درود
دیشب یه موضوعی پیش اومد که باید از مهارت همدلی کردن استفاده میکردم یکم از خودم ناامید شدم چون فراموش کردم در اون زمان و در اون موقعیت از این مهارت استفاده کنم.ایشالله دفعه بعدی حواسمو بیشتر جمع میکنم باید مطالعمو زیادتر کنم :303:
نمایش نسخه قابل چاپ
درود
دیشب یه موضوعی پیش اومد که باید از مهارت همدلی کردن استفاده میکردم یکم از خودم ناامید شدم چون فراموش کردم در اون زمان و در اون موقعیت از این مهارت استفاده کنم.ایشالله دفعه بعدی حواسمو بیشتر جمع میکنم باید مطالعمو زیادتر کنم :303:
سلام به دوستان خوب همدردی
مگه می شه به یه مهمانی دعوت بشید (بدونید کلی هم تدارک دیدن ، سفره رنگین ، صاحب خانه هم در مهمان نوازی زبان زد باشه ) وبرید و حالتون خوب نباشه؟!!!!!!
من حالم خوبه .
سلام و صد سلام به اهالی همدردی
امید که حال همه خوب باشه
من عجیب حال خوشی پیدا می کنم وقتی حال خوش شماها را متوجه می شوم ، برای همین از اینکه از حال خوب دل و بی نهایت با خبر شدم ، سرخوشم .... الهی مستدام بدار :323:
بی نهایت عزیزم ، حالا که حالت خوبه و مهمان بودن را درک کردی و حسش می کنی و بهت خوش میگذره ، ما را یادت نره ، سفارش ما را به صاحب این سفره بکن ....:323:
امیدوارم همه ما تا حالا بهره مند بوده باشیم و شبهای قدر دستهامان پر باشه از خیر و خوبی هایی که برای خود و دیگران طلب می کنیم .
دوستان عزیز بسیار در این ماه طالب دعای خیرتون هستم بخصوص برای چند حاجبت معنوی که دارم ......
دوستان همدردی دعا گوی شما هستم ان شاء الله خدا قبول کند به آبروی مهمانان ویژه و عزیزش
9 سال پیش یه تصمیم گرفتم! عجیب عجولانه و بی تدبیر. بعدش دیدم هنوز پخته نشدم
6 سال پیش یه تصمیم پیشنهادی بهم دادن، دقیقا" قیافم اینطوری شد :18:، به نیت همون تصمیم چند وقتی ( طولانی) درگیرش بودم، اما به نتیجه نرسیدم، یادته آقای مدیر همدردی؟
2 سال پیش یه دل راضی یه ناراضی، گفتم باشه، اما نشد، نشد، نشد، نشد ( این نشد ها هر کدوم برای یکی بود، یعنی یکی، یکی ...) فکر کنم هنوز پخته نبودم باز
الان تصمیم هم دارم، راضی، ولی دیگه داره بوی سوختگی میاد به جای پختگی، هنوز لا خبر!
حال من رو می خوای بدونی؟ یه عکس از الان اتاقم بفرستم سوژه رسانه ها میشه!
سلاممن خوشحالم که حال خیلی ها اینجا خوبه.
ولی من حالم زیاد خوب نیست. همش می خوام تاپیک بزنم.ولی یه حسی نمی ذاره. یه حس تنفر و آلرژی به موضوع خواستگاری برام پیش اومده که دلایل زیادی داره. این قدر این حسه در من شدید بود که یه خواستگار را رد کردم(پای تلفن). هر چی خواستم به این حسم بی توجهی کنم نمیشه! یه گره هایی تو ذهنمه که هی می خوام راجع بهشون با یکی صحبت کنم. منطقی و باآرامش! بدون قضاوت نابجا! و سرزنش.
تو دنیای واقعی که نمیشه. اینجا هم روم نمیشه.همش می گم حالا یکی میاد میگه این دختر چقدر ناشکره!
قبول من ناشکرم! من پیش خالقم واقعا ناشکر و ناسپاس هستم! ولی نمی دونم چرا این حسه ازم دور نمیشه!
می خوام تا شب های قدر صبر کنم. شاید خوب شدم.و بی خودی زحمت ندادم.
دوستان برام خیلی دعا کنید.:72:
حالم خوب نیست
سلام به دوستان گل:72:
حال خوب وبد رو هردورو در حد عالی تجربه میکنم یه حسی همش منو میکشونه به پای صحبت دوست.
فرشته جانم حال و احوالم انقدر شدیدا خوب و بده که مجوز نوشتن اینجا رو دارم.
نمیدونم اون حال بده هم مثل شوخی میمونه گاهی بلند بلند میخندم برا بعضی چیزها که به ظاهر دردناکن.
هدی جان به قول خودت فکر کردم نوشتتو خودم نوشتم منم الرژی پیدا کردم امروز یکی زنگ زده من گوشی،رو برداشتم بعد سراغ منو گرفت خیر سرم خاستگار بود گفتم من خاهرشم و یجوری دست بسر کردم که نیان
خودمم بعم ریختم گفتم اخرش که چی؟
هدی انقدر خسته میشم گاهی که همینطوری ناخوداگاه کارای غیر منطقی میکنم البته تقصیر ازماست که کمال گراییم و به نتیجه نمیرسیم.واقعا گاهی ادم پس میزنه.
دوس دارم از خاب پاشم وببینم ازدواجم تموم شده دیگه راحت راحت شم ازین قضایا ببینم که انتخاب موفقی دارم
ناراحتم که اینهمه این همه سال دارم رو این موضوع مانور میدم.
شدیدا التماس دعا دارم
این ماه واقعا مثل حمام برا روحه دیدین ادم از حموم میاد بیرون چه حس قشنگی داره
وای به حال کسی که بره چند ساعت تو حموم بمونه ولی چرکول بیاد بیرون
حکایت استفاده نکردن از ماه رمضون هم همینه.
دوستان من به اجابت دعا ی در حق دیگران یقین دارم دعاتون میکنم و خواهش دعا هم ازتون دارم.
الان هم هوا باز بارونیه جاتون خالی:72:
سلام خانم مصباح الهدی ،شاید یه سرچ در مورد فرشته ی قابض و باسط کنید براتون جالب باشه.
به نظرم امن ترین جا توی دنیا فعلا زیر چادر نماز مادرم و بعدا انشالله همسرم باشه،شاید بد نباشه بعد از نماز مادرتون یه سر به اونجا بزنید.
- - - Updated - - -
راستی یه کامنت هم برای خانم روز سپید گذاشته بودم که چند غلط تایپی داشت گفتم اصلاح شده شو برا شما هم بذارم شاید با حال و هوای شما هم بی تناسب نباشه:
سلام فرشتهی خدا:angel:! سختیکشیدن که اینقدر ناامیدی نداره، تقصیر خودته دیگه به خدا بله گفتی (قالوا بلی) و از سر نادونی امانتی رو که هیچ کس توی این عالم حاضر به برداشتنش نشد برداشتی (آخ که خدا از اون نادونی چه کیفی کرد و چقدر بیشتر عاشق بنده هاش شد) حالا بقول معروف بکش.
آخه اون لحظه دیوونه بودیم، خدا یه کرشمه اومده بود:43: و فقط توی خلقت ما بود که اون کرشمه رو درک کنیم. اونم از فرصت استفاده کرد و امانت رو روی شونه های این انسان نحیف که به قول خودش ضعیف آفریده شده (خَلَقَ الإنسان ضعیفاً) گذاشت، گفت من وجود تو رو توی بهترین حالتی که میشد ساختم، و یاد این کرشمه رو تو وجودت گذاشتم حالا پاشو برو پایین ترین مرتبه خلقت (لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم. ثمّ رددناه اسفل سافلین). ما هم که بله رو با اجازه یا بی اجازه پدر و مادرمون (عقل و حب ذات) داده بودیم و کار از کار گذشته بود.
هیچی دیگه یه رعد و برق:boxing: (شک الکتریکی خدا) زدن تو سرمون و تخم این محبت کاشتن ته ته دلمون، خدا هم بهمون اونجا یه تقلب رسوند گفت میری اونجا من یکی رو از طرف خودم میفرستم یادت بده چه جوری این تخم رو که همه وجودت در پرورش و مراقبت از نهالیه که از این تخم به بار میاد مراقبت کنی. ما رو فرستادن تو دنیا (دور ترین جایی که میتونه از خدا وجود داشته باشه یا همون اسفل سافلین) ما هم که بدجوری از شک الکتریکی که بهمون داده بودن فراموشی گرفته بودیم، حالا دچار بحران هویت شده بودیم.
اندر عوارض اون کرشمه ناجوانمردانه:58:، خلقتی بی تاب ( إِنَّ الْإِنسَانَ خُلِقَ هَلُوعًا) و عجول (خُلق الإنسان عجولاً- خُلِقَ الإنْسَانُ مِنْ عَجَلٍ) بود و اون موجودی که بعد از دیدار کرشمه روی خدا در عالم وحدت مشتاق و بی تاب کرشمه دیگه ای بود برای یه کرشمه دیگه هم به شدت عجله داشت با سر اونو انداختن توی عالم کثرت. حالا این بیچاره از همه جا بیخبرِ بی تابِ عجول که در فطرتش به شکلی ماهرانه هم یاد اون کرشمه رو جوری گذاشته بودن که میفهمید یه چیزی هست که اونو خیلی خیلی بی نهایت زیاد میخواد و هم اون چیز رو نمی فهمید درست و حسابی چیه و هم یه جورایی توی ذاتش بود که در هر چیزی جلوه ای از اون محبوب رو ببینه افتاد تو دنیا و هر چیزی که به خیال خودش مظهری از اون نمی دونه چی چی رو دید بهش محبت پیدا کرد و امان از دل انسان وقتی تخم محبت چیزی توش کاشته بشه یه مزرعه تام و تمام برای پرورش هر محبتی.
