشم میدونین چرا؟...............................نمیدو ین دیگه نمیدونین حرف نزنین.....................حقتونه حالا که من اینجوری خدا باهام کرد شما هم بکشین من خوشحال شم.چرا همش من باید مذهبی باشم تا مردم تاییدم کنن. وای خفه شدم خودمو میخام.زندگیم شده بر پایه ازدواج. من از بچگیم خاطرات ارتباط جنسی با داییمو دارم.واقعا راسته ها چهار یا 5 سالم بود. خیلی هم گرمم.اگه خواستگار برام بیاد از صداش خوشم نیاد. یعنی گوشم ارضا نشه ردش میکنم.وقتی خودارضایی میکنم از فشار فکرم کم میشه.از پسرا زیاد خوشم نمیاد آخه اونا منو دوست ندارن.اون آشغال شده سهم من از جنس
مخالف.وای وای وای یعنی میشه یه روز بشه هیچ کس منو نبینه وای یعنی میشه کسی منو نبینه.واااااااااااااااااا اااای چه لذتی داره ریا نکردن و خود بودن.خود بودن.توی خاطرات جنسیم یکی به زور منو از پیش مامانم میبرد جای دیگه و بهم تجاوز میکرد.به این شک دارم ولی داییمو مطمینم.گرم مزاجیم برای این خاطراتم نیست؟آخیش سبک شدم حداقل شک کردم اون شوهرم بشه تاالان کهمطمین بودم.کمک یکی کردی.همش از پسرا میترسم ترس ترس ترس میخان منو بگیرن باهام ازدواج کنن.وا خوب من دوستشون ندارم مخصوصا اینو اصلا این باعث این فکرا شد.حالم از نماز صبحام به هم میخوره. همش بلند میشم فکر میکنم کسی میبینم مثلا پسرای کلاس بعد میگن تو با این ادعات نماز صبحت یه روز قضا شد.تو همه چیز ریز میشم حالا بخشی از کارامم خدایی نباشه چی میشه؟ بهتر از اینجوری بودنه.
بابا یکی این آدمارو از دور من جمع کنه.آخه به شما.
حواسم جمعه کی توی عروسی چی پوشیده.همه منو نگاه میکنن بابا بزارین خودم باشم چه من تو خونه چه جوریم.حالا غلط کردیم چادر پوشیدیم میخای اینم دربیاریم.کمک کمک
بزارین خودم باشم بابا مگه من چمه.اه.
تورو خدا شما بگین چرا اینجوریم و چگونه شفا بگیرم.تازه اگه باورم بشه که مریضم....................کسی میتونه باور منو دستکاری کنه.
یه بار همش آدما نگام میکردن که داری خود ارضایی میکنی؟]آخ بعد از لجشون این کارو انجام دادم چون دیگه از ترس اونا چه فایده داره من انجام ندم؟
یه کاری کنین چرا نشستین؟..........نکنه میخاین برم تیمارستان.آخیش بالاخره با آدمایی درد دل کردیم که نمیبیننمونونمیشناسنمون.خف شدم.........................تورو خدا همتون تک تک حرفای منو کارشناسی کنین ببینین من چمه.تازه الان کلی جلب توجه کردم پیش شما.عاشق جلب توجهم منو نگاه کنید.به به چه دختر ییییییییییییییییییییی..الت ماس دعا و کمک عملی.ببخشین منو از اون آشغال جدا کنه. عوضی.وااااااااااااااااای خدا برو تو هم برو دیگه نمیخام ریختتو ببینم تو با من این کارارو زیاد شد