ترس، خستگی و دلسردی من از زندگی مشترک
سلام دوستان
من قبلن تاپیکی ایجاد کردم که وسواس منو برای ادامه زندگی بیان کردم،
http://www.hamdardi.net/thread-40104.html
الان چندماهی میگذره و اوضاع زندگیم بهتر نشده که بدتر شده... اوضاع روحی من و خانم به هم ریخته، خانم از نظر روحی خیلی داغون هست طوری که قرص اعصاب میخوره و مرتب خوابه و یا غصه میخوره و گریه میکنه.... احساس میکنم که داخل یک برزخ گرفتار شدم نه راه پیش دارم نه راه پس... وقتی که حرف جدایی میشه دست و پاهام میلرزه و فکر میکنم تحمل جدایی رو ندارم اما با ادامه زندگی هم که با عدم آرامش همراه است دوباره به فکر جدایی میفتم.... راستش کم کم دارم به این نتیجه میرسم که من و خانم به درد هم نمیخوریم و داریم وقتمون و انرژیمونو با هم تلف میکنیم... خانم دچار بیماری روحی شده و کم مونده کارش به بیمارستان اعصاب کشیده بشه، از لحاظ روحی خیلی ضعیف هست و وابسته به حمایتهای من.... اگه جایی ببینه من ازش حمایت نمیکنم داغون میشه، البته خانم هم به این نتیجه رسیده که ما نمیتونیم اما اونم دل کندن براش سخته و همش میخواد دلشو خوش کنه که میشه ادامه داد.... هردومون توی برزخ گرفتار شدیم طوریکه تصمیم گیری برامون سخت شده.... البته مشاوره رو هرهفته میریم و مشاور هم داره ازمون ناامید میشه طوریکه هفته قبل گفت شما دنیاتون با هم فرق داره و همدیگرو نمیفهمید حالا برید بیشتر تلاش کنید اگه نشد تا یک تصمیم جدی بگیرید.
وضع روحیم تعریف چندانی نداره دلسرد و ناامیدم از زندگی مشترک، انگار انرژیم برای تلاش دوباره از بین رفته ... به خانم و مشاور هم گفتم...
میدونید به خانم اعتماد ندارم میترسم زندگیمو باش ادامه بدم، از نظر روحی آدم قوی نیست و زود از پا میفته، خیلی حساس هست .... میگه من با هرکی بدم توام باید باش خوب نباشی وگرنه حس بی پناهی میگیرم... میگه تا عمر دارم نمیرم خونه خواهرات .... میگه پدر مادرت به من بی محلی کردن و چند ماهه حالمو نپرسیدن منو دوست ندارن پس خونشون نمیرم و نمیزاره منم دعوتشون کنم. البته دیروز با مادرم تماس گرفته بود و ناراحتی هاشو گفته بود.
از نظر جسمی علائم بیماری های خطرناکی رو داره از جمله خونریزی های رحمی در ایام غیر قاعدگی، اسهال خونی، سردردهای شدید و سرگیجه که گاهی باعث میشه تو خیابون زمین بخوره...
میترسم که در نهایت روانی بشه و یا مریضی بدی بگیره زندگی به کام من زهر بشه... نمیتونم اصلن به بچه دارشدن فکر کنم چون نه آرامش دارم نه میتونم به توانش برای بچه دار شدن فکر کنم..
نمیدونم این چه طالعیه که من دارم، چرا نباید زندگی آرامی داشته باشم و بچه دار بشم....
کاش به یک اطمینان قلبی برای جدا شدن برسم تا بدون عذاب وجدان انجامش بدم....
دوستان شما تاپیک قبلی منو خوندید به نظر شما با این اوضاع احوال جدا شدن بهتره؟