سلام دوستان عزيزم
دو روز پيش جشن عقد خواهرم بود و طبق برنامه ريزي هاي قبلي مادر شوهر و پدر شوهرم هم دعوت بودن ، همه چيز به ظاهر خوب پيش ميرفت ، با اينكه من در طول مراسم دائم مواظب خودم و حجابم بودم ، اما چشتون روز بد نبينه ........
از اولي كه من وارد خونه شدم همه رو تعارف كردم و به همه خوش امد گفتم ، اما رويه گل مادر شوهرم و نبوسيدم ( چون آرايش داشتم )اما خيلي بهش خوش امد گفتم . بعد مدتي ديدم اصلا به من نگاه نمي كنه ، رفتم پيششو ازش پرسيدم مامان چه طوريد ؟ كه با دعوا جلو تمام فاميل گفتش كه مگه قراره چه طور باشم و روش و از من برگردوند ... خلاصه اون شبو زهر مار هممون كرد و رفت . منم قضييه رو به همسرم گفتم . خيلي عصبي شد و به مامانش زنگ زد .. اونم گفته بود كه زنت ديگه عروسه من نيست .. ( مي بينيد تو رو خدا ) بعد هم همسرم به عصبانيت تمام ماشينو سوار شد و رفت خونشون .. از اونجا كه برگشت شروع كرد با من دعوا كردن كه چرا مامانمونبوسيدي ، چرا حجابتو رعايت نكردي چرا فلان نكردي و چرا و چرا و چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟/؟
ديوونه شده بودم ، خشكم زده بود ، نميدونستم چرا بايد اينهمه تحقير مي شدم ، باز هم مامانش كار خودشو كرد و مارو به جون هم انداخت .. ( ديگه واقعا نمي دونم مادر شوهرم چرا نمي خواد ما زندگيمونو بكنيم )
اينقدر با من جلو مامانو بابام دعوا كرد كه آخر سر قلب بابام گرفت و حالش بد شد . بعد هم آقا سوار ماشينش شد و آخرين حرفي كه زد اين بود كه : اگه قراره بر انتخاب باشه من بين تو و مامانم ، مامانمو انتخاب مي كنم ، منم گفتم كه ديگه نمي خوام باهات زندگي كنم . اونم بدون توجه به حرف من ، در رو به هم كوبوند و رفت
ديگه نمي دونم چي بگم ، مي خوام طلاقمو بگيرم ،خسته شدم !!!! شما كمكم كنيد
علاقه مندی ها (Bookmarks)