به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 11 12345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 107
  1. #1
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array

    مشاوره تخصصی Pooh باجناب sci

    سلام.

    تصمیم گرفتم تاپیک قبلی رو رها کنم و از این فکرهایی که مرتبا توی مخمه و از همه چی متنفرم کرده بگم.

    من دیگه اصلا خدا رو دوست ندارم. چون

    1-حس میکنم فریبم داد. منو توی تناقض هایی قرار داد که قادر به تشخیصش نبودم.

    2-منو با آرزوها و خواسته هام امتحان کرد.
    3-گناهم رو دید ولی اون همه اشک و التماسم رو برای بخشش و نجات آینده ام ندید.

    4-فقط یه چیزی رو از ته ته دلم ازش میخواستم که نداد.

    5-چیزایی که داد و فکر میکردم دادنهاش برای اینه که دوستم داره فقط فریب دادن خودم بود. کلا از اول دوستم نداشت. از اول فقط همون گناه منو دیده بود.

    6-الان که به زندگیم نگاه میکنم حس میکنم خدا از اولش برای شکستن من نقشه کشیده بود.

    7-برای هر توبه ای که کردم به جای اینکه کمکم کنه با پیش آوردن شرایط شکست امتحانم کرد.

    8- با اونایی که بد هستن بهتره.

    9- هرچی صبر کردم انگار راضی نشد. حس میکنم بیش از حد توانم منو امتحان کرد.

    10-این امتحانها و سختگیری هاش رو حتی اگر برای رشد من گرفت چه فایده؟ میخواست صبر منو امتحان کنه؟ دیگه صبرم لبریز شد.

    11-دعا هام فقط سرکار گذاشتن خودم بود. همه چیز یه جبر مسخره است و هرکاری بخواد میکنه. سرکار هستم.

    اینها همه رو از روی واقعیت هایی که توی زندگی خودم دیدم دارم میگم.

    احتمالا خیلی ها ممکنه بگن تو دیدت مشکل داره و تا نوک دماغت بیشتر نمیبینی و کی گفته خدا موظفه دعا ها رو برآورده کنه و هر چیزی امتحانه و ...

    من خودم همه ی اینها رو میدونم. حرفهای کلیشه ای نزنید لطفا.

    - - - Updated - - -

    کاش یکی یه چیزی میگفت. امروز حالم اصلا خوب نیست.

  2. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    n.h_92 (چهارشنبه 20 شهریور 92)

  3. #2
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    با سلام و ممنون از بذل توجه دوستان.

    بذاریددقیقا آشفتگی های ذهنیم رو بگم شاید هم درک بهتری نسبت به وضعیت من پیداکنید و هم اینکه بتونید در بهبود این وضعیت کمکم کنید.


    مهرااد جان تمام اونایی که مثال زدی رو قبول دارم. ولی همه ی اونا عشقشون همون چیزی بود که بهش رسیدن. همون طور که خودت گفتی یکیعاشق دویدنه،یکیعاشق ژیمناستیکه،یکیعاشق علمه،یکیعاشق ثروتمند شدنه،یکیهم مثل جان نش ریاضیدانه وعاشق ریاضیهو به صورت اتفاقی یکی از فرمولهایی که به دست میاره مورد توجه اقتصاد دانان قرار میگیره و جایزه نوبل اقتصاد رو میگیره.

    ولی من که عشقم فقطنزدیکتر شدن به خدابودچی؟ بااینکه به علم هم علاقه داشتم و در زمینه های مختلف مطالعه داشتم ولیهیچی به اندازه اینکه به خدا نزدیکتر بشم برام مهم نبود.


    estaf
    گرامی، من که توی هر لحظه ام با خدا حرف میزدم و هرلحظه حس میکردم پیشمه ونگام میکنه و میدونه دوستش دارم و هرکار خوبی میکنم لبخند میزنه وهرکاربدی میکنم اخماشو تو هم میکنه، و تمام حواس و زندگیم این بود که یهکاری کنم که لبخند بزنه و کاری نکنم که اخم کنه، چطور میتونستم فکر کنماحتیاج به خدا ندارم حتی وقتی که شکست خورده نبودم؟ من نمیدونم دعا چیه ولیهر لحظه با خدا حرف میزدم حتی در مورد امور روزمره ی زندگیم. از بچگی هرشب دو سه ساعتی روی پشت بوم مینشستم به ستاره ها نگاه میکردم توی سکوت. بهخدا فکر میکردم. براش حرف میزدم. از ریز ریز اتفاقایی که در طول روز برامافتاده بود. از تمام دغدغه هام. از کارایی که فرداش باید انجام میدادم. منبه این حرف زدن میگفتم دعا.

    گرچه بعضی وقتا هم بود که دعاهام جنبه حاجت و درخواست چیزی رو داشت.

    هیچ چیزی برام وحشتناکتر از این نبود که خدا رو ناراحت کنم.حالا چه با یه گناه فردی چه با رعایت نکردن حق الناس.

    نمیدونم چرا همه فکر میکنن درد من درد شکست عشقیه؟؟!!!!!


    آره درد شکست عشقیه. اما نه شکست عشق به علی. شکست عشق به خدا.درد بی اعتماد شدن به رابطه من و خدا.

    آقایammin درست میگید. آدم نمیفهمه خدا کی و چطوری امتحانش کرد. رنج منهمینه. چرا اون موقعی که فکر میکردم خدا از همین کارم راضیه و داره لبخندمیزنه در واقع داشته منو امتحان میکرده؟

    از بچگب یه چیزی که من بهعنوان یه نوع ارتباطم با خدا میشناختمش خوابهایی بود که میدیدم. خوابهاییکه دوستشون داشتم و به مرور زمان که میدیدم درست از آب در اومدن و مژده ها وبیم هایی که توی خواب دریافت میکنم توی واقعیت اتفاق می افته، بهشوناعتماد کرده بودم.

    انگار این خوابها برام شده بودن جواب حرفایی که با خدا میزدم.جواب راهنمایی هایی که ازش میخواستم.

    ولیچرا خدا در زمانی که به این سیستم خوابها اعتماد کامل پیدا کرده بودم باهمون خوابها منو امتحان کرد؟ احساس میکنم ازش مثل یک تله استفاده کرد.

    چه جوری براتون میگم.

    من چند سال علی رو دوست داشتم.بدون اینکه علی یا کسی دیگه چیزی از این احساسم بدونه. ولی تا اومدم فراموشش کنم خواستگاری کرد.

    چرا؟من که داشتم فراموشش میکردم. من که روی تصمیمم برای فراموش کردنش محکمایستاده بودم و خود خدا هم شاهد بود. چرا سر راهم قرارش داد؟ چرا منو باقلبم امتحان کرد؟ چرا وقتی میدونست قلبم علی رو میخواد ولی فرضا به صلاحمنبود علی رو سر راهم قرار داد؟ مهرااد جان چرا خدا اون چاقو رو سر راهمقرار داد در زمانی که دیگه بی خیالش شده بودم؟

    وقتی علی ازمخواستگاری کرد از خدا خواستم بهم بفهمونه که به وصلت ما راضی هست یا نه؟بهش گفتم خدایا هرچی تو بگی انجام میدم. اگه بگی نه قبول میکنم. اگر هم علیرو تایید کنی باز هم قبول میکنم و همه تلاشمو برای خوشبختی میکنم.

    و خوابی دیدم که علی رو تایید میکرد.

    چرا؟اگه علی قسمت من نبود و آخرش قرار بود به اینجا برسه چرا از اولش خداتاییدش کرد؟ با همون سیستمی که من بهش اعتماد و باور داشتم و همیشه درستجواب داده بود؟

    خدا چی رو میخواست به من یاد بده؟ چه رشدی برام درجریان علی وجود داشت/ چی نصیبم شد جز یک ناباوری به نوع دوستیم با خدا؟ شکبه سیستم ارتباطیم با خدا؟ شک به اینکه همه ی باور من از اون لبخند ها واخم هاش و حرفها و راهنمایی هاش و ... همه توهم من بود نه واقعیت؟؟؟

    اینفهمیدن چه سود و رشدی به حال من داشت جز اینکه بیام توی دنیای واقعی ودیگه به دنیایی فراتر از این واقعیت هایی که چشم سرم میبینه باور نداشتهباشم؟ که بیام باور کنم مثل حرف estaf خدا توی این دنیا کاره ای نیست جزخالق و ناظمه و هر کی هر چی به دست میاره از تلاش خودشه و خدا هیچ کارهاست؟

    چه فایده ای برام داشت جز اینکه باورهای قشنگ و لطیفم بشکنه؟این اتفاقا افتاد که چی رو یاد بگیرم؟ یاد بگیرم بیام رویایی فکر نکم و تویواقعیت زندگی کنم و ببینم که مثلا یه پسر پاک و خوب مثل hamed65 هرجا میرهبهش جواب منفی میدن چون تا حالا با دختری نبوده و روحیات زنا رو بلد نیست وبلد نیست مخشونو بزنه و جذبشون کنه؟ که بیام ببینم اونایی که هزار غلطکاری میکنن خیلی موفق ترن چون همه چیزو تجربه کرده اند؟ و امثال اینها...

    منچه گناهی توی عمرم کرده بودم جز اینکه توی اون دو سالی که با علی سر بحثازدواج صحبت داشتیم بهش خیلی علاقمند شده بودم و میل جنسی نسبت بهش پیداکرده بودم؟ با اینکه هیچوقت حتی یه کلمه هم در این مورد با هم حرف نزدیم وحریم ها رو خیلی حفظ کردیم و من هیچوقت چیزی از این احساسم بهش بروز ندادمجون میخواستم محرم بشیم بعد این حرفا بینمون پیش بیاد، ولی میلم بهش بهقدری بود که دچار خودارضایی میشدم.

    گناه من این بود؟ آره گناه بزرگیه. اما هر بار من خیلی گریه کردم. خیلی از خدا خواستم ببخشه.

    بعداز نه گفتن تحمیلی به علی و رفتن علی هنوزمشکل خودارضایی رو داشتم. هزاران بار از ته دلم به خدا گفتم خدایا من فقطازت یه چیزی میخوام اونم اینه که نذار بیشتر گناه کنم ازت خواهش میکنم یههمراه خوب برام قرار بده.
    هزار بار توبه کردم. خیلی سخت بود ولی صبرمیکردم. به رحمتش امیدوار بودم. فکر میکردم اون همه گریه و التماس واستغفار دل خدا رو نرم میکنه که منو ببخشه. وحشت داشتم از اینکه خدا دیگهدوستم نداشته باشه. وحشت داشتم که ازش دور بشم. وحشت داشتم که بخاطر اینگناه رهام کنه.

    هرکاری برای ترک این عادت کردم. از طرف دیگه هرکمکیحتی بالاتر از حد توانم به هرکسی که به کمک احتیاج داشت انجام دادم. نمازواجب و نماز شب و انواع دعا ها رو از ته دلم انجام میدادم فقط برای اینکهخدا باورم کنه و منو بخاطر گناهم ببخشه و رهام نکنه و آیندمو از عقوبت اونگناه نجات بده.


