ميگه:چرا از زندگيم نميري بيرون!!!!!!!!!!!
سلام به همه دوستان خوبم.چند روز حالم بد جور گرفته و از سختگي هاي زندگي خسته شدم،يعني از پا در اومدم و تو 24 سالگي اون قدر پيرشدم كه دلم ميخواد زودتر از دنيا و تمام رنجهاش برم،اون قدر درمونده ام كه احساس ميكنم تمام راه هامو اشتباه اومدم.دلم ميخواد به دوران 17-18 سالگيم بر گردم،اون دورانيكه همه ي دغدغه ام تو زندگي اين بود كه شاگرد اول مدرسه و منطقه بشم و آرزوي همه ي هم كلاسيهام اين بود كه دوست من باشن.اما حالا جزء تنهايي و كشيدن يه كوله بار سنگين به اسم زندگي هيچ چيز واسم نمونده،حتا هيچ دوستي ندارم كه باهاش حرف بزنم و خانواده ام آرزوشونه كه بگم اشتباه كردم ،غلط كردم كه حرف شما رو گوش ندادم و با امير ازدواج كردم،واقعيتش همينه كه واسم خيلي زود بود كه اين سختي ها رو تحمل كنم،تا حالا همش صورتمو با سيلي سرخ كردم و به هيچ كس چيزي نگفتم و از سختي هاي زندگيم يه شيريني قشنگي ساختمو اونو به رخ ديگران كشيدم،آرزوم اينه كه جاي دوستاي مجردم باشم.تو اين 2 سا ل و3 ماهي كه دارم با امير زندگي ميكنم هيچ وقت حتا لحظه اي از صميم قلبم حس نكردم كه انتخابم 100 % درست بوده و احساس رضايت نداشتم،ميدونيد من همه كار واسش كردم و خيلي بيشتر از مسئوليت يه زن تو زندگيش كمكش كردم،همون طور كه قبلا گقتم درسته كه به خاطر من درسش رو ول كرد و هميشه حسرتش رو ميخوره و به خاطر منو زنديگش روزي 10 ساعت كار ميكنه اما بيشتر به خاطر خودشه،آخه كلي آرمان گراست و دلش ميخواد زود به همه چيز برسه و همه چيز رو يه شبه به دست بياره و وقتي كلي كار ميكنه و همش صرف اجاره خونه و مخارج دانشگاه من ميشه .... همه سر كوفتهاش رو به من ميزنه.ديشب كه از دانشگاه اومدم ديدم با اخم نشسته پاي كامپيوتر و با زور جواب سلامم رو داد،با تعجب ازش پرسيدم چي شده؟چته؟گفت: هيچي،كار دارم و با اشاره بهم گفت كه ولش كنم و گير ندم منم طبق معمول رفتم بقيه وظايفم رو انجام بدم و واسش ميوه و چاي آوردم و يكم باهاش حرف زدم اما ديدم مثل برج زهره مار نشسته و اخم كرده،خلاصه بعد از نيم ساعت اومد تو پذيرايي و بهم گفت ديگه از زندگي كردن با تو خسته شدم،همش نيستي و پي كاراي خودتي و من مثل يه نكر فقط دارم واسه تو جون ميكنم،همه چيزمو كه ازم گرفتي حتا يه جمعه هم كه همه تفريح دارن من بايد مثل بدبخت ها بشينم تو خونه كه خانم از دانشگاه بياد...بهم گفت چرا از زندگيم نميري بيرون؟چرا راحتم نميذاري؟حيف من كه پاي تو دارم حروم ميشم،حيف منه 24 ساله كه از تو و دنيا و زندگي خسته شدم و هر كي جاي من بود يه تي پا ميزد بهت و ميفرستادت خونه بابات... و از اين جور حرفها...واقعا از تعجب خشكم زده بود و وقتي رفت و در اتاق كارش رو كوبيد به هم با تمام وجودم گريه كردم و دلم به حال خودم سوخت.اون ميدونه من هيچ وقت نميتونم قهر كنمو برم خونه بابام،آخه خيلي مغرورم و نميخوام اونا بفهمن چي ميكشم،آخه همشون از وقتي كه من امير رو انتخاب كردم با من مخالف شدن،دلم و به كي خوش كنم؟اون از مامانم كه ميتونست بيشتر از 2 ميليون جهيزيه كه با منت بهم داد بيشتر كمكم كنه و نكرد،اون از بابام كه به اجبار اومد تو مراسم عقدم و حتا بهم تبريك هم نگفت،اون از داداشم كه 3 سال از خودم بزرگتر و اصلا تو مراسم عقدم نيومد و ... پيش كي برم؟؟؟؟