برای ساکت کردن بچه های شیطان (حدود 4-5 ساله) این داستان را میگویند (خدا وکیلی ماخذ آن آقا ی ن-کاشانی را ذکر کنید ):
روزی و روزگاری مردی بود که اسم نداشت به اسبی رسید که زین نداشت ،سوار اسب زین نداشت شد به راه افتاد به جنگلی رسید که اصلا" هیچ درختی نداشت ،در آن جنگل گشت وگشت آهویی دید که جان نداشت ،با هزار زحمت آن را شکار کرد و با خود برد ، از دور کلبه ای دید که آن کلبه سقف نداشت در آن کلبه اجاقی و دیگی دید وقتی به نزدیکی آنها رسید اجاق آتشی ندارد و دیگ هم ته نداشت ،آهو را در دیگ ته نداشت بر روی اجاق بدون آتش پخت ودر همان جا خورد ،بلند شد و سوار اسب زین نداشت شد وحرکت کرد در نزدیکی آنجا چشمه ای دید که خشک شده بود و آب نداشت برای رفع عطش سر بر چشمه گذاشت که سیراب شود ولی هیچوقت از آن چشمه سر بر نداشت !!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)