    قبلا توی اینترنت در مورد روش های ترک که مطالعهمیکردم و در مورد کلا این گناه، خوندم که نوشته بود یکی از عقوبت هایاینگناه اینه که مساله ازدواج افراد مبتلا به این گناه جور نمیشه.

    منکه اون همه التماس میکردم به خدا که برام یه همراه قرار بده که هم ایننیاز رو از راه صحیح پاسخ بدم و هم همه ی آرزوهایی که برای زندگی آینده مداشتم رو تحقق بدم. ولی5 سال گذشت و خبری نشد.

    یهلحظه یاد مطلبی افتادم که توی اینترنت خونده بودم. احساس کردم برخلافتصوری که داشتم از اینکه خدا منو میبخشه و برای اون اشک و التماسهام ارزشقائله، خدا اصلا منو نبخشیده بوده. عقوبتش دامنمو گرفته بود. جز اینه؟

    منکه از 16-17 سالگی و در حالی که هنوز خواهرم که 5 سال ازم بزرگتره ازدواجنکرده بود دم و دقیقه خواستگار داشتم، توی اون دو سالی هم که قضیه علی بودبازهم کلی خواستگار داشتم ولی چرا بعد از رفتن علی نه؟

    چه دلیلی داشت جز عقوبت اون گناه؟

    مننمیگم خدا باید منو میبخشید و حق نداشت با عدالتش باهام برخورد کنه. ولیبه نظرم خیلی از اون مهربونی که از خدا سراغ داشتم دور بود. تاوانی کهمیدادم حقم بود ولی خب به نظرم خیلی سنگین بود. اینکه کم کم حس کنم بایداین عقوبت رو بپذیرم و شاید هرگز ازدواجی در کار نباشه و همه ی آرزوهایی کهبرای زندگی مشترک و همسر بودن و مادر بودن داشتم باید بی خیال بشم. آرزوهایی که برای تربیت فرزندم داشتم که بهش یاد بدم خدا چقدر مهربونه. کهبتونم بهش این باور رو بدم که خدا اونقدر مارو دوست داره که ما اگه بفهمیمدر جا جان میدیم، آرزوی اینکه فرزندی تربیت کنم که آیات خدا رو درک کنه و.... آرزوی اینکه همسری داشته باشم که همدیگه رو در راه تکامل و نزدیکترشدن به خدا و پاکتر شدن کمک کنیم. و....

    آره این آرزوها به کسی کهیه گناه کبیره داره نمیاد. فکر اینکه خدا منو دوست داره مال من که یه گناهکبیره داشتم نبود. این آرزوها برای آدمای پاک بود. این مثل یه واقعیت خیلیخیلی تلخ برام بود.

    اون چیزایی که من فکر میکردم اسمش توفیقه و یهنشونه از اینکه خدا دوستم داره، مثل ارتباطی که بعد از علی با شهید چمرانبرقرار کرده بودم و ارتباطی که با حضرتعلی و امام حسین درونم برقرار شدهبود و عشق و شوقی که برای خوشبختی همه ی آدمها درونم ایجاد شده بود و شوقیکه پیدا کرده بودم برای اینکه کاش فرصتی بود برای اینکه شوق قربانی شدن روبه واقعیت برسونم و... همه به نظرم دلخوش کردنهای خودم اومد.

    خیلیدردناک بود حس کنم همش توهم خودم بوده نه نشونه ای از عشقی که خدا بهمداشته. خیلی سخت بود. خیلی سخت. پذیرشش برام دردناک بود. به شدت دردناکبود.

    ماه ها جلو آینه مینشستم و به خودم نگاه میکردم و به خودم میگفتم :

    خدا تو رو نمیخواد اینو باور کن. این آرزوها مال تو نیستو. در حد تو نیست. فراموششون کن. اینو بپذیر که گناهکاری و باید جلو تاوانش هم سر تسلیم فروبیاری. شهید چمران و حضرت ابراهیم و امام حسین و حضرت علی و امام زمان وشوق شهادت و .... همه چیزایی هستن که تو لیاقتشون رو نداری و فقط بهشون دلخوش کرده بودی. تو که نمیتونی این گناهتو ترک کنی چطور میتونی کاری برایمردم جامعه ات و برای اسلام بکنی؟ تو دوست داشتنی نیستی. خدا تو رو رهاکرده و حق هم داشته رهات کنه. دیگه روتو کم کن و اینقدر ازش نخواه. اگهمیخواست ببخشه و حاجتت رو بده با 5 سال التماس و گریه میداد. خب حتمانمیخواد بده دیگه. دیگه نخواه. اینقدر ذوق نمازهاتو نکن. خدا راست میگه. وقتی اون گناهو داری چطوری خیال میکردی نمازهات قبوله ؟ از توهم بیا بیرون. تو قدرتی در برابر خدا نداری. این اشکهای تو قدرتش به پای قدرت و ارادهخدا نمیرسه.وقتی او اراده کرده که با تو با عدالتش برخورد کنه و دچار عقوبتگناهت بشی چیزی نمیتونه جلوشو بگیره. اگه میخواست بگیره اون لحظه هایی کهاز ته ته دلت ازش خواستی این اتفاق افتاده بود. دیگه از رویا و خیال بیابیرون. واقعیت رو قبول کن و ...."

    حالم خیلی بد بود. احساس میکردماشتباه کردم که به علی نه گفتم. حتی اگه بدبخت میشدم بهتر از این بود کهگناه کنم. همه اش احساس میکردم تمام طرز تفکر و بینش من در گذشته ام اشتباهبوده. احساس تناقض میکردم. وقتی به اینجا رسیده بودم حس میکردم که شایدخدا میخواست که به علی برسم و خودم نذاشتم. شاید همه چیزایی که اتفاق میافتاد برای این بود که خدا دوباره بهم فرصت بده به علی فکر کنم ولی مننفهمیدم.

    ذهنم مغشوش بود. احساس بدی داشتم از اینکه من همیشهاشتباه بوده ام و اشتباه فکر میکرده ام و اشتباه می فهمیده ام. احساسمیکردم اعتمادم رو به عقل و فهم خودم هم از دست دادده ام.یه حالت خشم و بیاعتمادی نسبت به خودم هم داشتم.

    حالم خیلی بد بود. خیلی با خودمدرگیر بودم. اون موقع شش ماهی میشد علی ازدواج کرده بود. همه فکر میکردنرفتن علی درد اصلیمه. کسی نمیدونست درگیری من با خودم دقیقا دلیلش چیه.
    ملامت ها شروع شده بود. : تو خودت علی رو از خودت روندی. ما که مجبورت نکردیم بگی نه خودت گفتی و ...

    دفترچهارشد گرفته بودم اما کتاب که جلوم بود اصلا تمرکز نداشتم. اشتهام به شدتکم شده بود. بد میخوابیدم. کابوس میدیدم. همه اش حس میکردم دیگه از خودم وزندگی و حتی خدا میترسم. در برابر کوچکترین مسائل حساس شده بودم و همه اشحس میکردم حتما در هر چی روبروم قرار میگیره یه امتحان مکرآمیزی از سمت خداهست. میرفتم قرآن بخونم که آروم بشم اما مثلا وقتی به این آیه میرسیدم که " فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا" وحشت برم میداشت.

    بارها حس میکردم دیگه نمیتونم زندگی کنم و فکر خودکشی به سرم میزد. از شدت وحشت از زندگی و امتحاناش.

    توی یه چنین شرایطی بودم که کم کم اعتراضهای خانوادم هم شروع شد. که چرا درس نمیخونی چرا غذا نمیخوری و...

    مامانمیگفت حلالت نمیکنم که اینقدر منو حرص میدی. بابا گفته بود دیگه چشم دیدنمنو نداره و ازم متنفره. برادرام همه چیزو ربط میدادن به علی. وقتی یهخواستگار می اومد و بازم طبق معمول بدون نظر من رد میکردن تا اعتراض میکردممیگفتن تو چته اینقدر کشته مرده شوهری؟ مگه سی سالت شده دنبال شوهرمیگردی؟ برادرام میگفتن این به علی نرسیده و علی رفته ازدواج کرده عقده ایشده و ...

    در شرایطی که نیاز به آرامش و امید و درک داشتم فقط تحقیر و سرکوفت و فشار رو تحمل کردم.

    تودلم به خدا میگفتم خیلی بی انصافی که منو توی این وضعیت تنها گذاشتی. کاشحداقل بخاطر اون وقتا که گناه نمیکردم و بخاطر اینکه از ته دلم دوستت داشتمدستم رو گرفته بودی و اینجوری رهام نمیکردی.

    به حضرت ابراهیم فکرمیکردم. به امتحانایی که داده بود. به خودم میگفتم یعنی اینا همش افسانهبود؟ اگه قراره با عقلم اینا رو بسنجم که با عقل جور در نمیاد. یعنی مناشتباه میکردم که با دل و قلبم به این معجزات نگاه میکردم؟ یعنی هرچی بادلم باور داشتم همش توهم بود؟ و..........

    خیلی درگیر بودم. همشمیگفتم پس زندگی چیه؟ باید منم قبول کنم که زندگی فقط دویدن برای سیر کردنشکمه؟ اگه همه ی اون آرزوها توهم بودن پس زندگی چه ارزشی داره؟ پس من برایچی اومدم توی این دنیا؟ یعنی من اشتباه میکردم که خدا دوستم داره و هر لحظهداره نگام میکنه و برای هرکارم با لبخند یا اخم عکی العمل نشون میده؟آدمایی که به خدا فکر نمیکنن خیلی راحت ترن نه؟ خدا هم بهشون سخت نمیگیره. راحت زندگی و خوشیشون رو میکنن.شاید زندگی همین خوردن و خوابیدن و کار کردنو تفریح رفتن و کار کردن و ... است. شاید منم باید از توهم و رویا بیامبیرون و واقعیت زندگی رو قبول کنم.و...

    دیگه نماز که میخوندم وقتیحس میکردم خدا داره لبخند میزنه هی به خودم میگفتم فکر الکی نکن. نماز توفقط یه نمازه. همین. اون چیزی که لبخند میزنه چیزیه که دوست داری باشه ولیواقعیت نداره. بیا توی واقعیت. فقط نماز بخون. همین.

    کم کم نماز لذتش رو برام از دست داد. الان هم مدتهاست دیگه نمیخونم.

    گاهیبه داستان موسی و شبان فکر میکنم. حس میکنم اتفاقای زندگیم مثل اون تشریبود که موسی به اون شبان زد. که اونو از اون روش ارتباطی خاص صمیمی خودش باخدا ناامید کرد. با این تفاوت که هیچ چیزی نیومد به من امید بده که نه توراحت باش و هرچه میخواهد دل تنگت بگو.

    بعد از این افکار مغشوش برایرفعشون خیلی تلاش کردم. به هرکی میگفتم میگفت خدا قرآن و سنت رو گذاشته کهما بفهمیم چی درسته چی غلط اشتباه از خودت بوده که از طریق خواب راهنماییمیگرفتی. یا مثلا میگفتن کی گفته که تو یه بنده خاص خدا بودی که قرار باشهخدا خیلی خاص دوستت داشته باشه؟ یا میگفتن مشکل از تو بوده که به خودت خیلیمینازیدی و فکر میکردی کارت خیلی درسته این اتفاقا افتاد که غرورت بشکنه. ویه همچین حرفایی.

