-
چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
سلام دوستان مهربان همدردي
انگار وقتي هم همه چي آرومه و ما خوشبختم باز يه چيزي بايد باشه كه روح و ذهنمون رو عين خوره بخوره:302: هر كسي به نوعي، وقتي يه چيز خوبه يه چيز ديگه توي زندگيش مي لنگه كه نمي ذاره كاملاً احساس خوشبختي كنه. و حالا موضوع من:
من 2 سال و نيمه ازدواج كردم و 1 سال و نيم هم عقد بودم و موضوعي كه توي اين مدت مخصوصا 2 سال و نيم زندگي مشترك آزارم مي ده ارتباط بين همسرم و خانواده ام مخصوصا پدرمه. پدرم شخصيت بسيار مهربان و در عين حال حساسي داره و بدون اغراق مي گم هر كي مي بينتش و باهاش هم كلام مي شه عاشقش مي شه مخصوصا جوانها. من عاشق پدرم هستم و هميشه برايم الگو و معلم بوده. قبل از ازدواج خيلي وابسته به پدرم بودم الان كمتر شده ولي اين حس وابستگي به هم، بين تمام اعضا خانواده ما هست.
آشنايي من و همسرم از محيط دانشگاه بود ولي جوري شده بود كه قبل از صميميت بين ما و حتي مطرح شدن ازدواج، همسرم با پدرم دوست شده بود و پدرم براش خيلي قابل احترام بود.
اما در دوران كذايي نامزدي و همچنين اوايل ازدواج به خاطر مسائلي كه بيشتر رفتارهاي بي سياست و اشتباه من بود و كمي هم غدي و لجبازي همسرم و كمي هم حساسيت بيش از اندازه پدرم، روابط همسرم با پدرم كمي سرد البته با احترام و صميمت مصنوعي است كه خيلي خيلي آزارم مي ده. مخصوصا وقتي كه پدرم صادقانه قربان صدقه همسرم مي ره و دائم ازش تعريف مي كنه (البته بيشتر پشت سرش پيش من و كمتر توي رويش)
از هيچ محبتي دريغ نمي كنه تمام مناسبت ها برايمان هديه مي خره، هر وقت خانه ما مي آيد دست پر است و پيش ديگران هميشه از شوهرم تعريف مي كند ولي به خاطر حساسيت و حس وابستگي هر وقت به منزل پدر و مادرم مي رويم همه و همچنين پدرم هميشه اصرار مي كنند كمي بيشتر بمانيد، يا شب رو بمانيد، يا چرا دير به دير مي آييد، يا گلگي از اين كه هميشه وقت كمه و ما زود قصد رفتن مي كنيم. ولي همسرم از همينها ناراحت مي شه كه چرا بابات اينقدر اصرار مي كنه چرا قبول نمي كنند كه ما زندگي مستقلي داريم و ممكنه واسه خودمون برنامه داشته باشيم، نمي تونيم كه هميشه هر جور آنها مي خواهند رفتار كنيم. چرا موقعيت ما را درك نمي كنند. وقتي هم بهش مي گم كه عزيز من خوب از دوست داشتنشونه كه دوست دارند ما در كنارشان باشيم. همسرم در جواب مي گويد مگه مادر و پدر من ما رو دوست ندارند مگه دوست ندارند هميشه در كنارشون باشيم ولي هيچ وقت اصرار بي جا نمي كنند و راحتي ما رو مي خواهند.
(حالا يكي نيست به اين آقا بگه خوب رفتار همه كه مثل هم نيست. چرا از همه يه جور رفتاري رو انتظار داري:302::302:)
من قبلاً هم تو تالار به اين مشكلم اشاره كردم و دوستان نظر دادند كه همسرت حساس شده بايد حساسيتش رو نسبت به اين موضوع كم كني. بايد بگم به خدا تمام سعي ام رو كردم كه حساسيتم كم بشه و همسرم بدونه كه توي زندگي برام نفر اوله ولي پدر و مادر و برادرم تنها هستند. اكثر فاميل هاي نزديك ما شهرستان هستند و پدر و مادرم هم تقريبا با كمتر كسي ارتباط خانوادگي دارند. مخصوصا مادرم كه تمام روز و هفته و ماه و سال را خانه هست مگه جايي دعوت بشه يا دكتري بره يا خريدي بره يا ما به آنها سر بزنيم.
شما بگيد چكار كنم كه همسرم با خانواده ام مخصوصا پدرم صميمي تر و گرمتر و همدلتر بشه:316:
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
سلام عزیزم.
مشکل من با شوهرم خیلی پیچیده تر از این حرفاست...ولی یکی از مشکلات کوچولویی که با هم داشته و داریم همین بوده...من بچه آخرم و به خونوادم وابسته ام... شوهرم متوجه این وابستگی شد و من هم مقاومت کردم و نتیجه اش این شد که مجبور شدم به خاطر حفظ زندگیم با بعضی هاشون قطع رابطه کنم. و متاسفانه شوهر من به همین هم قانع نشد و با بی احترامی به همه شون کاری کرد که اگه ما هم بخواهیم باهاشون در تماس باشیم اونا دیگه نمیخوان...
درسته که رفتار دوتا مرد مثل هم نیست ولی به هر حال شوهر تو هم مرده دیگه! بهترین کار اینه که به همین وضعیت موجود قانع باشی و به هیچ وجه توقع نداشته باشی رابطه همسر و پدرت به شکل سابق برگرده ( نمیگم بر نمیگرده ! حتما درست میشه حتی بهتر از قبل هم میشه به شرطی که بسپری به زمان ) شوهر شما اگه متوجه هر تلاشی از جانب شما برای صمیمی کردن این رابطه بشه 100% مقاومت میکنه...چه با محبت بگی...چه با دعوا...چه قهر...چه استدلال مستقیم یا غیر مستقیم...اصلا و ابدا در این مورد با شوهرت کل کل نکن...اگه خونوادت دعوتتون کردن و همسرت بهانه آورد واسه نرفتن یا حتی دعوت اونا رو به هم زد و بردت خونه خونواده خودش ... با روی گشاده و بدون اینکه بهش بفهمونی ناراحتی...قبول کن و به حرفش گوش بده. میدونم خیلیییییییی سخته ! خیلییییی زوره! ولی اگه همونجا مخالفت کنی یا غر بزنی ممکنه یه لحظه تخلیه بشی...ولی پیامدش در آینده اینقدر غیر قابل جبرانه که 100 بار به خودت لعنت میفرستی که کاش خودتو کنترل کرده بودی...
به نظر من یه مدتی در این مورد شوهرت هرچیییی گفت تاییدش کن! و نذار بفهمه قلبا راضی نیستی...سعی نکن قانعش کنی اشتباه فکر میکنه حتی با محبت! این راه به ظاهر سخته غرورت و احساست شاید جریحه دار بشه ولی زودتر از اون چیزی که انتظارش رو داری شوهرت مطمئن میشه نفر اول و آخر زندگیته و خودش اصرار میکنه برین جایی که تو دوست داری.
موفق باشی.
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
گل آراي عزيز ممنون از توجه ات من هم اميدوارم مشكلات تو هر چه زودتر حل شه.
************************************************** ********************
وقتي من رفتار اشتباهي مي كنم و اشتباهم را تكرار مي كنم همسرم همان رفتار اشتباه را در يك موقعيتي در مورد من انجام مي ده و بعد كه مي بينه ناراحت شدم بهم مي گه ببين اين رفتار چقدر زشته و من اون روز چقدر اذيت شدم. ولي من هم اگه در مقابل رفتارهاي اشتباهش چنين كنم او به من مي گه كه تو داري از قصد مقابله به مثل مي كني و اگه لج كني من هم لج مي كنم اوضاع از اين بدتر مي شه و اين به قول خودش مقابله به مثل هميشه توي ذهنش مي مونه. :( و از اونجايي كه همسرم استدلال بسيار قوي داره و من توي حرف زدن و دليل آوردن به گرد پاش هم نمي رسم هيچ جوري نمي تونم منظورم را بهش بفهمونم. به قول دوستم خوبم گل آرا اگه چيزي بگم مقاومت مي كنه و اوضاع بدتر مي شه و اگه چيزي نگم توي دلم عقده مي شه دلم مي گيره و چهره ام عبوس مي شه و او باز هم از اين حالت چهره ام به شدت ناراحت و حتي عصباني مي شه كه چيه باز چي شده قيافه ات كجه:47::302:
من پدر و مارش رو خيلي دوست دارم اگه اون يك قدم براي نزديكي و مهرباني با پدر و مادرم برداره من ده قدم برمي دارم ولي وقتي سردي و يا احترام و صميميت مصنوعي مي بينم من هم ناخودآگاه نسبت به خانواده اش اون طوري مي شم و چون همسرم خيلي تيزه همين باعث بحث و دعواهاي الكي بينمون مي شه.
خواهش مي كنم:316: از دوستان با تجربه ، آقايان و خانم ها و كارشناسان (البته اگه افتخار بدن به پست ما هم سركي بزنند) راهنمايي ام كنند كه چطوري بين اين روابط مديريت كنم تا به جاي كار خرابي اوضاع را درست كنم ؟؟؟:325:
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
وقتي متنتو خوندم يه لحظه نفسم حبس شد، چون دقيقا نحوه آشنايي ات و روند ازدواج و مساله ات مشابه با مورد هاي منه! من واقعا دركت مي كنم كه حس خوبي نداشته باشي. مي دونم چقدر سخته بين پدر و همسر قرار بگيري. به نظرم بهتره نظرات كارشناسايي كه براي من كامنت گذاشتنو هم بخوني. شايد بعضي هاش بدردت خورد.
نقل قول:
نوشته اصلی توسط نادیا-7777
عزیزم میدونم تو موقعیتی قرار گرفتی که واقعا عذاب آوره ولی باید بتونی اونو کنترل و مدیریت کنی.
این مشکلات اوایل زندگی خیلیا هست.
اختلاف بین پدر مادر عروس با داماد
اختلاف بین خواهر یا برادر عروس یا داماد با طرف مقابل
اختلاف بین عروس و مادر شوهر یا خواهر شوهر و.........
باید بتونی مدیریتشون کنی.
وقتی(تنها) پیش شوهرت هستیو شوهرت داره از بابات بد میگه و انتقاد میکنه ،سکوت کن و چیزی نگو..اصلا سعی نکن از بابات طرفداری کنی و یا حتی کلمه ای بگی..بذار حساااااااابی خودشو خالی کنه.
چون فقط کافیه 1کلمه بگی تا جنگ بشه.
بعد که تو بغل هم بودین در آرامش کامل بهش بگو:
من واقعا از داشتن تو خوشحالمو احساس خوشبختی میکنم..خانوادمو دوست دارم ولی دلم نمیخواد بین تو و اونا قرار بگیرم..بدون که من همیشه همراهتم..من همسرتم..میدونم شاید بعضی جاها بابام مارو درک نمیکنه ولی بازم من عاشقتم و نمیخوام زندگی به این قشنگیمون از هم بپاشه.
تاکید کنید که باهاش خوشبختین
وقتیم (تنها) پیش باباتی و باباتون دارن از شوهرت بد میگن و انتقاد میکنن بازم چیزی نگو و بذار خودشونو خالی کنن..بعد که تموم شد آهسته و بدون هیچ جبهه گیری برو پیش بابات و با لبخند بگو:
الهی که من قربون بابی به این خوبی برم که انقدر منو دوست داره
باباجونم من عاشق شوهرم هستم و واقعا باهاش احساس خوشبختی و رفاه میکنم.
توجه داشته باش که حالت جبهه گیری و انتقاد اصلا نداشته باشی..