حالا دیگه بت هم میساخت تا در اون مظهر اون کرشمه رو ببینه و خوب به شدت هم به اون علاقه مند شده بود. حالا هر فرستاده ای که از جانب خدا میومد نمی تونست اون حب رو از دلِ این آدمِ بی تاب و عجول بیرون کنه مگر یه کسایی که هنوز به این مظاهر از ته دل امید نبسته بودن و دلشون میگفت نه این اون نیست.
توی داستان خلقت آدم یه موجود بود که اگرچه کمال طلب بود ولی خود برتر بین و پر از خُردِ شیشه بود ولی بد جور ظاهرش فرشته ها رو گول زده بود :43:نه بابا این بوده:devilish: در حدی که برای فرشته ها کلاس عرفان و معارف میذاشت. ولی خدا این ناخالصی رو نمی تونست ببینه اون هم وقتی اون رو توی عالم وحدت راه داده بود، آخه اونجا جایی نیست که کسی در برابر خدا منم منم راه بندازه خدا هم برای اینکه دستشو رو کنه یه بهانه جور کرد. گفت من انسانی از خاک آفریدم همه به اون سجده کنید و بقیه داستان رو هم که حتما میدونید...
از اینجا دشمنی بزرگی توی وجود شیطان نسبت به آدم شکل گرفت، اونهم از بزرگترین نقطه قوت آدم بر علیه خودش استفاده میکرد و میکنه و اون اینه که آدم عاشق کرشمه و زیبایی بود. هیچی دیگه اون اومد برای گمراهی آدم هر چیزی رو به شکل غلو آمیزی زینت داد، آدم هم که طبق عادت مسبوق به سابقه با هر کرشمه ای از هوش و حال میرفت.
خدا هم همین جوری که بیکار ننشسته بود تا شیطون هر کاری میخواد دلش بکنه و از طرفی به آدم قول هدایت داده بود:314: (إن علینا للهدی: همانا هدایت بر عهده ماست) به خاطر قولش خدا چه کارها که نکرد صد و بیست و چهار هزار از بهترین و دوست داشنی ترین بنده هاش و که خیلی دوستشون داشت فرستاد تا آدما رو یاد عهد روز الست بندازه و بگه بابا گول نخور اون زیبایی حقیقی وجود منه اگه گل زیباست :72:به خاطر اینه که تجلی وجود من توش بیشتره و اگر سوسک هم توی نظرت زشته به خاطر اینه که تجلی وجود من در آن محدودِ ولی خوب وجودش لازمه.
بازم خدا راضی نشد و به خاطر عهدش پیامبری رو فرستاد که روح و وجود اونو قبل از خلقت همه چیز خلق کرده بود و از اون چهارده نور واحد ساخته بود که واقعا در نهایتی که میشه خدا چیزی رو دوست داشته باشه این چهارده نور واحد رو دوست داشت. حالا خدا به خاطر عهدش باید اونو به عالم کثرت، به اسفل سافلین میفرستاد و بالاخره فرستاد و حرف دل خودش رو به پیامبرش نسبت داد(به هر حال این خداست که نازه و ما نیاز) و در وصف پیامبرش که درواقع حرف دل خودش بود این جوری گفت: (لَقَدْ جَاءکُمْ رَسُولٌ مِّنْ أَنفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُم بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُوفٌ رَّحِیمٌ: همانا شما را پیامبرى از خودتان آمد که رنج و زیانتان بر او گران است، به [هدایت] شما اصرار دارد و به مؤمنان دلسوز و مهربان است)و چون خیلی ما رو دوست داشت یه نامه ششصد صفحه ای هم برامون فرستاد (لَقَدْ أَنزَلْنَا إِلَیْکُمْ کِتَابًا فِیهِ ذِکْرُکُمْ أَفَلَا تَعْقِلُونَ-کتابی فرستادیم که در اون به یاد شما بودیم آیا نمی اندیشید) اینجا به نظرم منظور خدا از این اندیشیدن این بود که من که دارم اون روز رو به یادتون میارم آخه چرا دیگه یاد من ازتون دلبری نمیکنه؟ البته جوابش معلومه توی دل دو محبت در عرض هم قرار نمگیرند، و اگر محبتی در دل ما کنار محبت خداست خود خدا خواسته باشه.
خدا برای هدایت ما پاشو فراتر گذاشت حضرت زهرا (س) بین در نیم سوخته عزیزش رو از دست داد، فرق علی اش شکافت، جگر حسن اش تکه تکه شد، و دیگه از کجای حسین (ع) بگم که بدن پاکش زیر سم اسب ها لگد کوب شد و کمرش با رفتن قمر بنی هاشم شکست و سر مطهرش بر روی نیزه یادنامه خدا برای مارو تلاوت میکرد و... تا خدا نور چهاردهمش رو هم فرستاد ولی باید دیگه این یکی رو از سنت های طبیعی این دنیا حفط میکرد برای همین ابری رو که نماد دلتنگی اش بود جلوی خورشید وجود اون قرار داد که نه ماها از وجود خورشیدگونهی او بیبهره باشیم و نه دلهایی که محبت اشتباهی رو توی دلشون پرورش دادن (فی قلوبهم مرض) به حدی که دیگه جایی برای پرورش نهال محبت خدا در اون دل ها نیست کمر به قتل آخرین خورشید خدا نبندند، و ما هم چشم بهراه باشیم و نشان دهیم از یاد او نرفتهایم چون محبت خدا را فراموش نکردیم.
خدایا معرفت وجود اون خورشید رو توی دلهای سرد ما بارور کن و هر چه زودتر این دنیای ظلمت زده رو به نور اون خورشید منور بفرما. الهی آمین
اگه دوست داشتید یه کامنت هم اینجا گذاشتم شاید برای تغییر ذائقه تون بد نباشه
http://www.hamdardi.net/thread34189-3.html#post339274
نماز روزهاتون خیلی قبول باشه وبیش از هر چیز برای ظهور آقامون دعا کنید که به قول معروف (نام احمد نام جمله انبیاست*چونکه صدآید نود هم پیش ماست)
حالم خوبه! زندگیم خوبه! احوالات همسرم هم خوبه! :72:
دیشب باور نمی کردم، همسرم، همسر من، با اون طرز تفکرش، جلو خانواده اش، جلو مادربزرگش، بخواد کاری رو که سالها به زبان های مختلف بهش گفته بودم و ازش خواسته بودم و همیشه میگفت: " من نمی تونم، روم نمیشه" و
منی که دیگه عادت کرده بودم و پذیرفته بودم طرز فکرش رو؛ قبول کرده بودم دیگه نباید روی این موضوع پافشاری کنم و بخوام، چون هم خودم اذیت میشم، هم همسرم!
یه دفعه بخواد اون لطف و محبت رو، آرزویه سالها پیش رو؛ توی اون جو برام انجام بده! :43:
-----
من که باورم نمیشه، این همون مرد زندگیه منه!!! شما ها باورتون میشه؟؟؟؟؟؟؟:227:
------
حس میکنم دارم پرواز میکنم توی این زندگی، اما این بالها، بالهایی نیست که خودبه خود به پرواز در اومده باشه، این ها رو یکی یه جای دیگه، با دست های خودش به پرواز درآورده.
و حالا من میخوام بگم که بی پروازیت رو دوست داشتم و حالا عاشق پرواز کردن توی آسمون خودتم.:310:
هوامو داشته باش!
دوستان خوب همدردی سلام
خب خدارو شکر حال منم خوبه خیلی بهترم و قرص هم مصرف نمیکنم ایکاش زودتر خونمو ترک میکردم . البته این خوب بودنو اول مدیون میزبان این ماه قشنگم و اینکه همه جا صحبت بزرگی اونه با اینکه من مرد هستم ولی باید بگم روزا خیلی بلند وخدایا خودت صبرشو به ما بده واین دعا که خدایا این ماه مبارکها رو هر چه زودتر در زمستان قرار بده :227:
یه فامیل تو نروژ داریم میگه ماه مبارک بیا اینجا قصد یه ماهه کن من نرفتم میدونید چرا . خنک هست ولی نه طلوعش مشخصه نه غروبش اصلا شب نمیشه :311: راستی تکلیف اونا چیه ؟ باید بیان ایران قضا شو بگیرا ؟ باید بپرسم
مصباح جان اگه حال هوامون خوبه بخاطر دعای شماهاست که از ما دریغ نمیکنید و بارها بارها ماهارو دعا میکنید بدون هیچ منتی بدون هیچ شرطی
شما به من درس شکر گذاری میدید بعد خودتون از ناشکری صحبت میکنید من مطمعا هستم شما هم ناشکر نیستید .
درمورد آلرژی تون باید بگم سیتریزین و آنتی هیستامین لازم براتون توی تالار هست و مصرف این قرصا تو تالار اصلا خجالت نداره. روم نمیشه یعنی چی؟ خوبه اینجا مجازیه ولی میدونم منظورت چیه خب اینجا خونه دوم تنهایی هاست و همه اعضا از دوستان نزدیک هستن من هم هنوز بعضی مشکلات روم نشده بنویسم .
باز هم بی نگفته براتون دعا میکنم شاید تو خودت حلش کردی . راستی دختر چه اعتماد به نفس بالایی داری خاستگار رد میکنی . ماشالله خودت دکتریلااقل بزار بیاد یه گل برات بیاره بعد بگو گلش خوب نبود هم شما هم فرشته جان
فرشته جان سلام راستی کچ پاتون باز شده به سلامتی خدارو شکر . بانو شماهم حساسیت داری همه گیر نباشه
شما امضا خودتو خوندی میدونم خندهات به مشکلات بخاطر روحیه بالای شماست ایکاش من هم مثل شمابودم وباصدایی بلند به دردنک ترین قسمت زندگیم میخندیدم:311:
فرشته خانم چشمات ببند به هیچی فکر نکن در چشم سومت به یه نور باریک نگاه کن همینطور حدود 15 دقیقه بمون و به حالت لوتوس ویا چهار زانو بشین وبعد در آخر تصویر خودتو تداعی کن توذهنت ویک بیوگرافی از خودت تا امروز ودر آخر بگو من (اسم کوچیکت خودتو بگو من ......... خوشبختم )وبعد چشماتو باز کن این موضوع یکسال بعد عروسیت دوباره تکرار کن .