    آخ که اون موقع چقدر نیاز داشتم وقتی از اینآشفتگی های فکریم برای کسی میکفتم بهم مثل موسی به شبان بگه : تو هر جور کهعشق میکردی با خدا ارتباط بگیر و هرچی دل تنگت میخواد باهاش بگو.

    - - - Updated - - -


    با سلام و ممنون از بذل توجه دوستان.

    بذاریددقیقا آشفتگی های ذهنیم رو بگم شاید هم درک بهتری نسبت به وضعیت من پیداکنید و هم اینکه بتونید در بهبود این وضعیت کمکم کنید.


    مهرااد جان تمام اونایی که مثال زدی رو قبول دارم. ولی همه ی اونا عشقشون همون چیزی بود که بهش رسیدن. همون طور که خودت گفتی یکیعاشق دویدنه،یکیعاشق ژیمناستیکه،یکیعاشق علمه،یکیعاشق ثروتمند شدنه،یکیهم مثل جان نش ریاضیدانه وعاشق ریاضیهو به صورت اتفاقی یکی از فرمولهایی که به دست میاره مورد توجه اقتصاد دانان قرار میگیره و جایزه نوبل اقتصاد رو میگیره.

    ولی من که عشقم فقطنزدیکتر شدن به خدابودچی؟ بااینکه به علم هم علاقه داشتم و در زمینه های مختلف مطالعه داشتم ولیهیچی به اندازه اینکه به خدا نزدیکتر بشم برام مهم نبود.


    estaf
    گرامی، من که توی هر لحظه ام با خدا حرف میزدم و هرلحظه حس میکردم پیشمه ونگام میکنه و میدونه دوستش دارم و هرکار خوبی میکنم لبخند میزنه وهرکاربدی میکنم اخماشو تو هم میکنه، و تمام حواس و زندگیم این بود که یهکاری کنم که لبخند بزنه و کاری نکنم که اخم کنه، چطور میتونستم فکر کنماحتیاج به خدا ندارم حتی وقتی که شکست خورده نبودم؟ من نمیدونم دعا چیه ولیهر لحظه با خدا حرف میزدم حتی در مورد امور روزمره ی زندگیم. از بچگی هرشب دو سه ساعتی روی پشت بوم مینشستم به ستاره ها نگاه میکردم توی سکوت. بهخدا فکر میکردم. براش حرف میزدم. از ریز ریز اتفاقایی که در طول روز برامافتاده بود. از تمام دغدغه هام. از کارایی که فرداش باید انجام میدادم. منبه این حرف زدن میگفتم دعا.

    گرچه بعضی وقتا هم بود که دعاهام جنبه حاجت و درخواست چیزی رو داشت.

    هیچ چیزی برام وحشتناکتر از این نبود که خدا رو ناراحت کنم.حالا چه با یه گناه فردی چه با رعایت نکردن حق الناس.

    نمیدونم چرا همه فکر میکنن درد من درد شکست عشقیه؟؟!!!!!


    آره درد شکست عشقیه. اما نه شکست عشق به علی. شکست عشق به خدا.درد بی اعتماد شدن به رابطه من و خدا.

    آقایammin درست میگید. آدم نمیفهمه خدا کی و چطوری امتحانش کرد. رنج منهمینه. چرا اون موقعی که فکر میکردم خدا از همین کارم راضیه و داره لبخندمیزنه در واقع داشته منو امتحان میکرده؟

    از بچگب یه چیزی که من بهعنوان یه نوع ارتباطم با خدا میشناختمش خوابهایی بود که میدیدم. خوابهاییکه دوستشون داشتم و به مرور زمان که میدیدم درست از آب در اومدن و مژده ها وبیم هایی که توی خواب دریافت میکنم توی واقعیت اتفاق می افته، بهشوناعتماد کرده بودم.

    انگار این خوابها برام شده بودن جواب حرفایی که با خدا میزدم.جواب راهنمایی هایی که ازش میخواستم.

    ولیچرا خدا در زمانی که به این سیستم خوابها اعتماد کامل پیدا کرده بودم باهمون خوابها منو امتحان کرد؟ احساس میکنم ازش مثل یک تله استفاده کرد.

    چه جوری براتون میگم.

    من چند سال علی رو دوست داشتم.بدون اینکه علی یا کسی دیگه چیزی از این احساسم بدونه. ولی تا اومدم فراموشش کنم خواستگاری کرد.

    چرا؟من که داشتم فراموشش میکردم. من که روی تصمیمم برای فراموش کردنش محکمایستاده بودم و خود خدا هم شاهد بود. چرا سر راهم قرارش داد؟ چرا منو باقلبم امتحان کرد؟ چرا وقتی میدونست قلبم علی رو میخواد ولی فرضا به صلاحمنبود علی رو سر راهم قرار داد؟ مهرااد جان چرا خدا اون چاقو رو سر راهمقرار داد در زمانی که دیگه بی خیالش شده بودم؟

    وقتی علی ازمخواستگاری کرد از خدا خواستم بهم بفهمونه که به وصلت ما راضی هست یا نه؟بهش گفتم خدایا هرچی تو بگی انجام میدم. اگه بگی نه قبول میکنم. اگر هم علیرو تایید کنی باز هم قبول میکنم و همه تلاشمو برای خوشبختی میکنم.

    و خوابی دیدم که علی رو تایید میکرد.

    چرا؟اگه علی قسمت من نبود و آخرش قرار بود به اینجا برسه چرا از اولش خداتاییدش کرد؟ با همون سیستمی که من بهش اعتماد و باور داشتم و همیشه درستجواب داده بود؟

    خدا چی رو میخواست به من یاد بده؟ چه رشدی برام درجریان علی وجود داشت/ چی نصیبم شد جز یک ناباوری به نوع دوستیم با خدا؟ شکبه سیستم ارتباطیم با خدا؟ شک به اینکه همه ی باور من از اون لبخند ها واخم هاش و حرفها و راهنمایی هاش و ... همه توهم من بود نه واقعیت؟؟؟

    اینفهمیدن چه سود و رشدی به حال من داشت جز اینکه بیام توی دنیای واقعی ودیگه به دنیایی فراتر از این واقعیت هایی که چشم سرم میبینه باور نداشتهباشم؟ که بیام باور کنم مثل حرف estaf خدا توی این دنیا کاره ای نیست جزخالق و ناظمه و هر کی هر چی به دست میاره از تلاش خودشه و خدا هیچ کارهاست؟

    چه فایده ای برام داشت جز اینکه باورهای قشنگ و لطیفم بشکنه؟این اتفاقا افتاد که چی رو یاد بگیرم؟ یاد بگیرم بیام رویایی فکر نکم و تویواقعیت زندگی کنم و ببینم که مثلا یه پسر پاک و خوب مثل hamed65 هرجا میرهبهش جواب منفی میدن چون تا حالا با دختری نبوده و روحیات زنا رو بلد نیست وبلد نیست مخشونو بزنه و جذبشون کنه؟ که بیام ببینم اونایی که هزار غلطکاری میکنن خیلی موفق ترن چون همه چیزو تجربه کرده اند؟ و امثال اینها...

    منچه گناهی توی عمرم کرده بودم جز اینکه توی اون دو سالی که با علی سر بحثازدواج صحبت داشتیم بهش خیلی علاقمند شده بودم و میل جنسی نسبت بهش پیداکرده بودم؟ با اینکه هیچوقت حتی یه کلمه هم در این مورد با هم حرف نزدیم وحریم ها رو خیلی حفظ کردیم و من هیچوقت چیزی از این احساسم بهش بروز ندادمجون میخواستم محرم بشیم بعد این حرفا بینمون پیش بیاد، ولی میلم بهش بهقدری بود که دچار خودارضایی میشدم.

    گناه من این بود؟ آره گناه بزرگیه. اما هر بار من خیلی گریه کردم. خیلی از خدا خواستم ببخشه.

    بعداز نه گفتن تحمیلی به علی و رفتن علی هنوزمشکل خودارضایی رو داشتم. هزاران بار از ته دلم به خدا گفتم خدایا من فقطازت یه چیزی میخوام اونم اینه که نذار بیشتر گناه کنم ازت خواهش میکنم یههمراه خوب برام قرار بده.
    هزار بار توبه کردم. خیلی سخت بود ولی صبرمیکردم. به رحمتش امیدوار بودم. فکر میکردم اون همه گریه و التماس واستغفار دل خدا رو نرم میکنه که منو ببخشه. وحشت داشتم از اینکه خدا دیگهدوستم نداشته باشه. وحشت داشتم که ازش دور بشم. وحشت داشتم که بخاطر اینگناه رهام کنه.

    هرکاری برای ترک این عادت کردم. از طرف دیگه هرکمکیحتی بالاتر از حد توانم به هرکسی که به کمک احتیاج داشت انجام دادم. نمازواجب و نماز شب و انواع دعا ها رو از ته دلم انجام میدادم فقط برای اینکهخدا باورم کنه و منو بخاطر گناهم ببخشه و رهام نکنه و آیندمو از عقوبت اونگناه نجات بده.


    قبلا توی اینترنت در مورد روش های ترک که مطالعهمیکردم و در مورد کلا این گناه، خوندم که نوشته بود یکی از عقوبت هایاینگناه اینه که مساله ازدواج افراد مبتلا به این گناه جور نمیشه.

    منکه اون همه التماس میکردم به خدا که برام یه همراه قرار بده که هم ایننیاز رو از راه صحیح پاسخ بدم و هم همه ی آرزوهایی که برای زندگی آینده مداشتم رو تحقق بدم. ولی5 سال گذشت و خبری نشد.

    یهلحظه یاد مطلبی افتادم که توی اینترنت خونده بودم. احساس کردم برخلافتصوری که داشتم از اینکه خدا منو میبخشه و برای اون اشک و التماسهام ارزشقائله، خدا اصلا منو نبخشیده بوده. عقوبتش دامنمو گرفته بود. جز اینه؟

    منکه از 16-17 سالگی و در حالی که هنوز خواهرم که 5 سال ازم بزرگتره ازدواجنکرده بود دم و دقیقه خواستگار داشتم، توی اون دو سالی هم که قضیه علی بودبازهم کلی خواستگار داشتم ولی چرا بعد از رفتن علی نه؟

    چه دلیلی داشت جز عقوبت اون گناه؟

    مننمیگم خدا باید منو میبخشید و حق نداشت با عدالتش باهام برخورد کنه. ولیبه نظرم خیلی از اون مهربونی که از خدا سراغ داشتم دور بود. تاوانی کهمیدادم حقم بود ولی خب به نظرم خیلی سنگین بود. اینکه کم کم حس کنم بایداین عقوبت رو بپذیرم و شاید هرگز ازدواجی در کار نباشه و همه ی آرزوهایی کهبرای زندگی مشترک و همسر بودن و مادر بودن داشتم باید بی خیال بشم. آرزوهایی که برای تربیت فرزندم داشتم که بهش یاد بدم خدا چقدر مهربونه. کهبتونم بهش این باور رو بدم که خدا اونقدر مارو دوست داره که ما اگه بفهمیمدر جا جان میدیم، آرزوی اینکه فرزندی تربیت کنم که آیات خدا رو درک کنه و.... آرزوی اینکه همسری داشته باشم که همدیگه رو در راه تکامل و نزدیکترشدن به خدا و پاکتر شدن کمک کنیم. و....

