سلام.
سلام پوی عزیز خیلی خوشحالم نظرتو میبینم ، پستت توی تاپیک قبلیمو خیلی دوست داشتم
اشکالی نداره من بهتون بگم آوا؟؟
اسم واقعیم اوا نیست عزیزم ولی شما میتونی منو اوا صدا کنی
آوا جان، من فکر میکنم یکم خودت سرگردون و آشفته ای. به نظر من کلی استعداد و نیروی شکفته نشده درونی هست که راه بروزشون رو به هر دلیلی بسته ای و اونا از درونت میخوان یه راهی پیدا کنن که بهشون توجه کنی و براشون جا باز کنی رشد کنن. ولی تو راهشون رو بستی و به خاطر همین داری فشار حس میکنی. درسته؟
نمیدونم شاید درست باشه ، من سنی ندارم که بخوام همش توی خونه بشینم ، این خیلی کلافه ام میکنه
همینطور که قبلا هم گفتم، به نظر من چون تو شش سال تمرکزت فقط روی ازدواج و شوهرت بوده، به بقیه وجودت نرسیده ای. به خاطر همین از درون احساس بی قراری داری. این نشون میده دیگه صدای درونت در اومده و داره علیه این سدی که جلوشون بستی، تظاهرات میکنن. ولی تو این بی قراری رو با گیر دادن به مسائلی مثل ظاهرت و... میخوای اروم کنی.
اینجوری نمیشه. چون هر چی هم اینجوری پیش بری، درونت آرام نمیشه. باید یه فکر اساسی کنی.
تو همه ی وجودت و کسب حس ارزشمندیت رو بستی به شوهرت. اگه اون نباشه، میترسی، اگه اون بگه مژه هات کوتاه شده دنیا رو سرت خراب میشه، اگه عمل زیبایی کنی و اون خوشش بیاد خوشحالی، و کلا ترازوت شده شوهرت.
اره دقیقا با این حرفت مواففم ، خیلی زندگیم توی شوهرم خلاصه شده
این جور رفتار، هم خودت رو مایوس تر میکنه، هم شوهرت رو خسته
نه شوهرم خسته نمیشه خودش اینجوری میخواد ، میگه تو فقط باید دغدغه ات من باشم
وجودت رو فقط در شوهرت خلاصه نکن. معنی ها رو فقط از رضایت یا نارضایتی شوهرت دریافت نکن.
اول از هر چیز باید بدونی که تو یک انسان و شخصیت مستقل برای خودت هستی. زمان تولد تو و شوهرت یکی نبوده، زبانم لال، زمان مرگتون هم یکی نخواهد بود. پس تو انسانی برای خودت هستی و او هم انسانی برای خودش. و ازدواج کرده آید که تو نقش زن و جایگاه و وظایف زن رو داشته باشی، و او هم نقش و جایگاه و وظایف شوهر رو نسبت به تو. قرار نیست تو دختربچه لوسی باشی که به او وابسته باشی و او هم قرار نیست تعیین کننده هر تکلیفی برای تو باشه.
من این حرفاتو واقعا قبول دارم ، خودمم خوشم نمیاد شوهرم همش واسم تصمیم میگیره ولی اگه در جریان زندگی من باشی میدونی که خانوادم خیلی مخالف ازدواجم بودن ، یه جورایی جلوشون وایسادم ، البته هنوزم دوسم دارن و اگه ازشون کمکی یا پولی بخوام دریغ نمیکنن ولی دیگه اون رابطه گذشته رو نداریم چون از شوهرم همچنان خیلی بدشون میاد واسه همین من نسبت به دخترای دیگه وابستگی بیشتری به همسرم دارم
اینکه همدیگر رو دوست دارید خیلی خوبه. و پتانسیل خوبیه که شیوه ارتباطتون رو تصحیح کنید.