براتون دعا میکنم برا خوشبختی همتون بخصوص در این شبای قدر
سلام دوستان
امیدوارم حال و احوال همه خوب باشه
این روزا از برنامه ای که داشتم عقب افتادم که برای رسیدن دوباره هی میگم فردا فردا فردا...:97:
حال دیگه ای که دارم اینه دلم میخوام با همه لج کنم!!
واقعا تو پیدا کردن حسم موندم
احساس بی انگیزگی دارم فکر کنم به خاطر عقب افتادن از برنامم باشه:54:
لطفا در این شبای سرنوشت ساز
برای همه بچه های همدردی دعا کنید٬ برای همه...
التماس دعا دارم اگه امشب یا تو این شبا دلتون شکست زیر سایه قرآن منو یاد کنید
به خدا من تک تک تونو به اسم یاد میکنم درسته زیاده ولی یاد میکنم چه اونای که تو تالار خوشبختن چه اونایی که محتاج دعا هستن واوناییکه تو ختم قرآن شرکت کردن و بانیهای تالار و حتی دوست عزیز تازه واردمون آقا حامد تنها رو که تو بد دردسری افتاده و انشالله که خدا کمکش کنه
از تمام دوستان تالار میخوام اگه سر سوزنی از من ناراحت شدن منو حلال کنن .
گفتمش با این غم هجران چه کنم گفت بسوز گفتمش چاره این سوز بگو گفت بساز
اینجا یک وجب از خاک بهشته ومن از دوزخ زندگیم به ارزنی از این خاک چنگ انداختم
خدا من خستم.
فقط ازت یک چیز می خوام. اینکه اطرافیانم متوجه شوند من واقعا چی می خوام.
هر چی می گم، هر کاری می کنم متوجه نمی شوند.
:203::203::203::203::203::203:
:54::54::54::54::54:
خدایا ،خودت قدر این شب های قدر رو که ما بنده هات اومدیم در خونه ات رو زدیم بدون!!!!!!!!!!
آخه خودت ما بنده های فراموشکار خوب میشناسی که اگر تقدیرمون رو توی این شبای قدرمحبت خودت قرار ندی تا سال دیگه حتی برای حاجات خودمون هم یادمون به مسبب الاسباب نمیفته و میفتیم دنبال سبب سازهای بند پ
إلهي حبب إليّ طاعتك.
هی روزگار :(
چقدر حال دختر بیخیال و امروز بددددد گرفتن:(
چقدر آرزوها داشت این دختر.
چقدر دوست داشتم الان بجاییکه روم نشه حتی برم جلو بابام .تو چشماشون نگا کنم.میرفتم بغلش میکردم میگفتم، قبول شدم.
فقط چهار نفر دیگه میخواستن چی میشد.
آرزوی من و بر باد دادن:(
آخه بین این همه آدم این همه دانشجو، چرا اینقدر انگشت شمار قبول میکنن.:(
چقدر من امروز کاشکی کاشکی کردم!
یعنی اون چهل نفر از من بیشتر خونده بودن:(
من خیلییی ناراحتم خیلی خیلی خیلی زیاد! :((((
دوست دارم با همه قهر کنم:(
فدا سرت
حالا سال دیگه اگه برات مهمه
من خودم فکر می کنم علاف شدم درس خوندم بی خودی
همون 17 18 سالگیم می رفتم یه دوره ارایشگری تخصصی چند ماهه. یه سالم کار می کردم یاد بگیرم بعدش پول درمیاوردم
هم دوست های بیشتر و با حال تری داشتم هم پول هم اعصاب راحت تر
می خواستمم برم یاد بگیرم مامانم نذاشت بعدشم دانشگاه و بعدم درسامون زیاد بود تابستونم نداشتم تا چندین سال
درس بخون ولی واسه دل خودت
بیخودی پیچیده نکن واسه خودت زندگی رو
با خودت با زندگی حال کن
درستو خوندی دوست داری فوق خوب سال دیگه بیشتر بخون ولی همه چیتو همه ی اعصابتو نذار واسش خوش هم بگذرون
اگه هم دوست داری یه چند روزی با همه قهر کن خوب :)
موفق باشی
- - - Updated - - -
17 18 سالگی هم نه. قبل ترش بهتر بود
اصلا دبیرستانم نمی رفتم بهتر بود :)
مینوش جان این آرایشگری رو خیلی باهات موافقم ...
من خودمم خیلی به ذهنم خطور میکنه ... با اینکه الان شاغلم و از شغلمم راضی هستم ولی همش میگم خوبه برم دوره آرایشگری ببینم بعدشم برای خودم کار کنم ... نه رئیسی نه همکار زیرآب زنی ...
هر موقع هم دلم بخواد میبندم میرم مرخصی ... :)
سلام
دختر بیخیال عزیز
خیلی خیلی ناراحت شدم. واقعا درکت می کنم. میدونم چه حس تلخ و دردناکی داره و چه قدر ادم دلش می سوزه.
ولی خب دیگه زندگی! معنی اش در همین بخش هاش نهفته است!!!
خب باید بگم که منم قبول نشدم. با هم سوگواری می کنیم. من تو را دلداری می دم، تو هم منو.
البته من از قبول شدنم هم ناراحتم هم خوشحال! ناراحت چون یک سال از عمرم رفته+ اینکه باید در اینده به صحبتهای اطرافیانم هم گوش کنم(هنوز نگفتم!)
ولی خوشحالم چون دوست ندارم وقتی هنوز کلی سوال و شک و..... دارم دوباره دانشجو بشم!
خب بگذریم.......
راستی فردا هم قرار برم یک مصاحبه شغلی دیگه.
ان جاهایی که پیدا کرده بودم را نرفتم. با خانواده به توافق نرسیدم!
من علاوه بر دغدغه یافتن کار دغدغه راضی کردن پدر و مادر + خواهر و برادر( بخونید مادر و پدر دوم!) را هم دارم.
یک جا خیلی محیط خوبی داشت و واقعا دوست داشتم برم ولی دور بود و در نتیجه نشد.
یک جا دیگه نزدیک بود ولی محیطش را دوست نداشتم! که البته وقتی به خانواده هم گفتم انها هم اصلا خوششون نیومد و مخالفت کردن.
خلاصه حالا قرار فردا برم یک جای دیگه.......
سلام دختر بی خیال جان و صالحه جان :72:
فدای سر هردوتون که قبول نشدین! :43: شما دو تا از بهترین های تالار هستین و واقعا پستهاتون را هممون خیلی دوست داریم و مشخصه که هر دو خیلی باهوش و توانمند هستین!
و این مساله که براتون پیش اومده طبیعی هست و اصلا نشون نمی ده که شما از بقیه توانمند تر نبودین!
چه می دونم انگار کنکور یه سری ریزه کاری داره که خیلی هم به هوش و توانمندی ربطی نداره! مخصوصا کنکور فوق لیسانس اینجوریه! باید جزوه خوبی داشته باشی اونم حتما از استادی که این کاره است!
من مطمئنم هر دوتون سال بعد جزء نفرات برتر کنکور می شین. یک ذره هم شک ندارم! شما اراده کنید حتما می تونید! شما ها قبول نشید پس کی قبول بشه؟!!!
چند تا پیشنهاد براتون دارم:
1) کتاب زبان کنکور لزگی را بخونید.(اگر وزارت بهداشتی هستین). روز های آخر هر روز یک آزمون زبان بدین. Passageزدن یک فن داره که از برنامه فرصت برابر یاد گرفتم. اگر خواستین بهتون بگم.
2) به دانشگاه خوب مراجعه کنید و نفر برتر اونجا را پیدا کنید و ببینید چی خونده؟ اگر کلاس رفته همون کلاس را برید و اگر اجازه داد جزوه اش را بگیرید.
3)دفتری داشته باشید که فقط و فقط نکاتی که همیشه یادتون می ره و قاطی می کنید را توش بنویسید و شب کنکور و حتی روز کنکور اون دفتر را مرور کنید! من خودم این کار را کردم و اگر نمی کردم دوباره اشتباه تست می زدم!و یادم می رفت!ولی با این کار تونستم این مشکل را حل کنم!
4)تستهای 5 سال آخر کنکور را دقیق بخونید.کلا برای همه رشته ها اینجوریه که چند تا سوال کاملا شبیه سوال 5 سال آخر میاد.تو هر درسی! پس چند تا سوال مفت و رایگان می تونید اینجوری بدست بیارید! تازه خیلی سوالات هم شبیهه.
ان شاالله سال دیگه رتبه برتر بشید!
شما دو تا هیچی از بقیه کم ندارین! هیچ چی!
از ته دلم براتون آرزوی موفقیت می کنم! :72:
- - - Updated - - -
سلام مینوش عزیز، ممنون از همدردیت
راستش از پستم پشیمون شدم.
اون موقع خیلی تو شوک بودم، انتظار نداشتم:(
امید زیاد داشتم به قبولی متاسفانه تو اوج ناراحتی پست نوشتم.
الان حالم بهتره. پشیمون شدم از حرفام.
مثله یک بچه 5ساله گریه ام گرفته بود
طفلک مامانم با اون حالشون بمن دلداری میدادن.
آخه دیدن مم چقدر تلاش کردم
بقول مامانم شایدم خیری توش بوده.
بیشتر حسرتم از این بود که فقط چهار نفر تا آخرین نفر قبولی فاصله داشتم:(
ولی الان که فکرشو میکنم میبینم اگه نفر چهلم هم میشدم فایده نداشت من که شهرستان نمیرفتم غیر از شهید بهشتی تهران نمیخواستم.