    آره این آرزوها به کسی کهیه گناه کبیره داره نمیاد. فکر اینکه خدا منو دوست داره مال من که یه گناهکبیره داشتم نبود. این آرزوها برای آدمای پاک بود. این مثل یه واقعیت خیلیخیلی تلخ برام بود.

    اون چیزایی که من فکر میکردم اسمش توفیقه و یهنشونه از اینکه خدا دوستم داره، مثل ارتباطی که بعد از علی با شهید چمرانبرقرار کرده بودم و ارتباطی که با حضرتعلی و امام حسین درونم برقرار شدهبود و عشق و شوقی که برای خوشبختی همه ی آدمها درونم ایجاد شده بود و شوقیکه پیدا کرده بودم برای اینکه کاش فرصتی بود برای اینکه شوق قربانی شدن روبه واقعیت برسونم و... همه به نظرم دلخوش کردنهای خودم اومد.

    خیلیدردناک بود حس کنم همش توهم خودم بوده نه نشونه ای از عشقی که خدا بهمداشته. خیلی سخت بود. خیلی سخت. پذیرشش برام دردناک بود. به شدت دردناکبود.

    ماه ها جلو آینه مینشستم و به خودم نگاه میکردم و به خودم میگفتم :

    خدا تو رو نمیخواد اینو باور کن. این آرزوها مال تو نیستو. در حد تو نیست. فراموششون کن. اینو بپذیر که گناهکاری و باید جلو تاوانش هم سر تسلیم فروبیاری. شهید چمران و حضرت ابراهیم و امام حسین و حضرت علی و امام زمان وشوق شهادت و .... همه چیزایی هستن که تو لیاقتشون رو نداری و فقط بهشون دلخوش کرده بودی. تو که نمیتونی این گناهتو ترک کنی چطور میتونی کاری برایمردم جامعه ات و برای اسلام بکنی؟ تو دوست داشتنی نیستی. خدا تو رو رهاکرده و حق هم داشته رهات کنه. دیگه روتو کم کن و اینقدر ازش نخواه. اگهمیخواست ببخشه و حاجتت رو بده با 5 سال التماس و گریه میداد. خب حتمانمیخواد بده دیگه. دیگه نخواه. اینقدر ذوق نمازهاتو نکن. خدا راست میگه. وقتی اون گناهو داری چطوری خیال میکردی نمازهات قبوله ؟ از توهم بیا بیرون. تو قدرتی در برابر خدا نداری. این اشکهای تو قدرتش به پای قدرت و ارادهخدا نمیرسه.وقتی او اراده کرده که با تو با عدالتش برخورد کنه و دچار عقوبتگناهت بشی چیزی نمیتونه جلوشو بگیره. اگه میخواست بگیره اون لحظه هایی کهاز ته ته دلت ازش خواستی این اتفاق افتاده بود. دیگه از رویا و خیال بیابیرون. واقعیت رو قبول کن و ...."

    حالم خیلی بد بود. احساس میکردماشتباه کردم که به علی نه گفتم. حتی اگه بدبخت میشدم بهتر از این بود کهگناه کنم. همه اش احساس میکردم تمام طرز تفکر و بینش من در گذشته ام اشتباهبوده. احساس تناقض میکردم. وقتی به اینجا رسیده بودم حس میکردم که شایدخدا میخواست که به علی برسم و خودم نذاشتم. شاید همه چیزایی که اتفاق میافتاد برای این بود که خدا دوباره بهم فرصت بده به علی فکر کنم ولی مننفهمیدم.

    ذهنم مغشوش بود. احساس بدی داشتم از اینکه من همیشهاشتباه بوده ام و اشتباه فکر میکرده ام و اشتباه می فهمیده ام. احساسمیکردم اعتمادم رو به عقل و فهم خودم هم از دست دادده ام.یه حالت خشم و بیاعتمادی نسبت به خودم هم داشتم.

    حالم خیلی بد بود. خیلی با خودمدرگیر بودم. اون موقع شش ماهی میشد علی ازدواج کرده بود. همه فکر میکردنرفتن علی درد اصلیمه. کسی نمیدونست درگیری من با خودم دقیقا دلیلش چیه.
    ملامت ها شروع شده بود. : تو خودت علی رو از خودت روندی. ما که مجبورت نکردیم بگی نه خودت گفتی و ...

    دفترچهارشد گرفته بودم اما کتاب که جلوم بود اصلا تمرکز نداشتم. اشتهام به شدتکم شده بود. بد میخوابیدم. کابوس میدیدم. همه اش حس میکردم دیگه از خودم وزندگی و حتی خدا میترسم. در برابر کوچکترین مسائل حساس شده بودم و همه اشحس میکردم حتما در هر چی روبروم قرار میگیره یه امتحان مکرآمیزی از سمت خداهست. میرفتم قرآن بخونم که آروم بشم اما مثلا وقتی به این آیه میرسیدم که " فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا" وحشت برم میداشت.

    بارها حس میکردم دیگه نمیتونم زندگی کنم و فکر خودکشی به سرم میزد. از شدت وحشت از زندگی و امتحاناش.

    توی یه چنین شرایطی بودم که کم کم اعتراضهای خانوادم هم شروع شد. که چرا درس نمیخونی چرا غذا نمیخوری و...

    مامانمیگفت حلالت نمیکنم که اینقدر منو حرص میدی. بابا گفته بود دیگه چشم دیدنمنو نداره و ازم متنفره. برادرام همه چیزو ربط میدادن به علی. وقتی یهخواستگار می اومد و بازم طبق معمول بدون نظر من رد میکردن تا اعتراض میکردممیگفتن تو چته اینقدر کشته مرده شوهری؟ مگه سی سالت شده دنبال شوهرمیگردی؟ برادرام میگفتن این به علی نرسیده و علی رفته ازدواج کرده عقده ایشده و ...

    در شرایطی که نیاز به آرامش و امید و درک داشتم فقط تحقیر و سرکوفت و فشار رو تحمل کردم.

    تودلم به خدا میگفتم خیلی بی انصافی که منو توی این وضعیت تنها گذاشتی. کاشحداقل بخاطر اون وقتا که گناه نمیکردم و بخاطر اینکه از ته دلم دوستت داشتمدستم رو گرفته بودی و اینجوری رهام نمیکردی.

    به حضرت ابراهیم فکرمیکردم. به امتحانایی که داده بود. به خودم میگفتم یعنی اینا همش افسانهبود؟ اگه قراره با عقلم اینا رو بسنجم که با عقل جور در نمیاد. یعنی مناشتباه میکردم که با دل و قلبم به این معجزات نگاه میکردم؟ یعنی هرچی بادلم باور داشتم همش توهم بود؟ و..........

    خیلی درگیر بودم. همشمیگفتم پس زندگی چیه؟ باید منم قبول کنم که زندگی فقط دویدن برای سیر کردنشکمه؟ اگه همه ی اون آرزوها توهم بودن پس زندگی چه ارزشی داره؟ پس من برایچی اومدم توی این دنیا؟ یعنی من اشتباه میکردم که خدا دوستم داره و هر لحظهداره نگام میکنه و برای هرکارم با لبخند یا اخم عکی العمل نشون میده؟آدمایی که به خدا فکر نمیکنن خیلی راحت ترن نه؟ خدا هم بهشون سخت نمیگیره. راحت زندگی و خوشیشون رو میکنن.شاید زندگی همین خوردن و خوابیدن و کار کردنو تفریح رفتن و کار کردن و ... است. شاید منم باید از توهم و رویا بیامبیرون و واقعیت زندگی رو قبول کنم.و...

    دیگه نماز که میخوندم وقتیحس میکردم خدا داره لبخند میزنه هی به خودم میگفتم فکر الکی نکن. نماز توفقط یه نمازه. همین. اون چیزی که لبخند میزنه چیزیه که دوست داری باشه ولیواقعیت نداره. بیا توی واقعیت. فقط نماز بخون. همین.

    کم کم نماز لذتش رو برام از دست داد. الان هم مدتهاست دیگه نمیخونم.

    گاهیبه داستان موسی و شبان فکر میکنم. حس میکنم اتفاقای زندگیم مثل اون تشریبود که موسی به اون شبان زد. که اونو از اون روش ارتباطی خاص صمیمی خودش باخدا ناامید کرد. با این تفاوت که هیچ چیزی نیومد به من امید بده که نه توراحت باش و هرچه میخواهد دل تنگت بگو.

    بعد از این افکار مغشوش برایرفعشون خیلی تلاش کردم. به هرکی میگفتم میگفت خدا قرآن و سنت رو گذاشته کهما بفهمیم چی درسته چی غلط اشتباه از خودت بوده که از طریق خواب راهنماییمیگرفتی. یا مثلا میگفتن کی گفته که تو یه بنده خاص خدا بودی که قرار باشهخدا خیلی خاص دوستت داشته باشه؟ یا میگفتن مشکل از تو بوده که به خودت خیلیمینازیدی و فکر میکردی کارت خیلی درسته این اتفاقا افتاد که غرورت بشکنه. ویه همچین حرفایی.

    آخ که اون موقع چقدر نیاز داشتم وقتی از اینآشفتگی های فکریم برای کسی میکفتم بهم مثل موسی به شبان بگه : تو هر جور کهعشق میکردی با خدا ارتباط بگیر و هرچی دل تنگت میخواد باهاش بگو.

    - - - Updated - - -

    وااااااااااییییییییی

    چقدر پستم طولانی شده.معذرت میخوام. فکر نمیکردم اینقدر نوشته باشم.
    فکر نکنم کسی حوصله کنه بخونه.

  4. 4 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    فرشته اردیبهشت (جمعه 29 شهریور 92), دختر 7 (یکشنبه 31 شهریور 92), دختر مهربون (دوشنبه 25 شهریور 92), دختری تنها (چهارشنبه 27 شهریور 92)

  5. #3
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    چرا همتون فکر میکنید من خدا رو مهربون نمیدونستم؟؟؟؟ کی همچین حرفی زدم؟ اتفاقا من خدا رو خیلی هم مهربون میدونستم.

    ولی یه دفعه به گذشته ام که نگاه کردم حس کردم باهام تا اون حدی که فکر میکردم مهربون نبوده. جا خوردم. فرو ریختم.
    دقیقا درونم باورهام مثل فرو ریختن یک ساختمون فرو ریخت. نمیدونم چطور بگم. انگار یکی که با همه وجود بهش اعتماد و تکیه کرده بودی یهو به خودت بیای و ببینی فریبت داده.

    یکی مثل شمای عزیز، من کسی نیستم که مطالعه نداشته ام. از بچگی با دکتر شریعتی مانوس بودم. کتاب هبوط رو 16 سالم بود که خوندم. اکثر شعرهای حافظ و سهراب رو حفظم. شعرهای مولوی و سعدی و هر عارف دیگه ای رو آشنا هستم. خیلی شعر میخوندم.فروغ، سهراب، نیما، اخوان، پروین و .... رو خوندم.