منه بد بخت و بي كس كي رو دارم كه دلم رو بهش خوش كنم.حتا الان بعد از سه سال وقتي ميريم خونمون همه رفتارشون تظاهره...وقتي امير اين جوري حرف ميزنه به خودم شك ميكنم آخه من از هر لحاظ خيلي از امير بالاترم.نميخوام از خودم تعريف كنم اما اون قدر جذابيت دارم كه از 14 سالگي پشت سر هم خواستگار داشتم،ما ژنتيكي قد بلنديم و قدم 176 هست و چون لاغر هم هستم قدم بلند تر هم ميزنه و اولين مخافت خانواده ام با امير اين بود كه اون قدش 174 هست و از من كوتاه تره،اولش اين موضوع اصلا برام اهميت نداشت و با پوشيدن كفش اين مشكل بر طرف ميشد اما حالا نميدونم چرا واسم مهم شده و اصلا دوست ندارم دوستام امير رو ببينن،ةخه هر كس منو ميبينه ميگه حتما شوهرت 2 متره آره؟و من هيچ چي نميگم.نه اين كه چهره قشنگي نداشته باشه،حتا چند بار هم پيشنهاد بازيگري داشته و با چشمهاي رنگيش و موهاي بلندش به قول خودش خيلي طرفدار داره اما با اين وجود من از اون خيلي بالاترم و اين موضوع وقتي كه اون ميگه حيف من كه پاي تو حروم شدم منو واقعا اذيت ميكنه،آخه من هيچ چيز كم نداشتم كه زن اون شدم.هميشه بهم سر كوفت ميزنه كه اگه خانواده ات اذيتت نميكردن و ميذاشتن با هم دوست باشيم و سر موقع اش ازدواج كنيم حالا اين قدر سختي نميكشيدم.من با همه چيز امير ساختم،حتا وقتي فهميدم خانواده اش واسه خرج عروسي كمكش نميكنن (با اين كه خيلي وضع ماليشون خوبه) ازش مراسم عروسي نخواستم و با يه سفر ماه عسل اومدم سر خونه زندگيم و اونم بدون مشورت با خانواده ام بود و اين موضوع هم اونا رو بيشتر از قبل از من دور كرد،اما همه اين ها گذشت و حالا بعد از دو سال و 3 ماه كه منم پا به پاي اون زجر كشيدم بهم اين حرفهارو ميزنه،به عنوان يه زن عاشق همه كار واسش كردم هيچ وقت نشده كه غذاش به موقع آماده نباشه،هيچ وقت نشده كه خونه نا مرتب باشه،هيچ وقت نشده كه لباساش اتو زده نباشه،هر وقت ميخوام برم دانشگاه ساعت 4 صبح بيدار ميشم و كارهاش رو آماده ميكنم از درست كردن غذا گرفته تا واكس زدن كفش هاش،همه چي رو واسش آماده ميكنم،وقتي مياد با روي خوش ازش استقبال ميكنم،حتا جورابهاشو خودم در ميارم،وقتهايي كه هستم حتا خودم موهاش رو سشوار ميزنم،خودم كيف كارش رو آماده ميكنم،هر وقت تو خونه اس دست به سياه و سفيد نميزنه،حتا خيلي بيشتر از اون بهش ابراز محبت ميكنم،همه كاراي خونه و بيرون از خونه رو من انجام ميدم،از خريد گرفته تا كارهاي بانكي و از اين جور كارها... حتا اگه يه ليوان آب هم بخواد من واسش ميارم و فكر ميكنم اونو بد عادت كردم و هيچ وقت اين كارهاي منو نميبينه،اكثر شبها فقط 2-3 ساعت بيشتر نميخوابم و هر وقت هم بهش گفتم ميگه خودت ميخواي بري دانشگاه مگه من مجبورت كردم؟ديشب وقتي بهش گفتم 5/ ماه2 ديگه درسم تموم ميشه و ميرم كار ميكنم و جواب تمام زحمت هات رو ميدم با نيشخند گفت گوشم ديگه از اين حرفا پره ...خيلي وقته احساس ميكنم واسش تكراري شدم و ديگه دوستم نداره،به جايي رسيدم كه نه راه پس دارم و نه راه پيش،تو رو خدا بگيد چي كار كنم؟؟؟
\\/\\/\\/\\/___________________ به همین سادگی ، ثانیه ای مرد... قدر لحظاتت را بدان...
علاقه مندی ها (Bookmarks)