الان میخوام دوباره برنامه ریزی کنم.
دوباره تلاش کنم.ایندفعه بیشتر تلاش کنم.
بیشتر بخونم.مثیکه رقبای قوی ای دارم.
آره راست میگی بعضی رشته ها و حرفه ها با وجود سادگیش خیلی بازار کار خوبی داره. اما من هدفم چیز دیگه ایست.
وگرنه تا یک ماه دیگه مدرک فنی حرفه ایم و میگیرم و میتونم هم تو آموزشگاه استادم دوره های هنری که گذروندم تدریس کنم .
سلام صالحه عزیز، خیلی ناراحت شدم، ولی اشکال نداره، خب دوباره تلاش کن و برنامه ریزی بکن.
انشالله سال دیگه این موقع رتبه برتر بشی و دکتری قبول بشی بجای ارشد. ( نمیدونم رشته شما چطوریه، اما رشته ما رتبه برترمون دکتری پیوسته قبول میشه.)
امیدوارم هرچی به صلاحته پیش بیاد.
اتفاقا دیشب حرم بودم، برای همه همدردیای عزیز دعا کردم.
شب بیست و سوم هم منم یادتون نره
التماس دعا
- - - Updated - - -
سلام مصباح الهدی عزیز.
ممنون از پیشنهادت.
اما من همه اینکارو کردم.اما ظرفیتش خیلی کم بود نسبت به شرکت کننده هاش.:(
اما من یک اشتباهی کردم همه درسارو خونده بودم و میخواستم همه رو باهم بزنم.
الانم همه درسارو زده بودم.
در صورتی که من یکی از دوستام که دوسال بود میخوند و سال اول قبول شده بود. رتبه امسالشم شد 39 میگفت اشتباه کردی باید دو تا سه تا درس و خوب میخوندی و درصد بالا 70 80 میزدی.
اینطوری که از هر درسی یکمی زدی فایده نداشته.خصوصا که وقتمون هم خیلی کم بود.
حالا میخوام دوباره تلاشمو بکنم.
بیشتر ناراحتیم بابت پدرم بود، دیروز سال بابابزرگم بود، حال بابام شده بود مثه پارسال، میخواستم خوشحالشون کنم.اما نشد:(
گریه ام بابت این مسله بود.:(
من که اینطوری حرص میخورم اونی که پس یک نفر تا قبولی فاصله داشته چی میکشه.
سلام
مصباح الهدی جان
مرسی از همدردی و راهنمایی هات.
ولی از قبول نشدنم ناراحت نیستم..... از بی هدفی ناراحتم!......
البته دارم سعی می کنم بی هدفی را حل می کنم............
بله وزارت بهداشتیم.... ولی دارم به علومی شدن هم جدی فکر می کنم.......
بعضی از کارهایی که گفتی را کرده بودم... مشاوره با رتبه ها+کلاس+جزوه و......
بگذریم... مشکلم خیلی پیچیده تر......
دلم نمی خواد سال دیگه رتبه برتر بشم!
دلم می خواد سال دیگه عاقل شده باشم!
دلم می خواد سال دیگه علاوه بر هدف تحصیلی کلی هدف غیر تحصیلی دیگه هم داشته باشم. که بهشون رسیده باشم.
دلم می خواد یاد بگیرم چه جوری باید با دیگران ارتباط برقرار کنم. دلم می خواد وقتی رابطه ام با پدرم را خوب می کنم، رابطه ام با مامانم را خراب نکنم!
دلم می خواد سال دیگه کسی مثل امسال از صبح تا شب بهم نگه روزه نگیر، مریض میشی.
من فقط دلم ارامش می خواد و بس.
مرسی دختر بیخال. نه مستیقم دکتری نداره. مرسی همون عاقبت بخیری و انچه که به صلاح بهتره.
ان شاء الله شما هم به هر چی که دوست داری و به صلاحته برسی.
سلام
حال و احوال من : نیمچه ذوق زدگی‼
چند وقت پیش اینجا پستی زدم و از ارزشمند بودن شغل پزشکی گفته بودم که فکر کنم کائنات بدجوری اون پست من رو با دقت خوندن!
دیشب که میخواستم توی مراسم شب قدر شرکت کنم ، چون اون مسیری که میخواستم برم ترافیک شدیدی بود تصمیم گرفتم بدون ماشین برم و از وسایل حمل و نقل عمومی استفاده کنم، وقتی سوار اتوبوس شدم ، چشمم به پوستر تبلیغاتی که روی شیشه اتوبوس نصب کرده بودند افتاد که عنوانی شبیه عناوین مثل "اموزش فتوشاپ در 24 ساعت " داشت ، منتهی در مورد اموزش رشته پزشکی‼ در یک مدت کوتاه بود ، عنوانی شبیه اموزش دوره های پزشکی در زمان کوتاه بود که زیر شاخه های زیادی مثل طب سنتی ، طب اورژانس ، نسخه خوانی و… توی اون دوره ها تدریس میشد ، خلاصه من که بدجور ذوق زده شده بودم بدون اینکه محتوی اون متن تبلیغی رو کامل بخونم سریع شماره های تماس رو یادداشت کردم تا بعد از تعطیلات باهشون تماس بگیرم و اگر دیدم روحیه من با حال و هوای دوره هاشون همخوانی داشت ، توی این دوره ها شرکت کنم و خلاصه از دور دستی بر اتش پزشکی داشته باشم تا بلکه کمی عطش من هم فروکش کنه …
خلاصه اینکه شما میتونید با خیال راحت از این لحظه من رو بجای "محمد 93" ، "دکتر محمد 2014 " خطاب کنید ،:biggrin: و احیانا خدای نکرده اگر دردی ، ناراحتی دارید بگید تا من فقط با یک نسخه درد شما رو درمان کنم ! مدیونید اگه فکر کنید ادم بی جنبه ای هستم ، خوب یکم ذوق زده شدم ‼:biggrin: حالا شاید اخر اون دوره ها یک پزشک حاذق نشم ولی حداقل در اینده ادم میتونه که تزریقات زن و بچه اش رو خودش انجام بده که !:biggrin:
منم حال و احوالم رو بگم من الان اين شكليم ====> "؟" موندم بايد چ كار كنم با خودم با فكرم با زندگيم با راهي كه دارم ميرم با اعتقاداتم يه زماني يه عاقلي بهم گفت تو موندي بين احساساتت و اعتقاداتت اون موقع حرفش صرفا جالب بود منتهي الان دارم عمق فاجعه ام رو حس ميكنم نيازهايي كه تو دنياي واقعي هم روم نميشه بگم چون انگ ميخورم كه خوشي زده زير دلت انگار كسي نديده روزاي سخت منو انگار چون بعضيانيددن نبوده الان فعلا حالم يه جوريه نه اونقد بده كه بشينم بزنم تو سرم نه اونقدر ارومه كه بتونم از لحظه حالم لذت ببرم ايشالا كه كارشناساي محترم يه كمكي بكنن ما زودتر بريم به زندگيمون برسيم
سلام http://olumpezeshki.ir/images/smilies/ad54ad.gif
از شنبه هفته دیگه میرم کاراموزی :18:
الان دیگه خانواده از هر جهت موافق اند. دیگه هیچ ایرادی وارد نیست. http://olumpezeshki.ir/images/smilie...dl%20(113).gif
خب حالا باید یک فکری برای یک سری از ترس هام بکنم! http://olumpezeshki.ir/images/smilies/sad.gif
خب دیگه باید برم ببینم چیزی که چند سال نمی خواستم چیه! و ایا واقعا می خوامش یا نه!
فکر کنید 1٪ به این نتیجه برسم که نمی خوام! انوقت واکنش خانواده دیگه غیر قابل پیش بینی! http://olumpezeshki.ir/images/smilies/33.gif
:203::203::203:
با سلام و احترام
علیرغم توصیه های موکدی که داشته ایم تا دوستان با توجه به عنوان تاپیک و انجمن ها موضوعات و پستهای خود را ارسال کنند، اما متاسفانه بعضی دوستان کماکان کم لطفی کرده و اصرار بر ارسال مطالب در تاپیک و انجمن های غیر مرتبط دارند.
خواهش می کنیم همه عزیزان به این مهم توجه داشته باشند.
در ضمن مجبور به ویرایش، انتقال و ...، بعضی پستها شده ایم که واقعا وقت گیر هست.
با تشکر
درود
جناب مدیر لازم نیست لقمه را دور دهان بپیچید خیلی واضح عنوان کنید چه موضوعاتی را میشود نوشت و اینکه طریقه صحیحش چجوری هستش با مثال باشه بهتره.و افرادی که مشکل دار هستند را تذکر بدید این اتفاقا خیلی هم خوبه انتقاد سازنده بلاخره باید از یه جایی نقد پذیری را شروع کرد.
فکر کنم ایشالله خدا بخواد تا 10 ماه دیگه میریم خونه جدید :227: دوستانی که تمایل دارن بیان اسباب کشی کمک کنن توی پیام شخصی یادداشت بزارن بهشون آدرس بدم :58::311: البته اینم بگم بصورت عام المنفعه هستشا از پول خبری نیست نهارم یه نون پنیر هندونه ای دور همی میخوریم:58::311:
انصافا خیلی عالیه همدردی خیلی چیزا ازش یاد گرفتم که باعث شد انسان پخته تری بشم و به موضوعات با یه دید بازتری نگاه کنم :104:
افسوس که آنچه برده ام باختنی است
بشناخته ها تمام نشناختنی است
برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت
بگذاشته ام هر آنچه برداشتنی است
سلام
دوستای عزیز طاعاتتون قبول باشه.فک کنم الان دیره واسه گفتن اینکه واسم خیلی دعاکنید.چون نصفی ازشب قدررفته.اما اگه پست منودیدین واسم دعاکنید.من هیچوقت شماهارویادم نمیره مخصوصا توی این شبها.