    کتابهای آندره ژید رو هم خوندم. کتابهای شهید مطهری رو خوندم. کتابهای علامه جعفری رو خوندم. کتابهای دکتر سروش رو خوندم. کتابهای دکتر زرین کوب رو خوندم. کتابهای باستانی پاریزی رو خوندم. کتابهای تاریخ فلسفه و تاریخ ادیان و تارخ اسلام رو خوندم. خاطرات شهدا رو خوندم. و....

    دعا کمیل رو تا حالا خوندید؟ دعای ابوحمزه رو چی؟ من اولین بار 7 سال پیش خوندمشون. وقتی خوندم همش (میتونم به جرات بگم و بدون اغراق) حرفایی بود که خودم قبلا بارها برای خدا نوشته بودم.

    شهید چمران رو میشناسید؟ اولین بار 5 سال پیش رفتم سراغ آشنا شدن باهاش. حس میکردم چقققققدر حرفا و مناجات ها و روحیاتش مثل منه.

    من خدا رو جبار و منتقم نمیدونستم. اگه از اول جبار میدونستمش که الان اینقدر به هم نریخته بودم.

    من مشکلم اصلا ازدواج نیست. مشکل من یک گناه بود که میدونستم برای رهایی قطعی ازش باید ازدواج کنم.

    البته انکار نمیکنم که واقعا هم دوست داشتم ازدواج کنم و کلی برنامه و هدف براش داشتم.

    - - - Updated - - -

    دوستان من نمیخوام از این بدبینی هام دفاع کنم. اومدم اینجا گفتمشون که کمکم کنید برطرفشون کنم.

    من نمیدونم شما ها چه ذوق ها و اهدافی توی زندگیتون داشته اید. اما من همه زندگیم فقط این بود که خدا دوستم داشته باشه. چون دوستش داشتم. چون دوست داشتم که دوستم داشته باشه.

    اگه از گناه میترسیدم نه از ترس عذابش بود. از ترس این بود که نکنه از دستم ناراحت بشه؟ میخواستم براش خوب خوب خوب باشم.
    دلم میخواست مثل حضرت علی باشم. مثل حضرت ابراهیم باشم.

    شاید بگید اینا کمالگراییه. ولی چرا نباید توی این زمینه کمالگرا بودم؟ همیشه با خودم میگفتم مگه حضرت علی رو الگو قرار نمیدیم؟ مگه او هم مثل ما یه بشر معمولی نبود؟ پس اگه او تونسته من هم میتونم.

    من کاری نداشتم به اینکه دیگران میگن اسلام خوبه و ....
    من اسلام و پیامبرا و ائمه و خیلی از متفکرها و شاعر ها و ... رو دوست داشتم چون مطابق اون چیزی بودن که درونم طلب میکرد. من نمیدونم خدایی هست یا نه. اما نیاز داشتم که یه خدای خیلی مهربون که بشه باهاش رفیق شد و بهش تکیه کرد وجود داشته باشه. من خدای نیازهای خودمو میپرستیدم. من عاشق خدای مورد نیازم بودم.

    ولی همین هم منو ترسوند. همون موقعهایی که به هم ریخته بودم هی یه چیزی ب من میگفت تو تا حالا خداپرست نبودی. خود پرست بودی. چون خدا رو اونجوری که بود نمیپرستیدی. اونجوری که نیازت طلب میکرد میشناختیش و میپرستیدیش.
    همین فکر هم که توی ذهنم اومد خیلی وحشت زده ام کرد.

    نمیدونم. کلا قاتی کرده بودم. الان هم با اینکه سعی کرده ام بزنم به بی خیالی ولی هنوزم درگیرم. هنوزم فکر میکنم یعنی تمام اون لحظه های قشنگی که با خدا داشتم همش واقعا الکی بود؟

    همش به خودم که نگاه میکنم میبینم چقدر عوض شده ام. دلم برای اون خود قبلیم تنگ میشه. خیلی زیاد. دلم براش میسوزه. خیلی خالص و ساده و پاک بود. حیفش بود.

  6. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    دختر مهربون (دوشنبه 25 شهریور 92)

  7. #4
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array

    نمیدونم!!! شاید همه ی این چیزایی که دارم میگم هیچ ربطی هم به خدا نداشته باشه و من دیوار کوتاه تر از خدا گیر نیاورده ام!!

    شاید فقط باید میگفتم دلم خیلی خیلی خیلی شکست
    .

    من در رابطه با علی اوج عشقی رو که قلبم ازم طلب میکرد و تمام معناهایی که برای زندگی در نظر داشتم ، صرف کردم.

    تمام عروج هایی که برای روحم آرزو داشتم اون موقع تجربه کردم. شاید هم همه چی برام بی معنا شده چون مجبور شدم

    برای فراموش کردن علی ، همه ی خاطره ی زیباترین معناها و بالاترین تجربیات قلبم رو دور بریزم. انگار برای فراموش

    کردنشون راهی جز دلسنگی نداشتم. راهی جز اینکه به خودم بگم همه اش مسخره و مزخرف و بچگانه بود نداشتم.


    راهی جز اینکه به خودم بگم اون عشق ها مزخرفه و زندگی واقعی چیزای دیگه ایه نداشتم.


    وقتی میدونم دیگه قلبم اونجوری عاشق نمیشه، وقتی حس میکنم حالا دیگه باید در بهترین حالت با یه حس معمولی با کسی زندگی کنم، وقتی حس میکنم همسری میشم که ههههههررررررکاری میکنه، اما از روی وظیفه نه از روی دل، نمیدونم دیگه زندگی چه معنایی داره؟ نمیدونم زندگی چیه جز یه باری که دیگه نمیدونم برای چی روی دوشمه؟ و میدونم این بارو مجبورم لنگون لنگون تا آخر ببرم؟


    کاش زندگی مثل یه عرصه ورزشی بود. کاش میشد آدم موقعی که توی اوجه از عرصه ی زندگی خداحافظی کنه. مثل ورزشکارا که وقتی توی اوجن از عرصه ی اون ورزش خداحافظی میکنن.

  8. کاربر روبرو از پست مفید Pooh تشکرکرده است .

    دختر مهربون (دوشنبه 25 شهریور 92)

  9. #5
    ((( مشاور خانواده )))

    آخرین بازدید
    دیروز [ 12:05]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,422
    امتیاز
    287,206
    سطح
    100
    Points: 287,206, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,580

    تشکرشده 37,082 در 7,004 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها
    سلام.


    من دیگه اصلا خدا رو دوست ندارم. چون

    1-حس میکنم فریبم داد. منو توی تناقض هایی قرار داد که قادر به تشخیصش نبودم.

    2-منو با آرزوها و خواسته هام امتحان کرد.
    3-گناهم رو دید ولی اون همه اشک و التماسم رو برای بخشش و نجات آینده ام ندید.

    4-فقط یه چیزی رو از ته ته دلم ازش میخواستم که نداد.

    5-چیزایی که داد و فکر میکردم دادنهاش برای اینه که دوستم داره فقط فریب دادن خودم بود. کلا از اول دوستم نداشت. از اول فقط همون گناه منو دیده بود.

    6-الان که به زندگیم نگاه میکنم حس میکنم خدا از اولش برای شکستن من نقشه کشیده بود.

    7-برای هر توبه ای که کردم به جای اینکه کمکم کنه با پیش آوردن شرایط شکست امتحانم کرد.

    8- با اونایی که بد هستن بهتره.

    9- هرچی صبر کردم انگار راضی نشد. حس میکنم بیش از حد توانم منو امتحان کرد.

    10-این امتحانها و سختگیری هاش رو حتی اگر برای رشد من گرفت چه فایده؟ میخواست صبر منو امتحان کنه؟ دیگه صبرم لبریز شد.

    11-دعا هام فقط سرکار گذاشتن خودم بود. همه چیز یه جبر مسخره است و هرکاری بخواد میکنه. سرکار هستم.

    اینها همه رو از روی واقعیت هایی که توی زندگی خودم دیدم دارم میگم.

    احتمالا خیلی ها ممکنه بگن تو دیدت مشکل داره و تا نوک دماغت بیشتر نمیبینی و کی گفته خدا موظفه دعا ها رو برآورده کنه و هر چیزی امتحانه و ...

    من خودم همه ی اینها رو میدونم. حرفهای کلیشه ای نزنید لطفا.

    - - - Updated - - -

    کاش یکی یه چیزی میگفت. امروز حالم اصلا خوب نیست.


    با سلام
    این خدایی که تو داری ، اگر خدای منم بود دلم می گرفت. و اصلا کنارش می گذاشتم.
    خدای بی جنبه ای و کوچکی که در کمین یه بنده کوچک بشینه ، اصلا خدا نیست.
    خدا که کمک کننده ، دلسوز ، مهربون و قوی نباشه اصلا خدای ضعیفی هست.

    من به شما حق می دهم که اینقدر دلت بگیره از این خدا.
    پیشنهادم اینه که خدای خودتو عوض کنی.

    خدایی انتخاب کن که قوی و مهربان باشه. خدایی که دلسوز تر از مادر باشه.
    خدایی که از رگ گردن بهت نزدیکتر باشه.
    خدایی که نخواسته ازش ، بهت ببخشه
    خدایی که دنبال بهانه برای کمک و بخشیدن تو باشه.

    به نظرم خدای تو خالق تو نیست.
    خدای تو مخلوق ذهن توست.
    خدای خود ساخته ات بتی بیش نیست. بشکنش.

    خدایی که خالق هست. و تو را هم آفریده حتما خودش بهت می گوید چه کسی هست! حتما خودش را از طریق فرستاده اش معرفی کرده ! حتما برای تو همه چیز را شفاف مکتوب کرده!

    خدای چنین قدرتمندی و بی نهایت را از زبان خودش بشناس. نه صرفا از طریق ذهن خودت
    خدایی که ذهن تو می سازد ، مخلوقی بیش نیست که اندازه اش از ذهن تو هم کوچکتر خواهد بود. (متاسفانه خدای اکثر انسانهای انسان محور و خود میان بین و خود انگار و انسانگرا، خدای ساخته آنها هست. نه خدایی که خود انسانساز هست.)

    همان ذهن کوچکی که با افکار یک جانبه و پرخطا زندگیت را تباه می کند، همان ذهن نیز، خدای بی عرضه ای را هم برایت می سازد که او هم زندگی و دینت را تباه می کند.

    اما اگر ذهنت را به جای خالق ، مخلوق بدانی
    پس باید تحت فرمان خالق باشد.
    و خالق خود گفته است که کیست و گفته است که من و تو کی هستیم و چه باید بکنیم. و چه کمکهایی به ما می کند.

