کاش بمیرم (مشکلات من و همسرم و حرف طلاق)
بالاخره تلاش اخرهم تموم شد....
رابطمون خوب شده بود حتی احساس میکردم کمی میتونم دوسش داشته باشم تااینکه دیشب سر یه موضوع ساده بحثمون شد و بعدش بهم گفت ماباید از هم جدا شیم من اون جیزی نیستم که تو از زندگی انتظار داری و تو هم اون چیزی نیستی که من از زندگی انتظار دارم......
یه لحظه کپ کردم صدام بالا نمیومد...این یعنی خاموش کردن همون کورسوی امیدی که داشت ایجاد میشد....من که یک هفته ای بود خیلی سرحال بودم همه کارهای خونه رو خیلی خوب انجام میدادم شاد بودم وبه درسام هم میرسیدم یهو احساس بیجونی کردم ..وهرانچه ساخته بودم برای بار هزارم ویران شد...
نیم ساعتی گریه کردم یه کم که ازون حالت اومدم بیرون سعی کردم روحیمو حفظ کنم ولی امشب ساعت 11 اومد خونه(کارخاصی هم بیرون نداشت) گوشیشو هم جواب نداد وقتی اومد گفت بادوستش بوده خیلی سرحال بود وزود هم گرفت خوابید...حالا این دوستش پسر بود یا دختر نمیدونم...کجا بودن نمیدونم....
الن چند ساعتی هست دارم گریه میکنم دلم میخواد بمیرم...نمیدونم اگه طلاق بگیرم چی به سرم میاد اگه نگیرم چی؟
میدونم خودم دچار طلاق عاطفی شدم چون نشونه هاش رو دارم(باتوجه به مطالبی که دراین باره خوندم) که شاید داشت یک هزارم درست میشد که خراب شد...
من تازه 23 سالمه حتی اگه جدا شم یه ادم داغون هستم که حتیییییییی اگه مورد مناسبی برای ازدواج بعدی برام پیش بیاد دیگه اصلا اون شوروشوق و احساسات یه دختر 23 ساله رو ندارم.
توی همین سایت خیلی چیزا درباره اون هایی که طلاق گرفتن خوندم ونتیجش این بود که بعدش یا احساس وابستگی کاذب میکنی یا پشیمون میشی که همه تلاشت رو نکردی یا خوشحالی ازین که تصمیم درستی گرفتی وسعی میکنی روحیت روبسازی...
که در هر صورت هیچ وقت نمیتونی لااقل همون روحیات وخصوصیات قبل از ازدواجت رو داشته باشی...
ودر حقیقت زندگی 23 ساله من تموم شده چه طلاق بگیرم چه نگیرم.....فقط نمیدونم چه معیاری خوشبختی ادم هارو تضمین میکنه ؟؟؟؟؟؟اخه من ......
ومیخوام یه چیزی رو بگم که تا الان نگفتم...
من به شوهرم خیانت کردم البته نه این مدت که زندگیمون در نوسان خوب وبد بود...قبل ازین. وقتی که به شدت افسرده بودم وقتی که خیلییی تنها بودم وقتی که تنها همراه و همدل من دیوارهای خونه بودن وقتی که هرروز صبح چشمام ازشدت گریه شب قبل پف کرده بود ووقتی که خیانت کوچک خودش مدام توی ذهنم بود.....نمیخوام بگم اینها توجیه قابل قبولی برای کارهامه ولی......
.وهمه اینها دست به دست هم دادن تا منی که شوهرم اولین پسری بود که دستشو گرفتم وحتی اولین پسری بود که راحت باهاش حرف میزدم منی که متنفر بودم از همه بی تعهدیها این کار رو انجام بدم.البته همه چیز از یه مزاحم شروع شد وکم کم به یک بحران تبدیل شد.البته در حد اس و زنگ و چندملاقات ساده وکوتاه که الان همه چیز رو تموم کردم.
گاهی به خاطر این کار حالم از خودم به هم میخوره گاهی اونو مقصر میدونم که اعتقاداتم این همه ضعیف شدن و گاهی هم احساس میکنم این جوابی بود برای همه ی بی توجهی هاش.