زنم داره بيچارم مى كنه ( ناسازگاری همسرم )
سلام من ٢٣ سال زنم ٢٨ سال تو دوران مثلا شيرين عقد هستيم زنم داره بازى در مياره با من مثل نوكرش رفتار كرده دليل كاراشو شما بدونين منم ميدونم هر كارى تونستم كردم براى خوشحالى و خوشبختى اون از خوشحالى خودم زدم از نوشتن مقاله هاى دانشگاهش تا خرج و مخارج كه بيشتر از توانم بود يك كلمه بهش حرف مى زنم ميگه خودت خواستى دير نشده برو مى خواستيم بعد از عيد عروسى بگيريم امشب مى گفت حالم خرابه مريضم به بهانه مريضى دو هفته هست منو دست به سر كرده نه جواب درست ميده نه مياد پيشم نه ميذاره من برم پيشش ميگه صورتمو لايه بردارى كردم نميتونم از خونه بيام بيرون دوباره لك ميشم ميگم بذار اقلا ببينمت ميگه زشت شدم تمام صورتم پوسته داده همه بهانه الكى قبلا هم يا پريود مى شد مى گفت مريضم يا سردرد وحشتناك مى شد يا دل درد و كمر درد و پا درد مى گرفت ولى مهمونى و خريد باشه انگار ردبول خورده بال در مياره ميره تا ساعت دوازده ظهر مى خوابه اندازه سر سوزن نه احترام بلده نه محبت بلده تا الان يه دستت درد نكنه به من نگفته حرف بهش مى زنم ميگه دختر زياده برو
گوشى من تو دستشه يه پيام بياد آسمونو ميدوزه به زمين گوشى خودش مهر و موم شده با رمز و مخلفات هميشه ته كيفشه ميگه بايد به من اعتماد كنى پنج سال از من بزرگتره انگار پنجاه سال از من كوچيك تره كسى حرفى بزنه قهر مى كنه ميشه دشمن خونيش احترام بزرگتر كوچيكتر حاليش نيست
از شيرين كارى هاش هرچى بگم كم گفتم كه مثلا سر كار بودم زنگ زد چنان گريه و جيغى سر داده بود كه فكر كردم كسى طوريش شده مى گفت فقط بيا مى پرسيدم چى شده؟ بگو! گفت ويلچر باباجون (بابابزرگش) نميتونم جا بدم تو صندوق عقب بيا اينجا كمك! فقط بلده ناخن بكاره هفت قلم آرايش كنه هر كى بيرون ببينه ميگه چقدر به هم مى آيين ولى كوچكترين كار شخصى سركار عليه رو دوش من آخرش يه دستت درد نكنه نمى گه
قبل عقد دوست بوديم مى گفت مهريه نمى خوام من اهل پول نيستم وقتش كه رسيد گفت حق طلاق با اموال مساوى نصف نصف حق مسكن و حق حضانت بچه و حق سفر خارج به من بدى مهريه هم ١١٠ تا سكه گفتم خب اين كه ميگى مگه مهريه نيست؟ گفت منظورم مهريه بالا بود ما رسم داريم هزارتا دو هزارتا سكه مهر مى كنيم با اون سفر خارج نتونستم كنار بيام هزار سكه مهرش كردم
امشب مى گفت من مريضم ناراحتى زنان دارم ناراحتى پوست دارم همه مفاصلم درد مى كنه ميگم بريم دكتر ميگه نه خودم ميرم بعد يه دفعه با دوستاش تور عكاسى ميذاره بره كوير! نميدونم قسم حضرت عباسو باور كنم يا دم خروسو براش توضيح دادم عزيزم حال من بايد بد بشه كه خرج عروسى بايد در بيارم اين همه برنامه ريزى كنم دوماه وقت داريم ميگه نه حالا اصرارى هم نيست بعد عيد عروسى بگيريم درحالى كه قبلش خودش و مامانش مى گفتن يا تا عيد عروسى كنين يا ديگه اسم همديگه رو نبرين لازمه قيد كنم كه خانومم وقتى باهاش دوست شدم باكره هم نبودن اما من چون عاشقش بودم چشم پوشى كردم از همه گذشته اون الان بعضى وقت دعوامون ميشه اون نامرد كه اين بلارو سرش آورد ولش كرد مى كوبه تو سرم ميگه اشتباه كردم با يه بچه هفتادى ازدواج كردم اون هنوز منو ميخواد كه دستشو گرفتم پيچوندم عصبانى شده بودم حالا ميگه تو دست بزن هم دارى حرف مى زنم منو رفرنس ميده به اون روز نحس
ديگه خسته شدم بريدم اما زنمه عاشقانه دوسش دارم و تنها چيزى كه تو دنيا دارم و خوشحالم مى كنه اونه بارها با دعوا با گريه التماس فرياد بى توجهى بهش فهموندم كه بايد اصلاح كنه خودشو ولى انگار دوسم نداره حتى اگه برم با يه دختر ديگه براش مهم نيست و چندين بار گفته اگه خيانت كنى به من فقط ميرم پشت سرم هم نگاه نمى كنم
چطور بهش بفهمونم كه دوستش دارم و بايد تغيير كنه براى زندگيمون؟ ايشون همه چيزهاى ريز و درشت براش مهمه و تو همه چيز صاحب نظر و سليقه هست الا من و زندگى مشتركش
ببخشيد سرتون هم درد آوردم دلم خيلى پره