با سلام
من حسین هستم و 24 سالمه و همسرم مریم 21 سالشه.
من دانشجوی متالوژی هستم و توی شرکت فولاد مشغول به کارم و همسرم دیپلم تجربی داره و خانه داده.
من و مریم خانم توسط یکی از دوستان من باهم آشنا شدیم و حدود 1 سال باهم دوست بودیم و بعد از اون تصمیم به ازدواج گرفتیم.با هزارتا مشکل و سختی تونستیم به هم برسیم و وارد زندگی مشترک شدیم.منزل ما تو یک آپرتمان 4 واحده است که واحد روبروی منزل پدر و در دو واحد دیگه برادرهام ساکنن.مشکل من از اونجایی شروع شد که فهمیدم خیلی از چیزایی که مریم به من دوران دوستی گفته بود دروغ بود مثل شغل پدرش و و وضعیت مالیشون و ...که هیچکدوم واسم مهم نبودن و زیاد ناراحت نشدم ولی بعد از اون متوجه شدم که کلا مریم عادته به دروغ داره و انگار از دروغ گفتن خوشش میاد.دروغهاش رو زیاد جدی نمیگرفتم چون خیلی کوچیک بودن ولی من رو تا حد کمی عصبی میکرد و از اینکه همسرم دروغ گو هست خیلی ناراحت بودم و عذاب میکشیدم.وقتی باهم بحثمون میشد انقد بحث رو ادامه میداد و چیزهایی بهم میگفت که به هر مردی گفته بشه از کوره در میره.مثلا بهم میگفت نامرد یا بیغیرت یا به خانوادم توهین میکرد و بحث و دعوا رو انقد ادامه میداد که من از کوره در میرفتم و چون دلم نمیومد اون رو بزنم خودمو میزدم.بعد از اون متوجه شد که من این ضعفو دارم که موقع عصبانیت ممکنه واسه تخلیه عصبانیتم دست به خودزنی کنم ولی اصلا براش مهم نبود و هردفعه همینکار رو میکرد و از این ضعف من سو استفاده میکرد.همیشه بهش میگفتم وقتی عصبانی میشم اجازه بده 10 دقیقه از خونه بزنم بیرون بعد خودم آروم میشم و بر میگردم اونم میگفت باشه ولی وقتی بحثمون میشد بهم میگفت آره برو پیش مامان جونت که پرت کنه.در صورتی که مادر و پدر من اصلا هیچ دخالتی توی زندگی من و برادرهام نداشتن.گذشت و این چیزها ادامه داشت تا جایی که مریم غذا درست نمیکرد و همش جلوی تلویزیون و پای گوشی موبایلش بود.اصلا به غذا درست کردن و وظایف خودش توی خونه عمل نمیکرد و میگفت حوصله ندارم مگه کلفت گرفتی؟واسه مثال من خیلی از وقتها گرسنه میرفتم سرکار.کلا روزی یه وعده غذا اونم با منت میذاشت جلوم.یا لباسهامو که میشست میذاشت انقد بمونه توی لباسشویی تا بوی موندگی بگیرن.تا 2 روزهم میکشید که لباسهارو از لباسشویی در نمیاورد و بوی خیلی بدی میگرفتن.جوری که وقتی میرفتم سرکار همش استرس اینو داشتم که نکنه همکارام این بورو متوجه بشن یا بدشون بیاد.این اواخر هم عادت کرده که وقتی بحثمون میشه همش فحش های خیلی رکیک و زننده بهم میده و بهم میگه که هنوز اون روی منو ندیدی من اگه بخوام میتونم بچسبونمت به دیوار و قد ...کتکت بزنم.و چنبار هم بهم حمله کرد و دست روی من بلند کرد ولی من دلم نمیومد روش دس بلند کنم.خلاصه این مشکلات خیلی زیاد شد و بیش از انداره شد تاوقتی که من طاقتمو از دست دادم و اونرو فرستادم خونه پدرش و دارم کارای مقدماتیه درخواست طلاقو انجام میدم.ولی چون میدونه دلرحم هستم همش از این جریان سو استفاده میکنه و دلمو میسوزونه و باعث عذاب وجدانم میشه ولی وقتی کاراش و دروغاش یادم میوفته دوباره واسه طلاق مصمم میشم.هزار بار بهم قول داد که رفتارهاشو خوب میکنه ولی به قول هاش عمل نکرد.یا اینکه عادت داشت پیش آدمای مختلف پشت سرم حرف بزنه و الکی یک سری عیبهای دروغکی بهم بچسبونه.مثلا ضعیف بودن اسپرمهای من برای بچه دار شدن که یه دروغه و اصلا ما برای بچه دار شدن اصلا اقدام نکرده بودیم.هروقت از سرکار میومدم خونه حتی بلند نمیشد بهم سلام کنه یا یه لیوان آب بده دستم.واسم مهم نبود ولی این چیزا ناراحتم میکرد.همیشه توی روم اخم میکرد که باعث شد من موندن سرکار رو به رفتن خونه ترجیح بدم.حتی دیگه دلم نمیخواست باهاش رابطه ی جنسی داشته باشم و همیشه ازین جریان فراری بودم.از لحاظ عصبی خیلی تاثیرات و صدمه های زیادی دیدم تو این زندگی مثلا اواخر جوری شده بودم که لکنت زبان گرفته بودم و درست نمیتونستم صحبت کنم و دیگه تحمل ادامه این زندگیو ندارم..و اینم بگم که قبل از ازدواج اصلا اینجوری نبود و من مطمئن شدم اون موقع فقط جلوم فیلم بازی میکرده.مثلا الان خیلی وقتا مهمون بدون مشورت با من دعوت میکنه و اصلا منو به عنوان شریک زندگی حساب نمیکنه.کمکم کنید.الان یک سال و 5 ماه از زندگیه مشترکمون میگذره.خیلی اذیتم از لحاظ فکری.هنوز نمیدونم واسه طلاق کار درستی دارم انجام میدم یا نه.از طرفی هیچ امیدی به ادامه ی زندگی با اون رو ندارم و از طرفی دلم خیلی واسش میسوزه و دلم نمیاد روی یک زن 21 ساله اسم زن مطلقه نقش ببنده.خیلی شرمندم که متنم طولانی شد.ببخشید.ممنون از همگی.
علاقه مندی ها (Bookmarks)