ممکنه اوایل بازم همون رفتار تکرار بشه ولی وقتی خانوادت ببینند واقعا با شوهرت خوشحال و خوشبختی از حساسیتشون کم میشه
نقش شما در این بین خیلی حساس و تعیین کنندست..خیلی باید صبور و آرام و محکم باشید
در يكي از پست هام خواسته بودم دوستان راهنمايي كنن منو كه چطور در خصوص جبهه گيري هاي همسرم در مقابل پدرم رفتار همدلانه داشته باشم، جوري كه نه حرمت پدرم رو زير پا بگذارم و نه همسرم احساس كنه پشتشو خالي كردم:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط sci
مه رو... ( يا همان مهرو)
سوال بسيار خوبي مطرح كرديد. و اختلاف ويژه اي رو عنوان كرديد كه مشكل بسياري از عروس خانمهاي هم سن و سال شماست... و تنها به شما اختصاص نداره و همانا هر دو نكته يعني همدلي كردن و اختلاف پدر با شوهر
واقعيت اينه كه پدر شما دقيقا مد نظرش هموني هست كه عنوان مي كنه! چون واقعا نگرانه كه شوهر شما انسان بي كفايتي باشه و نتواند دختري كه او بزرگ كرده به شيوه خوبي اداره كند... پس نگران است! اين نگراني با كوچكترين ابراز نارضايتي شما نزد مادر ( حتي وقتي بگويد به هيچ كس نمي گويم) و يا پدر و يا حتي كوچكترين گله و شكايتي بيشتر مي شود.... پس اينطور نيست كه بعضي از حرفهاي پدر شما از روي نا آگاهي باشد! دقيقا آگاهانه است و البته چون ايشون انسان احساساتي هستند احتمالا، اين حرفها بيشتر و كنترل انها سخت تر خواهد بود!
اما همدلي:
همدلي به معني تاييد كار طرف مقابل نيست
همدلي به معني همدردي نيست
همدلي به معني همراه شدن نيست
همدلي ارائه راهكار نيست
همدلي ارائه تجربه نيست
همدلي دفاع از شخصي چه شوهر و يا پدر نيست
همدلي توجيه كارهاي پدر نيست
همدلي اين نيست كه بگوييد پدرم واقعا مهربونه و تو رو دوست داره! اما زبونش تلخه، رفتارش اينطوريه، تو ناراحت نشو عزيز دلم! تو به دل نگير!! ( اين غلط ترين حرف ممكنه كه مي تونه يك فرد به همسرش بگه)
همدلي اين نيست كه كه بگيد خب تو هم اشتباه كردي...
همدلي اين نيست بگيد خب ديگه نيا اونجا...
همدلي سرزنش هيچ كسي نيست! چه اين طرف و چه طرف مقابل
همدلي داوري نيست
همدلي دفاع از خود نيست
همدلي يعني شما كمي بالاتر از احساس خودت قرار بگيري و احساس طرف مقابلت رو درك كني... فقط احساس طرف مقابلت رو درك كني! همين! نه كارش رو تاييد كني و نه بهش راهكار بدي ... نه سرزنشش كني و نه باهاش بد رفتاري كني... فقط بگي مي فهمم چه حسي داري!
در همدلي بايد چند تا كار رو انجام بديد:
1. عزت نفس خودتون رو چند لحظه اي خاموش كنيد! ( تا جيزي گفت كه پدرت فلان... جوش نياريد كه اي واي من نبايد پشت پدرم رو خالي كنم)
2. با دقت و ارتباط چشمي و حتي لمسي، ( تو چشماش نگاه كنيد و دستاش رو بگيريد، چون ارتباط چشمي در اتومبيل بر قرار نمي شه براي همين زمان رانندگي، زمان خوبي براي گفتگوهاي مهم نيست) به حرفاش گوش كنيد و حرفهاش رو براش خلاصه كنيد...
3. احساس طرف مقابل رو درك كنيد نه كارش رو يا دردش رو!
4. زياده روي نكنيد
اگر تو اين تالارها بگردي مي بيني خيلي ها مشكلاتي مشابه منو تو دارند. منم از كليت زندگيم راضي ام اما مشكل اصلي ام عدم تفاهم بين پدر و همسرمه. اوايلش خيلي خوب بودند ولي حساسيت هاي پدرم و لجبازي ها و عصبانيت هاي همسرم وضع رو خراب كرد.
نتيجه اي كه من از اين ماجراها گرفتم اينه كه بايد تمام تلاشمو بكنم كه بيخيال بشم!
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
مهرو جان واقعاً ازت ممنونم خيلي دلم مي خواست براي حل موضوع ام آقاي sci كمكم كنه و بهم راهنمايي بده چون واقعاً حرفهاي اصولي مي زنه ولي تا به حال به پستهام سر نزده و امروز بدون حضور خودش توسط شما تونستم از راهنمايي هاش استفاده كنم.
پس شما هم منو درك مي كني كه چقدر سخته آدم بين دو نفري كه براش عزيزند و خيلي دوستشون داره گير كنه. البته تفاوت مشكل من و شما در اينه كه پدر من هميشه از شوهرم تعريف مي كنه و اگه مشكلي هم داشته باشيم هميشه طرف اونو مي گيره و منو مقصر مي دونه و از هيچ مهر و محبتي دريغ نمي كنه همونطور كه گفتم توي تمام مناسبتها براي همسرم و من هديه مي گيره (خيلي بيشتر از خانواده همسرم) و تمام مناسبت ها به من و همسرم پيامك مي ده كلاً خيلي اهل دله. تنها گناهش اينه كه دوست داره بيشتر كنارشون باشيم.
نمي دونم شايد يكي از دلايل سردي بينشون اين بود كه وقتي همسرم تصميم جدي به درس خواندن گرفت (البته ما قبل از ازدواج از اهداف زندگيمون اين بود كه يك زندگي علمي داشته باشيم و هر دو جدي به ادامه تحصيل و مطالعه و درس بپردازيم ولي من بعد از ازدواج توي اين زمينه كوتاهي كردم (به هرحال دوران نامزدي بود و دلتنگي ها و خوشگذراني ها و حال و هواي خودش و اين مساله كلاً از ذهنم پريده بود) در اواسط دوران نامزدي اين موضوع به شدت همسرم را اذيت كرده بود وابستگي ها و دلتنگي هاي شديد من كه دوست داشتم همش پيش هم باشيم و او آخر هفته ها كه به ما سر مي زد پنجشنبه دير مي آمد و جمعه زودتر مي رفت كه به برنامه درسي برسه و اين مورد اعتراض من قرار گرفت و بحث و جدل ها و سكوت پدر. الان هم كه بعد از عروسي و شروع زندگي مشترك باز هفته اي يك وعده به آنها سر مي زنم و گاهي تنها و همسرم شايد 2 يا 3 هفته يك بار مرا همراهي مي كند آن هم به اين صورت كه من از زودتر به خانه پدر و مادرم مي روم و او ديرتر براي شام مي آيد و زود بر مي گرديم. و اينها مورد اعتراض پدرم قرار گرفت البته نه به صورت جدي بلكه به صورت گلگي و دلتنگي مثلا اين كه: اونقدر زمان پيش هم بودن كمه كه به فلان كار نمي رسيم يا حالا يك ساعت ديگه مي رويد چه عجله اي داريد و جملات مشابه اين..
و همين ها شد بهانه همسرم كه: تو كه به قولي كه اوا آشنايي داده بودي عمل نكردي هيچ دست و پاي مرا هم بستي. دركم نكردي. پدرت هم كه انتظار داشتم تو را متقاعد كند به هيچ عنوان دركم نكرده و نمي كند كه تلاش من براي زندگمونه. مگه من بدم مياد تفريح كنم. چرا بابات اينون متوجه نمي شه. چرا هر بار رفتيم موقع برگشت يك حرفي بوده كه با ناراحتي برگشتيم. چرا براي زندگي مستقل ما احترام قائل نيستند. چرا موقعيت منو درك نمي كنند. و چرا و چراهاي مشابه:302:
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
سلام دوست خوبم. چقدر حرفای آقای sci درست بود!
ولی من به عنوان یک خانم کاملا احساست رو درک میکنم و میفهمم چقدررررررر سخته تو اون لحظه که شوهرت شاکی میشه از کسی که نیتش کاملا خیره و قصد ناراحت کردن شما رو نداره ! و این شوهرته که اشتباه برداشت کرده وناراحته...بخوای خودت رو کنترل کنی و حرفی نزنی و به قول همسرت قیافه ات کج نشه...! خیلی سخته... احتیاج به تمرین خیلی زیادی داره...من تو دو سال زندگی مشترک با تمرین فقط تونستم در این جور مواقع از خونوادم دفاع نکنم! و این اواخر یاد گرفتم که تو چهره ام هم چیزی نمودار نشه !!! ولی با تلاش فراوان 2 روز به روی خودم نمی آوردم اما چون تو دلم مونده بود...سر یه موضوع دیگه قلمبه میشد...
البته موضوع من فرق میکنه چون شما 100 قدم جلوتر از مایید و با هم حرف میزنید...از دیدگاه شوهر من حرف زدن یعنی حرف مطلوب و خوشایند زدن...تحمل کوچکترین اظهار نظری که شبیه نظر خودش نباشه رو نداره... در ثانی من خودم با تجربه به این نتبجه رسیدم و تو این 2 سال هیچکی نبود بگه راه صحیح برخورد چیه...
شما 2 تا امتیاز مثبت داری... یکی اینکه با همسرت میتونی حرف بزنی...!!! واقعا قدر اینو بدون.
دوم اینکه خیلیا دارن یه راهنمایی مشابه میکنن...پس قطعا تنها راه و بهترین راه همینه...خیلی تمرین کن و همیشه این جمله من یادت باشه: تو اون لحظه که با 2 تا جمله یا قیافه ناراحت همسرت رو متوجه ناراحتیت میکنی همون لحظه آروم میشی و ته دلت راضی هستی که آآآآخییییش فهمید من ناراحتم...ولی تبعات بدی داره که اصلا به آرامش لحظه ایت نمی ارزه...ولی با یه ذره تمرین اگه خودتو کنترل کنی و عکس العمل مناسب رو نشون بدی هرچند سخت باشه برات...نتیجه خیلی خوبی میگیری...
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
گل آراي عزيز باز هم از توجه و راهنمايي ات ممنون. :72: ما با هم راجع به مشكلاتمون صحبت مي كنيم ولي برخي مواقع در انتها يا به نتيجه اي نمي رسيم و دعوامون ميشه و يا ايشان بنده را مجاب مي كنند (حتي اگه قانع هم نشم اگه بخوام از دعوا جلوگيري بشه حرفش را قبول مي كنم) اتفاقاً يكي از مشكلاتم هم اينه كه از نظر سخن وري توي يك سطح نيستيم. وقتي من موضوع و مشكلي را براي كسي تعريف مي كنم يا پيش خودم تجزيه و تحليل مي كنم به نظر خودم و ديگران حق با منه و حرفم درسته ولي وقتي با هم صحبت مي كنيم به هزار و يك دليل حرفم رو قبول نمي كنه و شايد هم نمي فهمه.
مهرو جان ميشه آدرس پستت را برام بذاري تا بيشتر از راهنماي هايي كه بهت شده استفاده كنم؟
راهنمايي هايي كه تا حالا بهم شده اينه كه صبر صبر صبر و بي اعتنايي
ولي استدلال من توي روابط در زندگي اينه كه : آخه مگه چقدر عمر مي كنيم كه ارزش داشته باشه حتي 1 روزش رو توي دلخوري و قهر و سردي سپري كنيم. چون خودم همچين آدمي ام از كسي هم دلم بگيره زود مي گم و طاقت قهرها رو ندارم از اين موضوع رنج مي كشم. البته مي دونم خدا رو شكر قطع رابطه يا قهري در كار نيست. براي همين قبل از وقوع حادثه كمك خواستم تا به اينجا ها نكشه. واقعاً مي خواهم بدونم بجز صبر و بي خيالي چه سياست زنانه اي بايد بكار ببرم تا باعث بهبود روابط بشه. :303::325:
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
پست 1
پست 2
پست 3
دوست من بهترين سياست زنانه اينه كه جوري رفتار كني كه همسرت متوجه حساسيت تو روي موضوع نشه. خودش كم كم بيخيال مي شه .بهت قول ميدم!
