پشت ويترين يکي از کيوسک هاي مطبوعاتي آگهي ترحيمي ديدم که يکهو خشکم زد. اما وقتي ديدم اين آگهي ترحيم طرح روي جلد يک مجله است، از سر طنز ديگر از شدت خشکي نتوانستم از جايم تکان بخورم. باورم نمي شد يک روزنامه نگار آگهي ترحيم يک آدم زنده را طرح روي جلدش کند تا مثلاً بقيه به آن بخندند؛ آن هم آدم زنده يي به معروفيت علي دايي مربي سابق تيم ملي.
اين تعجب فقط مختص به من هم نبود چون وقتي برگشتم ديدم به يک چشم برهم زدني خيل جمعيت ايستاده اند با چشماني گشاد و دهاني باز مشغول خواندن آگهي ترحيم هستند بي آنکه حتي لبخندي از سر شوق بزنند. و برايم قضيه زماني جالب تر شد که يادم افتاد اين مردمان متاثر از ديدن اين آگهي همان هايي هستند که زماني توهين آميز ترين اس ام اس ها در مورد علي دايي را با قهقهه مي خواندند. از آنجا که کلاً شکل علامت سوال شده بودم، ذهنم مرا به عقب تر و عقب تر مي برد؛ به زماني که علي پروين نتوانست تيم ملي را قهرمان کند و در عين بچگي شنيده بودم مردم نمايشگاهش را آتش زدند يا مايلي کهن که از تيم ملي اخراج شده بود. همان موقع هم متعجب بودم که چطور مي شود زماني به به و چه چه شنيد و قهرمان ملي لقب گرفت و روي دست مردم اين طرف و آن طرف رفت اما در عرض چند ماه تبديل شد به مسبب تمام بدبختي ها. غرق در سير افکارم بودم که گريزي به عالم سياست زدم؛ دم دست ترينش همين دکتر مصدق بود که زماني يک روز بست نشستنش در مجلس مصادف بود با تعطيلي کل ايران و يک روز که به احمدآباد فرستاده شد از سر تبعيد، آن مثال معروف مصدق و پتو نقل مجالس شد. در همين افکار بودم که متوجه شدم کلاً اين رفتاري است که ما با تمام قهرمانان مان مي کنيم مگر آناني که زود مرده باشند و چند صباحي بيشتر در ديد نبوده اند. همين خاتمي خودمان را ببينيد. زماني طرفدارانش عين ستاره هاي ليانشامپو بودند و لشگري افسانه يي راه انداخته بود اما هشت سال که تمام شد، دليل تمام بدبختي ها لقب گرفت و هر کس به نوبه خود قصوري را به گردنش مي انداخت. من خودم منتقد خاتمي بودم و هستم اما بحثم اين است که رفتار با وي برازنده ملتي نبود که زماني او را قهرمان خود کرده بود. يادم هست زماني که خاتمي براي آخرين بار به جمع دانشجويان رفته بود، من هم حسابي از دست رئيس جمهور اصلاح طلب کفري بودم اما هيچ گاه ناسزاهاي دانشجويان را درست ندانستم؛ دانشجوياني که بعد از گذشت چهار سال از دولت احمدي نژاد با تمام انتقاداتي که به خاتمي داشتند - و من هم دارم- تصميم گرفته بودند به سمت خاتمي بروند و وقتي خاتمي انصراف داد، آنها هم اکنون بي کانديدا مانده اند و با چراغي روشن دنبال کانديداي خود مي گردند. اين همان رفتار عشيره يي است که دکتر سريع القلم به آن همواره اشاره دارد و دليل اصلي عقب ماندگي ايرانيان را در اين مي داند؛ همان که يکي از دوستان بزرگوارم مدام در مقاله هايش به آن اشاره مي کند که شاهان پرافتخار ديروز همواره به دست رعيتان ديروز خود و با شمشير سقوط مي کردند تا رعيت ديروز قهرمان امروز لقب گيرد و چند صباحي بعد وي هم به همان طريق از تخت شاهي به زير آيد. اين اخلاق ما ايراني ها است - متاسفانه - که اسطوره هاي خود را به دست خود به زير مي کشيم و مدام هم به دنبال اسطوره و قهرمان ديگري هستيم و چون اين مي کنيم هميشه بي قهرمانيم در عين وجود قهرماناني زياد. به امريکا نگاه کنيد. مملکتي بي اسطوره. قهرمانش مرد عنکبوتي و بتمن است اما براي همين موجودات خيالي و ابلهانه صدها مراسم مي گيرند و مي ستايندشان اما ما اسطوره هايمان را در لابه لاي کتاب هاي تاريخ به فراموشي سپرده ايم و بر بي هويتي خود اشک مي افشانيم.
روزنامه اعتماد
اینم اون آگهی...
علاقه مندی ها (Bookmarks)