این شبهاخیلی عجیبه خیلی.ازهمه بیشترآقاحامدمنومتعجب کرد!!!!راستش بهش حسودیم شد!!!!به اینکه خداتوی این شبها ویژه بهش توجه کرده.چقدرواسش دعاکردم اینقدرکه مثه اینکه یکی ازنزدیکام بود.
نمیدونم امشب چرااینجوری شدم.همش دارم فکرمیکنم امشب چی میشه؟امشب چه خبره.امشب شب خداست یاشب منه که بنده اشم.امشب من باید واسه خودم دعاکنم واسه اینکه حاجتم روابشه؟یافقط به خدا فکرکنم وبهش نزدیک شم.نمیدونم چکارکنم.ازیه طرف همش میگم خداپس کی حاجات منوروامیکنی؟ازیه طرف میگم نه خدای من نمیخوادبه فکردعاهای من باشی.به فکرخواسته های دنیاییم.....میگم خدایه کاری کن فقط به تووصل شم.فقط خودت.میخوام فقط توتوی ذهنم باشی نه هیچ چیز دیگه ای!!میگم خدا بهشت روهم نمیخوام فقط خودت رومیخوام.
فکرمیکنم امشب حسابی عاشق خداشدم.اونقدرکه میخوام ازهمه خواسته هام بگذرم.
نمیدونم....نمیدونم چرابغض دارم...
سلام و هزاران سلام
شب خوبیه
فکنم حال همه هم خوبه
امشب شب .... (نه اون نه) میگم امشب شب کمال مهمونیه خداست تا میتونین به خودتون برسین
حال خودمو نمیدونم
یه جوریم از اولشم اینطور بودم تا الان تو تراس نشسته بودم برا اونا که مشکل داشتن دعا کردم حس خوبی داشت مخصوصا اون 5خواهر تا راه درست زندگیشونو پیدا کنن و رنج نکشن بدونن که کلیدم دست خودشونه.
ولی اخر کار که میرسم به خودم میمونم.زبونم قفل میشه ساکت میشم
خیلی دوست داشتم برا خودمم بخام اما نشد هرچند اینطوری راحتتره که با خدا فقط عشق بازی کنی ولذت ببری.
گاهی یسری مسایل عجیب غریب پیش خودت داری که هیشکی ازش خبر نداره
خودتی وخدا
انقدر عجیبن که حتی پیش خدا هم نمیخایی بحثش کنی.
نمیدونم امنیت ذهنی ندارم فعلا یجوری موقعیتم گنگه و این اذیتم میکنه من از وضعیت روشن خوشم میاد نه مه الود.
یه حالمم اینه که مدتیه خیلی با همه کل کل میکنم سربسر همه میذارم لذت میبرم ازین کار فقط اونایی که شناخت دارن دوس دارن این کارو ولی بقیه ممکنه سو تفاهم بشه حتی میخاستم تاپیک بزنم ببینم چرا من ادما رو دوستانه اذیت میکنم طوری که خودشونم عادت کردن و طالبن:)
فک میکنم باید ترکش کنم اینجوری بهتره
حال وهوای گنگی دارم دعام میکنید تا پیدا شم بدونم کجام نمرم چنده؟
التماس دعا دارم.
فرشته چقدرحال وهوامون شبیه هم بود!!!
فک کنم همه همینطورباشن.
کم کم داره صبح میشه وحیف که این شب داره تموم میشه.
امشب خیلی خوب بود.عالی بود.
التماس دعا
]
پاييز،دستانم رابه مهر مي فشاردومرا به دنياي آرزوها مي برد.آرزوهايم رامانند برگان زردرنگش مي تكاند ومراچون درخت پير كه از سرما وحشت دارم به زمستان دعوت مي كند.آنچنان كه برگ هاي رنگارنگش درهياهوي بادبي تابي مي كنند.مرابراي رسيدن به آرزوهايم بي تاب تر مي كند.
پاييز،هر لحظه مرابه سمت رؤياهايم مي خواند ومي خواهد كه مراهمسفربادكندتاسراسيمه درميان برگ ها به دنبال گمشده هايم بگردم ودرآخر خودرادرميان گمشدگانم بجويم.پاييز!اي دوست بي آلايشم.هرگاه نسيمت رابه دنبال من فرستادي به اوبگوتابه جاي صداي هوهويش صداي خش خش برگ هايت رابراي من به هديه بياورد،تامرا هرثانيه به ياد آرزوهايم بياورد ودرهرصدم ثانيه براي رسيدن به آنها پريشان ترم كند.
يادمان باشد اگر برگ هاي پاييز را ديديم،به ياد آرمان هايمان بيافتيم تا هيچ گاه فراموششان نكنيم.
آن شرلی
منم با صدای برگ های پاییزی بیدار شدم و خوب که گوش دادم متوجه شدم برگها ی پاییز فرشتگانی هستن که بر پای متولین ماهش بوسه میزنن و با دعاهایشان روح وجسم مارا پر از آرامش میکنند
بی آنکه شما بگی براتون دعا کردم و برا اجابت دعا هاتون دو رکعت نماز خوندم برا امام زمان ع به نیابت شماها
قصد ریا ندارم فقط خواستم بگم همون طور که منو فراموش نکردین من نیز شما رو فراموش نکردم خیلی ها رو به اسم دعا کردم حتی خانوادهاتونو حتی شمارو حتی دوباره حامد تنها رو حتی فرزانه خانم که گرفتار بد مردی افتاده حتی ملیسایی که الان بارداره وبا همسرش خوشبخته . حتی دختر کوچولوی خوشبخت تالار همدردی که مهدیه سادات خاله قزیه وعلی کوچولوی آرام دل .
ممنونم بابت دعا هاتون پاییز خانم وبقیه بدونن برا در خواست دعا هیچ وقت دیر نیست
من امشب به کمک یکی از دوستان نفرتم از همسرمو بخشیدم و با دعای شما سبک شدم ممنونم
وچقدر لذت بخشه بخشیدن و بخشیده شدن
- - - Updated - - -
ممنونم جناب پارسا.خیلی زیبا بود.خیلی.
راستش شایدبه نظربعضی ها مسخره بیاداما من باآنه شرلی زندگی کردم.عاشقشم.
توی این مدت که دنبال راه حلی بودم واسه تغییرحال وهوام این بود که کارتون آنه روبگیرم ونگاه کنم.وواقعا بهم انرژی داد.واقعاخوشحال میشدم.
من ازآخرین روزپاییزدلتنگیم شروع میشه تاپاییز سال بعد.بی نهایت پاییزرودوست دارم.چون کلی خاطره دارم ازش.
حال وهوام جالب شد!!!سبک حالی ای که دیشب پیداکردم باحسی که الان دارم میشه گفت قلبم آرومه آرومه.هرتپشش منوآروترمیکنه...
ممنون ازهمه
خداروشکر
سلام بر دوستان عزیز
به لطف خدا حالتان خوب است؟
حال ما هم خوب است، الحمدللّه. *
یادمه ماه رمضان سال پیش، یه پست توی تاپیک حال و احوال گذاشتم و یادی از "بچه مثبت" و نون و پنیر و هندوانهای که میخورد کردم.
یک سال گذشت و حتی یک بار هم پایش را در این تالار نگذاشت، اما من از اول ماه رمضان حداقل ۵ دفعه یادش افتادم!
خیلی برام عجیبه. تا جایی که یادم میاد، نه ارتباط خصوصی داشتیم و نه گفتوگوی خاصی در تاپیکها! حافظهٔ من هم که کلا خیلی ضعیفه! اما تا ماه رمضان میاد، من به یاد او میوفتم …
به هر صورت خیره، دل ما که شاد میشه از یاد او و نون و پنیر و هندوانهاش.
-
تازگیها یه چیز دیگهای هم خوندم که فکر میکنم داره به سرنوشت نون و پنیر و هندوانهٔ بچه مثبت مبتلا میشه. این جملهٔ دختر بیخیال:
این جمله، با خلاصه شدن به مفهوم "دختر بیخیال و احسانش! :smile:" چند مدتیست که در مغزم در حال رژه رفتن هست.
خداوندا، هر چه زودتر یک عدد احسان به دختر بیخیال عطا کن که همونطوری دوستش داشته باشد! :321: انشاءالله دختر بیخیال هم همونطوری احسانش را دوست خواهد داشت.
راستی، من هم آن برنامه را دیدم. خیلی زیبا بود.
اما مسئلهای که خیلی به درد این تالار (البته انجمن آزادش) میخورد، بررسی این است که چرا دوست داشتن بدون توقع، در ازدواجهای امروزی کم شده؟ چرا عامل ایجاد علاقه در ازدواجهای امروزی، بیشتر مخلفات و تزئینات انسانهاست تا خودشان؟!
چرا نرخ "احسانسازی" در خانوادهها انقدر پایینه؟! تربیتها بد است؟ اعتقادها ضعیف و نادرست است؟ یا …
بگذریم که جایش اینجا نیست.
--
* سوء تفاهم نشه. "ما" نوشتن، معنای خاصی نداره. هنوز مسافر زمان هست و خودش.
ولی عجب اوضاعیه! بالا و پایین راضی، والدین هم راضی، همهشان هم توصیه به ازدواج میکنند. حتی خودم هم در دل راضی! اما ابراز نمیکنم! :311:
و میگم نه!
ابهامی دارم و فکر میکنم که برای فهمش باید کمی صبر کرد…
خداوندا ای کاش ابهام ما از همان بالا، توضیح داده شود. البته در لفافه پیچیده شود که نامحرمان چیزی نفهمند!
--
ماه رمضان به روز ۲۴ رسیده و متأسفانه کمکم داره از بین ما میره. انشاءالله از چند روز باقیمانده به نحو احسن استفاده کنیم.
التماس دعا.
