2سالی هست که باهم رابطه داشتیم و من و اون شدید عاشق هم بودیم.این علاقه آن قدر زیاد بود که فاصله چند صد کیلو متری بین محل زندگیمون باز هم از علاقمون بهم کم نکرد.من با اون هم دانشگاه بودم.
تو اون دوستی از هیچی کم نگذاشت.واقعا دوسم داشت.
ولی شرایط من این اواخر به دلیل مشکلاتی که داشتم بسیار بد شد.تبدیل به یک آدم
پرخاشگر شدم که با کوچکترین اشتباهات از اون به شدت عصبانی می شدم و بدترین
ناسزاها رو به اون می گفتم.شاید باور نکنید ولی دست خودم نبود.
فارغ التحصیلی از دانشگاه،بیکاری مفرط،استرس نتایج کنکور ارشد،بدبینی شدید من و...
عامل این عصبانیت می شد.وگرنه من قبلا آدمی نبودم که صبور نباشم و زود از کوره در برم اگه هم بود به اون شدت نبود.
این وسط ناخواسته تهدید می کردم که اگه کاری انجام بده که عصبی بشم به خونش زنگ می زنم.چند باری هم کردم ولی تا خونوادش گوشی تلفونو جواب می دادن قطع می کردم چون پشیمون می شدم و روم نمی شد حرفی بزنم.واسه همین این کار من مزاحمت نلفنی تعبیر می شد.5 یا 6 بار این کارو کردم ولی ازش معذرت خواستم و گفتم تکرار نمی کنم اونم اوایل قبول می کرد ولی تکرار این قضیه که آخرین بار 12شب بود و فشار خونواده به اون،بیشتر شدن پرخاشگریه من و...همه و همه دست به دست هم داد که اونی عاشقانه منو مپرستید از من دلسرد بشه.
باور کنید دست خودم نبود،همیشه 1 دقیقه بعد از کارهای زشتم سریع عذر خواهی می کردم و می گفتم منو ببخشه.
2 بار خواست تموم کنه ولی با گفتنه دادن یک فرصت برای تغییر اخلاق خودم و...ازش می خواستم که برگرده...ولی دفعه سوم که 1 ماه پیش بود تکرار کردم و آلان هم اون منو ترک کرده.
تو اون یک ماه دست به همه کار زدم چون بدون اون زندگی واسه من غیر قابل تحمل می شه.
تو اون دعواها اونم تقصیر کار بود ولی نه به اندازه من.شاید اگه بیشتر اشتباهات از من نبود جدا شدن برای من قابل هضم بود ولی ...
تو این یک ماه بارها بهش زنگ می زدم،میل می زدم و می گفتم پشیمونم.بارها به دانشگاه
رفتم ولی می فهمید من اومدم از خوابگاه بیرون نمی یومد،با پدرش صحبت کردم و معذرت خواستم و گفتم قصدم مزاحمت نبوده و فقط دل نگرونش که می شدم چون گوشیشو خاموش می کرده زنگ می زدم،به دوستاش رو انداختم و همه و همه کار کردم تا دوباره
برگرده ولی هنوز خبری ازش نیست.ولی می دونم یک ذره ته دلش به من علاقه داره ولی
می ترسه...حقم داره.
تو این 1ماه خوب خیلی اصرارش می کردم،التماسش می کردم.1 بار شد دیدم بی تفاوت شده بهش نا سزا گفتم،به یادش انداختم که به جون مامان باباش قسم خورده که با همیشه مال من باشه،گفتم این دفعه جبران می کنم ولی بی فایده بود.فقط 2 روز پیش قبول کرد منو بیاد ببینه.
تو اون قرار گفتم جبران می کنم و ...قبول کرد که فکر کنه و تا شب جوابشو بده.ولی می دونستم که بازم می گه نه.مث بچه شده بودم گفتم همین الان بهم فرصتو بده،تحمل انتظار ندارم...بحث بالا گرفت و بعد از جر و بحث تو خیابون قرار شد بریم خونه ما و با مامانم
صحبت کنیم.
سرتونم درد نیارم مامانم منو راضی کرد که بهش فرصت بدم تا فکرشو بکنه.واسه هزارمین بار ولی این دفعه جلو مامانم ازش معذرت خواستم.
الان 2 روز گذشته و هنوز ازش خبری نشده.مشکلاتی که ناخواسته برای من پیش می اومد منو اخلاق منو این جوری کرد.وگرنه یک سال و نیم از دوستیمون این جوری نبودم.
ولی این دفعه چون مامانم در جریانه مشکلات من هست، دیگه اون فشار عصبی رو خودم حس نمی کنم که بخوام پر خاشگری کنم.واسه همین احساس می کنم که عوض شدم.
این رو نمی گم چون می خوام اون برگرده.از ته دل این تغییرو حس می کنم.ولی واسه اون شدم چوپانه درغگو که فقط حرف می زنم و عمل نمی کنم.
از ته دل از کارم پشیمونم و ناراحتم که چرا این جوری شده بودم.
ولی احتمال اینکه اون برگرده خیلی کمه چون از من خیلی سرد شده...ولی یک حسی می گه یک ذره هنوز تو دلش منو دوست داره.چون گفتم یک سال و نیم من پسر خوبی بودم و 6 ماه آخر شد اونی که نباید می شدم.
حالا شما بگید چیکار کنم؟مخصوصا شما خانوم ها بگید که چه جوری دوباره عاشقش کنم؟
مثله سابق!
الان که 2 روزی ازش خبری ندارم،سیم کارتشو انداخته دور و نمی شه بهش زنگ زد.به نظرتون بهش میل بزنم؟
الان به اون دسترسی ندارم چه جوری بهش ثابت کنم که عوض شدم؟
صبر کنم که بازم فکراشو بکنه؟
تا 1 ماه دیگه ترم تموم می شه و میره شهرشون.اگه تا یک ماه دیگه فکراشو نکنه و یا
جواب منفی بده....
فقط کمکم کنید.دارم از دوریش می میرم...
راهی جلو پام بزارید که بهش ثابت کنم دوسش دارم و عوض شدم.تغییری که باور کنه بعد
از بازگشتش به آدم سابق تبدیل نمی شم.
چه جوری اعتمادشو جلب کنم؟
ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)