سلام، راستش حتی حال ندارم تعریف کنم از خستگی
بعد مدتها همدردی باز کردم و تاپیک اون آقا و سام بادی دیدم و داغم تازه شد... عین منن تو یک باتلاقی که نمیشه ازش درومد...
حس یک آدم بی عرضه ناتوان که ۱۵ سال یک انتخاب اشتباه به دوش میکشه و برای محکمتر شدن پایه اشتباهش دوتا بچه هم وارد این زندگی کرده دارم...
بعد ۱۰ جلسه مرتب و هرهفته مشاوره حضوری فهمیدم زندگی من همینقد تلخ و پر رنجه و هر انتخابی به همین میزان آزار دهندست
انگار حق من تو این دنیا ارتباط سالم با یک مرد نبوده، محبت گرفتن نبوده...
شرایط دخترم )معلول ذهنیه( باعث شده خیلی بیشتر متوجه عمق وحشتناک بودن رابطم با همسرم ببرم
میدونم وقتی اونهمه هزینه مشاوره حضوری نتیجه نداده و من هنورم تو همون باتلاقم اینجاهم اتفاقی واسم نمیفته، نمیدونم چرا اصلا اینارو میگم
اخلاقای بی نهایت مشمئزکننده ای که فقط با افزایش سنش بیشتر میشه...
و پسر سالمی که این وسط پر از مشکلات شده اما پدرشم خیلی دوست داره...
چه کاری میشه کرد؟ جز تحمل این بشر
جز فرو خوردن نفرت...
مگه انتخابی هست؟ حرفای تکراری که در زندگی زناشویی یا باید داخل گود بود یا ازش بیرون اومد، درحالیکه هیچکدومو نمیشه واقعیت انجام داد
چطوری با یک بچه معلول و یک پسر حساس که عاشق باباشه ازین زندگی نفرت انگیز بکشم بیرون؟
من این سالها یاد گرفتم احساسم و نیازمو سرکوب کنم، بارها و بارها مردی خواسته بهم نزدیک بشه و باوجود نیازم ولی خودمو نگه داشتم و دادم به همین تجردم در زندگی متاهلی ادامه میدم، سعی کردم وجودم مستقل باشه اما اما اخلاقها و رفتارهاش نمیتونم نبینم، اثرش روی پسرم نبینم
نبینم چطور گند زدبم به تربیت پسرم
چطور هیچ احترام و حرمتی تو این خونه ندارم...
- - - Updated - - -
همه چی حول نیازها و خواسته های خودش میگرده، از این حجم طلبکاری که همیشه هست بیزارم
مقصر تک تک وقایع بد دنیا منو میدونه، انگار با دشمن خونیش یکجاست و بازد تمام تلاشسو برای نابودیش کنه...
علاقه مندی ها (Bookmarks)