دیشب با کلی ذوق داستان احسان رو برای همسرم تعریف کردم وعکسشون رو نشونش دادم .
گفت: خیلی اشتباه کرده.
بهش گفتم یعنی اگه چنین اتفاقی برای من بیفته چه می کنی؟
گفت: هیچی ولت می کنم.
فقط ساکت شدم با اینکه حال خوبی نداشتم اما خودمو نباختم و گفتم گرچه زبونت با من همراه نیست اما می دونم دلت با منه.
دستش رو باز کرد تا برم پیشش بشینم.
برای تبدیل حال بد به حال خوب هر چند جو مساعدی حاکم نباشه کافیه با صبر و گذشت فرصت سازی کرد.
خیلی ممنون آقای زمان!نقل قول:
این جمله، با خلاصه شدن به مفهوم "دختر بیخیال و احسانش! " چند مدتیست که در مغزم در حال رژه رفتن هست.
خداوندا، هر چه زودتر یک عدد احسان به دختر بیخیال عطا کن که همونطوری دوستش داشته باشد! انشاءالله دختر بیخیال هم همونطوری احسانش را دوست خواهد داشت.
انشالله شما هم به یک " احسانی از جنس دخترش" برسین.
امروز از این برنامه فهمیدم همچین عشق هایی کم هم نیست. تازه "زکات عشق" هم داریم.
چه زیباست اینجور عشق ها، کاش اینقدر زیاد بودن که وقتی میشنویمشون حس نکنیم قصه اس، داستانه، یا اصلا امکان نداره! باور نکنیم.
واقعا اینقدر میگن قسمت، قسمت ...! پس واقعا وجود داره، قسمت زوج امروز ماه عسل هم این بوده که بعد 22سال به هم برسن .
براشون آرزو میکنم، که انشالله همچنان اینقدر همدیگرو دوست داشته باشن، این عشق فقط تو دوری پابرجا نمونده باشه، در کنار هم، هم بتونن نهایت لذت و ببرن و با عشق زندگی کنن.
چقدر خندیدم سر این قسمت از برنامه اشون، اما داداشم میاد درست بعد این برنامه میزنه اخبار، و صحنه های وحشتناک جنگ و خونریزی غزه و نشون میده.
اکثر این تصاویر هم درست تصاویر کودکان و نوزاداست:(
هروقت حرم هم میرم، هروقت سخنرانی ای میشه قبل نماز بعد نماز صحبت این بچه هاست. دلم از سنگ که نیست، آدم دلش میگیره. کاریم از دستش برنمیاد:(
این روزا همش با خودم فکر میکنم عجببب آدم های ظالمی وجود داره تو دنیا، واقعا همچین آدم های بی رحمی هم وجود دارن؟؟!!!
باورم نمیشه.!!!
از برنامه دو قسمتی قبلی ماه عسل بیشتر به این فکر افتادم که واقعا همچین آدم های ظالمی وجود دارن. یک زن و بندازن تو چاه، هشت روز تو عمق 25متری بدون آب و غذا با یک جسد..... ! واییی واقعا یک انسان اینکارو میکنه!
خیلی وحشتناکه! اصلا باورم نمیشه! یک انسان هیچوقت همچین کارهایی نمیتونه بکنه:(
اتفاقا امروز تو خیابون دیدم در یکی از این چاهای فاضلاب و برداشته بودن و منم رفتم بالاسرش، یک لحظه یاد حس و حال این خانوم افتادم، حالم بد شد، تازه منی که تجربه نداشتم. دیگه وای بحال این زن.
انشالله خدا بهش صبر زیادی بده، تا
زودتر فراموش کنه، آرامششو دوباره بدست بیاره..
شوهرم خوابیده ، پسرم هم خیلی ناز و خوشگل توی گهواره اش لالا کرده ، دخترم هم داره توی یخچال سرک میکشه ... دو تا قاشق سالادماکارونی می خوره بعد میره ساندویچ مثلثی و نوشابه می خوره ، واسه من هم نوشابه ریخته ، میگه مامان شریک نوشابه ام می شی ...
نشسته روی مبل پذیرایی کتاب زبانش رو ورق میزنه تا توی امتحات تعین سطح ، بیفته ترم بالا (پیش خودمون باشه ، اصولا به نظر من نباید اجبار کرد ، منتها باید قاطعیت داشت ... چندسال پیش مرتب خودم می بردم ثبت نامش می کردم ، کمکش می کردم ، می بردمش ، می آوردمش ... اما انگار جواب معکوس می داد ...همش دوست داشت یادگیری زبان انگلیسی رو ول کنه ... فقط تابستون می رفت اون هم کلا یک ماه ... چند سالی که بیخیالش شدم ، هی اومد گفت ثبت نام کن ...گفتم حوصله ندارم تو رو ببرم بیارم ... تو که نمی خواهی ادامه بدهی .. برو یک کلاس دیگه ...اون هم بی خیال می شد ... بعد از اصرارهای مکررش ، در نهایت قاطع وایسادم و گفتم : ببین هدف از کلاس زبان رفتن ، یادگرفتن زبان انگلیسی هست جوری که بتونی صحبت کنی ، نه اینکه بریم سرمون گرم بشه و دوست جدید پیدا کنیم ، برو بشین با خودت فکر کن ببین اگر واقعا می خواهی زبان یادبگیری ، من وقت بذارم و تو رو ببرم ثبت نام کنم و پول بدهم ، وگرنه که من نه وقتش رو دارم و نه حوصله اش رو نه پولش رو (شکلک بدجنسی) بعد از دو هفته فکر کردن داره می خونه که بری تعین سطح بشه ...حالا هیجان اینکه ترم بالاتری قبول بشه و زودتر زبان رو یادبگیره شده هدف واسش .... ایول حال می کنم ها ...از اون تیپ دخترهایی هست وقتی چیزی رو اراده کنه ، واقعا برای داشتنش تلاش می کنه ..آخ جونم قربونش بشم :43: )
خودم هم دارم توی تاپیک ها سرک می کشم ...
آخ که دلم می خواد زیر خیلی از تاپیک های تالار یه پست غیرمشاروه ای بنویسم که :
بابا ، بی خیال شوهر ..بی خیال مادرشوهر و قوم شوهر ...بی خیال در و همسایه .... اصلا بی خیال همه عالم و آدم .... آخه یکی نیست بگه عزیز من ، حالا مثلا اگه شوهر نمی کردیم ، می خواستیم چی کار کنیم ؟!!! خوب داشتیم زندگیمون رو می کردیم دیگه !! حالا هم برید بشینید زندگی تون رو بکنید ....اینقدر زندگی رو سخته و پیچیده نکنید
اکثر تاپیک ها رو که نگاه می کنی همش حول چندتا مساله دور میزنه ، مثلا :
بهم محبت نکرد
ازم تشکر نکرد
خونه مامانم نیومد
امروز حالم رو نپرسید
خانواده اش رو دعوت کرده بیاد خونمون
ختم فامیلمون نیومد
عروسی فامیلشون نرفتیم
اونجورب بهم گفت
اینجوری برخورد کرد
این رو واسم نخرید
اون روز فلان حرف رو زد
واسم کادو نخرید ، قدر من رو نمی دونه
گاهی اوقات هم که کارآگاه بازی و پلیس بودن به اوج خودش می رسه ، به خدا عمرا اگه پلیس ها بتونند اینجوری مثل ما زن ها حس ششم شون کار کنه ...
ولی حیف که اگر دو خط اینجوری بنویسم ، این مدیران خطکش به دست تالار ، پستم رو که شوتینا می کنند هیچ ، چندصدتا کارت زرد و قرمز و آبی و بنفش هم بهم می دهند:stupid:
از خودم براتون بگم ، ببینید که خودم چه حس ششم بیستی دارم ها (زهی خیال باطل)
امروز شوهرم زنگ زده به من که هفت میلیون داری ، یک روزه بهت بدم ...
من رو می گی ، کفری شدم از دستش ...آخه میگه یک روزه ولی میشه چند ساله ....فقط آدم رو پیش دیگران بدقول می کنه
بهش گفتم ندارم ... خالی خالی هستم ، از کسی هم نمی تونم قرض بگیرم ( توی دلم هم گفتم ، نیست که خیلی خوش قول هستی )
حالا از صبح تا عصری همش توی ذهنم میاد ، طفلکی ، شوهرم ، گناه داره ، بذار بهش زنگ بزنم ، ببینم چی کار کرد .. آخی برم واسش جور کنم .... تازه این قسمت خوب قضیه هست
یهو اون بالهای صداقت خبیث :devilish:بیدار میشه که ، نکنه شوهرم بره اون پولی رو که توی حساب برادرشوهرم ریخته ام رو برداره به من هم نگه ( کلی پول به عنوان قرض ریختم توی حساب برادر شوهرم که از روی حسابش وام بگیره تا بتونه ماشین برای خودش بگیره و ایشاله عروسی کنه ...) حالا این روح خبیث پررنگ و پررنگ تر میشه .. زنگ بزنم ، زنگ نزنم ...
هیچ دیگه ، اقایی که شما باشی ، خانومی که شما باشی ، از این تالار یادگرفته ایم ، صبر کردن چیز خوبی است ، مثبت اندیشی هم بسیار عالی هست ...