    مثل ابراهیم بت شکن. این بت خداگونه را بشکن.
    بعد هم بت دوم را بشکن. بت خودت .
    بت خودت بتی هست که تو را و خواسته تو را مرکز کائنات می شمارد. و هستی باید طبق آن تنظیم شود.
    بت خودت، بتی هست که طراز آفرینش هست. و اگر چیزی در همه دنیا و کهکشانها و هستی بر وفقش نباشد، حتما معیوب و ناپسند هست.
    وقتی این بتها را شکوندی
    رها می شوی.
    و در این رهایی احساس تنهایی می کنی.
    حالا نوبت آنست که خالق قوی پیدا کنی
    خدایی باشد که خالق هست و حکیم و مهربان و قوی
    حالا بنده اش شو
    و در این بندگی رها و آزاد از هر غم و درگیری شو

    جهت مطالعه بیشتر:
    به انجمن معنا درمانی و مثنوی درمانی مراجع فرمایید

    تا موحد شوی

    غلام همت آنم که زیر چرخ کبـــود
    زهرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

    http://www.hamdardi.com
    دسترسی سریع به همدردی و مدیر همدردی با عضویت در کانال همدردی در ایتا

  10. 9 کاربر از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده اند .

    ammin (دوشنبه 09 تیر 93), Aram_577 (یکشنبه 17 شهریور 92), del (سه شنبه 26 شهریور 92), Opal (پنجشنبه 04 مهر 92), Pooh (چهارشنبه 06 آذر 92), فرشته اردیبهشت (جمعه 29 شهریور 92), دختر مهربون (دوشنبه 25 شهریور 92), سپيده سادات (جمعه 29 شهریور 92), صداقت بی پایان (جمعه 15 شهریور 92)

  11. #6
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    بسیار ممنون از مدیر همدردی.

    باور کنید خدای من این نبود که الان هست. کاش میشد براتون همه نوشته ها و دفترهامو بفرستم.

    خدایی بود که قابل پرستش و عشق بود. خدای مهربان و شنوا و دانا و دلسوز و ....

    خدای من هروقت سختی بهم میرسید احساس میکردم بهم میگه میفهمم سخته ولی صبور باش. من صبر و تلاشت رو میفهمم.

    برام تکیه گاه بود. برام سنگ صبور بود. دلم که میگرفت با خودش درددل میکردم.

    ولی مساله اینه که من احساس کردم این خدای مهربونه که ساخته ی ذهن خودمه.

    مساله اینه که یهو حس کردم خدای واقعی اینا نیست.

    همین جا بود که خرد شدم و فرو ریختم. همین جا بود که همه ی اضطرابهام شروع شد. کابوس دیدن هام شروع شد. وحشتم از زندگی و زنده بودن شروع شد. همین جا بود که دیگه نتونستم نماز بخونم. بهش گفتم که فکر میکردم مهربونی. فکر میکردی میبینی و میشنوی. فکر میکردم کمکم میکنی. اما نمیکنی. تو هم مقابلمی. تو هم مثل خانوادم میخوای اذیتم کنی. تو هم پشت من نیستی. دیگه دوستت ندارم. خیلی بدی که منو اینجوری از خودت ناامید کردی. خیلی بدجنسی که اینجوری دلمو از خودت شکوندی. من بهت اعتماد داشتم. فکر میکردم دردامو میفهمی. اما خیلی بدی. هی میبینی من تحمل میکنم و بیشتر بارم میکنی؟ دیگه نمیخوام. مگه من چقدر صبر دارم؟ دیگه نمیخوام خوب و صبور باشم. حتی اگه تو چیزی باشی که بخاطرش بخوام بازم خوب باشم نمیخوام. خسته شدم .و ...(این حرفا رو واقعا وقتی ازش دلم شکست زدم)

    میخوام برگردم به همون خدای قبلیم. خیلی دلم میخواد. خیلی وقتا دلم براش خیلی تنگ میشه. همین الان هم با خوندن پستتون انگار داغ دلمو تازه کردین. الان که دارم مینویسم دارم گریه میکنم.

    ولی هی به خودم میگم نه اون موقع ها تو همه چیزو اشتباه میفهمیدی. نباید به چیزی فراتر از چیزی که چشم سرت میبینه باوری پیدا کنی. به دلت اعتماد نکن. دلت بهت دروغ میگفت. حرفای دلت راست نیست. مگه ندیدی دلت در مورد اینکه علی هم دوستت داره اشتباه کرده بود؟ تو همه چیزو اشتباه میفهمیدی.

    یه همچین فکرایی نمیذاره دوباره به دلم رجوع کنم و به اون عشق برگردم.

  12. 2 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    فرشته اردیبهشت (جمعه 29 شهریور 92), دختر مهربون (دوشنبه 25 شهریور 92)

  13. #7
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    راستشو بخواید دوستان، من از زندگیم چیز زیادی نمیخوام.

    هیچ وقت هم نمیگم چرا فلان اتفاقها باید برای منمی افتاد؟ میدونم خیلی ها مشکلات خیلی خیلی بزرگتری دارند. دیگه از زندگیم هم شاکی نیستم. یعنی حس میکنم بدترین اتفاقها هم که بیفته مهم نیست. میتونم به همشون بخندم. ولی در مورد اتفاقی که در نگاهم نسبت به خدا افتاد نمیتونم راحت بی خیال باشم.

    خیلی وقتا به خودم میگم اصلا چیکار داری که بخوای خدا رو نقد کنی؟ چشم و گوش بسته هرچی در موردش میگن رو قبول کن. اما نمیدونم چرا نمیتونم. شاید به خاطر ذهن ریاضی وارمه که میخوام همه چیز برام ثابت بشه.

    مثلا وقتی حرف از عدالت خدا(بزرگترین چیزی که ذهنمو در مورد خدا مشفول میکنه عدالتشه) میشه، ذهنم هزار تا مثال نقض براش ردیف میکنه.

    خیلی وقتها میخوام خودمو با این راضی کنم که خدا توی اون دنیا عدالتش تجلی کامل داره نه توی این دنیا. ولی فایده نداره.

    منظورم از عدالت یکسانی و برابری نعمت های برای همه نیست. اینو قبول دارم که خدا به یکی کمتر میده و به یکی بیشتر. و قبول دارم که همه انسانها با هر شرایط و در حدی که هستند شریفند.

    هرگز خودمو برتر از کسی ندونستم. هرگز کسی رو کمتر از دیگری ندونستم. همیشه سعی کردم توی وجود همه ی آدمها خوبی های خاص خودشون رو پیدا کنم. سعی کردم اگر کسی رفتار غلطی داره درکش کنم و بتونم بفهمم این رفتار منفیش از کجا ممکنه نشات گرفته باشه. بخاطر همین هرگز کسی رو سرزنش نکرده ام. هرگز کسی رو تحقیر نکرده ام. هرگز کسی رو با دیگری مقایسه نکرده ام. حتی از یزید هم متنفر نیستم. حتی زیارت عاشورا به لعن ها که میرسم دلم براشون میسوزه و توی دلم میگم خدایا گناه دارن تو ببخششون.

    ولی خسته ام. شاید از صبر خدا خسته و خشمگینم. گاهی حس میکنم خیلی دلسنگه. گاهی حس میکنم نمیبینه. مگه میشه این همه ظلم رو توی دنیا دید و صبوری کرد؟؟

    از کوچکتریم مسائل زندگیم تا مسائل بزرگتر سیاسی و اجتماعی و ....(کلا خیلی اهل نقد های سیاسی و اجتماعی هستم) احساس نا عدالتی میکنم.

    عدالت به نظر من یعنی اگه به کسی ظلم شد خدا پشت اون مظلوم باشه نه پشت ظالم.


    من حس میکنم عادلانه نیست. حس میکنم این صبر خدا عادلانه نیست. شک میکنم که واقعا میبینه. شک میکنم که واقعا درد مظلوم ها رو میفهمه. شک میکنم که یاور مظلوم هاست. شک میکنم که نکنه که دستش با ظالما توی یه کاسه است؟؟

    وقتی حس میکنم خدا هم کاری به کار ظالما نداره، دیگه هیچ ظلمی به نظرم بد نمیاد.نه از این بابت که مجازات و عذابی بهشون نمیده.از این نظر که خود خدا میخواد که اونا بد باشن و کمکشون میکنه.وقتی خدا هم اینجوریه دیگه چه جای اینکه من از ظلم خشمگین بشم؟ ظلم هست دیگه. چی کارش کنم مثلا؟؟

    حس میکنم دنیا دنیاست. دین و اعتقاد به عدالت خدا، اعتقاد به یاری خدا، توکل به او و یه همچین چیزایی فقط برای اینه که به خودمون دلخوشی بدیم. حس میکنم این چیزا اگر هم باشن مال اون دنیا هستند.دنیایی که همین حق طلبی هامون باعث میشه بخوایم وجود داشته باشه.

    توی دنیا ربطی نداره تو داری زور میزنی که نون حلال در بیاری یا با دوز و کلک پول در بیاری؟؟ توی دنیا هر کی زرنگ تره ، هرکی خودخواه تره، هرکی زورش بیشتره، برنده است.

    حس میکنم خدا توی این دنیا فقط یه خالق و ناظمه. همین. دیگه هیچ کاره است. کو؟؟؟ شما بیاید با واقعیتهای زندگی به من نشون بدید که خدا صدای دردمندها رو میشنوه.
    به من نشون بدید با نمونه های عینی که خدا حال بنده هاشو میبینه.
    به من نشون بدید که خدا نسبت به ظالمین خشم داره.
    به من نشون بدید که یاور مظلومینه.
    به من نشون بدید که عادله.
    به من نشون بدید که ..................................................


    حس میکنم همه ی این اعتقاد های ما فقط برای آرامش دادن و دلخوش کردن خودمونه. چیزی که با احساسمون اونو میپذیریم. چیزی که برهان عقلیمون برای پذیرششون هم فقط نیازهای روحی خودمونه.

    ما نیاز داریم که خدای عادلی باشه که وقتی ما زورمون به ظالما نمیرسه او یه روزی بالاخره اونا رو سرجاشون بشونه و حق مظلوما رو ازشون بگیره.

    ما نیاز داریم وقتی دردی داریم که کسی درکش نمیکنه احساس کنیم کسی هست که غم و درد ما رو میبینه و ناله های درونیمون رو میشنوه و خودمون رو در پناهش حس کنیم تا آروم بشیم.

    خدا از ذهن ما نشات میگیره. از احساس نیازهای ما نشات میگیره. اونقدر این نیازها درونمون واقعی و قابل لمس هستن که خدا رو هم انگار تو همین نیازهامون به چشم میبینیم.

    ولی ایما همش مثل یه آدمیه که عاشق یه معشوق خیالی شده. این معشوق چقدر در واقعیت خارج از نیازهای او وجود داره؟

    اگر نیازهامون رو بکشیم خدا دیگه چه جایگاهی جز خالق بودن داره؟؟

    اصلا خدا اگر واقعا مطلقه و اول و آخره، باید در عدم بودن همه چیز و فقط در وجود بودن خودش هم ارزشی داشته باشه. باید به خودی خود هم ارزشمند باشه. ولی خدا اگر چیزی نیافریده بود به خودی خود ارزشی داشت؟؟

    اگر خدا ما رو نیازمند نیافریده بود چی؟ بازهم خودش ارزشی داشت؟؟ پرستیده میشد؟

    احساس میکنم ارزش خدا در نیازهای ما تعریف میشه.احساس میکنم خدا بدون نیاز مخلوقات ناگهان هیچ میشه. یکدفعه میریزم پایین. یک دفعه خدا در ذهنم نابود میشه. قاتی میکنم. احساس میکنم خدا هم به نیاز ما نیاز داشته. حس میکنم او هم بی نیاز نیست.
    اصلاگاهی یهو میترسم. حس میکنم خدا نیست. حس میکنم همه چی تصادفا به وجود اومده.


