سلام.
اینکه هردو به مشاوره حضوری بریم همیشه تو ذهن خودم بوده و هست و قطعا یکی از شرط های من همینه. اما دور بودن و تحمل شرایط سخت حداقل باعث میشه بفهمه من چقدر ناراحتم و به راحتی نمیبخشمش! من هیچ وقت به این شکل تحت شرایط سخت نذاشتمش که به این رفتار عادت کرد...ولی به قول شما 1 سال نه...کمتر...مثلا چند ماه.
همسرم 33 سالشه و من ترجیح میدم موضوع رو با من و با مشاوره وکیلم حل کنیم. اما خواهرهام اصرار دارن که کل خونواده و فامیل من و اونا جمع بشن در حضور همه خورد بشه بعد تعهد هم بده....
به نظرم اگه قراره تعهدی هم باشه بین خودمون باشه و حتی شرط مشاوره رو هم کاملا شخصی بهش بگم....اگه اونجوری که خواهرام میخوان بشه میاد...قول هم میده...ولی بعدش هم خودش داغونه هم منو داغون میکنه که مجبور به چه کاراییش کردم...
از طرفی هم خواهرام میگن اگه تنها و سرخود عمل کنی نه تنها حساب کار دستش نمیاد بلکه پس فردا که دوباره مشکلی پیش اومد حق نداری به خونوادت بگی....دیگه کاریت نداریم.
بدجوری موندم چکار کنم. یه بار به حرفشون گوش ندادم میترسم باز هم گوش ندم و ....
ولی عقلم میگه اگه 1% هم امکانش هست این زندگی ادامه پیدا کنه بهتره که بیشتر از این موضوع تو جمع باز نشه
میدونم این مشکل من با خونوادم و خواهرهای گرامیمه و ربطی به اختلاف زن و مرد و تالار نداره...ولی خواستم بگم از 6 جهت تحت فشارم و نمیدونم چی درسته چی غلط...
تعهد محضری هیچ تاثیری رو بهبود اخلاق و روحیات همسرم نمیذاره...فقط با مشاوره حضوری اونم طولانی مدت حل میشه...اما واسه این اصرار دارم باشه که اگر به هر دلیلی همسرم همکاری نکرد و دوباره منو تحت فشار گذاشت بتونم به راحتی جدا بشم.
اگرنه خودم با اینکه فعلا "مرد زندگیم" رو دوست ندارم اما "خود زندگیم" رو دوست دارم و به خاطر اینم که شده نهایت تلاشم رو میکنم که از این آخرین فرصت برای هردومون نهایت بهره رو ببرم.
فقط این وسط خواهرام روانیییییم کردن. اولا که روزی 100 بار بهم یاداوری میکنن ما که از اول گفتییییییم این به درد
نمیخوره.....ثانیا تکلیفشون با خودشون هم مشخص نیست چه برسه با من...وقتی که ازدواج کردم واسه عقدم نیومدن...بعد از ازدواج که خواستیم باهاشون خوب باشیم و فراموش بشه...یا اینقدر سرسنگین بودن که وقتی خونشون بودیم هر 5 دقیقه 5 روز بود انگار و مثل دوتا ... با ما رفتار میکردن.... یا اگه هم خوب بودن شوخی شوخی تیکه هم مینداختن...هروقت هم مامانم تعریفی از شوهرم میکرد خواهر بزرگم میگفت حالا آینده رو هم میبینیم که بچه به بغل برمیگرده!!! و همیشه ورد زبونش بود که سرنوشت اینا بی بروبرگرد جدائیه!!! و وقتی فهمید وکیل گرفتم گریه میکرد که چرا اینجوری شد؟....یا یکی دیگه تو روی شوهرم داد زد من اگه طلاق گلی رو ازت نگیرم فلانی نیستم...بعد شاکی شد که شوهر این آدم نیس به من اینو گفته و از این حرفا...
خلاصه کلام که تا وقتی با شوهرم خوب بودم تو روم میگفتن این خوشی دووم نداره و تو اگه بچه دار هم بشی چون فامیلیه معلول میشه...و اینقدر که گفتن بالاخره به اینجا کشید...حالا که کشیده فقط سرزنشم میکنن و میگن بشین نتیجه کارتو ببین! تو مجردی هام سر ازدواجم هم همین بلاها رو سرم آوردن که من جونم به لبم رسید و با همین ازدواج کردم. الانم اصرار دارن همه جمع شن که در حضور همه شوهرم دستش رو بشه!!! و له که شد بعد برین سر خونه زندگی...به بقی اش هم فکر نمیکنن.اینقدر از روز اول بین اینا و شوهرم کشیده شدم که گاهی آرزو میکنم برررررررررم ته دنیا تنها زندگی کنم راحت شم. کلافه شدم.