نهایتا نه زنگ زدم ، نه ازش چیزی در این خصوص پرسیدم :barbershop_quartet_ ، چون یهو احساسات می اومد وسط و کار رو خراب می کرد
داشتم آشپزخونه رو مرتب می کردم که شنیدم داره با موبایلش صحبت می کنه که : آره ، دستت درد نکنه ، فردا یا نهایتا پس فردا بهت برمی گردونم ، ......بعد از یه ده دقیقه ای که انگار نه انگار ... براش چای ریختم و بردم پیشش ، بهش گفتم خدار رو شکر جور شد پولی که می خواستی
گفت آره همی چی رو خود خدا جور کرد ... یه پنج میلیون از یک جا ، یه دومیلیون هم از یک جای دیگه
و بدین گونه نه اینجانب احساسی شدم که برم از یکی دیگه قرض کنم ، قول یک روزه بدهم و بعدش بشود ، یکساله و پیش طرف ضایع بشوم و مدام با شوهرم جنگ اعصاب
و نه احساسی شدم که وای نری اون پولی رو که توی حساب داداشت ریخته ام رو برداری ها ... یه موقع کارکرد حساب رو خراب نکنی ها ، یا زنگ بزنم به برادرشوهرم که یه موقع نری پول رو بدهی ها و ... هزارتا حرف دیگه که همش باعث دلخوری می شد
این هم از حال و احوال ما .. برم ببینم کی اذان می گوید که نماز بخوانیم:cheerful:
راستی شب های قدر خیلی به یادتون بودم ها ، واسه همه تون دعا کردم ..ایشاله همه تون به اون چیزی که می خواهید برسید :321:
- - - Updated - - -
راستی از امروز می خواهم فصل دوم زندگی ام رو شروع کنم ( یه خواسته که خیلی سالها می خواستمش ، شاید به اندازه تمامی عمرم از وقتی که خودم رو شناختم )
توی این روزهای باقیمانده ماه رمضون واسه اینکه توی این هشت ماه باقیمانده تا پایان سال بتوانم تصمیم رو عملی کنم و به خواسته ام برسم ، هر موقع یادتون بود ، برام دعا کنید ..ممنون از همگی تون
درود و سلام
انشاء الله در سلامت باشید و از این ماه بهره برداری لازم را داشته باشیم.
این روزها شاهد رنج کودکان غزه ای هستیم. دعا کنیم خدا از دست این ستمگران نجاتشون بده.
کلیپ می کشیم (خواننده حامد زمانی در مورد غزه)
خوب نیستم ....
نمیدونم چرا این روزا ( 2 . 3 روزه ) خیلی الکی بی انگیزه شدم ... هر چی راهکار بلدم رو استفاده میکنم
دلم میخواد به زندگیم دلگرم باشم ... همش سعی میکنم خوشحال باشم ولی ته ته دلم اونجا اون آخرا نمیتونم به شوهرم اعتماد کنم
نگران شروع ترم جدیدم که باز بره دانشگاه و جلوی در ورودی حلقه شو در بیاره ... میدونم نباید نگران باشم ولی نا خودآگاه میاد تو ذهنم
دیروز نگاهم افتاد به عکس عروسیمون روی دیوار ... به خودم گفتم به به چقدر خوشگل بودی ترمه داشتم لذت میبردم که یاد روز عروسی افتادم تو باغ که رفته بودیم شوهرم قلیون سفارش داد ( اونجا هم ول کن این قلیون نبود) بعد با خانوم فیلمبردامون خوش و بش میکرد .. گفتم نامرد اون روز هم دنبال دخترا بود ها ... خوب بود منم با آقا فیلمبردار بگو بخند میکردم ؟؟ طلاقم میداد ک :47:
هبچوقت به این موضوع فیلمبردار فکر نکرده بودم ... اصلا یادم نبود . چون اون زمان با این رفتارش مشکل نداشتم. ولی نمیدونم چی باعث میشه این افکار بیاد تو ذهنم و اذیتم کنه
حالا فکرای بد راجع به دوست دختراش و صحنه ای رو که یه دختر برهنه رو تو بغل همسرم دیدم و داغون شدم رو با توقف فکر از ذهنم دور میکنم ولی بعضی اتفاق ها بدون پیش زمینه قبلی میاد تو ذهنم مثل همین داستان فیلمبردار ...
از خدا میخوام خودش کمک کنه بتونم باز اعتماد کنم :47:
برام دعا کنید ته دلم اون اخرا آروم بگیره و اعتماد کنه
سلام خانم ترمه،
حضرت علی میفرمایند:
«إِنَّ لِلْقُلُوبِ إِقْبَالًا وَ إِدْبَاراً فَإِذَا أَقْبَلَتْ فَتَنَفَّلُوا وَ إِذَا أَدْبَرَتْ فَعَلَيْكُمْ بِالْفَرِيضَةِ؛ همانا دلها گاهي به معنويات روي ميآورند و گاهي رو بر ميگردانند. پس هرگاه رو آوردند پس شما به مستحبات هم بپردازيد و هر گاه رو برگرداندند به واجبات اکتفا کنيد.»
بسیاری از اوقات دل گرفتگی ها و شادی های ما از جانب خداست و تغییر اون حال و هوا هم به دست خودش و بر اساس مصلحت های خودش هست و عمل شما خیلی روی حال و هواتون اثر نداره و غایت همت و اراده عالم حضرت علی (ع) میفرمایند:خدا را به فسخ عزائم شناختم
این چشمک خدا به شماست که بگه بنده من ،من محول القلوب و الابصار هستم یاد من کن.
این هم یه بیت از هوشنگ ابتهاج که خیلی دوستش دارم تقدیم به شما:
آبی که برآسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روانست
با سلام خدمت دوستان و مدیر محترم سایت همدردی
بعد از ورود امشبم به سایت با پیغام خصوصی شما مواجه شدم که من رو ارجاع داده بودید به پست اخطاریتون و اشاره کرده بودید منظور شما از برخی دوستان ، یکیشون من بودم …
و البته بعد دیدم که پست من هم بخش مهمش حذف شده ، و از اونجاییکه اون شب که اون پست رو زدم و اول صفحه بود و هنوز هم هست ، این یعنی اینکه از پستهای صفحات قبل چیزی حذف نشده و به نظر نمیرسه سایر پستها ویرایش شده باشند ، نمیدونم! شاید من کمی حساس شدم ، چون توی این تاپیک چند پست اخری که زدم با فاصله یک دو پست بعد جنابعالی یک پست اخطاری دادید که حس کردم شاید نوک پیکانش من باشم. برای همین پستهای ده صفحه اخر این تاپیک رو مطالعه کردم تا اداب نوشتن و قانون مربوط به این تاپیک دستم بیاد ، اما پستهای زیادی دیدم که هیچ ارتباطی به حال و احوال نداشت و از بازیهای فوتبال و والیبال و منچ :biggrin:تیم ملی گرفته تا گفتگوهای چتی و محاوره ای درباره برنامه های تلویزیون بود و در غالب موارد هیچ واکنشی از سمت جنابعالی یا سایر مدیران علی الظاهر رخ نداده بود…
در هر صورت من تفکرم این بود که حال و احوال یک نفر در هر لحظه ، چیزی هست که در اون لحظه در ذهنش پررنگ هست ، مثلا یک نفرکه سر درد داره ، و توی این تاپیک عنوان میکنه این سردرد چیزی هست که در اون لحظه و روز فضای ذهنی زیادی رو اشغال کرده ، یا کسی که حالش از رفتار همسرش گرفته است و این موضوع بخش زیادی از ذهنش رو درگیر کرده ، این درگیری ذهنی میشه حال و احوال اون فرد و اون فرد مجاز هست در این تاپیک اون موضوع رو ثبت کنه و بنا به این استدلال من هم هر وقت وارد این سایت میشدم و یک موضوعی ذهنم رو درگیر کرده بود رو در اینجا ثبت میکردم که این درگیری ها عمدتا یک موضوع کلی جهان بینی یا معرفتی یا دغدغه های کلی که ذهنم رو به فکر واداشته بود ، بودند ، که من این موارد رو به پای حال و احوال خودم میزاشتم و به خودم حق میدادم اینجا بنویسم. که ظاهرا مجاز به اینکار نبودم ، با این حال خدای نکرده این کار رو به پای تخطی از قوانین سایت و بی توجهی نگذارید و به حساب هوش کم من و شاید کمی غیر شفاف بودن قوانین مربوط به این تاپیک بگذارید.
و توی تمام پستهایی که در این تاپیک زدم فقط یک پست حاشیه ای زدم که در حقیقت یک سری پیشنهاد برای ارتقا کیفیت سایت بود که اونهم متناسب با پستهای رد و بدل شده در اون صفحه تاپیک بود که بعد از پیشنهادات من نه تنها عکس العملی از سمت جنابعالی ندیدم بلکه دوباره با اخطار شما در پست بعد مواجه شدم . و البته شاید این واکنش شما بخاطر این بود که من خارج از قوانین سایت عمل کرده بودم.. نمیدونم! تصور من این بود که نقش شما توی این سایت مثل پلیس راهنمایی رانندگی هست که حرفش ارجح به قانون هست ، یعنی مثلا سر یک 4 راه که چراغ سبز هست و ماشینها حق عبور دارن ولی ممکنه پلیس وسط 4 راه بایسته و بخاطر گره ترافیکی اجازه عبور به ماشینها رو نده یا بالعکس زمانی که چراغ قرمز هست در مواقع خاص اجازه عبور ماشینها رو بده… من الان رنگ ایدیم ابی پررنگ هست ، این ارتقا کاربری بعد از مدتی از ثبت نام در این سایت لطف شما بوده و این تشخیص شما بوده که شاید نوشته های من با توجه به شناخت نسبی شما همراستا با اهداف سایت هست، نمیدونم! ولی شاید مثلا یکجاهایی مثل همون زمان که من در یکجای نامربوط و البته تعمدا و هدفدار پیشنهاداتی ارائه دادم میشد با بی تفاوتی شما همراه نشه و مثل اون پلیس راهنمایی کمی منعطفانه و البته طوری که باعث ناهنجاری در سایت نشه ، از سمت شما رفتار بشه…
بهرحال ، دلیل مطرح کردن این حرفای خاله زنکی :biggrin: گله کردن نبود ، فقط دلیل توضیح رفتارم بود که امیدوارم باعث ناراحتی شما نشده باشه.