    بعد یهو خشمگین میشم. از اینکه وجود دارم. از اینکه هیچوقت تموم نمیشم. (قبلا ها بقا رو دوست داشتم ولی الان ازش میترسم) واقعا هیچوقت تموم نمیشم. اصلا نمیفهمم تا کجا؟ تا کی؟ اصلا چرا باید باشم؟؟ وحشت میکنم. از خودم. از زندگی. از اینکه اختیاری بر نبودن خودم ندارم. از اینکه وقتی هم بمیرم بازم هستم. از اینکه هیچ جوری نمیتونم از ورطه وجود خلاص بشم.

    گاهی این فکرا یه حالت خلسه لذت بخش و یه سبکی بهم میده. ولی گاهی هم خشمگین و وحشت زده ام میکنه. حس میکنم همینجوری الکی هستیم و چون چاره ای جز بودن نداریم هی خودمونو سرگرم میکنیم و برای خودمون زورکی معنا و هدف جور میکنیم.

    از اینکه اصلا نمیفهمم جریان چیه و از چه قراره اعصابم میریزه به هم.

    گاهی حس میکنم قدرتی برای جنگیدن با بدی ها رو ندارم. حس میکنم کاری از من برنمیاد. حس میکنم همه چیز باید همینی باشه که هست. حتی اگر پراز ظلمه. حس میکنم وقتی مینشستم برای دردی که کسی تو قلبش داشت گریه میکردم و براش دعا میکردم، وقتی دلم به حال دردمندی میسوخت، وقتی چیزی درونم میگفت که نه دنیا نباید ظالمانه باشه و باید کاری کرد، همه اش خودمو مسخره میکرده ام. گاهی حس میکنم خدا خیلی مستبده. خیلی زورش زیاده. اون اتفاقایی که خودش میخواد بیفته می افته. از دست ما هم کاری برنمیاد. بعدش دیگه فکر میکنم هر بدی هم که اتفاق می افته یه چیز طبیعیه. لابد باید باشه. بعدش دیگه زندگی برام خیلی مسخره میشه. اینکه بخوام دنبال کسب احترام و عشق از کسی باشم، اینکه بخوام برای آبرو بجنگم، اینکه بخوام وقتی میرم بیرون به خودم برسم یا کلا حتی بخوام فکر کنم باید ایمان باشه و یا کفر چیز غیرمنطقی و بدیه ویا باید حق مظلومی ستانده بشه و ....همه چیز به نظرم مسخره میاد. حس میکنم همه بازیچه دست خدا هستیم که خودمون هم تکلیف خودمونو نمیدونیم.

    اصلا دیگه برام واقعا بدترین اتفاقها بیفته اهمیتی برام نداره. بهترین اتفاقها هم بیفته بازم اهمیتی برام نداره. دنبال هیچی نیستم. از هیچ کس ناراحت نمیشم. هرکاری اقتضاش باشه میکنم. به هیچی دلبستگی ندارم. برای هیچ کس و هیچ چیزی دلم تنگ نمیشه. نیازی حس نمکینم. گاهی یه هفته غذا نمیخورم ولی برام هم مهم نیست. دیگه انگار دیدن ظلم و ناحقی هم خیلی رنجم نمیده و ......

    با دل این چیزا رو بهتر میشه قبول کرد. ولی وقتی چند بار بفهمی دلت بهت دروغ گفته بوده و عاشق هرچی تو دوست داشتی وجود داشته باشه شده بوده، و واقعیت چیزی که دلت حس میکرده نیست، دیگه به دل هم نمیشه اعتماد کرد.



    نمیدونم کسی میتونه درک کنه چی میگم؟؟


    خودمم میدونم پخش و پلا و آشفته نوشته ام. ببخشید.

    - - - Updated - - -

    خانم baby

    ممنون از توجهتون در نورد طرز حرف زدن با خدا و دعاهایی که اشاره کردید من همه رو فولم.
    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها

    دعا کمیل رو تا حالا خوندید؟ دعای ابوحمزه رو چی؟ من اولین بار 7 سال پیش خوندمشون. وقتی خوندم همش (میتونم به جرات بگم و بدون اغراق) حرفایی بود که خودم قبلا بارها برای خدا نوشته بودم.

    شهید چمران رو میشناسید؟ اولین بار 5 سال پیش رفتم سراغ آشنا شدن باهاش. حس میکردم چقققققدر حرفا و مناجات ها و روحیاتش مثل منه.

    من خدا رو جبار و منتقم نمیدونستم. اگه از اول جبار میدونستمش که الان اینقدر به هم نریخته بودم.


    اگه از گناه میترسیدم نه از ترس عذابش بود. از ترس این بود که نکنه از دستم ناراحت بشه؟ میخواستم براش خوب خوب خوب باشم.

    اصلا هم از خدا طلبکار نیستم که چرا چیزی رو به من نداد. اگر هم دلگیری سر مسائل شخصی خودم ازش دارم بخاطر اینه که حس میکنم منو در تله انداخت.به نظرم امتحان کردن هاش بیشتر حالت تله و گول زدن منو داشته.

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط مدیرهمدردی نمایش پست ها


    با سلام
    این خدایی که تو داری ، اگر خدای منم بود دلم می گرفت. و اصلا کنارش می گذاشتم.
    خدای بی جنبه ای و کوچکی که در کمین یه بنده کوچک بشینه ، اصلا خدا نیست.
    خدا که کمک کننده ، دلسوز ، مهربون و قوی نباشه اصلا خدای ضعیفی هست.

    من به شما حق می دهم که اینقدر دلت بگیره از این خدا.
    پیشنهادم اینه که خدای خودتو عوض کنی.

    خدایی انتخاب کن که قوی و مهربان باشه. خدایی که دلسوز تر از مادر باشه.
    خدایی که از رگ گردن بهت نزدیکتر باشه.
    خدایی که نخواسته ازش ، بهت ببخشه
    خدایی که دنبال بهانه برای کمک و بخشیدن تو باشه.

    خدای اولیه من این شکلی بود. ولی واقعیتش با چیزی که توی دلم ازش داشتم فرق داره.

    به نظرم خدای تو خالق تو نیست.
    خدای تو مخلوق ذهن توست.

    توضیح دادم که به نظرم خدای همه خدای ذهن و برگرفته از نیازهای روحیشونه. حتی در فلسفه اسلامی برای اثبات وجود خدا مراجعت میشه به نیازهای بشری به وجود داشتن خدا.

    خدای خود ساخته ات بتی بیش نیست. بشکنش.

    خدایی که خالق هست. و تو را هم آفریده حتما خودش بهت می گوید چه کسی هست! حتما خودش را از طریق فرستاده اش معرفی کرده ! حتما برای تو همه چیز را شفاف مکتوب کرده!

    هرچیزی که مکتوب شده به صرف اینکه گفته اند از سمت خدا آمده و کلامی آسمانی است به نظر من قابل پذیرش و باور نیست.بلکه اگر عقل و استدلالم نتونه اونها رو کاملا بپذیره آن کتاب و فرستاده را هم نمیتونم واقعا بپذیرم.

    وگمان کنم دلیلم هم درست باشد. در خود دین و احکام ما هم آمده که اصول دین تحقیقی است نه تقلیدی.


    خدای چنین قدرتمندی و بی نهایت را از زبان خودش بشناس. نه صرفا از طریق ذهن خودت
    خدایی که ذهن تو می سازد ، مخلوقی بیش نیست که اندازه اش از ذهن تو هم کوچکتر خواهد بود. (متاسفانه خدای اکثر انسانهای انسان محور و خود میان بین و خود انگار و انسانگرا، خدای ساخته آنها هست. نه خدایی که خود انسانساز هست.)

    انسان محوری و انسان گرایی؟؟ از زبان خودش بشناسم؟؟؟؟!!!!!! هیچ کس و هیچ چیز رو از زبان خودش نمیشه شناخت. به این نمیگن شناخت. به نظر من به این میگن پذیرش بی استدلال.

    همان ذهن کوچکی که با افکار یک جانبه و پرخطا زندگیت را تباه می کند، همان ذهن نیز، خدای بی عرضه ای را هم برایت می سازد که او هم زندگی و دینت را تباه می کند.

    اما اگر ذهنت را به جای خالق ، مخلوق بدانی
    پس باید تحت فرمان خالق باشد.
    و خالق خود گفته است که کیست و گفته است که من و تو کی هستیم و چه باید بکنیم. و چه کمکهایی به ما می کند.

    مثل ابراهیم بت شکن. این بت خداگونه را بشکن.
    بعد هم بت دوم را بشکن. بت خودت .
    بت خودت بتی هست که تو را و خواسته تو را مرکز کائنات می شمارد. و هستی باید طبق آن تنظیم شود.

    اصلا توقعی ندارم که هستی و زندگی بر طبق خواست من باشد. اما حداقل توقع دارم که هستی بر پایه ی چیزهایی باشد که خودش در کتابش گفته است. من نمیبینم. عدالت نمیبینم. یاوری مظلومان رو نمیبینم و ....

    بت خودت، بتی هست که طراز آفرینش هست. و اگر چیزی در همه دنیا و کهکشانها و هستی بر وفقش نباشد، حتما معیوب و ناپسند هست.
    وقتی این بتها را شکوندی
    رها می شوی.
    و در این رهایی احساس تنهایی می کنی.
    حالا نوبت آنست که خالق قوی پیدا کنی
    خدایی باشد که خالق هست و حکیم و مهربان و قوی
    حالا بنده اش شو
    و در این بندگی رها و آزاد از هر غم و درگیری شو

    جهت مطالعه بیشتر:
    به انجمن معنا درمانی و مثنوی درمانی مراجع فرمایید

    تا موحد شوی
    البته اینها رو گفتم چون میخوام قانع بشم نه اینکه الکی بگم چشم.

  14. #8
    کارشناس افتخاری

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1390-1-25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,231
    امتیاز
    15,345
    سطح
    79
    Points: 15,345, Level: 79
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,934

    تشکرشده 5,973 در 1,154 پست

    Rep Power
    146
    Array
    سلام دوست خوبم،
    چقدر رنجيده و آزرده ايد... به نظرم اشكالي نداره شما به خدا اعتقاد نداريد! ولي اگر ايمانتون به هر چيزي رو از دست بديد خيلي بده! به نظرم شما ايمانتون رو از دست داده ايد نه اعتقادتون رو... خيلي از افراد هستند كه به خدا يا ذات حق، اعتقاد ندارند اما ايمان به چيزي دارند... شما به چه چيز ايمان و يقين داريد؟
    اما چند سوال:
    من متوجه نشدم چرا بحث خدا مطرح شده تو ذهن شما؟
    شما چند سال داريد؟
    تكنولوژي تفكر رو مي تونيد شرح بديد؟ يعني چطوري شما فكر مي كنيد؟ مثلا چطوري فكر مي كنيد كه به چيزي اعتقاد داشته باشيد يا نداشته باشيد؟
    جايي نوشتيد كه فلاسفه اسلامي براي اثبات وجود خدا‌، مراجعه به وجود نياز هاي بشر به وجود خدا مي كنند،‌ مي شه يك رفرنس معرفي كنيد؟ ( صرفا براي كنجكاوي خودم)
    مي شه بگيد عدالت چيست و دقيقا حق شما از اين دنيا چيست و اين حق رو از چه كسي مطالبه مي كنيد؟

    من معتقدم شما بيش از يك فرد عادي به خدا اعتقاد داريد! فقط كمي دلگير هستيد !
    و البته.... بعد خواهم گفت مشكل اصلي كجاست! ( اگر خواستيد)

    لطفا سوال نپرسيد و اگر خواستيد سوالات مرا جواب بديد

  15. 7 کاربر از پست مفید sci تشکرکرده اند .

    ammin (دوشنبه 09 تیر 93), del (سه شنبه 26 شهریور 92), Pooh (چهارشنبه 08 آبان 92), she (شنبه 16 شهریور 92), کاغذ بی خط (دوشنبه 07 بهمن 92), میشل (شنبه 20 مهر 92), دختر مهربون (دوشنبه 25 شهریور 92)

  16. #9
    عضو همراه آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام آقای sci
    ممنونم که به اینجا سر زده اید.
    نمیدونم همه پستهامو خوندید یا نه.

