سلام.زنی هستم 29ساله،5ساله ازدواج کردم و پسری تقریبا 2ساله دارم.شوهرم فامیل هستو قبلا ازدواج کرده و علت جدایی رو روانی بودن همسر قبلیش عنوان کرده.در حالی که من فهمیدم اون کس دیگری رو دوست داشته و فقط میخواسته در طی نامزدی با شوهرم از او جدا بشه و با گرفتن نصف مهریه و دارایی شوهرم پولی جمع کنه و با اون شخص ازدواج کنه.که شوهرم با خوندن دفترچه خاطراتش ارزوی دختر موندن رو به دلش گذاشته و عروسی گرفت و یک ماه بعد از عروسیش زنش ولش کرد.شوهرم چند بار قبل از اون ازدواجش از من خواستگاری کرده بود.البته مادرش.ولی من نمیخواستم.من دانشجو بودم و درس رو بهونه کردم.در حالی که اولا فامیل رو نمیخواستم،دوما تحصیلاتش پایینتر بود سوما کارش خوب نبود،چهارما خونه نداشت و میخواست ببره خونه باباش،پنجما سطحشون پایینتر بود.بعد از طلاق اینبار خانم برادرش واسطه اومد و با کلی زبون بازی رای منو زد.راستش منم دلم سوخت.خودمم رو مقصر دیدم و اینکه این شخص بازم منو انتخاب کرد،اشتباه کردم بد جور.در مقابل خانواده مخالفمم که بار اول موافق بودن ایستادم.اومدن خواستگاری.باهاش حرف زدم.همه چیز رو قبول کرد.مهریه 1001سکه،ادامه تحصیل،گرفتن خونه جدا،عدم مخالفت با دوستان زیادم.تاکید کردم دوستام زیادن و مهمونی میگیریم و عروسیشون خواهم رفت.همش قبول.طی این 5سال عروسیاشون برد،من اول از همشون عروسی کردم،همه خونم اومدن، بعد که نوبت من شد برم مهمونیاشون یواش یواش نق زدناش شروع شد.دیر میرفتم،زودتر بلند میشدم،تا پارسال که به خواهش وتمنا کشید مهمونی رفتن.سالی 2یا سه بار ها.تا هفته قبل که منو میبرد عروسی دوستم سر اینکه بچه رو بذاریم پیش داداشم برگرده نگه داره بحث کردیم و دعوا اعصابمو خرد کرد و منو از نصف راه برگردوند.مادرم و مادر شوهرم مجلس سالگرد بودند و ماهم سری زده بودیم و اومده بودیم.به من گفت تکلیفتو مشخص میکنم.منم زنگ زدم تا اومدنی داداشم مامانمم بیاره و تو تعیین تکلیفم حاضر باشن.شوهرم تو دعوای قبلی سر هیچ منو به طلاق تهدید کرده بود و فکر میکرد بیکسم.خلاصه اومدن و نخواستن پرده از وسط برداشته شه و گفتن کنار بیاین.اونم با پررویی گفت دیگه نمیذارم عروسی یا خونه دوستاش بره.مامانم شب موند و فردا وقتی نبود به مامانش زنگ زد که بیاد و براش تعریف کردم.گفتم اون موقع به من قول داده چرا میزنه زیرش،مامانشم گفت خوب اون موقع یه حرفی زده!مامانم به مانش گفت تا به پسرش نصیحت بده و از این حرفا.الان یه هفته هست باهاش قهرم.شاید فکر کنید من حساسم یا این مسئله مهمی نیست،ولی بدونید که دلخوشی من این 2،3مهمونی یا عروسی تو سال بود که گفتم.به ندرت منو جمعه ها یا تعطیلات بیرون میبره،مگه خودم بگم که دارم میترکم و بیرون هم اصلا کاری نمیکنه بهم خوش بگذره،تا 2سال پیش همه مناسبات یادش میرفت،بعدم که دوهزاریش افتاده هیچی نمیخره ذاتا،در حالی که من از اول سعی کردم با کارام یادش بدم.خلاصه حسرت به دلم گذاشته.داره درس میخونه،همه درساشو تا یه هفته پیش پاکنویس میکردم،تمریناشو حل میکردم،سفره اماده،غذا کشیده بیاد بخوره بره،اکثر لباسامو از خونه مامانم اوردم،هر چیم خریدم 80درصد از حراجی بوده،گلم صداش میزنم،درحالی که بعد از چندتا دعوا اسممو صدامیکنه یا میگه مامانش!لباساش اتو کشیده،نظم رو من یادش دادم،سر همین کلی پیرم کرده.قبلا با خودکشی تهدیدم میکرد،تو دعوای قبلی با طلاق،اون روزم به مامانم گفت فکرنکنید مهریش زیاده میتونه منو تهدید کنه.کدوم یک از شماها این همه دعوا کردید بهتون گفتن امروز میفرستم خونه ننت فردام میریم دادگاه؟جواب، های هویه.منم گفتم میتونی مهریم رو بدی کفت اره میدم،معلوم بود تو مهریه بگیری،میدونستم اینجوری هستین و از اون روز این حرف من باعث شده که آقا تو هر بحثی این حرف منو وسط میکشه.یه روز نخواست تحملم کنه،واسه مامنشینا شده تاکسی تلفنی به خدا ولی واسه من ارزش قائل نیست.یا اگه یه استادش نیاد این همه مسافت رو طی میکنه میاد دو،سه ساعت بعد دوباره میره،چی میشد اون روز واسه من تاکسی میشد،تازه به داداشم گفت تا اخر میخواس بشینه، شما بگید کسی که 6میره و مجلس هم 4تا8بوده کی پاشه؟مجلس ختمه فاتحه بدی پاشی؟ازش متنفر شدم دیگه، طرز برخوردش دیکتاتوریه،و اینکه به نظرم کسی که زیر قولش بزنه هم دروغگو هست هم کلاهبردار.امیدوارم راهکارهای شما برام کمک کننده باشه تا عوضش کنم.ممنون شرمنده هم که زیاد شد.امیدوارم حذف نشه
علاقه مندی ها (Bookmarks)