سلام
من يه داستان طولاني از زندگي دارم.مشكل شديدي پيدا كردم.مي خوام همه داستانم رو تعريف كنم تا راهنماييم كنيد خيلي به راهنمايي نياز دارم.درمونده شدم.5 سال پيش دوست دوران بچگي ام ازم خواستگاري كرد منم به اين خاطر كه اولا اون موقع بچه بودم و اينكه اون هيچ احساسي نسبت بهش نداشتم جواب رد دادم و ديگه هم اونو نديدم تا 3 سال بعد. تو اين مدت يكي از دوستام با اقايي رابطه داشت كه خيلي ادعاي عاشقي ميكرد بايد مي بوديد و حرفاشو مي شنيديد دوست من هم واقعا دلبسته شده بود.بعد از مدتي اون اقا زير همه چيز زدو رفت خيلي راحت دوست من داغون شد از اون موقع مي ترسيدم كه نكنه همچين كسي بياد تو زندگي من و اينطور اذيتم كنه.به همين خاطر همش از خدا مي خواستم كه كسي رو تو زندگي ام قرار بده كه لايق باشه.بعد از 2 ماه به ياد دوست دوران بچگي ام افتادم مي دونستم كه خيلي ادم خوبيه و قابل اعتماد. مي شناختمش هم خودشو هم خانوادشو. اول مي خواستم خودم بهش ايميل بزنم شايد هنوز دوستم داشته باشه ولي پيش خودم گفتم نه من يه دخترم و اينكار درست نيست. البته من اون موقع هم هنوز هيچ احساسي بهش نداشتم فقط چون مي دونستم قابل اعتماد تصميم گرفتم اگر يكبار ديگه ازم خاستگاري كرد بهش جواب مثبت بدم كه در كمال ناباوري هنوز چيزي از اين تصميمم نگذشته بود(2يا 3روز) دختر خاله اش را واسطه كرده بود تا با من صحبت كنه.من هم قبول كردم با خودش صحبت كنم چند باري تلفني حرف زديم تا اينكه جواب مثبت دادم و خانواده ها مطلع شدند.(بقيه اش رو تو يه تاپيك ديگه مي نويسم تا زياد خسته نشين)
علاقه مندی ها (Bookmarks)