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
نقل قول:
نوشته اصلی توسط negar_ba
راهنمايي هايي كه تا حالا بهم شده اينه كه صبر صبر صبر و بي اعتنايي
ولي استدلال من توي روابط در زندگي اينه كه : آخه مگه چقدر عمر مي كنيم كه ارزش داشته باشه حتي 1 روزش رو توي دلخوري و قهر و سردي سپري كنيم. چون خودم همچين آدمي ام از كسي هم دلم بگيره زود مي گم و طاقت قهرها رو ندارم از اين موضوع رنج مي كشم. البته مي دونم خدا رو شكر قطع رابطه يا قهري در كار نيست. براي همين قبل از وقوع حادثه كمك خواستم تا به اينجا ها نكشه. واقعاً مي خواهم بدونم بجز صبر و بي خيالي چه سياست زنانه اي بايد بكار ببرم تا باعث بهبود روابط بشه. :303::325:
نگار جان خودت اينجوري ميگي بعد منو دعوا ميكني كه صبر كن!!!!!!!!!!!1
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
هاجس جان من نگفتم صبر ندارم يا صبر بده. مي دونم صبر حلال همه مشكلاته. از اين نقل قولي كه از من آوردي بيشترين منظور و تاكيدم روي سياستهاي زنانه و مديريت [color=#006400]روابطي است كه تقريبا ميشه گفت من به طور مستقيم دو سر يك رابطه نيستم. عامل غير مستقيم در اين رابطه دو نفره هستم. صبر در كنار تدبير كارآمده.
باز هم از اين كه به پستم توجه كردي ممنون:72:
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
یه دوستی دارم که یه روز که نصیحتم میکرد از یکی نقل قول جالبی کرد که میذارم بخونی حال و هوات عوض بشه و شاید معنی سیاست زنانه رو لمس کنی...:311:
میگفت وقتی زن و شوهر سرموضوعی که کاملا کاملا کاملا حق با خانومه دعواشون میشه یه میدون جنگ درست میشه اولش خانومه میخواد ثابت کنه که برنده است و حق با اونه و معتقده که win-lose یعنی من که زنم میبرم و تو که مردی بازنده ای:227:
یکم که میگذره میبینه مرد کوتاه نمیاد ...میگه: win-win یعنی بحث رو به جایی میکشونه که حق با هر دو طرف باشه...:305:
بازم آقا کوتاه نمیاد و خانوم به این نتیجه میرسه که بهتره بگه حق با هیچکی نیست و اگه اشتباهی هم هست از هر دو طرفه و میگه: lose-lose تا شاید بحث و دعوا تموم شه !!!! :316:
و میبینه نه !!!!!!!!! یه چیزی هم بدهکار شده و هیچ رقمه آقا کوتاه نمیاد و اونوقته که میپذیره lose-win !!!!
:161:
و بعد خانوم بیچاره به این نتیجه میرسه که الکی انرژی گذاشته و باید از همون اول چه مقصر بوده چه نبوده lose-win رو قبول میکرده و میگفته سرورم حق با شماست!!!!!!!!!
اسم این سیاست زنانه است:311:
که در عمل از کار تو معدن هم سخت تره که بخوای حرفی رو که میدونی زوره و اشتباهه قبول کنی...تا حساسیت طرف کم بشه
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
:311::311::311:
دقيقا زدي تو هدف. :311::311::311:
البته اين بر مي گرده به ذات مردها و حس قدرتمنديشون كه اغلب و اكثرشون نمي تونند پذيرش بازنده بودند را داشته باشند و هميشه بايد برنده بيرون بيايند... بگذريم از شوخي بي انصافيه اگه بگيم همه ي مردها و هميشه اينطوري اند. از 100 تا مرد 1 يا 2 مرد شايد از 100مورد 1 يا 2 مردش را بپذيرند:311:
شايد باورتون نشه آخر هفته كه مي شه توي دلم يك دلهره و غصه اي مي افته از اين كه اين هفته مي رويم خونه پدر و مادر يا نه يا باز بايد تنها بروم. يا اين كه اين هفته از پدر و مادرم دعوت كنم پيش ما بيايند يا نه. از اون جايي كه اينجور برنامه هاي زندگي ما دقيقه 90 هست. اگه زودتر از آخر هفته راجع بهش صحبت كنم همسرم مي گه فعلا چند روز مونده بزار ببينيم چي پيش مياد. يا مي گه من چه بدونم آخر هفته چي پيش مياد. اوايل خيلي سر اين آخر هفته بحثمون مي شد ولي الان نزديك آخر هفته فقط خودخوري مي كنم و همش توي ذهنم مي گردم ببينم چكار كنم و انتظاري كه چي پيش مياد:302:
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
درسته موضوعی که تعریف کردم شوخی بود...ولی در عمل همینه. اما به این معنی نیست که تا آخر عمر قرار باشه تو lose باشی...برنده واقعی تویی بذار شوهرت فکر کنه اون برنده است...یه سمیناری گوش میدادم که سخنران پرسید یه زن در مقابل هر حرف درست و غلط شوهرش تسلیم میشه چرا؟ حضار گفتن چون عاشق شوهرشه...
گفت: در مقابل هر رفتار غلط و توهینی هم عصبی نمیشه و رفتارش رو کنترل میکنه چرا؟ گفتن: دیگه خیلی فداکاره خیلی باگذشته شوهرش رو حتما میپرسته...خوش به حال شوهرش...
گفت: حتی شرایط به نا حق و غیر قابل تحمل رو هم که هیچ انسانی تحمل نمیکنه...تحمل میکنه...چرا؟
دیگه داد حضار در اومد و گفتن اون زن موجود وابسته ایه و شخصیت نداره !!!!!! این که دوست داشتن نیست...حماقته!!!
سخنران جواب داد نه...اون زن هدفی رو تو زندگیش دنبال میکنه که ارزشش خیلییییی بیشتر از اینه که در ظاهر برنده باشه...و به اون هدف میرسه...
دوست خوبم...این جنگ نرم اسمش سیاسته ولی اینکه بخوای به کارش ببری یا نه بستگی داره به دو چیز یکی ظرفیت و توان تو برای تحمل سختی ها. یکی هم ظرفیت و توان شوهرت برای اعمال کردن انواع و اقسام فشار!!!
مثلا خود من اگه بخوام به زندگی مشترکم ادامه بدم شوهری دارم که انوااااع سختی ها رو اعمال میکنه علاوه بر اینکه باید دنبال درمان هم باشم و به توانایی خودم هنوز شک دارم...
اما همینکه همسرت ظرفیت بحث کردن رو داره یعنی انسان منطقی هست و اونکه دلش میخواد شما مجاب بشی برمیگرده به غرور مردونه اش! اینجاسست که باید حس برنده بودنش رو ارضا کنی و حق رو به اون بدی....وقتی حساسیتش به این موضوع کم شد میبینی که خودش پذیرفته کارش اشتباه بوده بدون اینکه نیاز باشه تو قانعش کنی...
من پیشنهاد میدم واسه اینکه این موضوع نره رو اعصابت تو ذهنت به خودت یه بازه زمانی بده...مثلا بگو من به خودم 5 تا آخر هفته زمان میدم...و فکر میکنم خونوادم 5 هفته رفتن کیش! و واقعا تو این 5 هفته فکر کن رفتن کیش...نه حرفی ازشون بزن نه فکر دعوت کردن باش انگار نه انگار ... اگه بعد از این 5 هفته برگشتن و شوهر من تغییری نکرده بود...من دنبال یه راهکار جدید میگردم...
بهت قول میدم سر 3 هفته شوهرت میگه پاشو بریم خونتون....
واسه این میگم که اینجوری ذهنت انگار منتظره نتیجه گیری بعد از 5 هفته است در نتیجه بهت اجازه نمیده به آخر هفته فکر کنی چون مطمئنت کرده که تا 5 هفته خبری از اونا نیست !!!!
و ناخودآگاه این گذر زمان شرایط رو تغییر میده
به شرط اینکه واقعا فکر کنی رفتن کیش!!!
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
گل آرا جان حرفت درسته ولي با انتظار پدر و مادرم چكار كنم؟ واقعاً توي چشاشون اين انتظار رو مي بينم كه براي ديدن ما لحظه شماري مي كنند:302:
واقعاً از توجهي كه به موضوع من داري و زماني كه صرف مي كني كمال تشكر را دارم.:72:
دوستان چه طوري مي شه اين پست را انتقال داد به قسمت ساير مشكلات. احساس مي كنم موضوعي كه مطرح كردم كمي ربطش به قسمت درگيري زن و شوهرها، كمه. من اينجا مطرح كردم چون ديده بودم كارشناسها بيشتر به اين قسمت ميان سر مي زنند ولي الان ديدم همه رفتن قسمت ساير مشكلات جمع شدند:302:
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
میفهمم چی میگی دوستم... ولی تو این بازه ای که میگم واسه خودت بذاری حتی اگه پدر مادرت انتظاری هم داشته باشن تو 4-5 هفته نظرشون راجع به شما و همسرت تغییری نمیکنه فقط یه ذره دلخور و دلتنگ میشن و این سر نزدن رو میذارن به حساب گرفتاری شما...ولی اگه به خاطر اینکه احساسات اونا جریحه دار نشه بخوای اصراری کنی و همسرت رو حساس کنی ممکنه همسرت برخورد بدی کنه یا حتی نذاره خودت هم بری اونجا ... اونوقت پدر مادرت دیگه به حساب گرفتاری نمیذارن...یه تصور بدی از همسرت تو ذهنشون شکل میگیره که سخت میشه جبرانش کرد:305:
در ثانی خیلی بد هم نیست که خونوادت درکت کنن که حالا که ازدواج کردی اولویت زندگیت همسرته و با رضایت اون میای و میری...به این فکر کن که با این همه علاقه و وابستگی که بهت دارن اگه یه نی نی هم بیاری که دیگه هیچی!!!
حساسیت همسرت 10 برابر میشه که حق هم داره...پس بهتر نیست از الان خیلی بهت وابسته نشن و یه جورایی شما رو از خودشون جدا بدونن؟
میدونی عزیزم... یکی از مشکلات همسرم با من این بود ... اینکه من به خواسته های خنوادم بیشتر توجه داشتم تا شوهرم. ولی چون همسر من آدم فوق العاده وابسته و عاطفی بود و انتظار داشت نفر اول و آخر زندگی من باشه عکس العملش به این موضوع از همون بار اولی که مطرح شد در حد انفجار بود...
من مطمئنم همسر شما چنین انتظاری از شما نداره و برخوردش به این تندی نیست... ولی بهتر نیست حالا که واکنش ملایمی داره شما با رفتارت سعی کنی همین برخورد ملایم ایشون رو تا آخر زندگی واسه خودت حفظ کنی؟
دلیل اینکه من زیاد به تاپیک شما سر میزنم همینه! اصلا دوست ندارم کسی به روزهای من گرفتار بشه...
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
گل آرا جان ممنون از راهنمايي هات. من هم در جريان مشكلاتي كه مطرح كردي هستم. اميدوارم رفتار همسرت با شما بهتر بشه و مشكلاتت روز به روز كمتر بشه.:72:
وقتي ميام با اين موضوع كنار بيام ولي مي بينم كه همسرم با اين كه پدر و مادرش توي شهر ديگه هستند ولي مي گه يك بار مي رويم خونه پدر و مادر تو و يك بار خونه پدر و مادر من.:161: (نمي تونم بهش بفهمونم كه خوب اينها راه نزديكند و اونها راه دور. آيا نبايد تفاوتي بينشون باشه؟!):33:
خوب حالا چه طوري شخصيت پدر و همسرم رو تو چشم همديگه بزرگ كنم؟ چه طوري اعتمادشونو بهم جلب كنم؟ چطوري حسن نيتشون رو به هم ثابت كنم؟ :325:
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
زمان و اعلام بی طرفی...
یه تجربه از زندگی خودم دارم...من برخورد شوهرم با خواهرم رو میدیدم...خوب بود. ولی چون خواهرم با ازدواج ما مخالف بود من دوست داشتم شوهرم خیلیییییی بهتر برخورد کنه که خواهرم بفهمه اشتباه میکرده! واسه همین مدام از خواهرم پیش شوهرم تعریف میکردم...از خوبیاش میگفتم...که اینجوری ترغیبش کنم که بیشتر احترام بذاره و به قول شما تو چشمش بزرگ بشه...و شوهرم رو الکی حساس کرده بودم...از خواهرم بت ساخته بودم و حتی کارهای اشتباهش هم توجیه میکردم. نتیجه اش این شد که با هم درگیر شدن و حرمتها از بین رفت...ولی یه خواهر دیگه ام که اون حتی شدیدتر مخالف بود! ولی چون از ما دور بود زیاد رفت وآمد نداشتیم هیچ وقت تو زندگی ما نبود ولی همون 10 باری که رو به رو شدیم همسر من چنان با شخصیت و بزرگوارانه و با شکوه باهاشون برخورد میکرد که من با خودم میگفتم چرا با این یکی خواهرم اینجوری نیست؟
بعد که دقت کردم دیدم با این هم از روز اول همین بود من خرابش کردم...
میخوام بهت بگم در درجه اول به شعور و آگاهی و مردونگی شوهرت اعتماد کن به دیدگاهش اعتماد کن. مطمئن باش اینقدری رشد کرده که خودش تشخیص بده با پدرت چه رفتاری داشته باشه و لزومی نداره شما نگران این باشی که آدمها رو چه جوری تو نظر هم بالا پایین ببری...
میخوام بگم پرچم سفید رو دربیار و اعلام بی طرفی کن و منتظر باش تا زمان همه چیزو درست کنه ... البته تو قلبت....ظاهرا حق رو به همسرت بده و مطمئنش کن که درکش میکنی و اصراری نداری کاری رو انجام بدی یا جایی برین که اون ناراضیه...و یادت باشه حتما به زبون بیاری...
مردها خودشون اهل عمل اند ولی نوبت به خودشون که میرسه سرتاپا میشن گووووش...و اگه ته قلبت براشون بمیری هم از رفتارت نمیفهمن باید حتما بگی دوستت دارم! تا بفهمن چه خبره...
پس بهش بگو واسه من اهمیتی نداره آخرهفته چه برنامه ای داشته باشیم...کاری رو انجام میدیم که تو دوست داری...سعی کن از ته دلت بگی نه اینکه بگی اما قیافه ات گره خورده باشه گرچه میدونم سخته:311:
راجع به اون مشکلی هم که گفتی که خونواده ایشون دورن و باید کمتر برین و ....عزیزم زمان زمان زمان ...بازم مثال عینی میزنم. یه خانومی دختر اول خونواده بود و بعد از ازدواج طبقه بالای مامانش اینا زندگی کردن با خونواده شاد و پرجمعیتش!
خونواده شوهرش یه شهر دیگه با یه ساعت فاصله...آقا داماد تا چند سال بعد از ازدواج هر آخر هفته 2 روز کامل زن و بچه اش رو میبرد خونه پدریش...در حالیکه هردو شاغل بودن و خانم طفلی فقط یه آخرهفته وقت داشت با خونوادش برن جایی.
حرف آقا هم حسابی بود! میگفت 5 روز پیش ایناییم 2 روز هم پیش اونا باشیم!!! این روند چند سال ادامه داشت و خانم حرفی نمیزد و حساسیتی نداشت. تا اینکه آقا خودش خسته شد و حالا باید آخرهفته ها اونم ماهی یه بار التماسش کنن که بره و جالبه که میگه ما که تازه اونجا بودیم...
عزیزم هر مردی اگه 50 سالش هم باشه کودک درونش یه پسر بچه تخس لجبازه...دیدی به بچه میگی به بخاری دست نزن جیزه...میره میچسبه به بخاری؟ مردها هم کافیه به یه چیزی حساس بشن دقیقا کاری رو میکنن که شما نخواسته بودی!!! لج میکنن...
هر جوری میتونی حساس نباش و صبر کن ... زمان همه چی رو حل میکنه
پرسیدی نباید فرقی بین رفت و آمد با خونواده ها باشه؟
چرا...به نظر من اینکه شما بیشتر به خونوادت سر بزنی طبیعی تره چون اولا نزدیکن ثانیا شما خانومی و وابسته تر.
ولی عزیزم صبررر کن!!!!
تو نمیتونی با دلیل و منطق آوردن یا اظهار ناراحتی از رفتن به خونه پدر شوهر یا حتی با مظلوم نمایی واسه شوهرت یا با محبت به شوهرت حالی کردن...این موضوع رو به همسرت بقبولونی...
این جمله شوهرت اوج حساسیتش رو نشون میده. تنها راه کم کردن این حساسیت اینه که بگی احساست رو درک میکنم این حق توئه که بهشون سر بزنیم...چشم...باور کن فقط همینو میخواد بشنوه. نترس! این واسش عادت نمیشه که تا آخر عمر مجبور باشی عدالت رو اینجوری رعایت کنی! این عقیده شوهرت نیست! یه حساسیت گذراست که از بین میره.
اون بنده خدا که حتی بهت میگه : خودت تنهایی برو بهشون سر بزن!
خوبه وسط هفته بذاره بره شهرستان اونم تنها و بگه چطور تو تنها میری من نرم؟؟؟؟ باور کن حساسترش کنی به اینجا هم میرسه ها...
پس خودت با دستهای خودت خرابش نکن.
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
دوستان کمک کنید. :302: امشب باز حالم خیلی بده:302:
وقتی پستم را ایجاد کردم و موضوع را مطرح کردم می خواستم قبل از این که باز مشکلی و دلخوری پیش بیاد راه حلی برای بهبود روابط پیدا کنم ولی امشب باز یه حرف دیگه، یه دلگیری ودلخوری دیگه.:302:
امشب مثل هر شب (هر شب ما با پدر و مادرامون مکالمه تلفنی داریم)تلفنی اول با پدر و مادر همسرم بعد با پدر و مادر من صحبت کردیم موقع حرف زدن با خانواده من هر سه شون (پدر و مادر و برادر) بهم گفتن امشب پاشین بیاین پیش هم باشیم من هم طبق قرار قبلی که با خواهر شوهرم اینا داشتیم گفتم فردا برنامه داریم. پدرم گفت خوب فردا شب بیایند.
گفتم: باباجان جمعه میایم (طبق گفته شوهرم) جمعه صبح تا بیاید دیر میشه غروب هم زود می رید خوب از شب بیایند. گفتم باباجون می دونی که آقامون شب جای دیگه خوابش نمی بره. بابام هم که دلتنگی و خواهش توی صداش موج می زد گفت خوب حالا یک شب بد بخوابه. یا نخوابه فرداش که جمعه است می خوابه . اداره نیست که اذیت بشه.
گفتم : پدر من جمعه میایم دیگه زود میایم. پدرم دیگه نامید گفت خیلی خوب هرجور راحتین. با مامان وبرادرم هم که صحبت کردم همین خواسته را داشتند. توی صداشون دلتنگی و حوصله سر رفتن و انتظار دیدن ما موج می زد. بعد با همسرم صحبت کردند و ظاهرا پدر موقع صحبت در جواب چه خبر همسر گفته ای از دست روزگار یا اگه روزگار بذاره خوبیم یا چیزی مشابه که دقیقا متوجه نشدم.
این حرف همانا و شکست دل چینی همسر همانا. اول بهم چیزی نگفت تا این که من هم از همه جا بیخبر حدود یک ساعت بعد با صلوات و دعا و آیت الکرسی دل به دریا زدم و رفتم کنارش نشستم و با محبت بغلش کردم و با لوس کردن خودم گفتم: یک چیزی بگم؟ گفت: بگو. گفتم: می شه خواهش کنم اگه اگه اگه فردا غروب زود خانه آمدیم و اگه حال داشتی و خسته نبودی و حسش بود از شب بریم خونه مامان اینا. آخه راستش هر سه تاشون هم از صداشون و خواستنهاشون معلوم بود که دلتنگمونند و خیلی دلشون می خواد ما از شب بریم پیششون. مثل وقتهایی که تو با مامان (مادر ایشان) صحبت می کنی و میگی از صداش معلومه که خیلی دلش می خواستم بریم پیشش و دلتنگ بود.
بهم گفت: بهت نگفته بودم کاش قبل از تلفن بهت می گفتم. دیدی که هنوز با خواهرم اینا حتمی نکرده بودم توی ذهنم بود اگه حاشو داشتم و بدنم میزون بود (از ظهر کمی احساس سرماخوردگی داشت) بریم خانه شما شب بمونیم و برنامه با خواهرم اینا بمونه جمعه ولی با بابات که حرف زدم خیلی دلم شکست، به من میگه امان از دست روزگار تلخ. (اونقدر هیجانزده و عصبی بود که خودش هم نمی دونست دقیقا بابا چی گفته.) مگه من روزگار آنها رو تلخ کردم. مگه من باهاشون چکار دارم. مگه من در مقابل اونا کوتاهی میکنم. مگه تونستم بیام و نیومدم سر بزنم. مگه اگه نیومدم رفتم دنبال یللی تللی. مگه هر وقت هم نتونستم بیام تو رو نفرستادم بری بهشون سر بزنی.پس چی می گن. مگه مامان و بابای من دلتنگ نمیشند. هر دو ماه یکبار می روم بهشون سر میزنم (البته یک موقع هایی هم یک ماه یکبار) اینقدر اذیتم نمی کنند. این چه جور دوست داشنیه که اذیتم می کنند. آقا من اصلا نمی خوام منو دوست داشته باشند. چرا همش طعنه می زنند. پدرم دراومد تا بفهمونم که اگه نمیام برا خاطر زندگیمون دارم تلاش می کنم و درس می خونم. چرا خز 5شنبه و جمعه باید استرس داشته باشم. مگه من واسه خودم برنامه ندارم. مگه ما نمی تونیم اختیار آخر هفته مان را داشته باشیم. شاید من دلم بخواد شب جمعه با زنم تنها باشم (با عرض معذرت) اینها اینو نمی فهمند و ...................
همین طور یک بند می گفت و اجازه نمی داد چیزی بگم. من هم سعی می کردم با روشی که گفته شد وقت باهاش همدلی کنم بدون طرفداری از کسی. گفتم: عزیزم به خدا درکت می کنم. می فهمم چه حسی داری و ناراحتی. ولی همین طوری یک بند می گفت آخرش هم گفت نمی خوام چیزی بگی می دوونم این سناریوی همیشگیه بعدش هم دعوامون در میاد و گند زده میشه به آخر هفته مان. به ما نیومد یک روز تعطیل با دلخوشی خونه باشیم. هر چند که گند زده شد به اعصاب من تا شب دلچرکین شدم و حالم گرفته ست.
گفتم: اگه اجازه می دی چیزی بگم. باور کن نه می خوام دنبال مقصر بگردم و نه کار کسی رو توجیه کنم. با درست و غلط رفتارها هم کاری ندارم.فقط حرف من اینه عزیز من قبول داری که آدمها متفاوتند. برخوردشون، رفتارشون، حرف زدنشون، نوع تحلیلشون، دلتنگی شون و... نمیشه از همه یک انتظار داشت مثلا نمیشه انتظار داشت همون رفتاری که مامان تو داره بابای من یا هر کس دیگه داشته باشه. باز هم می گم با درست و غلط رفتارها کاری ندارم.
دوما عزیز دلم ما با این موضع به نظر من سه راه برخورد داریم. یا باید بابامو عوض کنیم و رفتارشو تغییر بدیم که توی این سن و سال بعیده آدم توی تربیت بچه اش هم نمی تونه تمام و کمال اونی که می خواد رو اعمال کنه چه برسه روی دیگران . ما که نمی تونیم رفتار پدر و مادرامونو عوض کنیم.
یا اگه غریبه و فامیل دور بود که می گفتیم آقا اصلا رفت و آمد قطع. کلاً میذاریم کنار. خوب اینم که نمیشه اونا پدر و مادرم هستند.
یا اینکه حالا که به قول خودت موضوع بارها تکرار شده و تا آخر عمر هم تکرار میشه، برای این که خودت راحت باشی و اذیت نشی بهتر نیست بیخیال باشی و از این گوش بشنوی و از اون گوش در کنی.
همسر در جواب گفت: مورد دومت که چرته، مورد اولت هم که شدنی نیست. مورد آخرت هم که در توان من نیست من نمی تونم بی تفاوت باشم. چون برام مهمه.آدمی که طرفش براش مهم نباشه بی خیال می شه. این وسط تقصیر من چیه که باید عذاب بکشم.
و دوباره شروع کرد که چرا بابات قبل از این که چیزی بگه فکر نمی کنه چرا منو نمی شناسه که اینطوری با طعنه و کنایه حرف می زنه و روز ما رو خراب می کنه. می دونم دیگه اگه هم بهش بگم زیر بار نمی ره و میگه من منظوری نداشتم. ببخشید مگه من خرم نمی فهمم طعنه می زنه.و با حرفش ناراحتم میکنه.
باز گفتم: عزیزم به خدا نراحتت رو درک می کنم و خودمو میذارم جای تو وحست رو می فهمم.
گفت: اِ واقعا ... خودت را بذار جای من. اصلاً یک ماه جا به جا. جای من باش ببین خوبه. گفتم: باشه یک ماه تو خودت را جای من بذار تا ببینی منم چقدر اذیت میشم. من هم خودم را جای تو می ذارم.
گفت: من نمی تونم خودم رو جات بذارم تواول این یک ماه خودت را جای من بذار. باشه ماه دیگه من خودم را جای تو میذارم. (با لجبازی تمام)
اینم از ماجرای امشب من . بخشید طولانی شد خواستم ماجرا را دقیق بگم تا راهنمایی ام کنید.:302:
تو رو خدا دوستای همرازم. مشاوران عزیز کارشناسان محترم. جناب sci تو رو خدا جواب بدید کمک کنید راهنمایی کنید. بگید چه کار کنم. آقای sci دیدم که چه با صبوری و منطق مثل یک مسئله ریاضی موضوعات مطرح شده را حلاجی می کنید. تو رو خدا به من هم جواب دهید.
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
خیلی ناراحت شدم.
من کارشناس نیستم نگارجان. ولی به عنوان یه شخص ثالث که داره از بیرون به ماجرا نگاه میکنه نظرمو میگم.
فقط امیدوارم ناراحت نشی.
به نظر من حق با همسرته عزیزم.
خونوادت هم حق دارن چون تا حالا عروس و داماد نداشتن و یه جورایی نمیخوان قبول کنن شما رفتی سر خونه زندگیت و زندگیت جدا و مستقله ولی حق با همسرته...
عزیزم باخونوادت صحبت کن. من مطمئنم اگه همینجور پیش بره همسرت با عصبانیت ازت میخواد باهاشون حرف بزنی و بگی انتظارشون زیاده...اون موقع میمونی تو معذورات و همسرت اشتباه برداشت میکنه و بدتر میشه...
میدونم با شنیدن لحن دلتنگشون احساساتی میشی ولی همسرت حق داره بعد از یک هفته پر هیاهو و پر تنش یه آخر هفته دلخواه رو با خانومش داشته باشه نه اینکه حس کنه مجبوره کاری رو انجام بده...
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
سلام.
گل آرا جون براي دو چيز ازت ممنونم.
اول اين كه با صبر و حوصله مطالبم رو مي خوني و مثل يك دوست دلسوز براي حل مشكلم زمان مي گذاري و راهمايي ام مي كني:46::72:
دوم براي اين كه دمت گرم حداقل شما به پست ما سر مي زني و پيگير موضوع هستي. :72: وگرنه پستمون خالي مي موند. اخه جز شما، هيچ كس ديگه ما رو قابل نمي دونه يكمي هم فكري بهمون بده:47:
و اما يك خبر خوب.
راسته كه مي گن گر صبر كني ز غوره حلوا سازي. ولي متاسفانه ماها صبرمون خيلي كمه. من خودم شخصا وقتي جر و بحثي و موردي و موضوعي برام پيش مياد واقعاً كنترلم رو از دست مي دم و فكر مي كنم دنيا داره به آخر مي رسه. و اعصابم به قدري بهم مي ريزه كه اوضاع رو خرابتر مي كنم.
موضوعي كه شب چهار شنبه برام پيش اومد. تا جايي كه تونستم سعي كردم آروم باشم و فقط همدلي كنم كه جناب همسر هم از فرصت استفاده كرده بود و تخته گاز مي روند و يك نفس حرف مي زد. سعي كردم به روي خودم نياورم و آرامش را توي فضاي متشنج خانه بياورم.
اما فردا صبحش (يعني پنجشنبه) از اول صبح با خودم توهم زده بودم كه جناب همسر براي سورپرايز من حتماً شب يكهو بهم مي گه پاشو لباس بپوش بريم خونه مادرت اينا. (قبلاً هم پيش آمده بود اينجوري براي جايي رفتن سورپرايزم كنه و دقيقه 90 بهم بگه بريم) خلاصه ما تو فضا و سرخوش از اين كه شب همه چي تموم مي شه. و همسر قبول مي كنه تا دلم من و خانواده ام نشكنه. منم با اين خيالات از صبح همه اش بهش محبت مي كردم. هر چي مي گفت مي گفتم چشم و خلاصه همه چي خوب بود. هر چي هم به آخر شب مي رسيديم از استرس، تپش قلبم زيادتر مي شد و دستام يخ مي زد. بالاخره ساعت 7 شب خواهر شوهر زنگيد و ما رو به صرف آش به خانه شان دعوت كرد. همسر هم اول گفت بزار ببينم چي مي شه. اگه اومدني شديم خبر مي دم. منم با شنيدن از حفرش از خوشحالي توي پوستم نمي گنجيدم توي توهم اين كه همسر مي خواد منو ببره خونه پدر و مادرم و براي همينه كه به خواهرش قول نداده ولي اي دل غافل نيم ساعت بعد گفت پاشو حاضر شو برويم آش بخوريم. منم انگار آب سرد ريخته باشند روم. گفتم: بعدش چكار كنيم؟ گفت: خوب برميگرديم خانه. گفتم: خوب بعدش چي؟ گفت: اگه منظورت تهران رفتنه (خانه پدر و مادرم تهرانه) گفتم كه فردا صبح.
:97::302::97::301:
از عصبانيت داشتم ديوانه مي شدم. خيلي ناراحت و مثل يك بره اي كه مورد ظلم واقع شده با افسردگي حاد رفتم حاضر شدم تا برويم آش خورون.
بعد از برگشت لام تا كام باهاش حرف نزدم . ساكت و ناراحت سرم گرم كارم بود كه آقا صبرش سر اومد و منفجر شد كه چته چرا ساكتي مثلم شب جمعه است. 3 ساعته ساكت نشستي اون گوشه.
منم گفتم بهش كه دليل ناراحتي ام چيه؟ چي فكر مي كردم و چي شد.
گفت: من كه گفته بودم شب خوابم نمي بره. گفتم صبح مي ريم تا واسه چي نشستي خيال بافي كردي.
ديگه يكي اون بگه يكي من بگم جر و بحث شروع شد تا جايي كه داشت مي گفت كه اصلاً من فردا هم نميام. خودت برو حرفهامو بهشون بزن. الان دو روزه زندگي نداريم. شد يك روز تعطيل خونه شاد باشيم.... (باز ماشينش روشن شد و يك ريز مي گفت. ديدم كه چاره اي ندارم يكمي كوتاه اومدم تا لااقل فردا رو خراب نكنه پاشه بياد.
اون شب باز تمام سعي ام را كردم تا موضوع ختم به خير شه و همسر را آروم كنم البته ناراحتي ها و انتظاراتم را بهش گفتم. او هم جواب داد (هرچند كه اين مردها معمولاً 99% زير بار نمي روند) و دليل آورد.
تا اين كه صبح جمعه از خواب بيدار شد و منو هم بيدار كرد كه مگه نمي خوايم بريم تهران پاشو دير مي شه.
به لطف خدا جمعه تا شب خانه عزيزانم بودم و گوش شيطان كر همسر نيز بدون قيافه و آرام و متين حضور پيدا كردم و الحمدالله پدر هم چيزي نگفت و همه دور هم شاد بوديم.:323:
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
عزيزم هر مردي هم اگر جاي همسر شما بود دير يا زود عصبي مي شد. به اعتقاد من والدين و خانواده شما بايد اين وابستگي را نسبت به شما كم كنند. شما متاهل هستيد. مستقل شده ايد. رفتارهاي آنها هم جوري است كه انگار شما را سالهاست كه نديده اند. براي اينكه اين بحث ها اصلا بوجود نيايد كمي با خانواده ات صحبت كن.
اين وابستگي هاي والدين به فرزندان اين روزها عجب حكايتي شده است!!! (خودم هم درگير اين ماجرا هستم به نوعي! قرار بود سه سال پيش مهاجرت كنيم ولي بخاطر همين وابستگي هاي خانواده ها قيدش را زديم!)
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
خیلی خیلی خوب حال همسرتو درک می کنم و می فهمم که چی می گه چون خودمم تابستونا یه مشکل اینطوری دارم
بابا خوب راست میگه مگه همه جمعه ها باید اونطوری باشه که شما و خانواده ات می خواد
ببین این خیلی بده که آدما تو زندگیشون یه روالی رو داشته باشند که همراه و همسرشن از اون عذاب بکشه و مجبور به تحمل بشه
همسر تو هم یه روز در هفته تعطیله و دوست داره یه جور دیکه روزشو سپری کنه
بهت خواهرانه می کنم با این روال ها و رفت و آمدهای نظم دار همسرت و عزیزترین کستو آزار نده و خیلی منطقی با خانواده ات صحبت کنم
من خودم خیلی خیلی سر این جور روالها اذیت شدم و دقیقا حال همسرتو درک می کنم
این خودخواهیه محض که می خوای همونی بشه که تو و خانواده ات می خواین
نذار همسرت تو تنگنا قرار بگیره به عنوان کسی که 5 سال اذیت شدم بهت می گم
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
مهرو جان و اقليما جان ممنون از توجه تان. مي دونم وابستگي پدرم و خانواده ام به من زياده. ولي چون از تنهايي شون خبر دارم واقعاً هر لحظه دلم پيششونه( ما خانواده 4 نفري بوديم و به شدت 4 نفر به هم وابستگي داشتيم. من بچه بزرگ هستم. بيشتر فاميلها و دوستان در شهر ديگري هستند و از آنجايي هم كه توي شهري مثل تهران همه گرفتارند و وقت كم مي آورند و ديد و بازيدها به حداقل رسيده،با آنهايي هم كه اينجايند سالي يك بار يا برخي كه نزديكترند سالي 3- 4 بار بيشتر رفت و آمد ندارند. پدرم كه باز مشغول كاره و سرش در طول هفته گرمه ولي بنده خدا مادرم دائم خونه تنهاست يا با برادرم اگه دانشگاه نداشته باشه و خونه باشه كل كل مي كنه:311:
اوايل همسرم به خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود كه اصلاً با من نيستي و من برات مهم نيستم و وقتي هم كه جسمت پيش منه فكر و روحت پيشه من نيست و ...(كه همه اش رو قبول دارم) تمام سعي ام را كردم كه كمتر به پدر و مادرم فكر كنم و وقتي با همسرم هستم تمام و كمال با او باشم ولي در كل آدم مزخرفي هستم هميشه فكر اين كه اگر عزيزانم نباشند حسرت خواهم خورد و فكر به اين چيزها روح و ذهنم را آزار مي ده و دلم مي خواهد همه كنار هم باشيم. همه از بودن در كنار هم لذت ببريم. اين فرصت ها را غنيمت بشماريم و اين بودنها در كنار هم را از دست ندهيم.
حالا بهم راهكار بديد كه چطوري بدون اينكه دل كسي رو بشكونم بين اين روابط مديريت كنم. تا هم خانواده ام دركمان كنند . از دوري ما ناراحت نشوند. (البته به نظر خودم به خدا آنها خواسته زيادي از ما ندارند. ما هر 1 -2 ماه يكبار به شهر همسر براي ديدن خانواده اش مي رويم. تا به حال آنها اعتراضي نكرده اند ولي وقتي خانه ايم از ما مي خواهند كه اگر برنامه اي نداريم در كنار آنها باشيم. يا مثلا اگه قرار به آنها سر بزنيم از شب قبل كنارشان باشيم تا زمان بيشتري با هم باشيم.) و هم همسرم خانواده ام را درك كند و تنهايي شان را بفهمد و از صميم قلب دوستشان داشته باشد و براي با آنها بودن بهانه نياورد.
البته اينو هم بگم كه قدرت بيانم افتضاحه و فن بياني كه همسرم داره و منطق هايي كه مياره رو ندارم. اون با حرفهاش قانع ام مي كنه . مي فهمم چي مي گه ولي وقتي مي خوام حرفهاشو به خانواده ام انتقال بدم احساساتي مي شوم و خرابكاري مي كنم يا حرفهايي مي شنوم كه در عين حال حق را به خانواده ام هم مي دهم.
بارها راجع به مسائل مختلف و حساسي همسرم با خانواده ام صحبت كردم ولي خرابكاري شده و مثلا اين كه پدرم گاهي كه مي خواد چيزي به همسرم بگه مي ترسه كه نكنه بهش بربخوره و ناراحت مي شه و من وقتي اين موضوع را مي فهمم باز داغون مي شم كه آخه چرا نمي تونم درست اين دو نفر را به هم بشناسونم و اين كه نتيجه حرفهام دوري بيشتر پدرم و همسرم از هم مي شه:302:
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
ببین مگه همه وابستگی ندارند مگه همه بعد از چند سال از خانواده شان جدا نمی شند
من تمام چیزایی که داری میگی را از جانب همسرم شنیدم
وابستگی ها و دوست داشتن هاشون و ..... و به جای رسیده بودم که محبتشونم برام آزار دهنده بود
ببین به نظر من این مشکل خانواده خودته و خودشونم باید تنهایشونو مدیریت و حل کنند
مثلا مادت خودش باید واسه تنهاییهاش برنامه ریزی کنه
مثلا کلاسی بره ،ورزشی بره و....................
تو الان بیشتر از هر چیزی باید به فکر خودتو خانواده خودت باشی یعنی همسرت
تو میری اونجا که اونا آرامش داشته باشند و خوشحال باشند ولی از طرفی آرامش رو از همسرت می گیری و اونو ناراحت می کنی اصلا این درسته به نظرت!!!!!!!!!!!!!!
به خانواده ات بگو که همسرت روزهای تعطیل می خواد به کارهای شخصیش برسه و اونم یه روز تعطیلی داره و می خواد استراحت کنه و یا .........
راستی چرا وسط هفته نمیرید به خانواده ات سر بزنید؟
یا مثلا 5شنبه بعدازظهر نمیرید شبش برگردید؟
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
وسط هفته هر دومون سر كار مي ريم. خونه مادرم اينا هم اونقدر نزديك نيست كه بشه رفت يك ساعت سر زد و برگشت. رفت و برگشت حداقل 3 ساعت طول مي كشه . در ضمن همسرم از اول گفته من وسط هفته جايي نمي رم. 5شنبه هم من نه ولي همسرم سر كاره تا ظهر بعد ازظهر هم بريم، اگه شبو نمونيم پدر و مادرم ناراحت مي شوند. (گفتم كه خونه پدر و مادرم نه اونقدر نزديكه كه هر وقت دلم خواست تنها يا با هم بريم سر بزنيم و برگرديم نه اونقدر دوره كه مثل خانواده همسرم رفتيم قبول كنه يك شب بمونيم.
ولي در كل دنبال اينم كه چطوري مديريت كنم. با رفتار با گفتار بابي خيالي با چي؟
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
جمعه كه خانه پدرم رفتيم همسرم قول داده بود (يعني خواست خودش بود) كه روز دوشنبه اگه بتونه از سر كار مرخصي بگيره براي ديدن دفاعيه يكي از دوستان خانوادگي مان كه همسايه پدرم اينا هستند برويم. (پدر و برادر و ما دعوت بوديم.) اونقدر كه همسرم مايل به رفتن به اين مراسم بود من نبودم ولي ديروز با اين كه كار نداشت و خيلي راحت مي تونست مرخصي بگيره به من گفت من ديروز تا غروب سر كار بودم فردا هم تا غروب سر كارم. امروز مي خوام برم خونه استراحت كنم. تو خودت برو و مراسم را براي من ضبط كن. منم رفتم ولي به خانواده نگفتم كه ايشان خسته بودند گفتم نتونست مرخصي بگيره تا يك موقع ناراحت نشوند (هميشه و در همه حال نگرانم كه اين چند نفر عزيزانم از هم ناراحت نشوند و اكثرا هم خودم خراب كاري مي كنم:302:). موقع برگشت پدرم يك سري جزواتي رو كه همسرم نياز داشت رو تهيه كرده بود و به من داد تا براش ببرم. بعد گفت كه برايش به خاطر قبولي تصميم داره يك گوشي موبايل خوب بگيره. و بهم گفت پسرمو (همسر بنده) اذيت نكني ها. مواظب هم باشيد.
خوب شما خودتون رو بذاريد جاي من با شنيدن اين حرفها با شناختي كه از والدين و خانواده ام دارم. با حسن نيتي كه ازشون سراغ دارم چطوري مي تونم ازشون انتقاد كنم كه اينجوري محبت نكنيد يا ما رو به حال خودمون رها كنيد. يا ابراز علاقه و دلتنگي نكنيد......:316:
وقتي اين چيزها رو مي بينم و مي شنوم. گريه ام مي گيره.. بابام اينقدر دوسش داره. اون موقع همسر بنده با يك جمله بابام بهم مي ريزه و نسبت بهشون بدبين مي شه كه چرا اين حرف رو زد.
تو رو خدا بهم بگيد :
1- چطوري وابستگي كشنده به خانواده و همسرم را كم كنم؟ (خدا مي دونه كه اكثراً استرس دارم و زجر مي كشم. وقتي پيش والدينم هستم همه فكرم پيش همسرم است و وقتي پيش همسرم هستم همه فكر پيش پدر و مادرم هست. فقط وقتي همه كنار هم هستيم آرامم و بدون استرس خودم را خوشبخترين آدم روي زمين مي دانم)
به خدا قسم اگه خانواده همسرم نزديك بودند و همه توي يك شهر بوديم يك - دو روز در ميان به آنها سر مي زدم و يك دو روز در ميان به پدر ومادرم. و بين هيچ يك فرقي نمي گذاشتم و نمي ذارم. ( هميشه نگران اينم كه نكنه خداي نكرده زبونم لال يك روز نباشند و من فقط حسرت بخورم.:302: مي دونم اين جور وسواس و مريضيه ولي چكار كنم كمي رها شوم به خدا اين وسط خودم دارم اذيت مي شم)
2- چطوري روابط بين همسرم وخانواده ام را پايدار و مستحكم و صميمي و دوستانه بسازم؟
شايد باورتون نشه بزرگترين دغدغه زندگي من اينه.....:323:
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
این وابستگیت به خانواده ات اصلا خوب نیست و در نهایت برات ایجاد مشکل می کنه
همسر منم مثل شما بسیار وابسته بود و هست که بسیار برامون مشکل ساز شده بود و هست
چرا دلت پیش خانواده ات هست؟مگه خانواده ات بلاخره نباید بپذیرند که دخترشون مستقل شده؟
مگه تو ازدواج نکردی که مستقل بشی؟از این وابستگی رها بشی
وظیفه تو حالا دیگه هفته ای یه بار سر زدن به خانواده اته
ببین یه جوری رفتار کن که همه در جایگاه خودشون باشند و احترامشون هم حفظ بشه
تو می تونی با خانواده ات بیشتر صحبت کنی
تو لازم نیست به خانواده ات بگی که ابراز علاقه نکنند و یا............
تو فقط باید این وسط روابط رو مدیریت کنی و خودتو راحت کنی و از این همه استرس رها بشی و مثل همه راحت زندگی کنی
بپذیری که مستقل شدی
بپذیری که در تصمیمات یه نفر دیگه رو هم در نظر بگیری
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
اقليماجان دوست خوبم. ممنون ولي خودم هم مي دونم كه رفتارم و احساساتم افراطي و اشتباهه. سوال من هم همينه:
1- چطوري اين مديريت را در روابط داشته باشم؟
2- چطوري حس وابستگي شديدمو و نگراني هاي ناشي از اونو كم كنم؟
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
سلام دختر خوب!
1 مرحله پیشرفت کردی ... اینکه به نظر میرسه پذیرفتی که حق با همسرته... ببین همه همین رو میگن !
الان تو مرحله ای هستی که میگی چکار کنم؟ خیلی ها هستن که نه خونوادشون از داماد خوششون میاد ... نه داماد از خونواده خانوم... ولی با نهایت احترام سالیان سال با هم در تماس هستند بدون اینکه عاشق هم باشن.
نگار جان تو هرچقدر هم تلاش کنی و رو این مسئله انرژی بذاری و اگه خونوادت خیلی بیشتر از وظیفه شون به شوهرت محبت کنن باز هم نباید انتظار داشته باشی که همسرت همون دیدگاه و عشق و علاقه ای رو به خونوادت داشته باشه که تو به خونوادت داری! چون اونا خونواده تو هستن نه خونواده همسرت .... تو میتونی مادر شوهرت رو اندازه مامانت دوست داشته باشی؟ آره؟ به نظرت همچین درخواستی از شوهرت خودخواهی نیست؟ پسرشون که نیست دامادشونه !
از رفتاراش پیداست که کاملا به این موضوع حساس شده و خودتم حساسش کردی...
داری الکی الکی زندگی رو به کام خودت زهر میکنی...میخوام بگم داری واسه چیزی تلاش میکنی که به دست نمیاد! هرگز به دست نمیاد! تو از هیچ طریقی نمیتونی شوهرتو مجاب کنی که مثل تو عاشق خونوادت باشه...
جالبه که خونوادت هم اینو نمیخوان! اگه پدرت از اینکه دامادش نیومده جلسه دفاع دلخور بود که با اون لحن باهات حرف نمیزد! پس ببین غیر از خودت هیچکی حساس نیست ....
چرا بی خیال این موضوع نمیشی و میخوای بزرگش کنی؟ به خدا قسم اینا مشکل نیست عزیزم...
من بعضی وقتها فکر میکنم نکنه معضلات زندگی من از همین مشکلات ریز ریز شروع شد؟ اونوقته که تاپیک های مشابه شما رو میخونم پشتم واسه زندگیتون میلرزه...(گرچه میدونم مشکل ما این نیست و ریشه ای تره)
از زندگی خوبت و خونواده خوب و همسر خوبت لذت ببر...همه رو بذار به حال خودشون...بذار خونوادت هرجور که دوست دارن راجع به شوهرت و بالعکس فکر کنن...تو مسئول نیستی و اجازه نداری دست ببری تو قلب شوهرت و آدما رو جا به جا کنی...
یکی از مشکلات من با شوهرم این بود....ولی جامون با هم عوض شده بود... این شوهرم بود که به شدددت مراقب احساس من به اطرافیانم بود...و تا جایی پیشرفت کرده بود که دیگه کارش از مقایسه عشق و علاقه من به خونواده خودم و خونواده خودش گذشته بود! حواسش به این بود که من تو خونواده خودم کی رو بیشتر از کی دوست دارم ! مثلا انتظار داشت به بچه داداشم رو از بچه خواهرم بیشتر دوست داشته باشم! و اگه از بچه خواهرم تعریف میکردم جبهه منفی میگرفت! انتظار داشت من با همون صمیمیتی که تلفنی با خواهرم حرف میزنم با خواهرشوهرم هم همونقدر صمیمی باشم و رازهام رو بگم! اعضای خونواده منو دسته بندی میکرد و من باید به گفته اون زنداداشم رو بیشتر از خواهر کوچیکم دوست میداشتم. یا ناراحت میشد که چرا بابام رو از مامانم بیشتر دوست دارم!
1000 بار بهش میگفتم همسرم لطفا دستتو نبر تو قلبم و آدما رو جا به جا نکن! من این حق رو دارم که خودم تشخیص بدم رابطه ام با هرکسی در چه حدی باشه تو نمیتونی تعیین کنی هرکسی رو چقدر دوست داشته باشم!
این ها رو گفتم که بدونی درسته که مشکل شما به وحشتناکی مشکل ما نیست ولی اگه نمره مشکل ما 100 باشه نمره شما 1 میشه درسته؟
میخوام بگم نذاری خدای نکرده 1 بشه 100...
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
گل آرا نوشته:
نقل قول:
از زندگی خوبت و خونواده خوب و همسر خوبت لذت ببر...همه رو بذار به حال خودشون...بذار خونوادت هرجور که دوست دارن راجع به شوهرت و بالعکس فکر کنن...تو مسئول نیستی و اجازه نداری دست ببری تو قلب شوهرت و آدما رو جا به جا کنی..
:
:104::104::104::104:
فکر کنم قسمت اعظم نگرانی های تو هم همینه که همش فکر می کنی رفتار همسرت باعث ناراحتیه خانواده ات شده
ببین هر کسی مسئول رفتار خودشه و تو باید از الان یاد بگیری که وکیل مدافع و مسئول رفتارهای همسرت نیستی و تو هیچ وظیفه ای نداری که رفتارهای همسرتو جلوی خانواده ات توجیه کنی بذار همسرتم راحت باشه خانواده تو باید بپذیرند که شیوه رفتاری و تربیتی همسرتو با اونا متفاوته و خیلی از چیزها که برای خانواده تو و تو ارزش محسوب می شه برای همسرت مزاحمته
کسی توی مدیریت روابط موفق که بتونه این تفاوتها را بپذیره و در جهت درستش مدیریت کنه
تو فقط فقط به عنوان نگار و دختر پدر و مادرت و همسر باید مسئولیت های خوذتو انجام بدی ولاغیر
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
گل آراي عزيز و اقليماي مهربان از شما دوستاي خوبم ممنونم.
پس به گفته شما من فعلاً با هيچ كدومشون حرفي در اين مورد نزنم و آنها رو به حال خودشون رها كنم و خودم رو به بي خيالي بزنم.
فقط سوالي كه برايم پيش آمد اينه كه اگه هر كدوم از اون دو نفر (اين موضوع مخصوصا در مورد همسرم صادقه) پيش من از اون يكي گلگي كرد و گفت چرا فلاني اين جوريه؟ چرا اين حرف رو زد؟ چرا اين كارو كرد؟ و ... پرسيد چكار كنم؟
[size=large]اگه آقايون تالار هم نظرشونو مي دادند و راهكار مي دادند خوشحال مي شدم . فكر مي كنم چون اين موضوع در ارتباط بين دو مرد هست شايد آقايون هم نظرات قابل تاملي داشته باشند. اگر التفاتي به اين بنده كنيد ممنون مي شوم.:72:[/size]
به خدا دوستان مي دونم شايد بعضي هاتون بگيد اي بابا اين آدم خوشي زده زير دلش. ببين چي رو مشكل مي دونه. باور كنيد هر وقت يك گشتي توي تالار مي زنم خدا را شاكرم كه چنين مشكلاتي رو كه برخي از دوستان دارند رو ندارم ولي باور كنيد از اون جايي كه خيلي آدم احساساتي و حساسي هستم همين كوچكترين چيز باعث مي شه حس خوشبختي ازم دور شه و يك عالمه غصه مي خورم. :302:
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
سلام دوست عزیز .از اونجایی که یکی از مشکلات عمده من با همسرم بی توجهی شوهرم به خونواده من بود با وجود محبت زیاد پدرم خواستم بهت بگم همسرت رو حساس نکن همونطوری که هاجس گفت بذار خودش پیشنهاد دهنده باشه که به پدر ومادرت سر بزنین.میدونم خیلی سخته بدونی خونوادت دلتنگن و تو نتونی پیششون باشی ولی از الان این قضیه رو درست حل کن تا پس فردا بچه دار شدین مشکلاتت بیشتر نشه .اخه من از بس شوهرم رو حساس کرده بودم و میخواستم حتما یک شب در میون خونه پدرم باشم شوهرم رو کینه ای کردم و الان که بچه دار شدم و خونوادم عاشق دخترم هستن و بیشتر میخوان من ببینی شوهرم هربار به ایک بهانه که به بچه مربوط میشه از رفتن به خونه پدرم جلوگیری میکنه و این خیلی سخته
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
سلام:311:
ببخشید واسه این میخندم که حس میکنم میخوای فعلا حرفی نزنی که حساسیت شوهرت از بین بره ... بعد که از بین رفت...(مثلا 2 هفته طول میکشه) بعد حسااااابی راجع به این موضوع حرف بزنی.
عزیزم...دختر خوب...اگه از 1000 نفر هم راهنمایی بگیری...اول و آخر این ماجرا 1 چاره بیشتر نداره و خلاص!
دختر گل نه بی خیال باش نه اونا رو به حال خودشون رها کن! ولی برای همیشه این رو بپذیر نه فقط فعلا...
شما مسئول رفتار 2 نفر نسبت به هم نیستی...شما نه مسئولی نه اینکه حق داری محبت 2 نفرو تو دل هم به سلیقه خودت بالا پایین کنی! نه فقط فعلا...برای همه عمر!
اگه هم شوهرت ازاین سؤالا پرسید ... مطمئن باش دنبال جواب نیست دنبال اینه که ببینه تو از پدرت طرفداری میکنی یا نه؟ اینجور وقتا بگو من مسئول رفتار پدرم نیستم به نظر من منظور بدی نداشته ولی اگه من اشتباه میکنم و اینجوری نیست...به نظرت باید چیکار کنیم؟
بازم من نمیدونم این طرز صحبت درسته یا نه شاید خیلی کارشناسی نباشه. ولی در مورد قسمت اول مطمئنم. اینکه اعلام بی طرفی کنی و واقعا هم بی طرف باشی. برای همیشه!
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
گل آراي عزيز واقعاً ازت ممنونم خيلي بهم لطف داري كه پيگير هستي و كمكم مي كني:46:
نقل قول:
فقط سوالي كه برايم پيش آمد اينه كه اگه هر كدوم از اون دو نفر (اين موضوع مخصوصا در مورد همسرم صادقه) پيش من از اون يكي گلگي كرد و گفت چرا فلاني اين جوريه؟ چرا اين حرف رو زد؟ چرا اين كارو كرد؟ و ... پرسيد چكار كنم؟
اگه آقايون تالار هم نظرشونو مي دادند و راهكار مي دادند خوشحال مي شدم . فكر مي كنم چون اين موضوع در ارتباط بين دو مرد هست شايد آقايون هم نظرات قابل تاملي داشته باشند. اگر التفاتي به اين بنده كنيد ممنون مي شوم.
؟؟؟؟
ania جان ممنون از توجه ات
دقيقاً همين فكرها باعث شد اينجا دنبال راهكار باشم. چون به نظر خودم هم حالا خودمون 2 تايم و بالاخره خوب و بد روزها مي گذره ولي اگه فردا بچه اي داشته باشيم و از اونجايي كه بچه ما مي شه اولين نوه خانواده ما و پدرم هم عاشق بچه است و از همين الان غير مستقيم متوجه هستم كه دلش مي ره براي بچه مون ، خيلي از آينده مي ترسم.
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
نگار عزیزم خیلی خودت رو اذیت میکنی ...
احساس میکنم تمام زندگی تو شده شنبه تا 5 شنبه : رفتن سر کار و فکرت مشغوله اینه که همسرت 5 شنبه میآید خانه پدرت اگه رفتید شب میماند اگه نماند پدرم گفت دوست داشتم زمان بیشتری پیش هم باشیم همسرم چه برخوردی میکنه و ...
5 شنبه و جمعه هم که در جوار خانواده ای و احتمالا بحث شما با همسرت در مورد رفت و آمدها و انتظارات خانواده شما .............
عزیزم چه را فکر میکنی زندگی شما و همسرت فقط محدود شده به دیدن پدر و مادر شما و هر یکی دو ماهی در میان پدر و مادر همسرت ...
چرا برنامه های دیگه ای واسه زندگیت نمیریزی؟ تفریحی مسافرتی مهمانی های دیگری به غیر از خانواده و ...
دقیقا حرف های قشنگی دوستان زدن اینجا
همینکه بهت میگن بذار پیشنهاد دهنده همسرت باشه واسه رفتن به خانه پدرت اگه بدونی چه لذتی داره که همسرت بگه زنگ بزن به مامانت بگو امشب هستن بریم اونجا ، میدونی چقدر قند تو دل آدم آب میشه
نیازی نیست که به خانواده ات توضیح اضافه بدی، که مثلا همسرت خسته بود یا میخواهد درس بخواند یا مرخصی نداشته یا نمیتونسته بگیره و ... مطمئن باش خوشبختی تو بیشتر از ناراحتی و دلنگرانیهات برای خانواده ات اهمیت داره ... سعی کن زندگیت را از این سرباز خانه ای که درست کردی خارج کن، شنبه تا 5 شنبه کار ، 5شنبه و جمعه خانه پدر ... تصور کن هر هفته این برنامه باشه ... به خدا زندگیت دیگه بعد از یه مدت یکنواخت میشه، به زندگیت شور و هیجان بده از همسرت بخواه واسه آخر هفته یه برنامه ریزی کنه ببین نظرش چیه ؟ اگه بگه که خونه باشیم ، خونه باش واقعا نیازه که آدم هر از چند گاهی یک هفته تو خونه خودش باشه من که به این خونه موندن نیاز دارم هیچ کاری هم نمیکنم حتی اگه حوصله ات هم تو خونه از تنهائی سر بره باز کلی لذت بخشه ... یک هفته تو خونه بمونید یک هفته مهمو دعوت کنید یک هفته به منزل پدر تان بروید یک هفته با دوستانتان باشید، یک هفته یه مسافرت بروید یک هفته به دیدن خانواده همسرت بروید ، هر از چند وقت یکبار هم تو که 5 شنبه ها تعطیلی چهارشنبه از سر کار مستقیم برو خونه پدرت شب هم اونجا باش پنجشنبه اگه همسرت تونست بیاد که اونجائی اگه نتونست یا برنامه دیگه ای داشتی برگرد نیاز نیست که همیشه همسرت با تو باشه که برید خونه پدرت ... این نظر منه به زندگیت روح بده انگیزه بده از همسرت بخواه که نظرش رو بده واسه آخر هفته ها ببین همسرت به غیر از رفت و امد به خانه پدر به چه چیزهائی علاقه داره به اون ها هم توجه کن همینطور که تو انتظار داری اون به خواسته تو اهمیت بده دختر گل تو هم به خواسته اون اهمیت بده ...
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
ملکه جونم مرسی از توجهت.:46:
به خدا هر وقت که وارد تالار می شوم چشمم به تایپیکمه ببینم کسی برام راه کار خاصی گذاشته یا نه امروز هم تااومدم دیدم یک پیام جدید دارم اشک توی چشمام جمع شد.:302:
حق با توست. واقعاً به آخر هفته که می رسم فکرم درگیر این موضوع می شه و از شب چهار شنبه تا جمعه قلبم از شدت تپش میاد توی دهنم. از استرس دستهام یخ می کنه. دیگه کمتر پیشنهاد می دم و سعی می کنم از همسرم بپرسم برنامه آخر هفته چیه و اگه برنامه خاصی داشت خودم برم یک سری به خانواده ام بزنم و برگردم. حرفهاتونو قبول دارم ولی نمی دونم چه طوری این دل بی صاحب رو آروم کنم. یکمی که روی خودم کار می کنم آروم می شوم نوبت رفتن خونه خانواده همسرم می شه یک روز هم مرخصی می گیره و سه روز و دو شب یا بیشتر می مونیم اونجا و اونوقت به بهانه نزدیکی خانه پدر و مادر من یک شب هم اونجا نمی مونیم. (خانه پدر و مادر تهران و ما کرجیم. خیلی هم نزدیک نیستیم که بشه هر وقت دلم خواست با توجه به شاغل بودنم برم پیششون.) یعنی بزرگترین آرزوم بعد ار سلامتی عزیزانم اینه که همسرم خودش رو از خانواده ما جدا ندونه. همسرم با خانواده ام مهربان و صمیمی باشه. در حقشون کوتاهی نکنه. به خدا اگه همسرم برای پدر و مادرم پسری کنه من هزار مرتبه برای خانواده اش قدم بر می دارم و برایشان مهربان تر از دخترشان می شوم. ولی نمی دونم اینها رو چه طوری به همسرم بگم؟؟؟
می دونم حرفهایی که می زنم و حساسیتهام افراطی ست ولی از ازدست دادن عزیزان خیلی خیلی می ترسم دلم می خواد این روزها و این دوران را غنیمت بشمرم و از لحظه ای در کنار عزیزان بودن غافل نشم.
شاید با خواندن حرفهام بگید دیگه داره چرت و پرت می گه ولی نمی دونم چرا این ترس و این حس رهام نمی کنه.
باز هم از همه دوستان که وقت گرانقدرشون را برای بنده گذاشتند ممنونم. برام دعا کنید واقع بین تر و محکم تر و منطقی تر باشم.:323::72:
همین حالا مادرم زنگ زد و ازم پرسید برنامه مان چیست؟ برای این که بدونه برای ناهار می ریم تا چیزی بذاره یا نه. بهش گفتم که همسرم سر کار است و هنوز برنامه مان معلوم نیست. (البته می دونم که این هفته تهران می ریم) مادرم گفت: خوب شبو نمیایید. گفتم: مامان به خدا نمی دونم صحبت نکردیم. از سر کار بیاد ببینم برنامه چیه. یا شب میایم یا فردا صبح دیگه. مامانی هم گفت خیلی خوب هر جور راحتید من می خواستم ببینم فلان غذایی که دوست داره را الان درست کنم یا نه؟
بعد از صحبت با مادرم باز به حال خودم دلم سوخت از این که برای رفتن به خانه خانواده ام که عزیزترین هایم هستند باید دلم بلرزه و ندونم چکاره ام.:302:
دلم می خواهد به همسرم بگم با همه مشکلات زندگی، مالی، و هر چیز دیگه می سازم ولی اگه می خواهی منو خوشحال کنی لازم نیست. برام چیزی سورپرایز کنی و بخری یا منو جایی ببری و بگردونی و رستوران و مسافرت و ... ازت نمی خوام با خانواده ام خودمونی و صمیمی و دوست باش. مثل پدر و مادر خودت با آنها باش. با آنها شاد باش.دلتنگی هاشون رو بفهم. :302:
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
نگار جون عزیزم من درکت میکنم من هم دوست دارم همسرم برای خانواده ام خیلی کارها بکنه و اونوقت میدونی من هم با تو موافقم اونوقت همه ما ها با هم :310::310::310::310:
ولی در واقعیت اینطور نیست یعنی نمیشه که بشه البته خیلی وقتها همسرامون واسه خونواده هامون خیلی کارها میکنن ها ولی چون ما انتظارمون بیشتر از حد هست کاری که اونها میکنن قانعمون نمیکنه چون انتظارات ما بالاتره ...
یه جایی داری بی انصافی میکنی ها، داری یه طرفه میری ها ، داری تند میری ها، ترمز کن سرعتت رو بیار پائین تر ... تو تقریبا هر هفته خانواده خودت رو میبینی حالا چه یه ساعت چه 3 ساعت چه یک شب و ... ولی همسرت هر 2 ماه کمتر یابیشتر طول میکشه که خانواده اش رو نبینه ... چطور توقع داری که همسرت هر هفته بیاد خونه مادرت و شب هم بمونه ولی وقتی در 2 ماه یه روز هم مرخصی بگیره و 2 یا 3 شب خونه مادرش بمونه میگی اونجا میتونه مرخصی بگیره و شب بمونه ولی خونه مادر من نمیتونه این کار رو بکنه...
باز اینجا هم داری بی انصافی میکنی که تو دوست داری زمانهای بیشتری با کسائی که دوستشون داری بگذرونی میخوای فرصتها رو قنیمت بشماری ولی نمیخوای همستر هم نسبت به خانواده اش که واسش عزیزن این فرصت رو داشته باشه...
عزیزم این خیلی خوبه که تو قدر لحظات و عزیزات رو میدونی و حالا که سایه همشون رو سرت هست داری از این فرصتها استفاده میکنی خیلی خوبه که فکرت اینه ولی بدون که باید تو زندگیت تعادل داشته باشی نه از این ور بوم بیوفتی و نه از اونور ..
خیلی به اینکه خدائی نکرده خدائی نکرده زبونم لال که یه روزی یکی از کسائی که دوستشون داری پیشت نباشن فکر نکن ... هر وقت این فکر ها اومد تو ذهنت از اون تکنیک توقف فکر استفاده کن سریع یه فکر دیگه و قشنگتر و رویائی بیار تو ذهنت ...
باورت میشه نگار منم یه روزی میخواستم خودم رو بکشم که همسرم زیاد خونه مامانم اینا نمیرفت و همه اش هر وقت برنامه ای بود خونمون من باید یه بهونه میاوردم که نمیتونستم برم دلم پرپر میزد واسه اونجا بودن خیلی داغون میشدم ... ولی یواش یواش بیخیال شدم ... حالا هفته ای 2 بار همسرم بهم میگه بریم خونه مامانت اینا و من میگم به شرطی میام که شب برگردیم خونه خودمون ولی اون میگه نه شب میمونیم اونجا گاهی اوقات من میگم پس نریم ... و نمیریم و سری بعد که رفتیم سلام نگفته زیراب من رو پیش مامانم میزنه که من هرچی میگم بیایم اینجا نمیاد که مامانم هم شروع میکنه من رو دعوا کردن اون هم میخنده به من ... مطمئن باش اگه رها کنی بذاری به عهده خود همسرت به اینجا هم میرسی پس خودت رو رها کن از این افکار ...
راستی یه دلیل دیگه هم ممکنه برای نماندن همسرتان وجود داشته باشه... این دلیل شوهر یکی دوستای منه...
پدر و مادر دوست من خیلی جوان هستن به خاطر همین همسر دوستم راحت نیست که شبها خونه پدر خانومش بمونه احساس میکنه که هم مزاحم اونها میشه و هم اونها معضب میشن در صورتی که اصلا اینطوری نیست ولی حس همسر دوست من اینطوریه که مزاحمت واسه پدر و مادر خانومش ایجاد میکنه :163:
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
سلام دوستان. صبح زيباي شنبه تان به خير و خوشي.
راسته كه مي گن مرد رو رها كني بش گير ندي نتيجه بهتري مي گيري:311:
پنجشنبه عصر همونطور كه نوشته بودم از صبحش تپش قلب داشتم كه به همسرم چيزي بگم يا نه . البته مي دونستم تهران مي ريم چون هفته پيش هم پيش پدر شوهر و مادر شوهر بوديم. اين هفته هم به خاطر سر زدن به پدر و مادر من و هم براي سر زدن به يكي از فاميل هاشون قرار رفتن داشتيم ولي در مورد شب نمي دونستم
چه تصميمي خواهد گرفت. به هر زحمتي بود خودم رو نگه داشتم و سعي كردم خيلي عادي باشم و اصلا به روي خودم نياورم و چيزي در مورد تهران رفتنمون نپرسم، در حالي كه از درون خيلي بي تاب بودم. عصر ساعت 6 بود كه همسرم گفت برو حاضر شو بريم تهران. من خودمو زدم به اون راه و گفتم: خوب اذيت نمي شي. من نمي دونستم برنامه ات چيه داشتم شام مي ذاشتم. گفت نمي خواد زير گازو خاموش كن بجنب بريم.
منم از خدا خواسته و ذوق كرده بال در آوردم:310::227: البته توي راه به همسرم گفتم كه «مامانم صبح تماس گرفته بود ببينه اگه ما مي ريم غذاي دلخواه همسرم رو بذاره و من هم جواب دادم كه نمي دونم هنوز با هم صحبت نكرديم . ولي احتمالاً فردا ميايم.»
نمي دونم كارم درست بود يا نه اينجوري خواستم هم بگم بدون اينكه نظرتو بدونم قولي ندادم و گفتم كه بايد با هم صحبت كنيم و تصميم بگيريم و هم اينكه خواستم بدونه مادرم اونقدر توي فكرشه كه مي خواست غذاي دلخواهش رو بذاره.
مادرم اينا هم خيلي از ديدن ما خوشحال شدند.
ولي امان از شب... همسرم اصلاً شبها توي تهران خوابش نمي گيره. شايد اولها فكر مي كردم بهونه مياره ولي تا نصفه شب همش اين ور و اون ور مي چرخيد. خودش مي گه از قبل هم خونه فاميلهاشون كه ميامد توي تهران خوابش نمي برد. تا نصفه شب پا به پاش بيدار موندم و ماساژ دادم تا آقا شايد خوابش ببره . (كلاً جناب شوهر بنده خيلي ناز داره) اونقدر دعا خوندنم و خدا خدا كردم كه خوابش ببره و صبح غر نزنه. اينم شانس ما كلاً اكوسيستمش توي تهران بهم مي ريزه:302: نمي دونم راه حلي براي اين موضوع هست يا نه . عمراً كه قرص خواب نمي خوره مگه يواشكي توي غذاش قرص خواب بريزم:311:
حساسيش يك طرف و مشكلش با آب و هواي تهران يك طرف. براي حساس بودنش كه به گفته شما و تجربه خودم بايد بي خيال باشم تا اون هم حساسيتش كم شه ولي براي مشكل بي خوابش توي تهران چكار كنم؟؟؟
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
نخیر مثل اینکه برای نگار خانم مرغ یه پا داره و حتما حتما باید برنامه اونجوری باشه که اون می خواد یعنی شب جمعه حتما پیش خانواده اش باشه و یا بهم می ریزه و طپش قلب می گیره و دنیا به آخر می رسه .................
رفتارت کاملا درست و خوب ولی تا وقتی که خودتو اینقدر اذیت کنی و بهم بریزی و حساسیت بی مورد داشته باشی هیچی درست نشده
ببین تو باید خودتو تغییر بدی همین و بس
-
RE: چگونه بين روابط همسرم و خانواده ام مديريت كنم؟
ملكه جون ممنون از اينكه دركم مي كني.
مشكل همسر بنده همونطور كه گفتم علاوه بر حساسيت و لج بازي كه يك موقع هايي عود مي كنه، يكي سر همين بد خوابيش و گوارششه كه توي تهران به هم مي ريزه و دوم اينه كه به گفته خودش قبلا خيلي اذيت شده از اين كه وقت مي خواست تا درس بخونه و از نظر ايشان ما دركش نمي كرديم و سر اين قضيه خيلي اذيت شده و الان خاطره بدي توي ذهنشه از اين كه كسي دركش نكرده و سوم اين كه يك مدت بهانه مي آورد كه فكر مي كرد در نظر من نفر اول نيست و من به همه چي و همه كس فكر مي كنم الا آسايش و راحتي ايشون.
البته با اين سوم موافق نيستم و به نظر من بر مي گرده به همون حساس شدنش و بهانه گيري.
اقليما جونم
مثل اينكه حساست هاي خودت يادت رفته. كه شايد از نظر دوستان بي منطقي بود ولي خودت توي دوران و موقعيت خاصي مي گفت الا و بلا حق با خودته.
آدم اگه مي تونست سر هر موضوع و قضيه اينقدر خوب تحليل داشته باشه و انصاف رو هم توي اون شرايط خاص ناديده نگيره و مسائلشون رو به عنوان شخص ثالث تجزيه و تحليل كنه كه ديگه كسي مشكلي نداشت. من حرف شما دوستان را كاملاً مي فهمم ولي دلم مي خواد به عنوان تك دختر خانواده و فرزند بزرگ خانواده بهترين دختر برايشان باشم و در حق پدر و مادر كوتاهي نكنم چيزي كه خدا خودش گفته. و توصيه كرده كه هرگز از خدمت به پدر و مادر خسته نشيد و دريغ نكنيد و تركشان نكنيد و بهشون بي مهري نكنيد و با صداي بلند دلشان را نشكنيد و ...
و در كنارش براي همسرم هم همسر خوبي باشم و براي اين كار به همراهي و درك همسرم نياز دارم. (اينو هم مي دونم كه خدا همون طور كه به خدمت به پدر و مادر سفارش كرده وظايفي هم در قبال همسر برامون گذاشته كه تا جايي كه بتونم كم نمي ذارم و به نظرم نبايد اين دو منافاتي با هم داشته باشه. اگه بشه وابط رو مديريت كرد و همسر هم اينو بفهمه و همراه باشه.)
همه دغدغه و سوال من هم اينه كه چطوري اين وظايفم رو نسبت به دو طرف به نحو احسنت به جا آورم تا خودم هم بدها حسرت نخورم. و چطوري بتونم توي اين راه همسرم را همراه كنم. باور كنيد همونقدر كه وظيفه خودم مي دونم به پدر و مادرم خدمت كنم. همونقدر هم همسرم را درك مي كنم و ازش مي خوام به پدر و مادرش خدمت كنه ولي وقتي تبعيض مي بينم و صميميت نمي بينم بد جنسي گل مي كنه و در ضمير ناخوادگاه لج بازي ام مي گيره و حساسيت من هم بالا مي زنه.