    نقل قول نوشته اصلی توسط sci نمایش پست ها
    سلام دوست خوبم،
    چقدر رنجيده و آزرده ايد... به نظرم اشكالي نداره شما به خدا اعتقاد نداريد! ولي اگر ايمانتون به هر چيزي رو از دست بديد خيلي بده! به نظرم شما ايمانتون رو از دست داده ايد نه اعتقادتون رو... خيلي از افراد هستند كه به خدا يا ذات حق، اعتقاد ندارند اما ايمان به چيزي دارند... شما به چه چيز ايمان و يقين داريد؟

    نمیدونممنظورتون از تفاوت بین اعتقاد و ایمان چیه؟یا تفاوت بین ایمان و یقین؟ مثلاحضرت ابراهیم به خدا ایمان کامل داشت. ولی از خدا خواست خدا رو ببینه تابه یقین برسه.
    فکر کنم دیگه به هیچکدوم از چیزایی که قبلا ایمان داشتم الان ندارم.
    اما چند سوال:
    من متوجه نشدم چرا بحث خدا مطرح شده تو ذهن شما؟

    از اونجا کهتناقضدیدم بین تصوری که از خدا داشتم و واقعیتی که چشمم هر روز و هر روز میبینه.

    به علاوه حس میکنم خدا منو فریب داد. یعنی انداختم توی تله.
    شما چند سال داريد؟
    26 سال تمام.به تازگی وارد 27 شده ام.
    تكنولوژي تفكر رو مي تونيد شرح بديد؟ يعني چطوري شما فكر مي كنيد؟ مثلا چطوري فكر مي كنيد كه به چيزي اعتقاد داشته باشيد يا نداشته باشيد؟
    اعتقادبه چیزهایی که تاثیر مثبت توی زندگی آدم داشته باشه رو چیز خوبی میدونستم. یعنی حتی اگر خدا واقعا وجود نداشته باشه ولی فکر به وجود داشتنش باعث بشهآدم آدم بهتری باشه و دردها و مشکلات رو بخاطرش تحمل کنه و بهش امید ببندهو حس کنه یه تکیه گاهی داره و ...

    ولی الان حس میکنم تکیه کردن به او غلطه. امید داشتن بهش غلطه. چون واقعیت نداره و یه چیز حسی و ذهنی خودمونه.
    جايي نوشتيد كه فلاسفه اسلامي براي اثبات وجود خدا‌، مراجعه به وجود نياز هاي بشر به وجود خدا مي كنند،‌ مي شه يك رفرنس معرفي كنيد؟ ( صرفا براي كنجكاوي خودم)

    عرض کردم یکی از راههای اثبات وجود و صفات خدا این راهه. برهان علت و معلول. یعنی اول اثباتمیشه که این دنیا نمیتونه به خودی خود به وجود اومده باشه و باید یه خالقیباشه. بعد در همین راستا در مورد صفات خدا.

    به عنوان رفرنس در کتابهای معارف اسلامی دانشگاه داشتیمشون.
    مي شه بگيد عدالت چيست و دقيقا حق شما از اين دنيا چيست و اين حق رو از چه كسي مطالبه مي كنيد؟

    عدالت به نظر من بیشتر از هرچی یعنی اینکه اگر کسی ظلمی کرد مجازات بشه.

    گرچه تعاریف دیگری هم برای عدالت مطرح است. مثل تعادل و عدم افراط و تفریط.

    ولی من نظر خودمو گفتم.

    حق خاصی برای خودم قائل نیستم. ولی وقتی به خدا کاملا اعتماد داشتم حقم نبود گولم بزنه. حقم نبود اعتمادم رو به خودش بشکونه. حقم نبود فقط گناهمو ببینه نه تمام تلاشهامو برای رضایتش.


    از کسی چیزی مطالبه نمیکنم. قبلا فقط از خودش مطالبه میکردم. ولی دیگه نمیکنم. ترجیح میدم به هیچی نیاز نداشته باشم تا اینکه برم دوباره از او بخوام که نمیخواد بشنوه. ترجیح میدم دیگه بهش امیدی نداشته باشم و جز به تلاش خودم به چیزی اعتماد نکنم. حتی به خدا.دیگه از اینکه برم براش دردل کنم و دعا کنم و ...خوشم نمیاد.شاید مشکلم غرور و تکبره. نمیدونم


    من معتقدم شما بيش از يك فرد عادي به خدا اعتقاد داريد! فقط كمي دلگير هستيد !

    از دلگیری بالاتر. خشم. گاهی حس میکنم از اینکه بهش تکیه داشتم و دلمو بهش خوش میکردم احساس حماقت بهم دست میده.گاهی واقعا از اینکه فکر میکنم نقشه شکست منو میکشیده توی هر لحظه، ازش متنفر میشم.

    و البته.... بعد خواهم گفت مشكل اصلي كجاست! ( اگر خواستيد)

    میخوام

    لطفا سوال نپرسيد و اگر خواستيد سوالات مرا جواب بديد
    - - - Updated - - -

    اگر جایی پاسخم کافی نبوده بفرمایید تا بیشتر توضیح بدم.

    - - - Updated - - -

    من از خدا عصبانی ام. آخه مگه اون دل صاف و پاک و اونقدر مهربون من چه ایرادی داشت که اتفاقاتی رو سر رام گذاشت که دلمو سنگ کنه؟؟

    حکمت اتفاقایی که برام افتاد چی بود؟ جز افسردگی برام چی داشت؟ چه رشدی برام داشت؟؟ فقط همین سفت شدن؟؟

    هیچوقت یادم نمیره. وقتی بعد از جواب اجباریم به علی گفتم برگرد و برنگشت، تو دلم به خدا گفتم خدایا تو خودت شاهد من بودی و هستی. تو پناهم بده.
    یادم نمیره اون چندباری که علی هی اس ام اس های احساسی میزد و من فکر میکردم شاید هنوز میخواد ولی غرورش نمیذاره و خودم حرفش رو پیش میکشیدم، وقتی علی میگفت نه دلم میشکست. ولی میگفتم غصه نداره. خدا که هنوز هست.

    واقعا چرا خدا ناامیدم کرد؟

    اصلا هروقت هم میام دوباره دلم رو همراه خدا کنم، یه چیزی درونم نمیذاره. یه مقاومت شدید.

  17. #10
    کارشناس افتخاری

    آخرین بازدید
    [ ]
    تاریخ عضویت
    1390-1-25
    محل سکونت
    تهران
    نوشته ها
    1,231
    امتیاز
    15,345
    سطح
    79
    Points: 15,345, Level: 79
    Level completed: 99%, Points required for next Level: 5
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,934

    تشکرشده 5,973 در 1,154 پست

    Rep Power
    146
    Array
    دوست خوبم
    جوابتون من رو قانع كرد كه شما دلگير و آزرده هستيد... ولي چيزي در صحبت هاتون نديدم كه خدا وجود نداره! البته زياد هم اثبات وجود خدا در بحث من و تو مهم نيست و جايگاهي نداره! زيادم اعتقاد به خدا مشكلي از شما حل نمي كنه.... چون اعتقاد شما به خدا خيلي بيشتر از منه!
    اما شما يك كمال گرا و ايده آليست هستيد و اين هم بسيار خوبه! و هم بسيار بد!
    مي دونيد چرا خوبه؟ چون بسياري از هنرمندان بزرگ،‌ايده آليست هستند! مي دوني چرا مي گن هنرمندان گوشه اي مي شينن و در افكار خودشون غرق مي شوند ... مي دوني چرا مي گن اونها خيلي حساسند؟ اونها در واقع مثل شما هستند... تنهايي رو با تمام وجود احساس مي كنند.. اونها ايده آلها رو در ذهنشون مي سازند! طوري كه ديگران حتي قادر به دركش نيستند! بعد انتظار دارند اون ايده آلها رو در زندگي واقعي ... در مردم كوچه و بازار پيدا كنند... اونها اسطوره ها رو مي سازند بعد انتظار دارند كه عشقشون، معشوقشون، همون اسطوره عشقي باشه كه مي شناسند! اما نيست! اونها خيلي مي گردند... ولي پيداش نمي كنند و دلشون مي شكنه! (و البته اين ربطي به خدا نداره!) اونها هيچ عشق ايده آلي رو مي خوان پيدا نمي كنند... كم كم ميارنش تو قصه هاشون... تو تابلوهاشون... تو فيلمشون... حالا اگر بتونند واقعيت زندگي و جامعه رو ببينند و كنار ايده هاي كاملشون بذارن! اون موقع در اين فضا مي دوني چي بوجود مي آد؟ خلاقيت! اون موقع تو افراد بزرگي رو مي بيني كه مثل هنرمندان منزوي نيستند...
    بيا خدا رو فعلا از فهرستت بياريم بيرون.... خودت چي كار كردي براي خودت...

    سوالي بود بپرس

    پ.ن : راستي پرسيدي كه ايمان چيه؟ ايمان درجه اي از يقينه! ايمان يعني اينكه اگر الان كه ساعت نزديك نيمه شبه،‌ بهت گفته صبحه! بگي صبحه!!!! ايمان با اعتقاد فرق مي كنه... ايمان درجه اي از عشقه! ايمان درجه اي از اعتماد بي چون و چراست! دقيقا بي چون و چرا... عقل از درك ايمان ناتوانه.... من چه حدي دارم كه از ايمان و عشق حرف بزنم؟؟؟؟؟؟

  18. 5 کاربر از پست مفید sci تشکرکرده اند .

    del (سه شنبه 26 شهریور 92), Opal (پنجشنبه 04 مهر 92), she (شنبه 16 شهریور 92), کاغذ بی خط (دوشنبه 07 بهمن 92), میشل (شنبه 20 مهر 92)


 
صفحه 1 از 11 12345678910 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نحوه دسترسی به انجمن های همدردی(مشاوره تخصصی عمومی و مشاوره تخصصی خصوصی )
    توسط مدیرهمدردی در انجمن آموزش استفاه از تالار گفتگوی همدردی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: شنبه 01 شهریور 99, 19:28

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:30 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.