با سلام... بنده 25 ساله هستم و همسرم 29 ساله و فرزند آخر. دو خواهر و یک برادر ایشون شهر های دور هستن (با 2_3ساعت فاصله) و یک برادر نزدیک مادر .. اما مادرشوهرم تنها هستن و فعلا فقط با شوهر من زندگی میکنند ... یک سال و نیم هست که عقد کرده هستیم و به دلیل مشکلاتی مشخص نیست که کی مستقل بشیم.به دلیل رسومات جاری در منطقه ما و چون مدت عقدموم طولانی میشه با همسرم رفت و امد زیاد داشتیم تا فاصله و سردی بینمون پیش نیاد بهرحال زن و شوهر هستیم...و شرایط کاری همسرم جوری هست که خیلی وقت آزادی نداره فقط ظهر تا غروبش رو وقت آزاد داره ... و حتی تا 11 شب سرکار هست...به همین دلیل مجبور بودم برای دیدن همسرم چون خودشون نمیومدن و مادر تنها بودن اخر شبها و گاهی ظهرهارو باهاشون به خونه مادرشوهرم برم... بعد از فرار و نشیب ها و دعواهای زیادی ک در دوران عقد داشتیم تازه زمانی ک همه چیز داشت آروم میشد ... رفتار مادرشون با من عوض شد انگار که از من بدشون میاد که فکر میکنم مقداری ناشی از حسادت بود ... با دخترشون صحبت کرده بودن و ایشون ب همسرم گفتن خانمت رو کمتر ببر خونه که مادر بیشتر بهش احترام بذاره و بداخلاقی نکنه... اما من چاره ای نداشتم چون تنها راهی ک میتونستم همسرم رو ببینم همین بود .. اما همسرم بدون اینکه از من دفاعی کنن فقط به من گفتن دیگه نیا اونجا... و خیلی کم بیا.. من که انتظار حمایت ایشون رو داشتم خیلی دلم شکست .. بدتر که خودش هم به دیدنم نمیومد با اینکه فقط 5 دقیقه فاصله داریم ..! کار ب جایی رسید که من فقط ایشون رو اخر شبا در حد یک ساعت میدیدم که برای شام میومدن خونه ما و میرفتن ... به دلیل اینکه قبلا متوجه خیانت ایشون شده بودم (پیامهاشون رو به دوتا خانم خوندم و ...) خیلی استرس داشتم که بینمون فاصله بیفته و باز بهم خیانت بکنه... اما هر چی اصرار میکردم بخاطر مادرش من رو پس میزد و میگفت چاره ای نیست مادرم اخلاقش همینه حتی حاضر نبود صحبت کنه با مادر... تا بخاطر اعتراضای زیاد من دوباره گاهی میرفتم خونشون... اما گاهی بدجور پسم میزد و حتی اگه بهش میگفتم دلم گرفته بذار بیام پیشت میگفت نه ... احساس میکردم وابستگی مادرش به همسرم به رابطمون خیلی لطمه زده ... تا اینکه سعی کردم بهش یاد بدم در قبال من مسئولیت داره که برام وقت بگذاره..خیلی بهتر شد و روزها رو بهم سر میزد البته بعد از دو سه ماه اصرار پیاپی ... البته اگه تو این مدت اختلافی پیدا میشد همسرم برای چند روز قهر میکرد و میرفت و اصلا یاد من نمیکرد تا برم منتش رو بکشم و در طول این مدت خیلی به من سخت میگذشت و اصلا برای ایشون مهم نبود ... تا چند روز پیش که باز سر مادرش بحث شد .. برای چند روزی مادرشون مریض بودن من به همسرم گفتم این بهترین موقعیت هست که خواهر ها و برادرهاتم متوجه مسئولیتی که درقبال مادرت دارن بشن و بذار اونا هم وظیفه خودشون رو انجام بدن تا وابستگی مادرت هم بهت کمتر بشه... فقط همین اما ایشون عصبی شدن مثل همیشه و الان یک هفته هست قهر کردن و رفتن ... این برای چندمین بار هست که به خاطر مادرشون منو رسما میذارن کنار و من خیلی احساس بدی دارم ... نمیدونم با قهر کردناش... با این همه وابستگی باید چکار کنم ... لطفا راهنماییم کنید ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)