اون پاراگراف بالا رو که مینوشتم یاد زمانی افتادم که توی این سایت ثبت نام کردم…
شخصیت من طوری هست که زمانی که مشکلی توی زندگی دارم به ندرت به اطرافیان انتقال میدم ، یعنی برای خودم افت میدونم که بخوام جلوی کسی ابراز عجز و ناله کنم و بخوام از مشکلاتم بگم برای همین همیشه اطرافیانم یک تصور اشتباه " مرفه بی درد" از من دارند… اما زمانی که توی این سایت ثبت نام کردم توی زندگیم دو سه مشکل بزرگ رخ داده بود که واقعا در توان من تحمل اونها نبود و به معنای واقعی کلمه کم اورده بودم…. طبق روال همیشه دوست نداشتم به کسی مشکلات و دردهام رو بگم ولی از طرفی نیاز به تخلیه شدن داشتم… به این سایت پناه اوردم و خواستم با نوشتن و شنیدن حرفهای دوستان کمی ارامش پیدا کنم… اما جالب اینکه هر بار که مینوشتم و میخواستم ارسال کنم ، سایت همون زمان خراب میشد و ارسال من انجام نمیشد و تمام مطالبی که نوشته بودم پاک میشد ، و من هم بی خیال تلاش مجدد در اون لحظه برای نوشتن مجدد میشدم ، خلاصه این ماجرا در چند نوبت و در چند روز مختلف اتفاق افتاد و نتونستم مطالبم رو ارسال کنم و گفتم لابد مصلحتی هست که این اتفاق نمیفته و همونطور که در دنیای واقعی مشکلاتم از دید سایرین پنهان میمونه اینجا هم حتما حکمت اینه که این مشکلات پنهان بمونه و تنها قفسه سینه ام رازدار مشکلاتم باشن….
خلاصه از اون اوج روزهای پر استرس و پرتنش فاصله میگرفتم و گرچه پیشرفت زیادی در حل مشکلات حاصل نمیشد ولی روز به روز به لطف خدا ارامش از دست رفته ام به زندگی برمیگشت… توی اون روزهای بحرانی ، خیلی زیاد با خدای مهربون درگیر بودم و ازش دلخور بودم بابت اتفاقاتی که افتاده … ازش روزی چندبار میپرسیدم که چرا مراقبم نبودی؟ چرا گذاشتی این اتفاقات بیفته و... و خلاصه مثل همه انسانهای غافل همه کاسه کوزه ها رو داشتم سر بنده خدا ، خدای مهربون ، خراب میکردم…
گذشت و گذشت ، تا روز به روز ارومتر و بهتر شدم … یک روز که حالم خوب بود ، یاد این ایه 79 سوره نسا افتادم… "هر چه از خوبی ها به تو میرسد از طرف خداست و هرچه از بدی ها به تو میرسد از جانب خود توست"
خیلی جالب بود ، وقتی حالم خوب شده بود ، نشستم منصفانه به مشکلاتی که برام حادث شده بود نگاه کردم، دیدم در اونها هرچه خیر بوده از سمت خدا بوده و هر چه در مسیر اونها شر و خرابکاری بوده مقصر فقط خودم بودم … بعد دیدم تمام زندگی ما همینه…
مثلا…
کلی دعا میکنیم که خدایا کنکور قبول بشیم و بریم دانشگاه ،خدا هم به ما مجوز ورود به دانشگاه میده و بعد که وارد دانشگاه میشیم ، میزنیم به در تنبلی و درس نخوندن ، بعد هم که یکی یکی درسها رو میفتیم و مشروط میشیم و یا یک دانش اموخته بی سواد میشیم و کار بخاطر بی سوادی ما برامون فراهم نمیشه با خدا دعوامون میشه در صورتیکه فراموش میکنیم که خدا خداییش رو کرده ما بندگیم رو نکردیم و بخاطر تنبلی اون نعمت خدا رو تضییع کردیم…..
یا دعا میکنیم خدایا برای ما کار جور بشه ، بعد که بلطف خدا کار جور میشه ، از فرصتهای به وجود اومده استفاده نمیکنیم و درنهایت با خدا درگیر میشم…
یا دعا میکنیم خدایا همسر مناسب برای ما برسون… بعد که خدا دعای ما رو اجابت میکنه و ازدواج میکنیم بخاطر بی تجربگی و بی کفایتی و غرورو… روابطمون با همسرمون شکراب میشه بعد با خدا درگیر میشیم که چرا اینجوری شد؟
یا از خدا فرزند میخوایم ، خدا هم با لطفش بچه ای به ما هدیه میده ، اما بخاطر اینکه با اصول تربیت بچه اشنا نیستیم و برای تربیتش وقت صرف نمیکنیم و…. اون ارزوی ما بلای جونمون میشه و یک فرزند ناخلف از کار درمیاد و بعد مثل همیشه با خدا قهر میکنیم و ازش طلبکار میشیم که چرا اینطور شد….
و در اکثر مشکلات ما ردپای بی تدبیری ، بی فکری ، بی کفایتی ، تنبلی و… خودمون هست و تنها اثری که نیست ، اثر خداست ، خدا اسباب خیر رو برای ما فراهم میکنه ، و اگر اون خیر به شر و گرفتاری تبدیل شد مقصر فقط خودمون هستیم…
ولی ما ادمها اینقدر لوس هستیم که انتظار داریم خدا برامون نقش یک مادرفرزند لوس کن‼ رو ایفا کنه ، مادری که برای بچه اش غذا میپزه ، سفره میندازه ، بچه اش رو روی پاش میزاره ، غذا رو با لقمه های کوچک دهان فرزندش میزاره و مراقبه که یک وقت اون لقمه ها توی حلق بچه اش نپره و… ولی سنت خدا لوس پروری نیست ، خدا ابزار تهیه غذا رو برای بنده اش فقط فراهم میکنه ، اینکه اون بنده چطور از این ابزار عرضه داشته باشه استفاده کنه یا خیر دیگه به عهده خودش هست…. با این حال خدا خداست… هر چقدر هم بنده اش بی لیاقت و بی عرضه باشه و خرابکاری کنه.. ممکنه رابطه بنده با خداش به ضخامت مو برسه… ولی خدا اجازه نمیده اون مو پاره بشه…
این مشکلات درس بزرگی برای من شد که فراموش نکنم منشا خیر در زندگیم خدای بزرگه و منشا خرابکاری ها خودم هستم… و وقتی منشا مشکلات رو شناسایی کنیم ، بهتر میشه برای رفع اونها اقدام کرد و البته باید یادمون باشه فرصتهای زندگیمون خیلی محدوده ، بنا نیست همیشه خدا به ما خیر عطا کنه ما بزنیم خرابش کنیم و دوباره خدا به ما جایگزینش رو عطا کنه… باید با تمام قوا از فرصتها و نعتمهای الهی با چنگ و دندون و با تدبیر و اندیشه حفظ و حراست کنیم و شاکرش باشیم و هروقت هم مصیبتی به ما رسید فقط و فقط خودمون رو سرزنش کنیم…
اتفاقا چند شب پیش کتابی از جان ماکسول میخوندم بخشی از این کتاب متناسب با این دوره از تجربیات زندگیم بود که گفته بود:
قانون زندگی انسانها اینطور هست که:
** در زندگی درسهایی رو خواهند اموخت
** یک درس انقدر باید تکرار شود تا یاد گرفته شود
** اگر نتوانید درسها را به اسانی یاد بگیرید انها دشوارتر خواهند شد.
** هنگامیکه عملکرد شما تغییر میکند متوجه میشوید که درس را به خوبی اموخته اید….
و این هم از خودم که بعضی از درسهای زندگی خیلی بیرحم و سختگیرانه هستند... پس همیشه باید هوشیار و اگاه رفتار کنیم.
….
بهرحال.. ببخشید زیاده از حد پرحرفی کردم..(بیچاره اون زن اینده من که با یک مرد حرف زن باید زندگی کنه... اگه اهل مطالعه قبل از ازدواج هم باشه تمام تحقیقات و اموخته هاش نقش بر اب میشه که یاد گرفته بوده که آی خانمها یادتون باشه مردها کم حرفتر از زنها هستن :311: فکر استثنائات رو نمیکرده :311: )
جناب مدیر لطفا این پست رو ویرایش نکنید:biggrin: من هم قول میدم دیگه توی این تاپیک مطلبی ننویسم تا زمانی که اداب نوشتن اینجا رو یاد بگیرم، شما هم به جاش اگه براتون زحمتی نیست اون پست قبلی من که ویرایش کردید رو کامل پاک کنید ، اخه شبیه اون شیر خالکوبی شعر مولانا شده که دیگه نه دم داره نه یال و کوپالی گرچه همون اولش هم بیشتر شبیه گربه بود تا شیر…:biggrin:
از شما و خانم فرشته مهربان هم سپاسگزارم بایت فضای اخلاق محور و معنوی که فراهم کردید .
موفق باشید.
سلام
مدتیه حالم خوبه خدایی ناکرده چشماتون که شور نیست!!!(شوخی)
از وقتی همسرمو ضربه فنی کردم حسابی روبراه شدم:58:
همسرمم انگاری بهتر شده یا شایدم چون خودم آروم شدم و کمتر رو کاراش زوم میکنم آروم میبینمش!!
امشب پسرم صداش در اومد که بابا اصلا با من بازی نمیکنی همش تو ویفری(وایبرو از قصد میگه ویفر):311:
همسرم به من گفت دلیل بیقرار بودنمون اینه دائم تو خونه نشستیم و مسافرت نمیریم واقعا هم راست میگه ها خیلی وقته مسافرت نرفتیم دلم بدجوری هوای آقا امام رضا رو کرده انشالله قسمت بشه بریم
راستی میدونید همسرم چی میگفت!!
گفت شب قبل عید فطر بریم خونه بابات اینا تا فطریه ما بیفته گردن بابات!!!:58:
در کل حالم خوبه .از دعاهای شما عزیزان ممنونم:72: