وابستگی بیمار گونه ی من به برخی اتفاقات، افراد و عادات و فکر ها.
سلام.
این تاپیک رو نمیزنم تا کسی راهنماییم کنه. چون تقریبا بهم ثابت شده کسی از بیرون نمیتونه کامل درون یک انسانو ریشه یابی کنه و کمکش کنه.
با شناختی که از خودم دارم. از بیرون فوق العاده یک فرد موفق، زیبا، تحصیل کرده، و با خانواده شناخته میشم.
اما از درون متلاشی ام. متلاشی!
فقدان عزت نفس شدید...مقایسه ی پیوسته ی خودم با دیگران. حسادت...تنبلی...بی انگیزگی و نا امیدی...لجبازی... و افسردگی رو هم فاکتور میگیریم.
میخوام تو این تاپیک با کمک نوشتن و نظرات دوستان خودمو ریشه یابی کنم و خودم به خودم کمک کنم.
اینکه دو سه نفری اومدن عاشق من شدن و من هم حس پیدا کردم و هر بار خدا یجوری نخواست که بشه
اینکه پدر مادرم مرتب دعوا و کتک کاری دارن
اینکه خواهر برادری که حامی من باشه ندارم
اینکه استقلال مالی ندارم
اینکه از تنهایی گاهی به سمت روابط غلط(چت کردن و دوست های مجازی) رو میارم
اینکه ایمانم روز به روز داره سست تر میشه
همه ی اینها نباید باعث بشه که من بشینم یه گوشه و غصه بخورم.
چرا که شاید تو زندگی همه از این اتفاقا میفته ولی من هنوز نتونستم بپذیرم.
هنوز نتونستم قبول کنم که فقط خودمم و خودمم. همیشه منتظر یک معجزم. همیشه تو اتاقمم. لامپ خاموشه و هدفن رو گوشمه. بنا به دلایلی با کوچکترین دلسردی که از سمت اطرافیانم ببینم دلسرد و نا امید میشم.
یا تو خاطرات گذشته غرقم که چرا نشد... یا تو آینده که چی قراره بشه...
امروز تو آینه خودمو نگاه کردم. دیدم ۲۵ سالم شده. دیدم سه چهار سال گذشته رو فقط داشتم گریه میکردم. دیدم تنها حسی که به خانوادم دارم تنفر و کینست. دیدم شادابی هم سن و سالامو ندارم و من اینو نمیخوام.
به هر قیمتی شده میخوام خودمو تغییر بدم. اما سخته برام خیلی. حتی از اتاقم بیرون رفتن برام سخته. موهامو شونه نمیکنم...مسواک نمیزنم... و ...
میدونم که این اسمش افسردگیه. تحقیق زیاد کردم. مطلب زیاد خوندم. و حالا میدونم هیچ وقت نباید دنبال بعضی جواب ها رفت.
اینکه چرا ما آدما به عنوان بزرگسال عاشق میشیم و خانواده ها قبول نمیکنن. همون خانواده هایی که تو ازشون متنفری و میخوای دور شی ولی اونا میخوان نزدیک نگهت دارن.
اینکه چرا سالها از خدا طلب میکنی چیزی رو اعتماد میکنی بهش تا بهت بده. اما نمیده...
دنبال جواب چراها رفتن خیلی از عمرمو هدر داد و هیچ وقتم جوابی پیدا نکردم.
در حال حاضر انقدر مشکلاتم زیاده که نمیدونم از کجا شروع کنم و چطوری؟ بعضی مشکلاتمو نمیتونم نام ببرم. بنا به دلایل شخصی صرف نظر میکنم.
اما از رویا پردازی شروع میکنم.
من فردی به شدت رویا پردازم. یعنی چیزهایی که توی زندگی بهشون نرسیدم رو با رویا میبینم. مثلا اگه آرزوی یه شاهزاده ی سوار بر اسب سفید رو داشتم که روزی میاد و منو نجات میده (تقریلا از بچگی تا الآن هر شب با این ایده خوابیدم که عین فیلما و کتابا کسی منو نجات میده)
شبا قبل خواب چشمامو میبندم و تصورش میکنم. رنگ چشمش. هیکلش حتی گاهی عطر مردونه استفاده میکنم تا بتونم واقعی تر تصورش کنم. و با این کار روحم ارضا میشه. اما صبح بعدی که از خواب بیدار میشم. به شدت دپرسم. چرا که هر شب انتظار دارم فردا یه اتفاقی بیفته و نمیفته. و هر روز دپرس تر از قبل.
از فانتزی های وحشتناک دیگم دیدن مرگ مامان بابامه. مرتب تو ذهنم میبینم که دارن میرن بیرون و من باشون نمیرم و تصادف میکنن و میمیرن و اوت وقت من میتونم شاد باشم. حتی اغلب وقتی میخوان برن بیرون یا به صورت ناخود آگاه یا بخاطر اینکه همیشه با هم دعوا دارن باهاشون نمیرم تا آسایش داشته باشم. بعد یهو به خودم میام و میبینم عین فانتزی هامه.
مرتب مرگ خودمو میبینم و حس خوبی بهم دست میده... از اینکه ببینم همه دارن برام گریه میکنن همه برام دلسوزی کنن. دفترهای خاطراتمو پیدا کنن و بخونن و ببینن چطوری آزارم دادن چطوری زجرم دادن حس خوبی بهم میده. حتی رفتم کارت اهدای عضو گرفتم که اگه بمیرم مرگم بی فایده نباشه.( خیلی خفیف به خودکشی هم فکر میکنم ولی مطمئنم انجامش نخواهم داد).
و از این دست فانتزی ها بسیاره تو ذهن من. که همش خیاله و واقعیت و حال داره با سرعت سرسام آوری میگذره و من خودم حس میکنم دارم عقب میفتم.
عقده ی محبت:
در عین اینکه از ترحم به شدت بدم میاد به شدت هم دنبال کسب محبت دیگرانم... هر تلاشی انجام میدم پدر مادرم ازم راضی نیستن. حتی وقتی به کسی هدیه میدم تو فکر اینم که اینکارم باعث بشه منو دوست داشته باشه. محبتم خالص نیست بعضی جاها...خیلی رنگ ریا داره.
وقتی کسی ازم تعریف کنه اصلا باورم نمیشه و سریع عصبی میشم که ترحمه. بروز نمیدم ولی باور نمیکنم. وقتی از مهربونی و صداقتم تعریف میکنن باور نمیکنم و میگم دارن زبون میریزن.
برای دوستام خیلی خیلی مایه گذاشتم و مثلا وقتی میبینم به چشمشون نیومده یا دوست دیگری رو بیشتر از من دوست دارن تلفیقی از حس بی ارزش بودن، حسادت و .... بهم دست میده...
بی انگیزگی و نا امیدی:
تقریبا هر کاریو شروع کنم نیمه کاره رها میکنم. تابستون هزینه کردم و ابزار نقاشی خریدم اما رهاش کردم. چند روز پیش شروع کردم به بافتنی و باز هن الآن رهاش کردم چون مادرم گفت این کار در آمد ساز نیست.
مادرم اصرار داره من تو این سن برم شروع کنم پزشکی بخونم. بلکه بتونم پولدار شم. ولی من دیگه میل درس ندارم. الآن تو سنی ام که دلم میخواد خانم خونه باشم. مادر باشم. به شاغل بودنم خیلی علاقه ندارم. تقریبا به هیچی علاقه ندارم و یا به هر هرچی علاقه دارم از نظر دیگران تنبلی محسوب میشه. کتاب خیلی میخونم و فیلم خیلی میبینم. گاه گاهی مینویسم. ولی بازم تایید نمیشه اینکارام و بهم میگن شبیه پیرزنهایی...شبیه جووون ها نیستی که خیلی برام سنگینه. چون من تو برهه هایی خیلی تلاش میکنم برای شادی خونه و خانوادم. التماس میکنم بریم بیرون...التماس میکنم چیز رنگی بپوشیم...کیک و شیرینی میپزم اما بازم استقبال نمیشه و اون وقت لقب دلمردگی میخورم.
انتظار اونا ازم اینه که حالا که نه درس میخونم نه کار...تمام کارهایرخونه رو بکنم...دستشویی بشورم...جارو کنم. ظرف بشورم...غذا بپزم و وقتی هم اعترااض کنم میگن مگه کار دیگه ای داری؟ و خب کتاب رو کار محسوب نمیکنن.
مقایسه: من دلم میخواد شبیه تمام دخترای فامیلمون باشم که مامان هاشون کد بانو اند...مرتب میپزن و .... و حالا اون دختر هم گاهی کمک میکنه... دلم میخواد پدر مادر منم شاد باشن.... دلم میخواد من هم ازدواج کنم مثل خاله زاده ها و دایی زاده هام. اما اونا همه پولدار بودن و همسر های خوب و زیبا و پولدار گیرشون اومد...حتی تو سنین ۱۸ و ۱۹ سالگی ازدواج کردن و حالا بعضی فوق و بعضی دکتراهاشون رو گرفتن....مرتب بین خارج و داخل در سفرن. تفریحات دارن. خواهر برادر دارن...میخندن شادن...
هر جوری نگاه میکنم تو اون سن و سال منم چیزی کم نداشتم...محجبه بودم...دانشگاه دولتی میرفتم...خونه داری بلد بودم. اجتماعی بودم...زیبا بودم ولی هیچ کس نمیومد سمتم. چند نفری هم که اومدن انقدر تو خونه بحث و دعوا شد که همه چی تموم شد چون اونا میخوان نظرشون رو به من تحمیل کنن.
همیشه اول حس میکنم ایراد از خودمه آخرش میرسم به خانواده.
پر شدم از حسادت...مقایسه....نا امیدی...حسرت و رویا و آرزو....
اما نمیخوام بذارم وضع این بمونه... هر چقدرم سخت باشه. نمیخوام.
خیلی خستم. دلم زندگی میخواد...