دوستان در این تاپیک بیان یافته های مفید در سفرها مد نظرم هست ، اگر شما هم تجربه ای دارید بسم الله
دیماه سال گذشته ، درست روز بعد از عاشورا عازم سفر کربلا شدم ( سفر را هم هدیه گرفته بودم ، اون هم غافلگیرانه ) .
به همه اطرافیان گفتم برایم دعا کنند بی نصیب معرفتی برنگردم و ره آوردی از این سفر نصیب ببرم .
از طرفی از قبل از شروع محرم ، حال و هوای عجیبی داشتم ، خودم را به سال 61 هجری بردم درست در اون شرایط . به خودم گفتم حالا خوب ترسیم کن ببین در اون موقعیت با کی همراهی ، امام حسین (ع) یا یزید ؟؟؟ یا جزء کوفیان ؟؟
به خودم گفتم این هنر نیست که امروز زیز علم حسین شهید سینه بزنی و خود را حسینی بدانی در حالی که 1400 سال روشنگری پشتوانه داری برای آن که درک کنی حق با حسین بود . مهم اینه که در اون زمان و با اون شرایط خود را دریابی اونوقت معلوم میشه که با کی همراهی .
خودم را واکاوی کردم و از شما چه پنهان خیلی به خودم تخفیف می دادم که : نه من جزء اونایی که امام را از رفتن به کوفه منع کرده و خود با او همراه نشدند نیستم .... به نزد یزید و عبیدالله و سپاه یزیدیان رفتم و باز هم به خودم تخفیف می دادم که : نه ، عمراً من جزء سپاه یزید می شدم ، اما واقعاً حالی داشتم و به خود می گفتم راستی اگر من هم جزء اونا می بودم ؟؟؟؟..... و هر بار که این فکر خطور می کرد می گفتم نه خدا نکنه ، اصلاً این طور نمی شد .
به کوفه رفتم و نزد کوفیان و...... آیا منم از بی وفایان و پیمان شکنان کوفه می شدم ؟؟؟ باز هم به خودم می گفتم نه من کوفی نمی شدم ، نه اصلاً ( اما باور کنید هیچ تضمینی هم نداشتم ) فقط این که امروز دلم نمی خواست من آنروز جزء اونا بوده باشم به من نهیب می زد که نه چنین نباشم والا خود می دانستم که از کجا معلوم نمی بودم .
خلاصه هی به خودم تخفیف می دادم تا رسیدم به صف یاران امام و خود را از اونا می دیدم ( چون به نگاه امروز اینطور می خواستم ) و در اونجا ولایت مداری را محک زدم وبه شب عاشورا رسیدم ، در خیمه امام قرار گرفتم و آن هنگامه که امام بیعت از ما برداشت و گفت ما همگی فردا کشته می شویم ، هر کس می خواهد برود ، برود از او بیعت برداشتم ، می تواند از تاریکی استفاده کند و برود و من ترسیمی که امام از فردایمان داده بود را مجسم کردم . نتونستم تخفیف بدم ، هر جهت را نگا کردم دیدم ، نه اینجا دیگه بن بسته ، دیگه گویی حجتی قوی به رها نکردن امام نداشتم ، آخه جان خیلی شیرینه ، دیدم راستی ما از همه چیز می تونیم به راحتی یا کمی هم به سختی بگذریم ، اما این که آگاه باشی حتماً جونت رو می دهی !!! گذشتن خیلی سخته .
اینجا گیر کردم دیدم نمی تونم مدعی باشم جزء اونایی که خیمه امام را ترک کرده و رفتند نیستم ، دیدم وای.. وای... وای ... که در موقعیتهای دیگه به امید " خدا نکنه " جستم ، اما اینجا گیر کردم .
این حال محرمی برای من ساخت عجیب . ماتم زده بودم ، واقعاً حس می کردم اون زمان بودم و امام را ترک کردم و حالا هم شرم و .... و همین من رو عزا دار کرده بود .
با این حال سفر کربلا به طور غیر منتظره ( هدیه بود ) نصیب شد و رفتم ، کربلا که رسیدیم ، همین که فهمیدم شبها میشه بیتوته کرد در حرم ، شبها رو می موندم ، و با اون حال و هوا ، محبت عجیبی از سوی امام حس می کردم ، از این که این سفر غیر منتظره نصیب شده بود ، از این که کسالتی که مدت یک سالی بود از نظر گوراشی نصیبم شده بود که می دونستم احتمال بدتر شدنش اونجا هست ، اما گویی من اصلاً این کسالت را نداشته ام چون کاملاً خوب بودم ( و درست زمان برگشت همینکه از خاک عراق خارج شدیم دوباره اومد سراغم ) و... خیلی موارد دیگر که اینجا جای گفتنش نیست .
وقتی سرم را بر ضریح امام می گذاشتم گویی سرم را بر دامن امام گذاشته و مورد تفقد قرار می گرفتم و.... .
این میان دو جا بود که هر چه می رفتم سیر نمی شدم و اصلاً دوست داشتم اونجا جان بدم اصلاً اونجا بمونم یعنی عجیب منو اسیر می کرد این دوجا و با بی میلی مجبور میشدم از آنجاها خارج شوم .
یکی گودال قتلگاه بود
و یکی تل زینبیه
وقتی ترسیم می کردم اون زمان و این دو مکان را اصلاً دلم نمی خواست از این دو مکان جدا شوم .
همین من رو به فکر وادار کرد ، که خدایا این ها اکنون مکانهای اون واقعه هستند با کلی تغییرات ، اینجا الآن بارگاه امامه و.... این همه آدم رو بند خودش می کنه ، راستی اگر خود امام را می دیدیم و درک می کردیم چی ؟؟؟ باز هم همین حس و حال را داشتیم ، یا در غفلت ......؟؟؟ وای بر ما از غفلت .
ادامه دارد
علاقه مندی ها (Bookmarks)