نوشته اصلی توسط
hanie_66
با عرض سلام خدمت دوستان همدردی
مشکلی که من تقریبا درگیرشم اینه که توی بحث هایی که با همسرم دارم اصلا اصلا نمیتونم منطورمو برسونم و تحت هر شرایطی متهم میشم.سه ساله که ازدواج کردم.مشکل عمده ای با شوهرم ندارم.جز اینکه وقتی بحثی پیش میاد تموم روح و روان من رو درگیر میکنه.
سه ماهه که خونه ی پدرم با هم نرفتیم.کاملا بدون دلیل.حتی بدون کوچکترین دلخوری که من بدونم.دیروز مادرم گفت مشکلی دارین که نمیاین؟گفتم نه گفت پس فردا شب بیاین .ظهر برگشتم خونه.به شوهرم گفتم گفت من نمیام.من دوست ندارم ارتباط داشته باشم.تو با من هماهنگ نکردی.جالب اینه که مادرشوهرم همیشه با شوهرم تماس میگیره و شوهرم با من هماهنگ نمیکنه.
ب همسرم میگم چرا میگه شما به من چیزی نمیگین. وقتی من میام خونه بابات پیش من حرفی نمیزنین.اما پیش شوهر خواهرت حرف میزنن.بهش میگم تو سه ماه یکبار میای خونه شون. اما همسر خواهرم تو هفته چند بار مردم اونجا یا با هم میرن بیرون.خوب طبیعیه بیشتر در جریانه. بعد آخه اصلا جریانی نیست.هر لحظه که تو خونه بابام نباید خبری باشه.
بهم میگه با خواهرت حرف میزنی برام تعریف نمیکنی.آخه من تموم حرفای خواهرانه کو که نمیتونم به شوهرم بگم.خواهر من یه بیماری داره که فقط من و مادر و پدر و شوهرش ازش خبر داریم.گاهی خیلی ناتوان میشه و مجبور میشه کلی فرض و دارو بخوره.من اگه به شوهرم بگم خواهرم مریضه و صحبت من باهاش در مورد بیماریشه میره میزاره کف دست مادرش و مادرش طعنه شو به من میزنه.
من وقتی از جانبش متهم میشم که حرفی نمیزنم هیچی نمیتونم بگم.فقط گریه میکنم.اونم مطمئن میشه که حرفاش در مورد من درسته.
از یه طرف بعضی وقتا بهم میگه من دوست ندارم یه کلمه در مورد خانواده ت بشنوم.بعد دعوا میشه میگه تو برام حرف نمیزنی اصلا برام مهم نیست.
حالا هم که قطع ارتباط کرده باهاشون.این وسط من دارم دیوانه میشم.به مادرم زنگ زدم که نمیام.اون بنده خدا هم حتما نگران میشه که چرا.
من رفتار منفعلانه دارم.نمیتونم جراتمندانه بهش بگم هر کسی رازهایی داره.نمیتونم بدون گریه حرف بزنم.راهنماییم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)