با سلام به همه
این اولین پست من در این سایت است و از اینکه با این سایت و اعضای اون آشنا شدم واقعا خوشحالم.
من یک جوان 26 ساله هستم و همسرم 23 ساله که یک سال و نیم که ازدواج کردیم و تفریبا یک سال ونیم هم دوران نامزدی و عقد من و همسرم طول کشید. من همیشه در دوران نامزدی سعی میکردم همه جوره طرف مقابلمو بر انداز کنم تا بتونم مطمعن بشم که ما بدرد همدیگه میخوریم ولی ظاهرا من زیاد انتخاب خوبی نداشتم البته منظورم این نیست که همسر من آدم بدی است.
من یک سری مشکلات دارم که امیدوارم دوستان بتونید منو راهنمایی کنید. من برای رسیدن به همسرم واقعا تلاش خیلی زیادی کردم هم از لحاظ مالی هم از لحاظ راضی کردن خانواده خودم چون واقعا برام مهم بود که اطرافیانم شریک زندگی منو دوست داشته باشند که خدارو شکر همینطور هم شد. ولی خوب همسر من بعد از ازدواج واقعا اخلاقش تغییر کرد اون قبل از ازدواج هر وقت اختلافی پیش میومد سعی میکرد با کمک من اون اختلاف را حل کنه ولی وقتی وارد زندگی شدیم دیگه اون این کار رو نمیکنه و من باید پیش قدم بشم و جالب اینجاست که اگر من پیش قدم نشم اصلا حاظر نیست حرکتی انجام بده و بارها شده که گفته منت کشیدن کار مرداست!!!! همسر من کارهایی که من انجام میدم را همیشه بی ارزش جلوه میده و میگه که وظیفته خیلی وقتها واقعا به من بر میخوره. اوایل ازدواج که منو دیوانه کرده بود هر وقت قهر میکرد از خونه میزد بیرون فکرشو بکنید ساعت 8 شب به دختر جون تو خیابان ؟؟ من نمیتو نستم جولوشو بگیرم چون تو درو همسایه ابرو ریزی میکرد وقتی جلوی در وایمیستادم . تا آخر یک بار پدرو مادرشو در جریان گذاشتم و تقریبا مشکل حل شد. همسر من وقتی چیزی میخواد از من با لحن بدی ازم میخواد انگار داره به من دستور میده. اون همیشه به من میگه تنبلی در حالی که من دو جا کار میکنم و حتی یک هفته در میون جمعه ها هم سر کار میرم و واقعا هم کارم سنگین خدارو شکر در آمد نسبتا خوبی هم دارم. همسر من خیلی دوست داره بریم بیرون بطوری که خیلی وقتها واقعا از زندگی میوفتبم. همسر من از تنهایی به شدت میترسه و اصلا نمیتونه تنها بمونه و 5شنبه و بعضی جمعه ها که من سر کارم او خونه و زندگی رو ول میکنه و میره خونه مادرش یه موقعه هایی حتی لباسهای کار من کثیف میمونه و من شنبه واقعا شلخته باید برم سر کار. جالب اینجاست که مادرش هم بهش میگه میخوایی بمونی خونه چیکار!!! من واقعا تو این چند وقته خیلی داره بهم فشار میاد و واقعا نمی دونم باید چیکار کنم.
همسرم هم برام جذاب نیست و احساس میکنم که دارم زنگی رو تحمل میکنم من اعتقادات دینی دارم واهل نماز هم هستم همسرم هم منو میبینه به نماز خوندن تحریک میشه خوشبختانه. ولی اون اصلا خودشو برا من زیبا نمیکنه همیشه از سر کار میاد به همه کاری میرسه جز خودش البته واقعا حق هم بهش میدم چون زندگی کارمندی همینه ولی اون حتی روزهای تعطیل هم زیاد به خودش نمیرسه.
من احساس میکنم وقتی مجرد بودم خیلی زندگی بهتری داشتم . میدونم نا شکری هست ولی بعضی وقتها میگم ای کاش ازدواج نکرده بودم. من همیشه سعی میکنم با مشکلات و اختلافات کنار بیام و واقعا هم زیاد گذشت میکنم وسعی میکنم صدام هیچ وقت بلند نشه ولی همسر من کاملا بر عکس من هست من خیلی دارم تحمل و گذشت میکنم اصلا نمیدونم کار درستی دارم انجام میدم یا نه .
یه بنده خودایی یه حرفی میزد که منو تو فکر میبره حسابی اون میگفت مگه آدم چند سال جون که 5-6 سالشو با ذجر باید زندگی کنه.
از اینکه طولانی شد ببخشبد. لطفا کمکم کنید چون واقعا محتاج به راهنمایی هستم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)