دوستان عزیز همدردی سلام .اگه بخوام تمام نگرانی هایی رو که تو دلم سنگینی میکنه براتون بگم یه کتابه ...تا میتونم خلاصه میگم ...ببخشید اگه خیلی از این شاخه به اون شاخه میپرم . من زهره ام و بیست سالمه .خانواده ام خیلی خیلی مقید ومذهبی اند .در وصف اخلا قیات اونا همین بس که من غیر از دانشگاه وکتابخونه حق ندارم تنهایی جای دیگه ای برم گاهی که کلاس ندارم اما برای یه کاری – مثلا استفاده از کتاب های مرجع – میخوام برم دانشگاه به وضوح میفهمم که پدر ومادرم خوششون نمی آد. هیچ گونه خریدی هم حق ندارم بکنم .در کل رابطه ام با پدر ومادرم بد نیست .اما ترجیح میدم نه ناراحتیمو کسی بفهمه نه خوشحالیمو ...تا جو خونه آروم وبی سروصدا باشه ...ولی بازم بعضی وقتا بدجوری تو سروکله همدیگه میزنیم!.دو تاخواهرهم دارم که ازدواج کردند ورفتند. اما مشکل اصلی من ..من یه خورده خجالتی ام وکلادر حرف زدن با دیگران دچار اضطراب میشم اما این مشکل همیشه حاد نیست یعنی من ارتباط برقرار کردن برام سخته اما خوب سعی میکنم خودمو کنترل کنم واغلب هم موفق میشم (در 70 درصد ارتباطات حتی طرف مقابلم متوجه اضطراب من هم نمیشه) اما این 30 درصد باقی مونده دیوونم کرده ..گاهی انقدر معذبم که نفسم تنگ میشه .قلبم چنان میزنه که احساس میکنم حرکت قفسه سینه ام مشهوده ...زبونم کاملا قفل میشه نمی تونم بخندم .در کل نگرانی واضطراب تو صورتم موج میزنه ....شدت وضعف اضطرابم تغییر میکنه ولی میدوند ...گاهی تو حرف زدن باخواهرم هم دچار اضطراب میشم وگاهی با استادامون درکمال اعتماد بنفس حرف میزنم (میخوام بگم مخاطبم زیاد فرقی نمیکنه کی باشه)در گرفتن حقم هم یه وقتایی می لنگم ..به شدت تعارفی هستم وسعی میکنم تا میتونم از دیگران تقاضایی نداشته باشم (این دو تا آخری از ویژگی های بارز مامانمه) از سال اولی که وارد دانشگاه شدم اوضاعم بدتر شدونتونستم با بچه های کلاسمون که همه خانومن درست ارتباط برقرار کنم.از اینجا بود که مشاوره بازی های من با دفتر مشاوره دانشگاه شروع شد..سال اول 4 جلسه رفتم پیش خانوم چ سال دوم خانوم چ رفت ومن 8جلسه رفتم پیش خانوم الف ..سال سوم خانوم چ برگشت ودوباره من یه جلسه رفتم پیشش که ای کاش هرگز هیچ کدومشون رو نمی دیدم ...اونا مشکلی نداشتن مخصوصا خانوم چ که خیلی هم سر شناس ومعروف بود اما مشکل این بود که من وابسته شدم به اونا که البته خودشون نفهمیدند روزایی که نوبت مشاوره داشتم مثل عاشقی بودم که به دیدار معشوقش میره شاید دلیلش این بود که اونا در بدو ورودم متوجه معذب بودن من میشدن وسعی میکردن منو تحویل بگیرن و من که هرگز در زندگی راحت وبدون نگرانی حرف دلمو باکسی نگفته بودم عقده دلمو باز میکردم .. اگه طولانی نمیشد میگفتم که درتنهایی از دوریشون چه گریه ها وغربتی بازی هایی که در نمی آوردم .خلاصه درحالیکه کلاس برام جهنم بود وحتی گاهی صبح ها با بغض واردش میشدم مشاورم برام همدمی میشد که من به آغوشش پناه میبردم ....امسال که خانم چ برگشت ومن دوباره رفتم پیشش نتونستم حرف بزنم وهنگ کردم وبه قول خانوم چ اوضاعم از دو سال قبل بدتر شده بود..هرچند چندتا متلک بارم کرد (که در مورد خودت غلو آمیز حرف میزنی ونکنه داری برام ادا در میاری) من قصد داشتم بهش بگم که دلم میخواد اون نه تنها مشاورم باشه بلکه دلم میخواد باهام دوست باشه (البته میدونستم این غیر ممکنه اما فکر میکردم شاید با گفتن این احساسم ،سرنخی برای حل مشکلم پیداکنه اما ایشون گفتند من باید برم پیش روانپزشک البته بعد از رفتن پیش متخصصین داخلی و قلب وعروق بعد از اون قضیه هرچه تلاش کردم بدون اشاره به اصل موضوع به خانوادم به یه بهانه ای از اونا بخوام منوحداقل پیش متخصص داخلی ببرن نتونستم ....این بود که بعد از ماه ها فکر کردن به این نتیجه رسیدم که من بیش از توجه به توصیه های خانم چ والبته الف به شخصیت اونا توجه می کردم تا حدی که از ترس جدایی از اونا هیچ تلاشی برای بهبود اوضاع خودم نکردم .پس دیگه تلاشی برای رفتن به دکتر نکردم وتصمیم گرفتم خودم به تنهایی از پس این مشکل بربیام ....رابطم رو با خانوادم بهتر کنم ...آرامش درو نی ام رو بیشتر کنم تا کمتر دچار اضطراب بشم ..اما هنوز هم همون ترس کذایی وبچه گانه بر من مستولی میشه .ازطرفی خیلی نگران آیندم واز طرفی اصلا حاضر نیستم مشکلمو با خانوادم مطرح کنمچون مطمئنم اونا باور نمی کنن وفکر میکنن من دارم خودمو به مریضی میزنم تازه از ویزیت ها هم که ماشاالله باخبرید .آخرین نکته که به نظرم خیلی جای تأمل داره !من یه دنیای مجازی وکودکانه دارم که در اون نقش تمام اعضای خانواده رو عوض کردم ...خودم تو اون دنیا نقش یه پیر مرد به اسم غلامرضا رو دارم .. صمیمیت ومهر وحتی کلمات محبت آمیز غلامرضا خیلی بیشتره تا زهره ...اصلا شاید منشا بوجود آمدن غلامرضا نیاز من به یک جو صمیمی تر با خانواده ام بوده که زهره خجالت مکشیده اون جو رو بوجود بیاره.....من توی خونه اغلب غلامرضا هستم ودر این حالت علاقه بیشتری به خانوادم دارم .....اینا رو گفتم که بگم من زهره هر وقت تو حرف زدن با خانوادم دچار اضطراب بشم سریع غلامرضا میشم وادا در میارم وخلاصه قضیه رو ختم به خیر میکنم ولی این امکان در رابطه با سایر مردم وجود نداره وشاید یکی از دلایلی که خانوادم احتمالا حالات حاد اضطرابی منو باور نکنن پنهان شدن چهره ی اضطراب آلود من پشت نقاب غلامرضای مهربان است !البته اینا همه تحلیل های منه کهامیدوارم درست باشه!بعد از این همه روضه خوندن میشه لطف کنید ومنو راهنمایی کنید که اضطراب من نیاز به دکتر رفتن دارد یا نه؟
![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)