سلام !
بازم نیلوفر با یه مشکل مضمن و جملات شاعر گونه!
نه اینبار فقط من نستم که گله دارم از دست یه کسائی و اگه یکسری اتفاقات آرزو گونه میافتاد آروم میگرفتم×!
شما هم اگه مطلبی دارید که با گفتنش به خدا آروم میگیرید میتونید بیاید و به این مطلب اضافه کنید
اولیشو من میگم :با اینکه این مطلب رو چند وقت پیش نوشتم ولی هر بار که این لوب تکراری اتفاق میفته گفتن این جمله ها هم باز باعث میشه آروم بگیرم
به خدا آروم میگرفت اگر...
اگر یکی از اینروزها مرگ می آمد و آرام, جانم را می گرفت و از این زمین خاکی مرا میرساند تا خدائی به بزرگی تو...
شاید به نظر برسد كه عاشق نیستم
شاید به نظر برسد كه نمیتوانم عاشق باشم
شاید به نظر برسد كه حتی نمیخواهم عاشق باشم
ولی نه در برابر عشقی مانند عشق من به تو
كه تا آخرین لحظه عمر آن را در قلبم نگاه خواهم داشت؛
عشق او شعلهای كوچك ولی جاودان است و در پی عشقی حقیقی است.
اگر امشب که سر بر زمین/به بالین خالی از تو /بر بی کسی ام با غبار مبهمی از یک عشق کهنه به فراموشی سپرده شده می گذارم صبحی نبود تا با صدای به فراموشی سپرده شده و خاموشی پرندگانی که روزی تا پشت در اتاقم برای بیداری ام می آمدید /و من چه دیر بیدار شدم /و شما هرگز نیامدید/بیدار نمی شدم!
امشب از گریه خرابم و از خودم بیزار و از خواب غفلتی دور بیدار/اینکه من هرگز نمی توانم همه چیز را با هم داشته باشم چون خدا انسانها را در تنها آفریده و من غریبه ای تنها هستم در شهری که زمانی داشت برام به سرزمینی آشنا تبدیل میشد.
لعنت بر شیطان لعنتی که بر این خانواده سایه انداخت /لعنت بر زمانی که از تو ربود/لعنت بر فرصتی که از من گرفت/لعنت بر هر کور دل بیرحم که خوشبختی من براش تبدیل به بازیچه ای شد تا عقده های نداشته هاش را با آن ترمیم کند . لعنت بر دل که سنگ شد ولعنت بر آنکه هنوز می سوزاند و باعث دلسوختگی میشد.نفرین!
علاقه مندی ها (Bookmarks)