اما اول از همه باید ندای درونت رو گوش بدی و ببینی دلت میخواد آوا چطور انسانی باشه؟
میشه برامون بگی دوست داری آوا چطور انسانی باشه؟ بشین بهش فکر کن. ببین آوایی که بهش افتخار کنی، چه جور آدمی؟ با چه خصوصیات اخلاقی؟ چه توانایی ها و مهارت هایی؟ هر چی به ذهنت اومد در این مورد رو بنویس روی کاغذ. بعد اگر دوست داشتی برای ما هم بگو.
خوشحال میشم اگر این کارو کنی و برامون بگی.
من دلم میخواد آوا یه متخصص گریم باشه ، یه سالن زیبایی بزرگ هم داشته باشه . من استعدادشو دارم ، دوره ی ارایشگری رفتم استادم میگفت خیلی سریع یاد میگیرم ، بیشتر بافت های مو رو توی 10 روز کامل یاد گرفتم فقط با نگاه کردن به دست بقیه ... ارایشگاهم کار کردم یه مدت با اینکه تازه کارترین بودم ولی پیش میومد درباره ی تم ارایش ها ازم نظر میخواستن ، چون سریع میتونم تشخیص بدم به چه صورتی چه مدل مو یا ارایشی بیشتر میاد . متاسفانه یکم توی کار بیرون از خونه تنبلم ، همون موقع با اینکه خیلی از کارم لذت میبردم مدت زیاد سرپا بودنش اذیتم میکرد اخراش کلافه شده بودم ولی الان پشیمونم که چرا ادامه ندادم ...
از نظر اخلاقی هم دلم میخواد یه دختر خیلی اروم و متین باشم ، شوهرم هم اینجوری دوست داره ولی من شلوغم ، نمیتونم مدت زیادی حرف نزنم همش دارم میخندم ، از این رفتارم خوشم نمیاد بعضی وقتا سعی میکنم خودمو یکم سفت تر بگیرم ولی معلومه دارم ادا درمیارم بهم نمیاد .
من خیلی مشکل اعتماد به نفس دارم ، یه نفر ازم یه ایراد بگیره یکی دو روز بهش فکر میکنم ، دوس دارم بتونم با اعتماد به نفس باشم
دیگه اینکه دلم میخواد آوا با سیاست باشه ، بتونه بدون دعوا و بحث یا گریه طرفشو راضی کنه .
دلم میخواد شجاع باشه ، من واقعا ترسوام ، از هر نظر . دوس دارم شهامت داشته باشم از خودم دفاع کنم ، حقمو بگیرم ، جواب کسایی که اذیتم میکنن رو بدن . من همیشه اگه کسی حقمو بخواد بخوره گریه ام میگیره ، حتی توی دعواهام با شوهرم من بیشترشو گریه میکنم نمیتونم جوابشو بدم ، اون خیلی فحش میده ولی من از اول تا حالا نتونستم هیچوقت بهش فحش بدم... کسی بهم طعنه بزنه اصلا بلد نیستم همون لحظه بشونمش سرجاش فقط باهاش قهر میکنم ... واسه همین زیاد با دوستام قطع رابطه میکنم ، از نوجوونی وقتی کسی ناراحتم میکرد دیگه دوستیمو باهاش تموم میکردم یا انقد قهر میکردم تا خودش بیاد سمتم ولی نمیتونستم هیچ جوابی به کارش بدم . اینجوری خوب نیست خیلی وقتا دوستهای خوبمو به خاطر یه اشتباه کوچیک اون ادم از دست دادم چون نتونستم همونجا حلش کنم مجبور شدم کلا قید اون ادم رو بزنم .
توی مهارت هامم ، دوست داشتم فرانسوی یاد بگیرم ... کلاسای نقد فیلم شرکت کنم ... من قبلا شعر میگفتم دلم میخواست میرفتم حرفه ای یاد میگرفتم ... شب شعر شرکت میکردم ...
میدونم زیادی رویایی حرف زدم ولی یه جورایی ایده الم همینه .
باشه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)